منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش نهم

رمانی شاهد، نوشته منصور کوشان. طرح کاری از همایون فاتح

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیه‌ای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهم‌ترین آثار او در تبعید را منتشر می‌کند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثری‌ست مستقل. می‌خوانید:

بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)

بخش دوم (+) // بخش سوم (+)// بخش چهارم (+)//بخش پنجم(+)//بخش ششم(+) بخش هفتم (+) بخش هشتم (+)

درباره این رمان:

جمشید برزگر: شهادتی بر زمانه‌ای که زیسته‌ایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)

۱۴

یاد توت‌های آن روز که می‌افتم پنجره را بازمی‌کنم و چند ضربه به شیشه می‌زنم. باغبان که نگاهم می‌کند دستم را به شکل بالا بردن استکان عرق نشانش می‌دهم. می‌گوید: “قربانتان بروم. آن روز که جوان بودید و سر حال هم‌پیکتان نشدم حال راستش را بخواهید نگرانتانم. باشد بعد که رفقایتان آمدند.”

باغبان که می‌رود نه شاطر به سراغم می‌آید و نه صحاف. می‌دانم که روز ملاقات پزشک هم نیست. منتظر بانو صندلی چرخدارم را به پشت پنجره‌ی آشپزخانه می‌رانم. مدت‌ها است که دلم می‌خواهد با او یک شکم سیر مشروب بخورم. آن قدر که مست مست شوم. بانو می‌گوید: “دکتر تأکید کرده که نباید مشروب بخوری.” یادم می‌آید حتا پزشک هم انگشت دست مشت کرده‌اش را به طرفم تکان می‌دهد و می‌گوید: “هیچ نوع، نه ودکا، نه شراب و نه هیچ نوع دیگر.”

تنها چیزی که در خانه بود و می‌توانستم با آن خود را تسکین بدهم مشروب‌های پدر بود. هر بار که سرفه می‌کردم و کف دستم پر از قطره‌های خون می‌شد و گلویم درد می‌گرفت یک بطر ودکا و یک استکان برمی‌داشتم و روی همان مبلی می‌نشستم که پدر عادت داشت بنشیند. همین که گلو و سینه‌ام گرم می‌شد نمی‌توانستم به ‌مست بودن پدر و بی‌اراده شدنش فکر نکنم. مادر و خواهر را می‌دیدم که زیر بغل‌های پدر را گرفته‌اند و او را به مهمانخانه می‌برند. تعجب می‌کردم. نمی‌دانستم چرا مادر نمی‌خواهد مثل هر شب پدر را به اتاق خوابش ببرد. گفته بود دوست ندارد پدر حتا همان جا که نشسته بود بخوابد. یکی دو بار که پدر اعتراض کرده بود شنیده بودم. حتا خواهر هم گفته بود چرا مادر اصرار دارد پدر را هر شب به اتاق خوابش ببرد.

گرسنه بودم. از اتاقم بیرون آمدم تا از داخل یخچال چیزی بردارم. گفته بود هر وقت گرسنه شدم شکلات نخورم. حتا آجیل‌ها را هم که همیشه روی میز سرسرا بود برداشته بود. گفته بود معده‌ام خراب می‌شود. بهتر است که از داخل یخچال میوه یا یک تکه کیک بردارم. همیشه کیک درست می‌کرد و خواهر که برمی‌گشت به خانه پیش از این که با مادر بیرون بروند چای و کیک می‌خورد. مادر گفت: “بگذار ببرمش به اتاق خواب.” می‌دانستم مادر پدر را به اتاق خواب می‌برد تا خواهر دیگر کنار او نخوابد. فقط دیده بودم خواهر کنار پدر می‌نشیند. فقط گاهی که مادر نبود روی زانوهایش می‌نشست. مادر گفت: “تو دیگه بزرگ شده‌ای، نباید روی زانو بنشینی یا این طور دستات را حلقه کنی.” بلند شدم و به اتاق خواب مادر رفتم. می‌خواستم باز مطمئن شوم که طناب زیر تختخواب او نیست. دلم می‌خواست بفهمم مادر طناب را خریده بود یا پدر. می‌دانستم خواهر نخریده بود. اگر خواهر به‌آن فکر کرده بود بعد هم آن را می‌گذاشت زیر تختخواب اتاق خودش یا جایی دیگر. در کشوهای پایین اتاقش پر از وسایلی بود که ندیده بودم با آن‌ها بازی کند. بزرگ هم که شده بود هیچ وقت آن‌ها را بیرون نمی‌آورد. نوروز هم که می‌شد و مادر هر سال چند کیسه‌ی بزرگ را در راهرو می‌گذاشت تا به سپور بدهد هیچ وقت خواهر کشوهای پایین کمدهایش را خالی نمی‌کرد. یادم آمد مادر همه‌ی آن چیزهایی را که می‌خواهد پدر یا خودش بخرد در دفتر آشپزخانه می‌نویسد. تمام صفحه‌های دفتر را نگاه کردم. هیچ جا ننوشته بود طناب. بیش‌تر از همه قرص بود و مشروب. ننوشته بود چه نوع قرصی. نام مشروب‌ها را هم ننوشته بود. فقط جلو بعضی از قرص‌ها + گذاشته بود.

هنوز بطری مشروب تمام نشده بود که توانستم به خودم بقبولانم مادر و خواهر آن قدر پدر را دوست داشتند که اگر هم فکرش را کرده بودند نمی‌توانستند او را به دار بیاویزند. پدر سنگین بود و سقف بلند و طناب کوتاه.

من هم که می‌خواستم خودم را دار بزنم مجبور شدم صندلی را روی میز بگذارم. هنوز طناب را به دور گردنم محکم نکرده بودم که بدنم داغ شد. آن قدر داغ که وقتی دست‌هایم به گردن‌ و صورتم مالیده می‌شد می‌فهمیدم. انگار تب داشتم. مثل وقتی مادر در چشم‌هایم نگاه ‌کرد و به پدر گفت: “تب داره.” هنوز که مادر نگفته بود صورتم داغ نبود. داغ نشده بود. شاید هم نفهمیده بودم. پدر هم وقتی نگاهم می‌کرد دستش را می‌گذاشت روی پیشانی‌ام، پزشک هم. بیمار که بودم خوابی را می‌دیدم که در آن مادر بالای سرم نشسته بود و همان طور که با حوله‌ی خنکی عرق‌ روی پیشانی‌ام را خشک می‌کرد آواز می‌خواند.  بیش‌تر شب‌هایی که بالای سرم می‌نشست آواز می‌خواند و هی نفس‌های عمیق می‌کشید. نفس‌هایی که نشنیده بودم. مثل نفس نفس زدن‌هایش در اتاق خواب نبود. صدای نفس‌های بریده بریده‌ را می‌شنیدم. در گوش‌هایم پیچیده بود. خیال ‌کرده بودم صدای نفس‌های  مادر و پدر است. از اتاقم که بیرون آمدم، دیدم مادر نبوده است. موهای خواهر پریشان بود. مادر گفت: “چرا صورتت گل انداحته؟”  خواهر بلوز و شلوار پوشیده بود. هیچ وقت ندیده بودم. فقط برای ساعت‌های وزرش در مدرسه می‌پوشید. به خانه هم که می‌آمد زود شلوارش را در می‌آورد و دامن می‌پوشید. بیش‌تر دامن‌هایش شبیه دامن‌های مادر بود، یک کم کوچک‌تر و کوتاه‌تر. اما باز هم پاهای مادر بلندتر بود.

