نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+)// بخش هفتم (+) //بخش هشتم (+) بخش نهم(+)// بخش دهم (+) //بخش یازدهم (+) // بخش دوازدهم (+)// بخش سیزدهم (+)// بخش چهاردهم (+) بخش پانزدهم (+)// بخش شانزدهم (+)//بخش هفدهم (+)
درباره این رمان:
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)
۲۵
احساس تنهایی را بعدها، زمانی خوب فهمیدم که پزشک اجازه داد از آسایشگاه به خانه برگردم. شاطر و صحاف و بعد باغبان که رفتند، با این که از بودن در خانه و تنها بودن خرسند بودم، نمیتوانستم غبن تنهایی را از خودم دور کنم. بیش از هر زمانی دلتنگ بانو بودم و برای آمدنش لحظهشماری میکردم. اگر دلتنگ نشده بودم، تمام شب را روی صندلی چرخدارم منتظر صبح و آمدن باغبان نمیشدم و از او نمیخواستم که در تمام اتاقها را باز کند.
باغبان که آمد، خواستم در اتاقها را باز کند. میخواستم بار دیگر تمام خانه را ببینم. اتاق خواب مادر و پدر، اتاق خواهر، مهمانخانه، پستوی اتاق خواب و حتا انباری که تا دوازده سالگی اتاقم بود. نمیدانم چند سال میشد که در تمام اتاقها را قفل کرده بودم. هنوز نتوانستهام سالها را به خاطر بیاورم. اولین باری که سال و ماه و حتا روز برایم مهم شد، روز تولدم بود. منتظر بودم بزرگتر شوم تا پدر هدیهی بزرگی برایم بخرد. میدانستم خواهر که متولد میشود پدر یک رادیو میخرد. همان که گوشهی سرسرا بود و همیشه از سر کار که برمیگشت کنارش مینشست.
مادرهمان سال اول ازدواج میزاید. انگار که همزاد خودش را به دنیا آورده باشد. پدر که از محل کارش برگشته بود مادر بزرگ به او گفته بود. به من هم گفت: “تو هم مثل خواهرت زیاد شبیه پدرت نیستی. شکل هیچ کس نیستی. فقط گوشها، پیشانی و لبهات به پدرت رفته. خواهر خیلی شکل مادرته، انگار همزادش باشه.” مادربزرگ راست میگفت. بزرگتر که شدم، عکسهای قدیمی مادر را که در آلبوم خواهر گذاشتم، مادر اعتراض کرد. اگر نگذاشته بودم، مادر نمیگفت عکسهای خودش است. خال گوشهی ابروی خواهر را هم نشانم نمیداد. صورتش را هم جلوم نمیگرفت تا خوب نگاهش کنم. هنوز ندیده بودم مادر فقط در میان کتفهایش، کمی پایینتر از گردنش خال دارد. فقط دو چال کوچک زیر گونههایش را دیده بودم. نگفت که خواهر هم دارد. بعد که نگاه کردم فهمیدم. فقط چالهای خواهر کمی کوچکتر بود. مادربزرگ هم همیشه همین حرفها را میزد.
شبهایی که مادربزرگ در اتاقم میخوابید صورتش را نشانم میداد تا بفهمم فقط چشمها و بینیاش شبیه پدر است: “پیشانی و گوشها و لبهای پدرت بیشتر به پدربزرگت رفته. پدربزرگ هم وقتی همسن و سال پدرت بود همین قد و بالا را داشت.” پدربزرگ را هم دوست داشتم. مادربزرگ گفت: “پدربزرگ هم خواهرت را دوست نداشت. دلش میخواست شبیه پدرت باشد. البته اگه خواهرت دیرتر به دنیا میآمد شکل پدرت میشد، اما خب.”
پدر اما هیچ وقت در بارهی خواهر حرفی نزد. مادر و مادربزرگ هم نگفتند پدر حرفی زده باشد. پدر با من هم حرف کم میزد. کوچک بودم. هر روز صبح از خانه بیرون میرفت و عصر بازمیگشت. به من و خواهر هم کاری نداشت. میدانست خواهر درسهایش را به کمک مادر میخواند و به من هم یاد میدهند. پیشترها که هنوز کوچکتر نبودم روزهای تعطیل میبردمان به سینما یا تاتر. اما هر وقت میخواست برود کنسرت فقط با مادر میرفت. خواهر را هم وقتی بزرگتر شد با خودشان میبردند. سالها منتظر بودم تا بزرگ شوم و پدر من را هم همراه مادر و خواهر ببرد به جایی که خوانندهها میخواندند و رقاصها میرقصیدند. خواهر که میرفت از فردایش همهاش داشت مثل آوازخوان میخواند و مثل رقاص جلو آینه میرقصید. مادر گفت: “خواهرت هم قشنگتر میخوند و هم بهتر میرقصد.” منظورش را نمیفهمیدم. بعد هم که بزرگتر شدم دیگر پدر روزهای تعطیل بیرون نمیرفت. همهاش روزنامه میخواند یا به رادیو گوش میداد. در اتاق خواهر هم که میخوابیدم نمیگفت چرا. مادر هم حرفی نمیزد.
پدر که در خانه بود مادر بیشتر در آشپزخانه میماند. همیشه داشت کار میکرد. میفهمیدم آن قدر با خواهر حرف زده بود که یادش رفته بود کارهایش را انجام بدهد. پدر نمیدانست. میدانست هم حرفی نمیزد. نشنیده بودم. غذایش را که میخورد و از روزنامه خواندن که خسته میشد میرفت به اتاق خواب. گاهی هم موسیقی گوش میکرد. بیشتر وقتها زنی میخواند که پدر صدایش را دوست داشت و من دوست نداشتم. اما خواهر وقتی پدر نبود به صدای او گوش میداد و جلو آینه میرقصید. هیچ وقت آرام نبود. مادربزرگ گفت: “پدرت هم آرام نبود. نمیتواست نسبت به خیلی از چیزها بیتفاوت باشد.” یکی دو بار هم که با مادر بگو مگو کردند میشنیدم که پدر از مادر میخواست کاری به کارش نداشته باشد: “در همهی این سالها دندان روی جگر گذاشتم و هرگز به رویت نیاوردم.” نمیفهمیدم دربارهی چه حرف میزدند. مادر گریه میکرد و نمیتوانستم از او بپرسم. حتا وقتی پدر گفت: “بگذار همین وضع ادامه پیدا کند.” و مادر رفت به اتاق خوابش باز نرفتم دنبالش. نمیخواستم بداند هنوز بیدارم و نخوابیدهام. حتم خواهر هم بیدار بود. اگر بیدار نمانده بود فردایش همهاش مادر را ناز و نوازش نمیکرد.
هنوز نخوابیده بودم که صدای گریهی پدر را هم شنیدم. زیر لب با خودش حرف میزد. اول نفهمیدم که تنها است. حتا باور نمیکردم که گریه میکند. هیچ وقت ندیده بودم پدر گریه کند. مادر تنها که بود گاهی گریه میکرد. روزی هم که کنارش نشستم، فقط دستش را روی سرم کشید و چند بار گفت: “چیزی نیست، چیزی نیست. حالم که خوب نیست، گاهی مجبور میشم به حال خودم گریه کنم.” میدانستم بیمار نیست. هیچ وقت بیمار نبود. بیمار نمیشد. وقتی هم مادر گفت “حالش خوب نیست”، فهمیدم فقط غصه میخورد. حتا میدانستم پدر، هم مادر را دوست دارد و هم خواهر را. شنیده بودم. از خواهر پرسیده بودم: “برای این دوست داشتن باید چه قدر تقاص پس بدهم، یعنی چه؟” فقط تقاص را نمیفهمیدم. اما به خواهر نگفتم. خواهر خندید و گفت: “همهی ما باید تقاص پس بدهیم. بزرگ که شدی میفهمی.”
خیلی چیزها بود که باید بزرگ میشدم تا میفهمیدم. بعدها همهشان یادم رفت. آن قدر مادر و خواهر با هم حرف میزدند و میخندیدند که یادم میرفت. مادر همیشه رفت و آمد خودش را داشت و حرفهایی را که به خواهر میزد و دوست نداشت من بشنوم. هنوز که کوچکتر بودم، پدر هم که در خانه بود، برایش مهم نبود. گاهی ساعتها مادر و خواهر از اتاق خواب بیرون نمیآمدند. اما بعد، آن وقتها که دیگر خواهر با من بازی نمیکرد، کشتی نمیگرفت، عصرها هم از خانه بیرون نمیرفت، هر وقت پدر در خانه بود، بداخلاق بود. دوست نداشت با مادر حرف بزند، با خواهر هم. شاید هم برای همین خواهر گوشهای کز میکرد و مادر غصه میخورد. نمیفهمیدم چرا.
مادربزرگ هم که میآمد تا میپرسیدم، انگار که قصه گفته باشد گیج میشدم. نمیتواستم بفهمم. اعتراض هم که کردم، گفت: “همسن خواهرت که شدی میفهمی”. هفت سال کوچکتر از خواهر بودم، اما زودتر فهمیدم. وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود. خیلی از وقتها خیلی از چیزها را زمانی میفهمیدم که دیگر آن احساس اولین را نداشتم. خواهر که شعر خواند؛ در شعر یا در خواندنش چیزی بود، که فهمیدم. اگر نفهمیده بودم بغض نمیکردم و صورتم را در بالش فرو نمیکردم. بعد هم که بیدار شدم، بدون این که به مادر یا خواهر بگویم، رفتم به پارک.
در پارک که بودم، بدون این که خواسته باشم، آن شعر را خواندم. بیشترش را حفظ شده بودم. حالا هم دلم میخواست تمام آن شعر یادم میآمد. میخواستم برای بانو بخوانم. هر روز میآمد ملاقاتم. سطرهایی از شعر را که خواندم سرفه کردم. دلم نمیخواست سرفه کنم. سرفه که میکردم دستمالم خونی میشد. نگاه که میکرد ناراحت میشد. دستمال تمیز میداد. ناراحت بود که دیگر آرایش نمیکرد. موهایش را هم شانه نمیزد. روسری سرش میکرد. دوست نداشتم. دلم نمیخواست شلوار بپوشد. به پاهایش که نگاه کردم فهمید. لبخند زد. گفت: “همه چیز عوض شده.” نمیدانستم. فقط میدانستم شاه رفته و امام آمده. گفت: “گفتهاند تمام عکسهای روی دیوارها را بردارند.” شنیده بودم. رفتم بیرون. دوست نداشتم نگاه کنم. بانو هم دوست نداشت. هیچ کس دوست نداشت. تمام مردها ریش داشتند. نمیدانستم چرا. خیال کرده بودم بیمارند. کنار گوشها و چانهی من هم ریش درآورده بود. از باغبان خواستم بتراشد. تراشید. صحاف ریشتراش خریده بود. ریشم را که میتراشید یادم آمد رفته بودم خانهی مادربزرگ. پدر نمرده بود. ریشم را تراشیدم که مادر و خواهر ببینند بزرگ شدهام. با ریشتراش پدربزرگ تراشیده بودم. باغبان گفت: “تو قفسهی حمام هنوز ریشتراش و فرچهی پدربزرگت هست.”
آسایشگاه را دوست نداشتم. به پزشک گفتم. به شاطر و صحاف هم. حمام کثیف بود. کارگرها هیچ جا را تمیز نمیکردند. بانو ناراحت بود. گفت: “هنوز هم هر روز میروند تظاهرات.” پزشک هم میدانست: “زودتر مرخصت میکنم.” خوشحال شدم. دلم میخواست میتوانستم به بانو هم بگویم. میتوانست با من زندگی کند. دلم نمیخواست مادر ناراحت شود، خواهر هم. بانو میدانست که مادر و خواهر رفتهاند مسافرت، پزشک هم: “میدانم که تنها هستی. حتا مادربزرگت هم زنده نیست که کمکت کند.” نمیدانستم مادربزرگ مرده بود. باغبان نگفته بود: “همه چیز خوب خواهد شد. نگران نباشید.”
برایصحاف و شاطر گفتم. با هم آمده بودند. شاطر ناراحت شد. دستش را گذاشت روی چشمهایش. نگفتم مادربزرگ فقط چشمهایش درد میکرد. مدام از چشمهایش اشک میآمد. رفته بود دکتر. گفت: “دکتر نبود. میگویند فرار کرده.” نمیدانستم چرا فرار کرده است. مادربزرگ هم نمیدانست. رفتم تو اتاقم. دلم نمیخواست کسی را ببینم. پشت پنجره نشستم. باران میآمد. پرندهها روی کابل برق نشسته بودند. پدر گفته بود سارند.