خواهر هیچ حرفی نزد. پدر هم ساکت بود. فقط مادر حرف می‌زد. همیشه دوست داشت که حرف بزند. پدر از همکارانش می‌گفت و از اتفاق‌هایی که افتاده بود: “روزنامه‌ها نمی‌نویسند. یکی دوتا هم که می‌فهمند نمی‌توانند بنویسند. آن قدری می‌نویسند که فقط آن‌هایی که می‌دانند می‌فهمند. مثل استاد.” گاهی هم از صحاف حرف می‌زد. خواهر هم از دوستانش می‌گفت و معلم‌هایش. معلم ادبیاتشان را پدر هم می‌شناخت. اما حالا خواهر ساکت بود. حتا دیگر مثل مادر برای پدر لقمه درست نمی‌کرد. مادر گفت: “خوشا به حالت که این قدر خاطرخواه داری.” به پدر گفت و ‌خندید. خواهر ‌پرسید: “مگه اشکالی داره؟” مادر ‌گفت: “نه هیچ اشکالی نداره. همه‌ی بچه‌ها پدرشون را دوست دارند.” خواهر هنوز نمی‌دانست گروه خونش شبیه پدر نیست. از دانشگاه که آمد به مادر گفت. مادر گفت: “گروه خون همه که مثل پدرشون نمی‌شود.” خواهر گفت: “مثل تو هم نیست.” از من هم پرسید. نمی‌دانستم. هنوز نمی‌فهمیدم گروه خون چیست. بعد که بزرگ‌تر شدم در مدرسه خواندم. مال من و پدر شبیه هم بود. مادر A مثبت بود. خواهر O منفی و از پدر B مثبت. یاد حرف‌های خواهر افتادم.

تمام راه مدرسه تا خانه فکر می‌کردم که وقتی خون خواهر شبیه خون مادر و پدر نباشد چه اتفاقی می‌افتد. بعد هم که فهمیدم نمی‌دانستم باید چه کار بکنم. پدر بیکار شده بود و تمام روز را مشروب می‌خورد. مادر هم دوست نداشت مثل همیشه با خواهر قدم بزند. نمی‌توانستم در خانه بمانم. بیرون می‌رفتم کلافه می‌شدم و تصمیم‌های خطرناکی می‌گرفتم که نمی‌توانستم آن‌ها را انجام بدهم و بیش‌تر عصبی می‌شدم. مثل روزهایی که در کتابفروشی کار می‌کردم و خوشحال بودم که فرصتی است برای جبران همه‌ی این تصمیم ها و پیدا کردن مادر و خواهر و ناخواسته به یاد بوی تن خواهر، نفس نفس‌زدن‌های او و صورت سرخ شده‌ی پدر می‌افتادم.

بوی تن خواهر نفس کشیدنم را سخت می‌کند. از شدت نفس‌تنگی دست و پا می‌زنم. باغبان خیال می‌کند می‌خواهم لحاف را کنار بزنم و بلند شوم که کمکم می‌کند. دستش را مثل همیشه به زیر کتف‌هایم فرو می‌کند و همان طور که بلندم می‌کند می‌گوید: “نگرانتان شدم. به ‌نظرم رسید تو دو روز گذشته چیزی نخورده‌این. فکر نمی‌کردم تمام دیروز و امروز را خواب بوده باشین.”

خوشحالم که  نمی‌داند دیروز وقتی از خانه بیرون می‌رفت بیدار ‌شدم. پرتو سرخ رنگ خورشید را از همان داخل سرسرا که می‌بینم به خودم می‌آیم. می‌خواهم مثل همیشه روی صندلی چرخدارم بخزم که بانو بالای سرم می‌ایستد. چهره‌اش پر از شادابی است. دست‌های خنکش را روی گونه‌هایم می‌گذارد. نگاهش می‌کنم. خم می‌شود. پستان‌هایش مثل دو کبک به طرفم پرواز می‌کنند. دهانم را باز می‌کنم. یقین دارم تا لحظه‌ای دیگر در زیر سینه‌ی آن‌ها جز به نرمی و بویشان به چیز دیگری فکر نمی‌کنم. هنوز هوا را تا ته ریه‌هایم فرو نداده‌ام که دهانم پر می‌شود. لب‌های بانو را روی سینه‌ام حس می‌کنم. خودم را رها می‌کنم. آرامش عضله‌هایم ذره ذره بیش‌تر می‌شود. چند لحظه نمی‌گذرد که خود را در اعماق آبی گرم حس می‌کنم. هر چه بیش‌تر فرو می‌روم بیش‌تر بدنم سبک می‌شود. بی‌وزنی خودم را می‌فهمم. درست مثل وقتی می‌ماند که در خواب می‌دوم یا از پرتگاهی به پایین می‌افتم. ناگهان انگار که نفسم بند آمده باشد بانو بلند می‌شود. هنوز چشم‌هایم بسته است و در کیف لحظه‌ی پیش هستم. بانو می‌گوید: “گمانم دیگر راه افتاده‌ای.”

بی‌اختیار به پاهایم نگاه می‌کنم. میان انگشت شست و نشانه‌اش را گاز می‌گیرد. می‌فهمم که منظورش نوشته‌هایم است. خوشحال لبخند می‌زنم. کمکم می‌کند تا روی صندلی چرخدارم بنشینم. مثل روزهایی که در آسایشگاه بودم و هنوز به راحتی نمی‌توانستم چرخ‌های صندلی‌ام را بگردانم پشت سرم می‌ایستد و آن را هل می‌دهد.

کنار میز آشپزخانه روی صندلی رو به رو می‌نشیند و همان‌ طور که یک دستش را زیر چانه‌اش گذاشته و من را با لبخند نگاه می‌کند با دست دیگرش صفحه‌های نوشته شده را زیر و رو می‌کند. دستم را دراز می‌کنم. دستش را تا آن جا که فقط انگشت میانی‌اش با انگشت من تماس داشته باشد عقب می‌کشد. دلم می‌خواهد با صدای بلند بخندم، شادی‌ تمام وجودم را به او نشان بدهم. ناگهان مچم را می‌گیرد و تا آن جا که می‌تواند به سوی خودش می‌کشد. می‌کوشم سنگینی‌ام را روی میز بیندازم تا به چرخ‌های ‌صندلی فشار نیاید و زمین نیفتم. لب‌هایم را چنان می‌مکد که وقتی برمی‌دارد احساس می‌کنم دهانم پر از طعم دلکشی است که به درستی نمی‌دانم چیست. مزمزه می‌کنم. می‌خندد و در وسط آشپزخانه چرخ می‌زند. چرخ‌های تند و بی‌وقفه‌اش دامنش را تا روی صورتم بالا می‌آورد. ناگهان می‌ایستد، خم می‌شود و در چشم‌هایم نگاه می‌کند. مدت‌ها جز سکوت هیچ چیز میانمان نیست. نمی‌توانم تحمل کنم. خیره که می‌شود احساس نفس تنگی می‌کنم. دستم را به طرفش دراز می‌کنم. یک قدم عقب می‌رود و همان طور خمیده می‌گوید: “دلم برای یک چیز فوق‌العاده تنگ شده.”

می‌فهمم که دلش می‌خواهد از او مثل قدیم قدیم‌ها چیزی بخواهم. مثل وقتی درکتابفروشی کار می‌کردم. می‌پرسد: “یادت آمده، نه؟ گاهی اشاره‌ای کرده‌ای، نه؟” با سر حرفش را تأیید می‌کنم. غمگین کنار پنجره می‌ایستد. شانه‌اش را به دیوار تکیه می‌دهد و در حالی که به نقطه‌ای خیره شده است، می‌گوید: “منتظر پایانش هستم. دلم می‌خواهد بدانم آخرش چی می‌شود.”