رفته بودیم شمال. از بس باران آمد، مادر گفت: “خسته شدم. بهتره برگردیم.” خواهر هم گفت. باران را دوست نداشتند. پدربزرگ دوست داشت. من هم دوست داشتم. پدر میخواست دو تا غاز بخرد.مادر گفت: “نه.” پدر گفت: “برای بچه میخواهم بخرم. باهاشان سرگرم میشود.” مادر گفت: “نه، خفهشان میکند.”
نخواسته بودم خفهاش کنم. میخواستم فقط به غاز سیاهه غذا بدهم. غذا که میدادم غاز خوشگله میخورد. دویدم دنبالش. میخواستم بگیرمش. قفس داشتند. اگر میگذاشتمش تو قفس دیگر نمیتوانست تمام غذا را بخورد. غاز سیاهه همیشه گشنه بود. غاز خوشگله تا خواست فرار بکند گردنش را گرفتم. رفته بود پشت صندوق آشغالی. نمیآمد بیرون. محکم کشیدمش. گذاشتمش تو قفس. خوابید. مادر که دید گفت: “آخرش بیچاره را خفه کردی.” نمیخواستم خفهاش کنم. میخواستم غذا بدهم. به غازهای آسایشگاه هم غذا میدادم. زیاد بودند. هیچ کدام از غازهای آسایشگاه سیاه نبود. فقط پدربزرگ غاز سیاه داشت. گفت: “باید خاکش کنیم.”
بعد با هم یک چال گنده کندیم. پدربزرگ غاز را بوسید و خواباندش ته چال. رویش خاک ریختیم. پدربزرگ ناراحت بود. نگفت. شنیدم. مادربزرگ گفت. به خواهر گفت. پدر را هم حتم خاک کرده بودند.
پدربزرگ را هم گذاشتند کف گودال. همه جای پدربزرگ را بسته بودند. سپید سپید بود. پدر دستش را گذاشته بود روی پیشانیاش. چشمهایش را نمیدیدم. حتم گریه میکرد. مادربزرگ نشسته بود روی زمین. مادر بغلش کرده بود. مادر عینک سیاه گذاشته بود. اشکهایش را نمیدیدم. لباسهایش هم سیاه بود. خواهر هم سیاه پوشیده بود. عینک نداشت. چشمهایش سرخ شده بود. لپهایش هم. باد میآمد. پدر گفت: “تو بنشین تو ماشین.” دوست نداشتم. گفت: “بیایی مادرت ناراحت میشود. سرفه میکنی. خاک میرود تو حلقت.”
تو ماشین خیلی سرفه کردم. دلم میخواست میرفتم بیرون. مادر را گم کرده بودم، خواهر را هم. نمیتوانستم عینک مادر را پیدا کنم. همه سیاه پوشیده بودند. مادر هم روسری داشت که پیدایش نمیکردم، خواهر هم. صدای مادر را که نمیشنیدم میدویدم. میدانستم پاهایش را که ببینم صدایش را هم میشنوم. پاهایش را میشناختم. قشنگ بودند، پاهای خواهر را هم. مادر هیچ وقت جوراب نمیپوشید. گفت: “دوست ندارم.” حالا جوراب پوشیده بود. دیده بودم. سیاه بودند. اما هنوز پوست پاهایش دیده میشدند. رنگ گردو بودند، پاهای خواهر هم. پاهای پدر سپید بودند، پاهای من هم. هیچکس با من حرف نزد.
در آسایشگاه هم هیچ کس دوست نداشت با من حرف بزند. من هم دوست نداشتم با بقیه تختهنرد بازی کنم. با پدر شطرنج بازی کرده بودم، با خواهر هم. مادر دوست نداشت. به پدر میباخت. خواهر هم میباخت. مادر گفت: “من که بدون شرط و باخت هر شب وظیفهام را انجام میدهم. دوست ندارم بازی کنم.”
دیده بودم مادر پیراهن خوابش را میپوشد، موهایش را شانه میکند، به پشت گوشها و گردنش عطر میمالد. خواهر هیچ کدام از این کارها را نمیکرد. حتا وقتی هم به پدر میباخت باز هم فقط پیراهن خوابش را میپوشید. پیراهن خواب خواهر دکمه نداشت. وقتی میپوشید باز موهایش پخش میشد. پدر دوست داشت که روزهای تعطیل بازی کند. با استاد هم بازی میکرد و در بارهی کتابهایی که خوانده بودند حرف میزدند. شنیده بودم.
مدتی بود تا کتاب میخواندم سرم درد میگرفت. زود خسته میشدم. به بانو گفتم. به پزشک گفته بود. پزشک آمد. صحاف هم همراهش بود. بردم بیرون. خوشحال شدم. خیلی وقت بود که خیابانها را ندیده بودم. تمام مدت پیادهرو را نگاه کردم. دلم میخواست مادر و خواهر را ببینم. میدانستم میآیند بیرون، قدم میزنند. نیامده بودند. هنوز همه جا آفتاب بود. مادر دوست داشت دمدمای غروب قدم بزند، خواهر هم. گفت: “حوصلهام سر میرود.”
هوا خیلی گرم بود. تو آسایشگاه گرم نبود. آفتاب هم نبود. صحاف هم گرمش بود. عرق کرده بود. حرف نمیزد. حرف زده بود نشنیده بودم. پرسید: “دوست نداری حرف بزنی؟” جوابش را ندادم. میخواستم بیرون را نگاه کنم. گفت: “میفهمم.” قول داد یک روز دیگر ببردم پارک. نگفتم دوست ندارم. دلم نمیخواهد زن بچه به بغل را ببینم. دیده بودمش. اگر دوباره میدیدمش حتم میپرسید چرا داد کشیدی؟ چرا بچهام را بیدار کردی؟ من که آمده بودم نشانی زن موسرخ را بدهم. میدانست مادر و خواهر رفتهاند، گمشان کردهام. خودش گفت.
بانو بیدارم کرد. گفت: “باید قرصهایت را بخوری.” به بانو نگفتم نفهمیده بودم. یادم رفته بود کیف پولم را بردارم. مادر پولهایش را نبرده بود. خسته بودم. خوابم میآمد. پزشک چشمهایم را معاینه کرد. همه شکلها را میدیدم. چند بار بالا، پایین، پایین، چپ، چپ، راست، بالا، باز هم بالا، راست. همه را با انگشتم نشان دادم. خوشحال شد. گفتم: “سرم درد میگیرد. کتاب هم که نمیخوانم سرم درد میگیرد. ” گفت: “مینویسم که هفتهی یک روز بتوانی به شهر بروی. صحبت میکنم تا بیایند دنبالت.” میدانستم منظورش صحاف است. شاطر هم بعضی روزها همراهش میآمد. از آسایشگاه که بیرون آمدیم هنوز آفتاب بود. صحاف گفت: “میخواهم بستنی بخرم.” ماشینش را کنار خیابان پارک کرد.
با پدر هم به پارک آمده بودیم. مادر گفت: “من تو ماشین مینشینم. دوست ندارم وقتی بستنی میخورم خورده شوم.” خواهر خندید. نفهمیدم چرا. پدر که بستنی میخرید فهمیدم. مادر گفت: “ببین چه طور نگاه میکنند.” به خواهر گفت. مادر در ماشین را باز گذاشته بود تا پاهایش را بیرون بگذارد. گفت: “میخوام هوا بخورند.” دیدم هیچ کس بستنیاش را نمیخورد. زبانم را نشان دادم. مادر گفت: “بیتربیت نباش.”
صحاف که بستنی میخرید هیچ کس نگاهم نمیکرد. اگر هم نگاه کرده بودند زبانم را درنمیآوردم. میترسیدم سرخ باشد. هنوز گاهی که سرفه میکردم خون میآمد. پزشک گفته بود ماهیچههای حنجرهام زخم شدهاند. میدانست باز هم زخم شده بودند. بیمارستان خوابیده بودم. بدنم میسوخت. دلم آب یخ میخواست. به مادر گفته بودم ببرم زیر دوش آب سرد. برده بودم. صورتش را چنگ زده بود. زخم شده بود. پدر گفت که دیدم. بستنی که خوردیم صحاف گفت: “راه را بستهاند. نمیتوانیم برویم پارک.”
فقط نگاهش کردم. هیچ کاغذ و مداد همراهم نیاورده بودم. صحاف هم نخواست که کاغذ و مدادم بدهد. همین که نگاهش میکردم یا سر و دستم تکان میدادم منظورم را میفهمید. صندلی چرخدارم را هم پشت ماشین نگذاشت. گفت لازم نیست. جاگیر است و پر سر و صدا. اگر لازم شد خودم بغلت میکنم. باغ ملی هم که میخواستیم برویم صندلی چرخدارم را در صندوق عقب نگذاشت. گفت: “کنار یک نیمکت میایستم تا بتوانی روی آن بنشینی.”نگفتم دلم میخواهد در پارک بچرخم. بعد مدتها نزدیک یک چهار راه ایستادیم. نمیفهمیدم کجا است. پیادهروها پر از رهگذر و دوچرخه بود و در تمام خیابان تا آن جا که میتوانستم ببینم ماشین ایستاده بود. مدام بوق میزدند. یکی دو بار هم صدای تیراندازی شنیدم. بعضیها هم میدویدند. صحاف گفت: “هنوز هیچی نشده اسم پارک را هم عوض کردهاند.” نگاهش کردم. نپرسیدم اسم جدیدش چیست. دهانم خشک شده بود و گلویم درد می کرد. مداد هم نداشتم که بنویسم. اشاره کردم برویم آسایشگاه. پزشک گفته بود زیاد بیرون نمانم. یک تکهی نان بستنیام را برای سوسکهایم نگه داشته بودم.
خیلی وقت بود که دو تا سوسک داشتم. گذاشته بودمشان تو کشوی میز کنار تختخوابم. هیچ کس نمیدانست. خسته که میشدم با سوسکها بازی میکردم. دوست نداشتم ورق بازی کنم. تختهنرد هم بازی نمیکردم. شبها هم فقط به صدای سوسکها گوش میدادم. خوشگل بودند.
مادر گفته بود سوسکها تمیز نیستند. خواهر که ترسیده بود پدر سمپاشی کرده بود. مرده بودند. تو مدرسه هم سمپاشی کرده بودند. اما باز هم بودند. تو زنگ تفریح بچهها مسابقه میدادند. هر کی سوسکش میباخت نوشابه میخرید. گاهی هم شکلات. من بازی نمیکردم. میترسیدم.
در کتابفروشی هم که کار میکردم، دو بار سوسک دیدم. هر دو بار هم شاطر را خبر کردم و او آوازخوانان آمد و هم سوسکها را کشت و گوشههای نمگرفتهی پستوی کتابفروشی را سمپاشی کرد.
عادت داشت که همه جا را سمپاشی کند، اما همیشه آواز نمی خواند. به غیر از آن دوبار، بار دیگر وقتی صدای آوازش را شنیدم که آوازخوانان آمد تا به من بگوید صدای شعر خواندن من را شنیده است. اگر شاطر نمیآمد و نمیگفت صدای شعر خواندنم را شنیده، نمیتوانستم از پزشک بپرسم گروه خون مادر و خواهر چیست. حتم داشتم آنها هم در یکی از همین روزهای تابستان بیمار شدهاند. آن قدر گرما شدید بود و گرد و خاک کارگران شهرداری زیاد که همه دست کم یک بار هم بود گرمازده شده بودند. بیشتر مشتریها گفته بودند. پزشک هم هر پنجشنبه که میآمد میگفت. هر بار هم حالم را میپرسید. علائم گرمازدگی را هم چند بار گفته بود. حتا معتقد بود به خاطر گرما بیهوش شدهام. نگفت دهانم هم کف کرده بود. میدانستم هر وقت مادر و خواهر را میبینم، نور همه جا را فرامیگیرد و بیهوش که میشوم دهانم کف میکند. بارها اتفاق افتاده بود. اما فقط یک بار خود را در میان نوری خیرهکننده احساس کردم. درست مثل وقتی داشتم میمردم. دو سال پیش بود. تا پیش از آن باور نمیکردم. میترسیدم باور کنم. برای همین هم وقتی به هوش میآیم پزشک از لبخندی که گوشهی لبهایم میبیند، متعجب میشود:”قطع امید کرده بودم.” نمیگویم مرده بودم. یقهاش را میگیرم و میکشمش جلو تا خم میشود: “خدا میتواند فقط نور باشد.” رنگ پریده سرش را تکان میدهد: “میدانم.” حیران نگاهش میکنم. نمیتوانم باور کنم که او هم یک بار مرده است. لبخند میزند و پیش از این که از او سؤال کنم، از اتاق بیرون میرود. اما مدتی بعد، وقتی که حسابی با هم دوست شدهایم، روزی که دربارهی کتاب “اسرار مبانی حقیقت مطلق” با هم حرف میزدیم، رازش را افشا میکند: “با هر بیمار که میمیرد یا در لحظهی مرگ زنده میماند دریافتهام که خدا چیزی نیست جز اسارت انسان به نیاز.”