تصورهای گوناگون اجازه نمی‌دهند که مداد را بردارم و چند کلمه بنویسم. به درستی نمی‌دانم در انتظار کدام پایان است. جست و جوی مادر و خواهر، کشف علت مرگ پدر، عاقبت آشنایی‌‌ام با او یا … هنوز در خیال‌های خودم غرقم که صدایش را می‌شنوم. به همان جایی که بود نگاه می‌کنم، نیست. هراسان سرم را می‌چرخانم. در آستانه‌ی آشپزخانه ایستاده است. می‌گوید: “باید برم. امیدوارم که همه چیز به خوبی و خوشی تمام بشه.” نمی‌توانم لبخند بزنم. چند بار سرم را تکان می‌دهم. می‌گوید: “بنویس! بنویس! بنویس! بنوی… بنو… بن….ب…..” هنوز موج صدایش در گوش‌‌‌هایم می‌چرخد که شروع به نوشتن می‌کنم.

از همان وقت که در خیابان‌ها تظاهرات می‌کردند و الله اکبر می‌گفتند و مادر ترسیده بود، خواهر هم. پدر دیگر حتا به رادیوها هم گوش نمی‌کرد. گفت: “همه دروغ می‌گویند. می‌خواهند خر خودشان را به کرسی بنشانند.” نپرسیدم یعنی چه؟ می‌فهمیدم. معلم گفته بود. در درس دستور زبان، زبان ایجاز و اشاره و کنایه را خوانده بودیم. ‌مادر گفت: “ارتشی احمق نیست، بی‌سواد نیست، دست کم زن را به عنوان همسر می‌شناسد، این‌ها مرده‌خورند. بدون مرده اموراتشان نمی‌گذرد. زن‌ها برایشان فقط خر ماده‌اند. مگر آن شاعر مفتی و آن شاعر شوخ نگفته‌اند؟” به خانه که رسیدم سایه‌ی مادر و خواهر را در پشت پنجره‌ی آشپزخانه دیدم. شبیه همان تابلویی دیده می‌شدند که در اتاق خواهر بود. خوشحال شدم، اما نمی‌دانستم بانو که می‌آید به مادر و خواهر چه بگویم. دوست نداشتم مادر بگوید سن و سال بانو زیاد است. گفت: “بهتره به دخترهای هم‌سن و سال خودت نگاه کنی نه آن خانم.” کاباره که رفته بودیم، گفت. نگفتم بانو لب‌هایم را بوسید. گوش‌هایم را هم که می‌مالید بدنم داغ شد. تب نداشتم. خوشم آمده بود.

از جست و جوی آجودان که ناامید شدم باز سردردهایم شدید شد. تا وقتی اثر قرص در بدنم بود به مادر و خواهر فکر می‌کردم. هم‌ زمان با سردرد تمام رویا و حتا خواب‌هایی را که در شب‌های پیش دیده بودم فراموش می‌کردم. دیگر حتا حوصله‌ی با بانو حرف زدن را هم از دست می‌دادم. چاره‌ای نمی‌دیدم جز این که در خیابان‌ها و کوچه‌ها راه بروم. دلم می‌خواست مادر و خواهر را اتفاقی ببینم. از نگاه کردن به زن‌ها خسته شده بودم. چشم‌هایم درد می‌کرد. سرم مدام بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. حتا چند بار از شدت درد دویدم.

آخرین بار که می‌دویدم دو مرد ریش‌دار و یک جوان مسلح دستگیرم کردند. تمام جیب‌هایم را گشتند. خواستند که اعتراف کنم که از کدام دار و دسته‌ام. نمی‌فهمیدم. حرف‌هایی از استاد و صحاف شنیده بودم. استاد گفت: “هر شب گروهی مسلح به خانه‌ای حمله می‌کنند و پس از کشتن چند جوان به جرم ضد انقلاب شعار مرگ بر آمریکا و اسراییل می‌دهند.” گفتم: “سر درد دارم.”

پزشک گفته بود کم قرص بخورم. وقتی می‌دوم درد را کمتر احساس می‌کنم. باور نکردند. خواستند که به خانه‌ام بیایند. نگران شدم. از هراس این که با آمدنشان به خانه امید بازگشت مادر و خواهر را برای همیشه از دست می‌دهم، به رغم تصورم در یک فرصت مناسب فرار کردم. کامیون که در سر سه‌راهی ترمز کرد، بدون آن که خواسته باشم پا به فرار گذاشتم. هر چه دورتر می‌شدم شوق دویدنم بیش‌تر می‌شد. فکر می‌کردم می‌توانم به مادر و خواهر اطمینان بدهم که بزرگ شده‌ام. بزرگ‌تر از آن که حتا خودم فکر کرده بودم.

به خانه که رسیدم احساس کردم اگر نرسیده بودم قلبم از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون می‌آمد. به سرعت وارد خانه شدم. در راه فکر کرده بودم که تا رسیدن به خانه از شدت خستگی یا سرفه‌های کشنده خفه خواهم شد. عجیب بود. بعد از چند سرفه شدید خندیدم. نمی‌دانستم چرا می‌خندم. برایم مهم نبود که به همه جا خون می‌پاشد. از خندیدن لذت می‌بردم. احساسی داشتم که برایم ناآشنا بود. به یاد دوست پدر افتادم که سال‌ها پیش دیده بودمش.

در خیابان می‌دوید. خوشحال شدم. مطمئن شدم دوست پدر هم فرار کرده بود. پلیس‌ها نتوانسته بودند بگیرندش. دلم می‌خواست کاری کنم. با کسی این موضوع را در میان بگذارم. می‌دانستم که اگر تعریف کنم هرگز یادم نمی‌رود. می‌خواستم تا زمان دیدن مادر و خواهر همه چیز را به یاد داشته باشم. صدای پدر را شنیدم. تحسینم می‌کرد. حتا خنده‌ی گوشه‌ی لبش را هم دیدم.

زیر طناب دار ایستاده بودم. پدر هنوز نمرده بود. همان طور که گردنش در حلقه‌ی طناب بود به من نگاه می‌کرد. صدایش کلفت‌تر شده بود. می‌فهمیدم به خاطر فشاری است که طناب به گردنش می‌آورد. فکر نکردم که صندلی را زیر پاهایش بگذارم تا روی آن بایستد. یقین داشتم ناراحت خواهد شد. گفت: “اراده‌ی انسانی که تصمیم به خودکشی می‌گیرد از هر اراده‌ای قوی‌تر ست.” مادر پرسید: “فکر نمی‌کنی اراده‌ی انسانی که زندگی می‌کند قوی‌تر خواهد بود؟”

پدر به خواهر نگاه کرد. حرفی نزد. می‌خواستم بگویم با پدر موافقم. در کتابی در باره‌ی قدرت خودکشی خوانده بودم. حرفی نزدم. نمی‌خواستم مادر بداند که کتاب‌های دیگری را هم می‌خوانم. پدر گفت: “اگر معتقدی که زندگی این جماعت قابل تقدیر خواهد بود حرفی ندارم.” مادر گفت: “منظورم زندگی کسانیه که می‌خواهند زنده بمانند.”خوشحال شدم. یقین پیدا کردم که هیچ اتفاقی برای مادر و خواهر نیفتاده است. صحاف گفت: “به بیمارستان‌ها سر بزن.”

به همه‌ی بیمارستان‌ها رفته بودم. زن‌ها فقط در بخش زایمان خوابیده بودند. تمام اتاق‌ها را اختصاص داده بودند به زخمی‌های جنگی. نمی‌دانستم. تمام شب را نتوانستم بخوابم. قرص خورده بودم. هر وقت قرص می‌خوردم تا چند ساعت خواب می‌رفتم. پزشک گفت: “نباید خودت را بیدار نگه داری.”