در پستوی کتابفروشی نشسته بودیم. پزشک بیخیال و آسوده روی چهارپایه نشسته بود و تکیه داده بود به قفسهی کتابهای کمیاب و دست دوم. همهی هوش و حواسم را داده بودم به او و دلم میخواست در لا به لای حرفهایش از لحظههای بیهوشی من هم چیزی بگوید. میدانستم حرفهایی زدهام یا گاه حرکتهایی کردهام که باعث حیرت و وحشت همهی پزشکان و پرستارها شده است.
بانو، گاهی که از روزهای بستری بودنم حرف میزند، به آنها اشاره میکند. هر بار هم که از او خواستهام دقیق تعریف کند چه گفتهام یا چه کردهام، به بهانههایی از گفتن طفره میرود. چند بار هم خواسته بودم از پزشک بپرسم، اما هیچ وقت فرصتش پیش نیامده بود تا آن روز که شاطر با خواندن شعر حافظ عیشمان را منغص کرد.
آن روز هم البته من نپرسیدم. گرمای بیرون و خنکی نمور و بوی کاغذ، مثل بوی کافور و تریاک، هم پزشک و هم من را به رخوت و سستی دلچسبی انداخته بود. انگار هیچ کدام از ما دلمان نمیخواست زمان به سرعت بگذرد. آرام و در حال مزه مزه کردن شربت بهلیمویی که روز پیش بانو آورده بود، غرق خاطرات گذشتهایم که شاطر وارد میشود: “به به، حضور خلوت انس ست و دوستان جمعند” پزشک دستش را بلند میکند: “بی خیالش مباد منظر چشم، زان که این گوشه جای خلوت ما ست.” بارها شده بود که شاطر بدون مقدمه یا در پاسخ پرسشی شعری از حافظ را خوانده بود. اما نمیدانستم پزشک هم شعردوست است و این چنین حاضر جواب و مسلط به شعرهای حافظ. خواستم بلند شوم و لیوانی شربت به شاطر بدهم، نگذاشت. دستش را گذاشت سر شانهام: “نخواستم عیش دوستان را منغص کنم. آمدم بگویم من دارم میروم سری به ولایت بزنم. فردا پختی در کار نیست، نان اگر میخواهی، پیش از رفتن بگیر.”
پزشک ناگهان از جا برخاست. نگاهش که کردم، چهرهاش برافروخته شده بود. بدون این که بدانم چرا، دست پاچه بلند شدم. به طوری که لیوان نیمه پر شربت چپه شد و ریخت روی پاچهی شلوارم. “باید بروم. فراموش کرده بودم که قرار دارم.” نه من و نه شاطر، حرفی نزدیم. پزشک به سرعت از کتابفروشی بیرون رفت. شاطر نگاهی به من کرد، شانههایش را بالا انداخت و در آستانهی در، چشمک زد: “یادت نره!”
به کلی فراموش کرده بودم که منظور شاطر چیست. درست مثل همان روز که از گرما و شاید از نور زیاد بیهوش میشوم و وقتی چشم باز میکنم و پزشک را با لبخندی میبینم، چند لحظه بعد همه چیز از خاطرم میرود. پزشک را عصبانی میبینم و یادم نمیآید چرا. بعد فکر میکنم شاید به خاطر این است که شب گذشته دو زن شبیه مادر و خواهر را در یکی از خانههای مصادرهای دیدهام.
سالها پیش هم که به همه جا سر زده بودم، شبیه آنها را دیده بودم. حتا در خانههای اجارهای چند تا از این آدمهایی که میگفتند همه جا نفوذ دارند و کار چاق کن یا حلال مشکلاتند. منظورم وقتی است که هنوز مجوز زنهای صیغهای در امامزدهها و شهرهای مذهبی رواج پیدا نکرده بود و خانههای خصوصی این قدر زیاد نشده بودند.
عکسهای مادر و خواهر را که به دستفروشها یا دلالها نشان میدادم، بعد از مدتی کلنجار رفتن و پرداخت چند هزار تومان پول، نشانی خانهای را میدادند و همین که به آن جا میرفتم، متوجه میشدم مادر و خواهر نیستند. زنهایی که ملاقات میکردم گاه شبیه آنها بودند و گاه به شکلی دیگر. اغلبشان یا خیلی چاق بودند یا خیلی لاغر. هیچ کدام مثل مادر و خواهر اندام متناسبی نداشتند و معلوم بود جز به آرایش غلیظ صورت و پوشیدن لباسهای نیم عریان اهمیتی به تناسب اندامشان نمیدادند. شاید هم مشتریهایشان این طور بیشتر دوست داشتند.
عصر یک روز بهاری بود. از مدرسه که به خانه میآمدم، باران بارید. کیفم را روی سرم گرفتم که خیس نشوم. به خانه که رسیدم مادر پشت پنجرهی آشپزخانه ایستاده بود. خیال کردم باز سایه را دیده است. وارد که شدم، حولهای را که دستش بود انداخت روی سرم و موهایم را خشک کرد. خواهر هم همان وقت آمد. کیف نداشت و همه جایش خیس شده بود. مادر خندید. خواهر کتابهایش را انداخت روی مبل سرسرا: “کاش آدم مجبور نبود همیشه بیرون برود.” مادر اخم کرد: “این چه حرفیه میزنی؟” خواهر بلوزش را درمیآورد: “از صبح هم معلوم بود بارون میآد. حتم همه هم میدونستن، اما خب، مجبور شدهاند برند بیرون. میباس میبودی و میدیدی چه طور همه کلافه این ور و آن ور میدویدند تا خودشون را به زیر یک سقف برسونن.” “زندگی همینه دخترم. تو خونه نشستن جز مصیبت هیچی نداره. آدم هزاری هم کار خونه داشته باشه، هزار تا فکر و خیال ورش میداره. مالیخولیا میگیره. هیچ چیز بهتر از یک برنامهی منظم نیست. هر روز از خانه بیرون رفتن و بعد …”خواهر میپرد وسط حرف مادر: “همه که احتیاج به کار ندارند.” “انگشتشمارند کسانی که احتیاج به درآمد روزانه ندارند. با این حال منظور من این نیست، دختر. خوشبختانه سرهنگ این قدر ارث و میراث برای من گذاشته که تا آخر عمرم هم بخورم و خرج شما کنم، باز هم کم نمیآورم، اما من اشتباه کردم که از همان اول که ازدواج کردم و از جنوب آمدم به تهران به دنبال کار نرفتم. زندگی در بیرون از خانه از آدم یک شخصیت دیگر، یک آدم اجتماعی درست میکند. فقط که درآمد مطرح نیست. تو هم باید بدونی که چه تحصیل بکنی چه نکنی، باید کار کنی.”
اگر مادر این حرفها را نزده بود و یقین نداشتم که خواهر کار میکند، از پزشک دربارهی نوع خون مادر و خواهر نمیپرسیدم. بیمارستان که بودم با بانو که دربارهی گروه خون حرف میزد کنجکاو شدم: “بستگی به گروه خون هم دارد. مقاومت بعضی کمتر ست.” نگفتم گروه خونم چه است. میدانست. روز نخست پرسید. حتم از مادر و خواهر هم پرسیده بود. میدانستم میگوید گروه خون مادر O منفی است و خواهر A منفی. میخواستم اگر مادر و خواهر پرسیدند از کجا میدانم بگویم از پزشک پرسیدهام. محرمانه که نبود. پزشک هم اگر میپرسید میگفتم میخواهم بدانم مشتریهای کتابفروشی بیشتر از کدام گروه خونیاند. پزشک که نمیدانست مادر و خواهر هیچ وقت به کتابفروشی نمیآیند. کتاب هم نمیخوانند. دست کم در این مدت نیامدهاند. صحاف هم نگفت آمدهاند.
آن پنجشنبه هم که پزشک زود آمد و دید جلو کتابفروشی ایستادهام و مادر و خواهر را نگاه میکنم، نپرسید میشناسمشان یا نه. فقط دید به تماشای آنها ایستادهام که آرام و یک نواخت در سرازیری خیابان دور میشدند. اگر ندیده بود که نمیگفت مشتریهای خوشگلی دارم و نمیخندید. میدانستم پزشک هم مادر و خواهر را ببیند نمیتواند در برابر زیبایی آنها ساکت باشد. اعتراف میکند تا بهتر بتواند نفس بکشد: “خوشگلی بعضیها نفس کشیدن را سخت میکند.”
به بوهای مختلف و دود عادت ندارم و نگرانم که پیش از دیدن مادر و خواهر به خاطر حساسیت سینهام مجبور شوم باشگاه خصوصی را ترک کنم. اما همین که میتوانم از میان چند زن و مرد جوان که به یک دیگر چسبیده بودند و به نظر نیم برهنه میآمدند، رد بشوم، مادر و خواهر را در انتهای سالن، روی محلی صحنهمانند میبینم. سر و صدا آن قدر زیاد است که تا آن لحظه متوجه نشده بودم مادر آواز میخواند و خواهر با خلخالهایی در مچ پاهایش میرقصد. برای همین به رغم این که تمام صندلیهای جلو صحنه پر است و عدهی بسیاری هم ایستادهاند، باز جلوتر میروم. در چند قدمی صحنهام که ناگهان بانو جلوام سبز میشود و میخواهد که سر میز او بنشینم. عجیب بود که درست همان لباسی را پوشیده بود که در جشن سالگرد مادر و پدر دیده بودم. انگشتهایش را میگذارد زیر چانهام: “حواست کجا ست؟ نکند میزت را گم کردهای؟” نمیگویم که تازه وارد شدهام و هنوز سر هیچ میزی ننشستهام. اطراف را نگاه میکنم تا اگر میزی خالی است به اتفاق او به طرف آن بروم. بانو، خیلی زود متوجه حواس پرتی و حالت منگیام میشود: “ببینم تو هیچ میدونی که سر هر میزی نمیشه نشست و باید فقط سر میزی بنشینی که از پیش به تو گفتهاند.” حیران نگاهش میکنم. لبخند میزند و صورتش را به صورتم میچسباند: “آخه، سر بعضی از میزها کسانی نشستهاند که هر روز عکسشان تو روزنامهها چاپ میشه یا تلویزیون آنها را نشان میده.”
هیچ کدام از چیزهایی را که بانو میگوید، نمیدانم. کسی هم شمارهی میز یا نشانی دیگری نداده بود. دست کم پزشک به من نداد. هیچ حرفی هم در این باره نزد. هنوز چند هفته نبود که از آسایشگاه مرخص شده بودم که پزشک به عیادتم آمد. صحاف هم دنبالش آمده بود. همین که گلو و سینهام را معاینه کرد و سؤالهای جور واجورش را جواب دادم، مچ دستم را در میان دو انگشت میانی و شصتش گرفت و مدتی ساکت در چشمهایم نگاه کرد: “خب، جای هیچ نگرانی نیست. از این به بعد میتوانی به هر جا که خواستی بروی. اولین جا را هم من بهت معرفی میکنم. رفتنش دست کم برای یک بار جالب ست.” و بلند شد و وقتی به اتفاق صحاف بیرون رفتند، بلافاصله برگشت و انگار که نمیخواست صحاف بداند، به سرعت کارتی را از جیبش بیرون آورد و به من داد: “نشانی محل و تاریخ ورود روی آن نوشته شده.” و با همان سرعتی که آمده بود، بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
بانو که میبیند در فکر و خیالهای خودم هستم، بازویم را میگیرد: “میدونم به چی فکر میکنی. نگران نباش! آن که برنامهریزی یا دعوت میکنه، فکر این جا را هم کرده. از من خواسته شده که به قول فرنگیها پارتنر تو باشم. شمارهی میز رزرو شده هم پیش منه. یک جای دنج و آرام.” بعد قاه قاه میخندد. چند نفر با لب و لوچهی آویزان او را نگاه میکنند. بانو بی توجه به آنها، دستش را دور کمرم حلقه میکند و در گوشم میگوید: “البته، خلوت و آرام نسبت به این جا، نه آرامش و آسایش خود ما.” با قهقهی شاد بانو لرزش دست و تنم را فراموش میکنم و چسبیده به او، از میان چند میز و نگاه خیرهی چند مرد چاق با ریشهای تُنُک میگذریم. تا پیش از این که به میز گرد کوچک دو نفری برسیم، که در جانب شرقی سالن، در پایین پنجرهای مشبک قرار دارد، باز شبی به خاطرم میآید که برای اولین بار بانو را در کاباره میبینم.
بانو لبخند زد و با طنازی، انگار که بخواهد همهی چشمهای سر راهش را به دنبال خودش بیاورد، خرامان جلو آمد و کنار میزم ایستاد. خشنود از این پیروزی و لبخند تمسخر به چشمهای از حدقه درآمده، استکان ودکا را به دستش دادم. آن را گرفت. امیدوارم مدتی کنارم بنشیند. نشست. دلم میخواست سفارش مشروب بدهم که باز مادر و خواهر وارد شدند و رو به شاطر رقصیدند و آواز خواندند.