خوابم نمی‌برد. می‌ترسیدم. تا چشم‌هایم را می‌بستم اتاقم پر از دست و پا می‌شد. سقف اتاقم پر از دهان‌هایی بود که فریاد می‌زدند. درد داشتند. خواستم بیرون بروم. می‌دانستم در شب‌ها نباید بیرون بروم. استاد گفت: “در خیابان‌ها گشت می‌زنند و هر جوانی را می‌بینند ایست می‌دهند. خیلی از وقت‌ها هم از ترس شلیک می‌کنند.” باور نمی‌کردم. نمی‌توانستم باور کنم. صحاف هم دیده بود.

به یک ماشین هم زمان با فریاد ایست شلیک کرده بودند. از هر دو طرف آن قدر گلوله به ماشین خورده بود که خون راه افتاده بود کف خیابان. صحاف گفت. چشم‌هایش پر از اشک شد. هفت نفر بوده‌اند. پنج پسر و دو دختر. مردم ترسیده‌اند. هیچ کس نایستاده بود. حرفی نزده بود. فقط نگاه کرده بودند. صحاف از پنجره‌ی اتاقش دیده بود. خوشحال بود که چراغ‌های اتاقش خاموش بوده‌اند. گفت: “هر شب ساعت‌ها در تاریکی پشت پنجره‌ی اتاقم می‌نشینم.”

حتا یک شب خواسته بود گلوله‌هایی را که شلیک می‌شود همراه فریادها بشمرد نتواسته بود. حالش بد شده بود. فقط توانسته بود تا یازده آمبولانس را بشمرد. رفته بود در توالت. آن قدر استفراغ کرده بود که همان جا خوابش برده بود. گفت: “هنوز پهلوها و معده‌ام درد می‌کند. نمی‌خواستم به کتابفروشی بیایم. اما فکر کردم تو خانه وضع بدتری خواهم داشت.”

از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را نگاه کردم. دیگر می‌دانستم صدای پاهایی که می‌دوند یا سایه‌هایی که خمیده خمیده می‌گذرند چه کسانی هستند. نگرانشان می‌شدم. نگران مادر و خواهر هم بودم. چند بار حتا خیال کردم مادر و خواهر هستند که می‌دوند. خوشحال بودم که نخوابیده‌ام. پشت پنجره نشسته‌ام. چراغ‌ها هم خاموش بود. صحاف گفته بود اگر هم بیدار می‌مانم بهتر است چراغ‌ها را خاموش کنم. صدای پاها را که شنیدم در را باز کردم. بانو بود. موهایش را کوتاه کرده بود و کفش‌های کتانی پوشیده بود. نمی‌خواست بیاید تو. ترسیده بود. پرسیده بود نگفته بودم. ترسیده بودم. نمی‌دانستم چه بگویم. مادر نبود. خواهر هم نبود. در چشم‌هایش هم نگاه کردم. بانو هم نبود. چشم‌های بانو می‌خندید. من را که می‌دید لبخند می‌زد. دید که فقط نگاهش می‌کنم. پرید تو. در را بست. پرسید: “مادرت خانه ست؟” گفتم: “تو اتاقش خوابیده، خواهر هم.”

خوشحال شد. نفس‌هایش داغ بود. نمی‌خواست صدای نفس نفس زدنش را کسی بشنود. گفتم: “اما در اتاق‌ها قفلند.” گفت: “زود می‌روم.” نگفتم نمی‌خواهد بروی. می‌توانی بمانی. نمی‌خواستم بداند مادر و خواهر رفته‌اند. نمی‌دانم کجا هستند. گفت: “یه کم آب می‌دهی؟”

رفتم به آشپزخانه. دیروقت شب بود. مواظب بودم سر و صدا نکنم. صدای نفس نفس زدن‌های مادر را شنیدم. صدای در خانه آمد. ترسیدم. می‌دانستم مادر و خواهر را می‌برند. شنیده بودم زن‌هایی را که تنها زندگی می‌کنند دستگیر می‌کنند. اجازه نداشتند تنها باشند. استاد در روزنامه خوانده بود. روزنامه نمی‌خواندم. روزنامه‌های پدر را هم دور ریخته بودم. حتا کتاب‌هایی را که در انباری بود و در پستوی اتاق خواب مادر. صحاف گفته بود. ریخته بودم در کیسه‌های زباله و هر روز یکی از آن‌ها را می‌انداختم در دره‌ی کنار تپه‌. کیسه‌های دیگر هم بود. همه کتاب بودند. صحاف گفت. نمی‌دانستم. لیوان آب را که بردم بانو رفته بود. نخواسته بود مادر و خواهر بیدار شوند. از پنجره بیرون را نگاه کردم. چند مرد مسلح می‌دویدند. امیدوار بودم که مادر و خواهر بیرون از خانه نباشند. استاد گفته بود زن‌ها را اعدام می‌کنند. صحاف هم. گفت: “حتا به دخترها تجاوز می‌کنند.”

نمی‌فهمیدم چرا. نگران خواهر شدم. می‌دانستم نمی‌تواند بگوید باکره نیست.

از این که به خواهر تجاوز می‌کردند گریه‌ام گرفت. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. در را باز کردم. رفتم در کوچه. فریاد زدم. می‌خواستم بیایند و دستگیرم کنند. نمی‌خواستم به خواهر تجاوز کنند. تصمیم گرفته بودم بگویم که شنیده‌ام. روز انقلاب صدای نفس نفس‌های خواهر را شنیدم. دیگر باکره نیست. حق ندارید به بهانه‌ی باکره بودن با خواهر بخوابید. استاد گفت: “نامه نوشته‌ام به سازمان بین‌الملل.” همسایه گفت: “عقب افتاده‌ی مُنگول، بهتر ه این وقت شب بری بتمرگی.”

برگشتم به خانه. مدام سرفه کردم. سرم درد نمی‌کرد. طعم لزج خون را در دهانم حس می‌کردم. در سرسرا روی مبل پدر نشستم. نمی‌توانستم گریه کنم. گلویم درد می‌کرد. نفسم سنگین شده بود. از این که چند شب پیش فرار کرده بودم خوشحال شدم.

در پزشکی قانونی پاهای دو زن را دیده بودم. مثل پاهای مادر و خواهر بودند. بلند. رنگ مغز گردویی پوستشان از زیر لایه‌ی قشر خون هنوز هم دیده می‌شد. رنگ گردوهای سیاه شده بودند. صحاف گفته بود بروم. دلم نمی‌خواست مادر و خواهر آن جا باشند. نبودند. فقط دو زن جوان بود و یک پیر زن. به بازداشتگاه‌ها و زندان‌ها هم که رفتم هیچ کس جوابم را نداد. فقط سئوال می‌کردند. وقتی می‌فهمیدند مادر و خواهر نه فاحشه بوده‌اند و نه ضد انقلاب اجازه نمی‌دادند که بایستم و توضیح بدهم. به تمام هتل‌ها و مسافرخانه‌ها هم رفتم. صحاف کتابی برایم آورد که نشانی تمام هتل‌ها و مسافرخانه‌ها در آن بود. در هیچ جا زن تنهایی نبود. از هر کس که می‌پرسیدم می‌گفت هیچ زن بدون شوهر و هیچ دختر بدون پدر اجازه‌ی اقامت در هتل را ندارد. مسافرخانه‌چی‌ها هم همین را می‌گفتند. دیده بودم که از مسافرخانه زن‌ها بیرون می‌آیند. روزها می‌ایستادم کنار مسافرخانه.