آن شب هم وقتی تحملم از تماشای جماعت در خانهی استاد در کوچهی مهتاب شرقی تمام شد و برگشتم تا در کتابفروشی را قفل کنم شاطر را دیدم. ایستاده بود جلو ویترین کتابفروشی. فنجان چای و یک شاخهی گل اقاقیا در دستش بود. لبخند زد و اشاره کرد به کتاب “حضور ماوراءالطبیعهی جسم”. حیران ویترین را نگاه کردم. کتاب آن جا بود. یادم نمیآمد که در ویترین گذاشته باشم. در واقع کتابی نبود که تازه منتشر شده باشد. حتا فروشی نبود. سالها بود که از چاپ آن میگذشت و نسخههای معدودی از آن وجود داشت که به راحتی نمیشد تهیه کرد. کتابخانهها هم اگر آن را داشتند در سری کتابهای پژوهشی یا منبع گذاشته بودند و برای مطالعهی آن میبایست نامهی رسمی ارائه میدادم.
شاطر که متوجهی حیرت و در ضمن هراسم شده بود توضیح داد که چند لحظه بعد از رفتنم به کوچهی مهتاب کسی آمده بود و چون نبودهام از شاطر خواسته بود که آن را به او بفروشد. شاطر هم نفروخته بود. حتا قصد داشته است در کتابفروشی را ببندد و کلید آن را به خانهام بیاورد.
از وحشت و شاید هم از خستگی زیاد بود که با لباسهایم روی تختخواب دراز کشیده بودم. همهاش خیال میکردم به عمد جماعت، با لباسهای یک شکل، سرِ راهم سبز شدهاند. پیش از این هم اتفاق افتاده بود. انگار مأموریت داشتند که سایه به سایهام میآمدند. اگر جلو خانهی استاد ندیده بودمشان یا مثل همان شب دورهام نکرده بودند ممکن بود باز خیال میکردم بخشی از کابوسها در خاطراتم ادغام شدهاند. مدتها بود که به سختی میتوانستم مرز خاطرات و خوابرویاها و کابوسهایی را که در خواب و بیداری به سراغم میآمدند از هم تفکیک کنم.
میدانستم پنجرههای روشنی که زنان نیمعریان در قاب آنها ایستادهاند رویا نیست. آن را سالها پیش، شبی در راه بازگشت به خانه دیده بودم. اما ردیف اتومبیلهای سیاه را در سراسر خیابانی دراز و بیانتها باور نمیکردم. اسبهای عریان میان دشت فراخ را هم بارها دیده بودم. حتا فریاد دهانهای باز را، حلقآویز در زیر تیرهای چراغ برق شهرداری. آن چه برایم کابوس شده بود، فاصلهی کوتاه میان دیدن هزاران پای برهنه در حال دویدن بود و چشمهایی که هراسان، از بالای سرنیزههای حصاری بیآغاز و بیپایان من را تماشا میکردند. به راستی نمیتوانستم دریابم کدام را پیش از خواب رفتن، در بیداری دیدهام و کدام را بعد از خواب رفتن، در رویا. زمانهای خواب و بیداریام چنان آشفته شده بود که اگر تلاش نمیکردم هوشیاریام را حفظ کنم به یقین نمیتوانستم حضور بانو را به عنوان بانو بپذیرم یا شاطر را به عنوان شاطر.
آن چه هرگز با آن مشکلی نداشتم و همهی حسهایم با آن همساز و همنوا بود دریافتم از حضور مادر و خواهر بود. موقعیتی که آنها در آن قرار داشتند و من را به دنبال خود میکشیدند هرگز جای شبه و تزلزل نگذاشت. هم چون کاتب که بر همهی آن چه نوشته بود اشراف کامل داشت، من نیز بر همهی وقایعی که بر مادر و خواهر میگذشت آگاه بودم. خود را در موقعیتشان سهیم میدیدم. خواسته بودم که سهم داشته باشم. حضور آنها در خانهی پشت ساختمان سپید نبش کوچهی آفتاب، گذر هر روزشان از جلو کتابفروشی و حتا سبدی که هرگز از هیچ چیز پر نشد جز قلبهای شکافته شده، رویا نبودند، خواب و خیال نبودند، حتا کابوس نبودند، که بخواهم یا بتوانم فراموششان کنم. اگر میتوانستم که دیگر دغدغهی دنبال کردن مادر و خواهر را نداشتم. دیگر با این پرسش رو به رو نبودم که روزهای هفته را به کجا میروند و از کجا میآیند. هر چند میدانستم که خانهی استاد، مردی که روزگاری دوست من بود، برای من مثل پدر و معلم بود، در کوچهی مهتاب شرقی قرار دارد و جماعت هر شب در آن بیتوته میکنند. شاید روزها هم بودهاند. من که این روزها از کوچهی مهتاب شرقی نگذشتهام و کنجکاو نبودهام که از لای شکاف باریک پردهی پشت پنجره داخل آن را نگاه کنم. برایم مهم هم نبود. بعدها هم مهم نشد. اگر هر روز غروب به آن فکر میکردم، فقط به خاطر این بود که مادر و خواهر تا دو ساعت بعد، کمی دیرتر یا زودتر باز نمیگشتند. من که دیده بودم به کوچهی مهتاب میروند و از آن باز میگردند. مشکل تنها یافتن کلید این معما بود. معمایی که امیدوار بودم پیش از آمدن صحاف گشوده شود. این یقین همیشه با من بود که بعد از حضور صحاف دیگر وجود من در کتابفروشی معنایی نخواهد داشت. فقط گاهی میتوانم سری بزنم.