می‌دانستم مادر دوست ندارد در مسافرخانه زندگی کند، خواهر هم. کثیف بودند. دیده بودم. وارد که شده بودم در راهرو بوی شاش و عرق می‌آمد. فکر کردم مادر و خواهر مجبور شده‌اند به مسافرخانه بروند. هفته‌ی دوم دو مرد کتکم زدند. پول‌هایم را گرفتند و گفتند دیگر آفتابی نشوم. مردهای زیادی را دیده بودم. یکی دو ساعت در مسافرخانه می‌ماندند و بعد بیرون می‌آمدند. خسته شده بودم. تکیه داده بودم به تیر چراغ برق. ‌ماشینی ایستاد و دو زن از آن پیاده شدند. اگر دو زن نبودند نگاه نکرده بودم. خیال کردم مادر و خواهر چادر سر کرده‌اند تا شناخته نشوند. مسافرخانه‌چی که داشت ماشینش را پارک می‌کرد زن‌ها را دید. جلو راهشان ایستاد. زن‌ها سلام کردند. مسافرخانه‌چی گفت: “چرا این قدر دیر برگشتید؟ چند تا مشتری را پراندید.” یکی از زن‌ها گفت: “خودم را که نمی‌تونم چند تکه کنم. یک زنم و یک کُس.” خجالت کشیدم. به زن‌ها نزدیک شده بودم تا بپرسم مادر و خواهر را دیده‌اند یا نه؟ مسافرخانه‌چی پرسید: “چی می‌خوای این جا؟” نمی‌خواستم بگویم به دنبال مادر و خواهر می‌گردم، گمشان کرده‌ام، گفتم: “چرابه خانم‌ها فحش می دی؟” گفت: “برو گم شو بچه کونی” و با مشت زد روی بینی‌ام.

نشستم. سرم گیج می‌رفت. دست‌هایم پر از خون شد. خیال کردم از دهانم خون می‌آید. خواستم بلند شوم، نتوانستم. دو مرد آمدند. دیده بودمشان. تو مسافرخانه که رفته بودم دیده بودمشان. آن‌ها هم کتکم زدند. حرف نزدم. هیچ کاری نکردم. گیج بودم. بلندم کردند و چند قدم دورتر انداختندم در جوی آب. دیدم مردم تماشایم می‌کنند. خجالت کشیدم. بلند شدم. لباس‌هایم خونی بود و پر از گل. دلم می‌خواست سوار تاکسی بشوم. هیچ ماشینی در خیابان نبود.

دسته‌ی سینه‌زن‌ها خیابان را بند آورده بودند. شعار رفتن به جبهه و رسیدن به کربلا را می‌دادند. دو مرد که کتکم زده بودند رفتند در جلو دسته و شعار دادند. جمعیت شعار آن‌ها را تکرار ‌کرد. پیاده به خانه برگشتم. شب شده بود. در راهرو پشت در خانه نشستم. نتوانستم گریه نکنم.

از سردرد بیدار شدم. هوا روشن شده بود. خوشحال بودم که بانو نیامده بود. قرص‌هایم را خوردم. رفتم حمام. بینی و زیر چشم‌هایم سیاه شده بود. دلم نمی‌خواست بیرون بروم. گرسنه بودم. نتوانستم در خانه بمانم. با دستمال صورتم را پوشاندم و رفتم نان بخرم. صحاف را دیدم. به پزشک زنگ زد. در خانه معاینه‌ام کرد. گفت: “نمی‌توانم به بیمارستان ببرمت. تو هم بهتر ست زیاد از خانه بیرون نروی. گوش کن دو راه بیش‌تر پیش پایت نیست. جوانی؛ باید یا بروی در ‌جبهه کشته شوی یا بروی زندان.” نمی‌دانستم چه کار کنم. استاد که شنید گفت: “راه سومی هم هست، فرار.” صحاف هم خواست که فرار کنم. نمی‌دانستم به کجا بروم. نمی‌فهمیدم چرا باید فرار کنم؟ می‌خواستم مادر و خواهر را پیدا کنم. به استاد نگفته بودم. صحاف گفت. از من هم خواست که همه چیز را بگویم. استاد که شنید گریه کرد. مثل پدر گریه می‌کرد. فقط شانه‌هایش تکان می‌خورد. خواست که بروم شمال. صحاف گفت: “شمال کوچک‌تر از تهران ست و خطرناک‌تر.”استاد و صحاف نمی‌دانستند کجا بفرستندم. می‌خواستند در تیررس نباشم. نگفتم نمی‌خواهم جایی بروم. نمی‌خواستم بدانند که هر شب قرص‌هایم را که می‌خورم بانو می‌آید کنارم می‌نشیند. اگر نیاید و با بانو حرف نزنم می‌میرم. خودم را می‌کشم. از تنهایی می‌ترسم. نترسیده بودم. فرار که کرده بودم ترسیده بودم. هر جا مرد ریش‌دار یا آخوندی را می‌دیدم می‌ترسیدم. صحاف گفت: “با شاطر صحبت می‌کنم. امیدوارم شاطر بتواند از پسر بقال برایت کارت بسیج بگیرد.”

با کارت بسیج دیگر زندانی نمی‌شدم. به ‌جبهه هم نمی‌فرستادندم. می‌توانستم تا پیدا کردن مادر و خواهر زنده بمانم. چند شب را فکر کردم. بانو ناراحت شد. گفت: “هرگز فکر نمی‌کردم که زن‌ها را بترسانی.” نمی‌خواستم کسی را بترسانم.

گفت: “دیگر نمی‌آیم به ملاقاتت. نمی‌توانم بیایم. می‌ترسم.” نمی‌خواستم جاسوسی کنم، کسی را لو بدهم، به صحاف گفتم. خندید. گفت پسر بقال کشته شد. همان‌روز که با شاطر حرف زده بود فهمیده بود. خوشحال نشدم. بقال یک سینی خرما و یک سینی شیرینی گذاشته بود جلو بقالی. عکس پسرش را هم چاپ کرده بود. صحاف گفت: “بقال به‌ شاطر گفته یک هفته به خاطر عروسی پسرش روزها خرما و شیرینی می‌دهد و شب‌ها چای و شربت.”

شاطر گفته بود مبارک است، اما صحاف نتوانسته بود بگوید. من هم نتوانستم بگویم. همین که شنیدم پسر بقال کشته شده است، راه افتادم. نمی‌دانستم کجا می‌خواهم بروم. کاری هم نمی‌خواستم بکنم. بعد یادم آمد مادر هم جای به خصوصی نمی‌خواست برود، کاری هم نمی‌خواست بکند، فقط دوست داشت که قدم بزند.

بانو هم که قدم می‌زند و بوی عطرش روی تن و لباس‌هایم می‌نشیند دلم نمی‌خواهد حمام بروم، لباس‌هایم را عوض کنم و از اُدکلن پدربزرگ استفاده کنم. از خانه‌ی مادربزرگ که می‌خواستیم برگردیم باغبان با لبخندی خواست اُدکلن پدربزرگ را هم ببرم. گفت: ” ممکنه لازمتون بشه.”

باغبان راست می‌گفت. اُدکلن را کنار تختخواب گذاشته‌ام. هر روز غروب پیش از آمدن بانو، باغبان که ریشم را می‌تراشد، به صورتم اُدکلن می‌زنم. روی صندلی چرخدارم کنار میز آشپزخانه می‌نشینم و یادداشت‌هایم را می‌خوانم و هر چیز را که یادم می‌آید به خاطر می‌سپارم. می‌دانم وقتی بانو آن‌ها را می‌خواند و متوجه می‌شود خیلی چیزها یادم ‌آمده، خوشحال می‌شود.

از آسایشگاه هم که به خانه‌ی مادربزرگ رفتیم خیلی چیزها یادم آمد. به اتاق مادربزرگ که رفتم دیدم هنوز تلفن کنار تختخوابش است. انتظار نداشتم خاطره‌ی روشنی از مادربزرگ داشته باشم. او را روی فرش کنار تختخواب دیدم. همان پیراهن سپیدی را پوشیده بود که پروانه‌های ریز بنفش داشت. مدت‌ها بود دیگر نمی‌پوشید. می‌دانست خیلی دوست دارم. گفت: “تنگ و کهنه شده، مادر. دیگه نمی‌تونم آن را بپوشم.”

از خواب که بیدار شدم یادم آمد که هر وقت پیراهن پروانه‌ای‌اش را می‌پوشید زیر دامنش قایم می‌شدم. می‌گفتم بگو نیست، رفته است. مادر پرسید: “معلومه این پسر کجا رفته؟ مادربزرگ گفت: “نمی‌دونم. شاید رفته باشه کتابفروشی.” می‌دانست که زیاد به کتابفروشی می‌روم. تا حوصله‌ام سرمی‌رفت می‌رفتم در کتابفروشی. با صحاف حرف می‌زدم. دوست داشتم در باره‌ی خیلی از کتاب‌ها که اجازه نمی‌داد بخرم برایم حرف بزند.

بزرگ‌تر هم که شدم، با این که هر کتابی را می‌توانستم بخرم، باز برایم حرف می‌زد. اگر حرف نزده بود، بعد که در کتابفروشی‌اش کار می‌کردم، خیلی از کتاب‌ها را نمی‌شناختم. خیلی از مشتری‌ها هم رعایت حالم را نمی‌کردند. مشتری‌های محلی اغلب دیده بودند و می‌دانستند که بیش‌تر به خاطر علاقه‌ام به کتاب و صحاف است که در آن جا کار می‌کنم. هیچ کس جز بانو نمی‌دانست که دلخوشی‌ام حالا دیگر به کتاب نیست. امیدوارم که مادر و خواهر را ملاقات کنم. یقین داشتم در یکی از این روزها ناگهان وارد کتابفروشی می‌شوند و سرانجام می‌فهمم در روزهایی که خانه‌ی مادربزرگ بودم چه اتفاقی افتاد که پدر مرد. شاید هم کسی او را در مهمانخانه دار زده بود. کسی مثل همان سایه که بارها دیده بودم.

پیش از این که از خانه بیرون بروم سایه را دیده بودم. به آشپزخانه که رفتم دیدمش. هنوز یادداشتی که برای مادر نوشته بودم دستم بود که سایه‌‌ی سایه را روی دیوار دیدم. همیشه از پشت پنجره دیده بودمش.

تا وقتی خیابان‌ها شلوغ بود فکر نکرده بودم به کجا بروم. همه‌اش راه می‌رفتم و به مادر و خواهر فکر می‌کردم و سایه که برای اولین بار آن را روی دیوار آشپزخانه دیده بودم. نمی‌توانستم حدس بزنم مادر و خواهر با دیدن یادداشتم چه خواهند کرد. حتا نتوانستم تصور کنم که به پدر چه خواهند گفت.

یک بار که از مدرسه رفته بودم مسابقات بسکتبال را نگاه کنم، پدر که برگشته بود به خانه، مادر گریه کرده بود، خواهر هم. خواهر گفت: “مامان از همه می‌پرسید. زودتر از همه جا هم به کتابفروشی رفتیم.” صحاف مادر و خواهر را که می‌بیند خوشحال از پشت پیشخان بلند می‌شود و به طرف مادر و خواهر می‌رود. مادر گفت: “هنوز به خانه برنگشته‌. شما ندیدینش؟ به مدرسه‌اش هم که تلفن می‌زنم کسی جواب نمی‌دهد.” صحاف گفت: “نگران نباشید. به زودی پیداش می‌شه. به نظرم خیلی دیر نکرده.”

حتا گفته بود که من با هوش‌تر از آنم که اتفاقی برایم بیفتد. مادر از حرف‌های صحاف خوشحال شده بود، اما باز نتوانسته بود برگردد خانه. خواهر گفت: “نمی‌دونستم این آقا این قدر مهربان و آرامه.”  مادر از شاطر و بقال هم پرسیده بود. ‌گفت: “شاید آن‌ها دیده باشندش.” شاطر گفت: “باید همین اطراف باشه، بی‌خود جوش نزنین، خانم. نگرانی نداره. ماشااله دیگه پسر بزرگی شده” بقال جواب مادر را نداده بود. خیال کرده بود سیگار می‌خواهد. خواهر گفت: “مامان گفت نه. بقال باز جعبه‌ی کبریت را به طرف مامان دراز کرد. مامان هم گرفت و پولش را پرداخت. بیرون که آمدیم انداخت تو ظرف آشغال کنار بقالی. پرسیدم چرا جعبه‌ی کبریت را دور انداختی، مامان شاید لازم می‌شد؟ گفت من هیچ وقت حوصله‌ی این بقال و چیزهاش را ندارم. برای همین می‌رم به کوچه‌ی ستاره. مامان خیلی ناراحت بود.” بعد خواسته بودند بروند کلانتری که پدر را دیده بودند. پدر، مادر و خواهر را که می‌بیند اهمیت نمی‌دهد. می‌داند خیلی از غروب‌ها مادر و خواهر بدون آن که بخواهند خریدی بکنند، سبد در دست در خیابان‌ها و کوچه‌ها قدم می‌زنند. حتا دیده بود وارد فروشگاهی می‌شوند و بعد دست خالی بیرون می‌آیند.

خواهر سراسیمه به طرف پدر می‌دود. مادر دوست نداشت در خیابان بدود. پدر صدای پاها را که می‌شنود تعجب می‌کند. خودش گفت. سرش را برمی‌گرداند. خواهر و بعد مادر را می‌بیند. خیلی زود درمی‌یابد اتفاقی افتاده است. هنوز حرف‌های خواهر تمام نشده بوده که پدر به طرف خانه می‌دود. مادر و خواهر منتظر می‌شوند. می‌دانند پدر می‌رود ماشینش را بیاورد. خیلی کم با ماشین به محل کارش می‌رفت. دوست نداشت. همیشه مدتی را راه می‌رفت و در ایستگاه خیابان بالا سوار اتوبوس می‌شد. من را هم که به اداره‌اش برد با اتوبوس رفتیم. فقط وقتی می‌خواست با مادر و خواهر به جای دوری برود ماشینش را از گاراژ بیرون می‌آورد. همه‌ جایش را دستمال می‌کشید تا مادر و خواهر آماده شوند. همیشه پدر مدتی منتظرشان در خیابان می‌ایستاد. مادر و خواهر که سوار می‌شوند، پدر می‌پرسد: “بهتر نیست پیش از حرکت حدس بزنید کجا رفته؟”

مادر و خواهر هیچ حدسی نمی‌زنند. پدر به در خانه‌ی استاد می‌رود. با پسر استاد هم کلاس بودم. استاد از خانه بیرون می‌آید و پدر و مادر و خواهر را می‌برد به خانه‌اش. پسر استاد فراموش نکرده بود بگوید می‌رویم مسابقات بستکبال. بچه‌های مدرسه‌ی ما سوم شدند. من بازی نمی‌کردم. پسر استاد سی ‌و دو تا گل زد. شاگرد اول کلاس هم بود. نگران شدم.