وقتی که صحاف به سفر رفت هنوز جنگ تمام نشده بود. صحاف تیر ماه رفت و جنگ در مرداد ۱۳۶۷ مدتی بعد از تیرباران زندانیهای سیاسی تمام شد. درست همان زمانی که شهرداری کارگران و ماشینهای سنگین ساختمانی را در سر سه راهی انتهای خیابان مستقر کرد تا آن را عریض کنند. ابتدا درخت تنومند اقاقیای سر سه راهی را بریدند و بعد ساختمانها را خراب کردند. شاید هم شانس من بود. اگر وقتی به کتابفروشی آمدم هنوز تخریب ساختمان قدیمی شروع نشده بود، هیچ وقت هم من به کتاب “اسرار مبانی حقیقت مطلق” دسترسی نمییافتم. از همه مهمتر ممکن بود مادر و خواهر بیرون که میآمدند از جلو کتابفروشی نمیگذشتند و کنجکاوی هیچ کس را هم بر نمیانگیختند. در سه راهی انتهای خیابان نه کتابفروشی بود و نه نانوایی یا بقالی. فقط جگرفروش مینشست که حالا به سر چهارراه آفتاب شرقی و ستاره نقل مکان کرده بود. به یقین بانو هم هر ساعت به بهانهای بیرون نمیآمد و مجبور نبود مدام لباسهایش را تغییر بدهد و شاطر را به بدگمانی بیندازد. من هم بیمار نمیشدم. میشدم هم دیگر نگران بسته بودن کتابفروشی نبودم. چند روز یا یک هفته بستری بودن نگرانی نداشت. نه پرستاری میخواستم و نه برای کسی پیغامی میدادم.
اگر شاطر کلید در کتابفروشی را نیاورده بود یا اگر بانو روزهای تعطیل به خانهام نیامده بود تا با درست کردن جوشانده و آش تیمارداریام کند به سختی میتوانستم باور کنم کتابفروشی یک محل واقعی در نزدیکیِ خانهی مادر و خواهر است. هر روز صبح حوالی ساعت نه، چند دقیقه زودتر یا دیرتر به آن جا میرفتم و هر روز شاهد آمد و شد مادر و خواهر بودم. تجربههایی، مثل شبی که با بانو از قهوهخانه بیرون آمدیم، پس از مدتی به نظر ناباورانه و خیالی میآمدند.
هیچ رفت و آمدی در خیابانها و کوچهها نبود. حتا هیچ پنجرهی روشنی ندیدم. فقط حضور سگها که از شدت گرسنگی پوستهای چروکیدهاشان آویزان بود و بوی لکههای بازمانده از لاشههای گندیده، حاکی از این بود که در شهر اشباح نیستیم. در سرزمینی واقعی قدم میزنیم. گرد و خاکی که همه جا را فرا گرفته بود انبوه زبالههای پراکنده و کاغذهایی که حتا زیر گامهای مادر و خواهر هیچ صدایی نداشتند نشان میداد که مدتها از دوران حیات شهر و زندگیِ مردمانی که روزگاری در آن به سر میبردهاند گذشته بود. حتا برق شهر هم قطع شده بود. چراغهای چهارراهها خاموش بود. آسفالت کف خیابانها، انگار که گرازها آنها را خیش زده باشد شیار شیار بود. مادر و خواهر شاید به عمد وارد محلی شدند که تابلوی آن هنوز بر جا بود و روی آن نوشته شده بود: “باغ ملی”. زمینی پر از بوتههای خار با درختهایی تنومند و کهن. بدون هیچ شاخ و برگی.
مادر و خواهر کنار حوض خشک میان آن ایستادند. نقش ماهیها را هنوز هم میشد در کف حوض دید. مادر و خواهر لباسهایشان را درآوردند تا وارد حوض بشوند. اگر بانو با تعجب نگاهم نکرده بود و دستم را فشار نداده بود گمان میکردم فقط در خیال شاهد شنای مادر و خواهر بودهام. هر دو آرام دو طرف شیر سنگیِ کنار حوض ایستادند و طوری که آب موج برندارد پاهایشان را روی پاشویهی آن گذاشتند و بعد سُر خوردند در آب. انگار دو ماهیِ همزاد. بانو خواست کمکش کنم تا او هم وارد حوض شود. عمق آن زیاد بود و به راحتی نمیشد نقش فلس ماهیها و حتا ته رنگی از پوست آنها را که جا جایی باقی مانده بود به راحتی دید. بانو گفت: “انگار کسی به عمد خواسته هر اثری را پاک و نابود کند.” مادر هم در نامهاش همین را نوشته بود. نخواسته بود بعد از مرگ پدر، نشانههایی از او باقی بماند. خواهر هم در زیر آن خط کشیده بود و در حاشیهی کاغذ نوشته بود: “برادر عزیزم، من هم همین عقیده را دارم.”
از این که بعد از سالها یادداشت مادر و خواهر به یادم آمده بود و به درستی مطمئن نبودم که کی بود و چه نوشته بودند و نمیخواستم به طور ناگهانی آن را با بانو در میان بگذارم، به عمد این پا و آن پا کردم و کوشیدم سایهی بالهای پرندگان را روی ابرهای تپه نشانش بدهم تا مادر و خواهر دور شوند. نمیخواستم متوجه شوند که در تمام مدت شب آنها را دنبال کردهام.
مادر و خواهر که از حوض بیرون آمدند صورتهایشان خیس بود. درخشش قطرههای اشک را روی گونههایشان میدیدم. از میان تنهی تهی درخت تنومندی که در آن ایستاده بودم بیرون آمدم. میخواستم مثل رهگذری از کنارشان بگذرم. امیدوار بودم بتوانم در چشمهای خواهر نگاه کنم. هیچ وقت نتوانسته بودم از وسوسهی دیدن چشمهایش خودداری کنم. بانو پتهی کتم را کشید و اشاره کرد که مخفی شوم. تا چند لحظه نمیفهمیدم چرا بانو مانع از رفتنم شده بود اما بعد دریافتم که حق با او بود. مادر و خواهر که میدانستند سالها است کسی در این شهر زندگی نمیکند به یقین با دیدن من درمییافتند که سایه به سایهی آنان آمدهام و همین امر سبب میگشت آرامششان را از دست بدهند. درست بر خلاف روزی که زن بچه به بغل وارد کتابفروشی شد و انتظار داشتم مادر و خواهر متوجه حضورم بشوند.
زن بچه به بغل که وارد کتابفروشی میشود متوجه میشوم قصد کتاب خریدن ندارد. چهرهی کودک از ضعف به زردی میزند. نزدیک غروب است و تا چند لحظهی دیگر صدای گامهای مادر و خواهر را خواهم شنید. چهارپایهای را که در انباری بود جلو در کتابفروشی میگذارم و از زن بچه به بغل خواهش میکنم روی آن بنشیند. میخواهم مادر و خواهر که میگذرند با دیدن او بایستند. از شادی موقعیتی که نصیبم شده است چنان از خود بیخود میشوم که اگر حیرت زن بچه به بغل را ندیده بودم متوجه نمیشدم. از او عذرخواهی میکنم. به خاطر این که یقین دارم این بار سنگم به هدف میخورد، در جا تصمیم میگیرم هدیهی خوبی برای او تهیه کنم.