از خانه هم که قهر کردم و خواستم به خانه ی مادربزرگ بروم، اولش خیلی نگران شدم. به میدان که رسیدم دیدم چریک‌ها دور تا دور آن کنار ماشین‌های ارتشی ایستاده‌اند. خواهر همیشه در باره‌ی چریک‌ها حرف می‌زد. اعلامیه‌هایشان را هم برای پدر می‌آورد. نفهمیده بودم که خیلی وقت گذشته است. خیابان‌ها خلوت شده بود. حتا ماشین‌ها هم کم بودند. فروشگاه‌ها بسته بودند. اطراف را نگاه کردم. ایستگاه اتوبوس نزدیک بود. ایستادم در ایستگاه اتوبوس. ترسیده بودم. هیچ وقت با ساک و پول زیاد در خیابان نبودم. گمانم از شدت ترس آن قدر سرفه کردم. چند موتورسوار و یک وانت پر از مسافر به سرعت از رو به رویم گذشتند. مسافرها شعار می‌دادند: “آزادی، استقلال.”

چریک‌ها انگار که نمی‌شنیدند حتا به ‌آن‌ها نگاه هم نمی‌کردند. پیرمرد از آن سوی خیابان به طرفم آمد. به سرعت لب‌هایم را پاک کردم. باز هم کف دستم خونی شده بود. سلام کردم. دلم می‌خواست پیرمرد بپرسد چرا این جا ایستاده‌ام؟ تا دیدمش فکر کردم که همه‌ی حرف‌هایی را که از مادر و خواهر و پدر شنیده‌ام برایش تعریف می‌کنم. حتم داشتم می‌توانست کمکم کند. با او خیلی راحت حرف می‌زدم. حتا می‌توانستم همه چیز را در باره‌ی پدر و مادر بگویم، در باره‌ی خواهر هم. هیچ‌کدام را نمی‌شناخت. نمی‌توانست بشناسد.

یک بار دیگر هم دیده بودمش. ایستاده بودم در ایستگاه اتوبوس خانه‌امان.  سلام کردم. گفت: “این ساعت شب دیگر اتوبوس نمی‌آید، پسرجان. باید ‌زود برگردی خانه. ساعت منع عبور و مرور حکومت نظامی نزدیک ست.” گفتم: “منتظر پدرم هستم.” منتظر نبودم. حتا فکرش را هم نکرده بودم. پیرمرد لبخند زد. گفت: “ببخشید.” و رفت. نمی‌دانم چرا حرف‌هایم را به پیرمرد نزدم. شاید به خاطر این که مدام صدای شعار و تیراندازی می‌آمد. چریک‌ها در میدان تیراندازی می‌کردند. گمانم شلیک هوایی می‌کردند. موتورسوارها برگشتند. دیگر شعار نمی‌دادند. به پیرمرد نگاه کردم. فقط او در پیاده‌رو آرام و ساکت بود. تند راه می‌رفت. یاد چشم‌های مهربانش افتادم. مثل پدربزرگ نگاهم کرده بود.

اگر پدربزرگ زنده بود می‌توانستم حرف‌هایم را به او هم بگویم. خیلی کم خانه‌ی ما می‌آمد، مادربزرگ هم. اما پدربزرگ که مرد، مادربزرگ بیش‌تر می‌آمد. دوست داشت شب را هم در اتاق من بخوابد. مادر که می‌گفت مادربزرگ و پدربزرگ به خانه‌ی ما می‌آیند خوشحال می‌شدم. خواهر هم خوشحال می‌شد. اما فقط من پشت پنجره می‌نشستم تا وقتی از راه می‌رسند بیرون بدوم. می‌دانستم پدربزرگ بلندم می‌کند و می‌گذاردم روی شانه‌هایش. مادر گفت: “نباید روی شانه‌های پدربزرگ بنشینی. سنگین شده‌ای و پدربزرگ پیر.” مادربزرگ اما هیچ وقت نگفت سنگین شده‌ام. صورت مادر را بوسید و گفت: “نگران نباش، دخترم. اون هیچ وقت برای نوه‌اش پیر نیست. تمام راه را درباره‌ی او حرف می‌زند. حتا بوی تنش را هم حس می‌کند.”

بوی تن مادربزرگ در تمام تنم پیچیده بود که صحاف صدایم زد. می‌خواست زود برویم. دیده بود که نتوانسته‌ام جلو اشک‌هایم را بگیرم. نمی‌خواست باز دچار افسردگی بشوم. افسرده نشده بودم. پزشک هم که گفت صلاح نمی‌بیند به‌خانه بروم یقینش دادم دیگر چیزی نیست که رنجم بدهد. دیگر حتا هیچ خاطره‌ای افسرده‌ام نمی‌کند. از مرگ مادربزرگ هم افسرده نشدم فقط برای این که نتوانسته بود حرف بزند گریه‌ام گرفت. شاید هم برای خودم گریه می‌کردم. روزی که مادربزرگ را ناتوان از حرف زدن دیدم هرگز تصور این را نداشتم که ممکن است آدمی که یک عمر حرف زده است ناگهان صدایش را از دست بدهد و مجبور باشد برای کوچک‌ترین خواستش هم از قلم و کاغذ استفاده کند. فکر این که اگر زودتر، شاید از همان روز که از خانه فرار کردم، نمی‌توانستم حرف بزنم تمام تنم را می‌لرزاند. مثل پرنده‌ای بودم که در باد و باران گرفتار شده بود و به هر طرف می‌رفت آشیانه‌اش را نمی‌یافت و شکارچی‌ها در گوشه و کنار کمین کرده‌بودند تا در اولین فرصت شکارش کنند. پدربزرگ هم تا پرنده تیر خورد و معلق‌زنان افتاد پشت درخت‌ها ناراحت شد.

به دنبال پدر رفته بودیم. روزهایی را که خانه‌ی مادربزرگ بودم یادم می‌آید و کاغذی را که پرنده‌ی زخمی روی آن کپی کرده بودم، پیدا می‌کنم:

روزی هم که باد و باران ناگهانی همه را غافلگیر می‌کند، عین همین پرنده را روی شاخه‌ی درخت رو به رو می بینم و می‌خواهم به طرفش بروم و خوب نگاهش کنم که در زیر رگبار گمش می کنم. بعد هم مدتی که رگبار را تماشا می‌کنم و گوش می‌سپارم به باد. هیچ کس وارد نمی‌شود. حتا به ندرت رهگذری از خیابان می‌گذرد. چشم‌اندازم از پشت پیشخان، جا‌یی که می‌نشینم، پیاده‌رو است، نهر باریکی که بیش‌تر شب‌ها ‌صدای شرشر گذر آب در آن شنیده می‌شود، خیابان یک طرفه‌ای به پهنای هشت متر تا دیوار کوتاه خانه‌ی رو به رو؛ و بعد، درخت‌های درهم تنیده‌ی سرو و صنوبر بر تپه‌ها‌یی که هر روز خورشید در آسمان آبی‌ِ پشت آن‌ها غروب می‌کند.

تا دم دمای غروب باران می‌بارد و گذر آرام ابر و رقص شاخه‌های درخت‌های ‌روی تپه‌‌های رو به رو جلوه‌ی بادی‌‌اند که کم‌تر ‌صدایش را می‌شنوم. تا پیش از ‌صدای قدم‌ها جز ریزش باران و هوهوی آرام و گذر آهسته‌ی باد، هیچ ‌صدایی نیست تا ‌این که باز سکوت می‌شود. ‌این بار، نه سکوت سنگینی که هزاران روز و شبم را پر می‌کرد، سکوتی سبک. چشم‌هایم شفاف شده‌اند و گوش‌هایم زلال. درخشش آخرین تک قطره‌ها‌ی باران را بر آسفالت خیابان می‌بینم و همراه پراکنده شدن گلبرگ‌های اقاقیا در هوا ‌صدایشان را می‌شنوم. منتظرم خورشید که پرتواش آسمان آبی‌ِ بالای درخت‌های ‌روی تپه‌ها را پوشانده است از پشت آن تکه‌ ابر نارنجی بیرون بیاید. می‌خواهم سرخی‌ِ گداخته‌اش را تماشا کنم. پروانه‌های بنفش چشم‌اندازم را می‌پوشانند و صدای گام‌ها‌یی نرم و سبک را می‌شنوم. انگار ‌همان نت‌ها‌یی را که سال‌ها گوش کرده‌ام، درست با همان ضرب‌آهنگ، با همان فاصله‌ی سکوت میانشان می‌شنوم.

به صندلی تکیه‌ می‌دهم و بیرون را تماشا می‌کنم. آماده‌ام قدم‌ها‌یی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند از جلوام بگذرند. یقین دارم خواب نیستم. هیچ خواب‌‌رویا‌یی در میان نیست. هیچ چیز دیگر هم جز ‌صدای راه رفتن نمی‌شنوم. هر لحظه که می‌گذرد بیش‌تر به ‌این یقین می‌رسم که صدای پا‌ها را پیش از ‌این هم شنیده‌ام. همان طنینی را دارند که ‌صدای در خواب‌‌رویاها و خیال‌هایم. در هر گاه و بی‌گاهی که آن‌ها را می‌شنیدم اندکی از هوشیاری‌ِ عمر رخوتناکم را فراموش می‌کردم. گام‌ها کوتاه و بی‌فاصله‌اند و آن قدر آشنا که حتا اگر گردش‌ها‌ی هر روز عصر مادر و خواهر را هم به یاد نمی‌آوردم باز در وجودشان شک نمی‌کردم.

از صبح هوا صاف و آفتابی بود. به آسمان نگاه نکرده بودم اما هیچ نشانه‌‌ای هم از باران و باد نبود. منتظر بانو نشسته‌ بودم. همیشه تا پیش از غروب آفتاب یکی دو بار به سراغم می‌آمد. دلتنگی نمی‌گذارد تمام روز را در خانه بنشیند. ناآرام می‌شود. من هم. مدتی که می‌گذرد و مشتری یا آشنایی به کتابفروشی نمی‌آید، کلافه می‌شوم. هر چه بیش‌تر کتاب‌ها را جا به جا می‌کنم بیش‌تر دلم می‌خواهد حرف بزنم. فهمیده بودم دست کم بخشی از درد گلو و خشکی‌ِ دهانم به خاطر حرف‌ها‌یی است که نمی‌توانم بزنم. مدت‌ها بود دوست نداشتم با ‌صدای بلند عنوان کتاب‌ها یا جمله‌های صفحه‌‌ای را بخوانم. نمی‌خواستم بانو یا کس دیگر خیال کند من نیز به مصیبت بقال دچار شده‌ام. ساکت هم نمی‌توانستم بنشینم. تمام روز را تحمل می‌کردم، اما همین که غروب آفتاب نزدیک می‌شد، دلم می‌خواست بانو در کنارم باشد. درست مانند همان روزها‌یی که مادر و خواهر نبودند، می‌دانستم ‌گم شده‌اند، از فردای شبی که پدر را آویزان از طناب دار دیدم، دیگر نبوده‌اند، اما حضورشان را در همه جا حس می‌کردم. وجود داشتند. حتا گرمای نفس‌هایشان ‌روی پوستم می‌نشست. می‌چرخیدم. می‌خواستم نگاهشان کنم. آخرین بار تا دیدمشان از ‌آشپزخانه به اتاق خواب ‌دویدم. تنها بوی عطر و تنشان مانده بود. پیش از ورود من رفته بودند.

به خاطر ‌این وضع تا مدت‌ها هیچ کاری نمی‌کنم. نمی‌توانم. حسابی فلج می‌شوم. خیلی طول می‌کشد تا ‌این که باز خودم را آماده می‌کنم. سردردهای مدام و سوزش همراه با خارش سینه و گلو و کلافه‌گی نمی‌گذارند مطمئن شوم حضور مادر و خواهر خیال نیست. همین که از شک و دو دلی بیرون می‌آیم و پاورچین تا پشت در می‌روم ناگهان ساکت می‌شوند. صورتم را کف دست‌هایم پنهان می‌کنم. آماده‌ام تا با صدای بلند گریه کنم. حرکت آرام انگشت‌هایش را در لا به لای موهایم حس می‌کنم. صدایش زلال و مملو از مهربانی و آسایش است. می‌خواهد به جای گوشه‌نشینی و زانوی غم به بغل گرفتن زندگی‌ِ تازه‌‌ای را آغاز کنم. صدایش مهربان‌تر از همیشه است: “داری از دست می‌‌ری، دیگه چیزی از سلامتی‌ات نمونده.” نمی‌گویم دیگر نمی‌توانم. همه جا را گشته‌ام. در فهرست بیمارستان‌ها و پزشک قانونی‌ همه‌ی شهر‌ها و کلانتری‌ها و کمیته‌ها که پیدایشان نکردم، به تمام مسافرخانه‌های دورافتاده و حتا به جنده‌خانه‌های در بسته هم سر زدم. چند بار باید بگویم مادر دو چال گوشه‌ی لب‌هایش دارد که همیشه صورتش را خندان نشان می‌دهد و خواهر خالی گوشه‌ی ابرویش که نمی‌شود نگاهش نکرد. حتا نشانی‌های دیگرشان را هم به هر کس و ناکس دادم. مادر که گرمش می‌شد و پیراهنش را درمی‌آورد یا خواهر که با حوله به دور سینه‌اش از حمام بیرون می‌آمد دیده بودمشان. می‌دانستم قوس میان شانه‌ها و گردن مادر یا انحنای کشیده‌ی پشت خواهر را که در گودی‌ِ کمرش محو می‌شود و پدر گفته بود به راه شیری‌ِ آسمان بی‌ستاره می‌ماند هر کس دیده باشد نمی‌تواند فراموش کند. بانو هم دیده بود که دِکُلته پوشید و جوری جلو آینه ‌‌ایستاد تا هم قوس بلند سینه‌اش تا برآمدن پستان‌هایش دیده شود و هم گرداب حریص پشتش تا اعماق کمر.

از لذت نگاه به بانو دیگر حرف نمی‌زنم. می‌خواهم تمام حس‌هایم را متمرکز کنم روی اندام پر کشش او. کنجکاو در آینه خیره می‌شود و من را که هم چنان ساکت می‌بیند، می‌چرخد و چهره به چهره‌ام خم می‌شود: “آخرین بار با کی حرف زدی؟” آن قدر تعداد کسانی که بعد از مرگ پدر ملاقات کرده‌ام زیادند، که نمی‌دانم کی را کجا و کی دیده‌ام. آخرش به سختی چند تا را نام می‌برم. “چه می‌گفتی؟ چه طور سر حرف را باز می‌کردی؟” با این که بارها شنیده بودم زنانی را که می‌دزدند با نام‌های مستعار به دیگران معرفی می‌کنند، باز هر بار اسم واقعی مادر و خواهر را می‌گفتم. چاره‌ای نداشتم. شنیده بودم شناسنامه‌ی زن‌ها را  گروگان می‌گیرند. بانو که می‌بیند حرفی نمی‌زنم، لباسش را درمی‌آورد: “بهتره همین جا بمونیم. ما را چه به مهمانی.” تلاش می‌کنم با یادآوری یکی از ملاقات‌هایم از او دل‌جویی کنم. می‌گوید: “بی‌حس و حال که می‌شی انگار باید کوه را جا به جا کرد. ‌خیلی سنگین‌تر می‌شی. سعی کن خودت را نگه داری. نمی‌شه جا به جات کرد. خوب هم نیست همین جور بیفتی. مثل آن شب بِر و بِر نگاهت می‌کنند.”   

در همین دوسیه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی