منصور کوشان: «شاهد» (رمان) – بخش دوم

نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیه‌ای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهم‌ترین آثار او در تبعید را منتشر می‌کند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثری‌ست مستقل.

بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)

درباره این رمان:

جمشید برزگر: شهادتی بر زمانه‌ای که زیسته‌ایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)

می‌خوانید، بخش دوم:

در آسایشگاه بودم که باز هم خواب مستی‌ِ پدر را دیدم و پرواز فرشته‌ها را دور سرش. گمانم یک هفته بود که می‌فهمیدم کجا هستم. همه چیز آسایشگاه برایم جالب بود. پزشک اجازه داده بود که روی صندلی‌ِ چرخدار بنشینم و در محوطه‌ی داخلی هر جا خواستم بروم. هنوز اجازه نداده بود به حیاط بروم و با بانو حرف بزنم. بانو دوست نداشت همراه من باشد وقتی سرگردان در راهروها می‌چرخیدم. دوست نداشت شکلک‌های بیماران را ببیند. من هم خوشحال بودم که بانو همراهم نیست و مجبور نیست بوی تعفن بدن‌های چروکیده را تحمل کند.

در اتاق منتظرم می‌نشست تا من برگردم و برایش بنویسم که چی دیده‌ام و کی چه کار می‌کرد یا چه حرفی می‌زد. می‌دانستم برای این می‌پرسد تا حافظه‌ام را امتحان کند. یادم نمی‌آید که چیزی یادم مانده باشد. شاید هم می‌ماند اما زود فراموششان می‌کردم.

هنوز که بهتر نشده بودم مونسم فقط بانو بود. فقط او بود که همه‌ چیز من را تحمل می‌کرد. اگر نبود که نمی‌توانستم از او بخواهم که به بیمار اتاق ۲۴۱ کمک کنند. سر و صدا هم می‌کردم هیچ کس گوش نمی‌کرد. وقتی هم صدای دست و پایم به در و دیوار اذیتشان می‌کرد می‌آمدند و همان‌ طور که سرم فریاد می‌زدند به هر جای بدنم که می‌توانستند آمپول می‌زدند و بعد بیدار که می‌شدم یادم نمی‌آمد که چه اتفاقی افتاده است.

آن روز هم آمدند که آمپولم بزنند. باور نمی‌کردند که خوب شده‌ام، همه چیز را می‌فهمم، دیگر خواب نمی‌بینم، در بیداری رویا ندارم. پزشک هم گفته بود اما دوست نداشتند هوشیار باشم. آمد و شد و حرف‌هایشان را متوجه می‌شدم. از جلو اتاق ۲۴۱ هم که می‌گذشتم خیال کردم صدای خش خش جارو می‌شنوم. نمی‌خواستم نگاه کنم. یادم بود که مادر گفته بود نباید فضول باشم و در کارهای دیگران دخالت کنم. وقتی گفتم که پسر استاد در پشت دیوار مدرسه سیگار می‌کشید هم برای پسر استاد ناراحت شد که به آن زودی سیگار می‌کشید و هم برای من که دیده بودم و برایش تعریف کرده بودم. اما نگفت که دیگر با پسر استاد دوست نباشم. بانو هم نگفت که با بیمار اتاق ۲۴۱ کاری نداشته باشم. می‌دانست به خاطر تنهایی مجبور شده بود با شیشه شکمش را پاره کند. گفته بود که همیشه دلش درد می‌کند و می‌داند یک موش در شکمش است که روده‌هایش را می‌جود. پزشک‌ باور نکرده بود. هر وقت هم از بانو می‌خواست تا قرص آرام بخش به او بدهد، بانو می‌خندید و می‌گفت: “بهتره مرگ موش بخوری.”

به من هم گفت: “چند بار تا حالا مرگ موش خورده، اما موشی تو شکم او  بزرگ‌تر از آنه که با مرگ موش بمیره.”

خودش هم معتقد بود برای از بین بردن موش از پزشک‌ خواهش کرده است شکمش را پاره کند و آن را بیرون بیاورد. هر بار که می‌دیدمش، همان جمله را تکرار می‌کرد: “اگه دستم به این موش برسه جلو در ورودی‌ِ بیمارستان دارش می‌زنم تا همه بدونند که هیچ وقت دروغ نگفته‌ام و می‌دونم که جای دروغ‌گو در میان آتش‌های جهنمه.”

برایش نوشتم: “خواهر من هم هیچ وقت دروغ نگفت. از آتش جهنم می‌ترسید، اما من هزار بار بیش‌تر دروغ گفته‌ام.”

باز بدون لکنت زبان و فشار به فکش، گفت: “حتم تو فرشته‌ای که هنوز به جهنم نرفته‌ای. فرشته‌ها هم نمی‌تونند حرف بزنند.”

از فردای همان ‌روز هم، تا وقتی هنوز شکمش را پاره نکرده بود تا موش را دار بزند، هر وقت من را در راهرو دید، گفت: “حالت چه طوره، فرشته؟”

چون هیچ وقت دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم، می‌نوشتم: “بهتر از فردا هستم.” و او می‌خندید.

همان روز هم که دیدم دستش را فرو کرده است در شکمش و تلاش می‌کند موش را بگیرد، می‌خندید و مدام می‌گفت: “بالاخره گیرت می‌آورم، پدرسوخته.”

تا دیدمش خیال کردم دوباره دارد حالم بد می‌شود. باز دارم خواب فرشته‌هایی را می‌بینم که دست‌هایشان خونی بود. اما نه فرشته‌ها می‌خندیدند و نه مادر و خواهر. برای همین در اتاق را با فشار صندلی چرخدا‌رم باز کردم و جلوتر رفتم.

کف اتاق پر از خون بود و شیشه‌ی پنجره شکسته بود و باد پرده را تا سقف اتاق بالا می‌برد. زنگ کمک را فشار دادم. می‌دانستم بانو صدای آن را می‌شنود و می‌آید. بعد دیگر نتوانستم تحمل کنم. بوی خون با فشار باد می‌رفت تا ته حلقم و نمی‌توانستم دهانم را ببندم. چند بار خواستم فقط با بینی نفس بکشم نتوانستم. بانو گفته بود وقتی حالم خوب نیست بهتر است نفس‌های عمیق بکشم.

به هوش که آمدم دیگر باد نمی‌آمد و نور قرص کامل ماه افتاده بود روی صورت و بازوی بانو که هنوز کنارم نشسته بود. تلاش کردم دهانم را که گس بود باز کنم. یادم رفته بود نمی‌توانم حرف بزنم. هنوز تمام عضله‌های حنجره‌ام بی‌حس‌اند. بانو لبخند زد و همان طور که به روی صورتم خم شده بود تا پیشانی‌ام را ببوسد، گفت: “نگران نباش! حال ۲۴۱ خوبه.”

تا آن شب نمی‌دانستم که مرد موش‌درشکم در اتاق ۲۴۱ بستری است. هیچ وقت به شماره‌ی اتاق‌ها نگاه نکرده بودم. نگاه هم اگر کرده بودم یادم نبود. شاید هم یادم بود دلم نمی‌خواست به یاد بیاورم. خیلی وقت‌ها خیلی از چیزها را می‌دانستم اما دلم نمی‌خواست بنویسم. دلم می‌خواست همان طور که چشم‌هایم را بسته‌ام دراز بکشم. مهم نبود که خواب می‌دیدم یا به قول پزشک بیدار رویا داشتم.

سه چهار ساله هم که بودم، خواب که نمی‌رفتم چشم‌‌هایم را می‌بستم.

مادر ‌پرسید: “خوابی؟”

جواب ندادم. می‌دانستم اگر حرف بزنم باز هم به پدر می‌گوید: “هیش.”

هنوز خواب نرفته‌ام که مادر بلند می‌شود، پاورچین راه می‌رود. در اتاقم را می‌بندد، صدای قیژ در را می‌شنوم. مادر ناراحت می‌شود. فرداش می‌فهمم.

به پدر گفت: “باز هم در اتاقش قیژ می‌کنه.”

پدر گفت: “باید روغن بخرم.”

مادر گفت: “کی؟ هر شب باید کلی مواظب باشم که در قیژ نکنه که باز می‌کنه.”

پدر روغن خرید. دوست نداشتم.

گفت: “لولا‌ها خشک شده بودند.”

مادر گفت: “کف اتاق را کثیف کردی.”

پدر نشنید. خواهر دستمال آورد تا روغن‌ها را تمیز کند. مادر نگفت که پدر ریخته. حتا نگفت خواهر چه کار کند. پدر هم نگفت. فقط گفته بود: “باید روغن بمالم.”

مادر هم مالیده بود. پدر دوست داشت. صدایش را شنیدم.

گفت: “آخیش.” چند بار گفت.

پدر دیگر نگفت مادر پشتش را روغن بمالد، نشنیدم. هنوز نخوابیده بودم. مادر که در اتاقم را بست صدای تَقَش را شنیدم. چشم‌هایم را باز کردم. در بسته بود.

مادر گفت: “خوابش برد.”

به پدر گفت، به خواهر هم.

به خواهر که می‌گفت صدایش را بهتر می‌شنیدم.

مادر گفت: “شب به خیر.”

خواهر هم گفت: “شب به خیر.”

اگر شب به خیر نمی‌گفت خوب بود. چون باز هم صدایش را می‌شنیدم، با مادر حرف می‌زد، با پدر هم. چشم‌هایم را می‌بستم تا وقتی مادر با خواهر حرف می‌زند بهتر بشنوم. می‌دانستم چراغ را روشن می‌گذارد. نورش تا تو چشم‌هایم می‌آمد. فقط می‌خواستم صدای مادر را بشنوم. گفته بود گوش ندهم، خوب نیست حرف‌های بزرگ‌ترها را گوش کنم. گوش نمی‌کردم.

پدر پرسید: “خوابش برده یا نه؟”

مادر نگفت بله. نه هم نگفت. نمی‌دانم هر بار چی می‌گفت. نمی‌دانم چه‌کار می‌کرد که پدر دیگر حرف نمی‌زد. در اتاقم بسته بود. آهسته که حرف می‌زدند نمی‌شنیدم. منتظر می‌شدم تا مادر بگوید: “خوابش سنگین شده.”

به پدر می‌گفت. می‌دانستم خواهر هم خواب نیست، زود خوابش نمی‌برد.

خواهر تو اتاقش می‌نشست. دیده بودم. می‌خواستم آب بخورم. در اتاق خواب مادر بسته بود. لای در اتاق خواهر باز بود. نشسته بود روی تختخوابش و پاهایش را نگاه می‌کرد. چراغش روشن نبود. پرده‌ی پنجره‌ی اتاقش حتم باز بود که نور افتاده بود روی پاها و یک طرف صورتش. دلم نمی‌خواست بخوابم. خوابم هم نمی‌آمد. صبر می‌کردم تا مادر بیاید در اتاقم را باز کند. گفته بود می‌ترسد.

“می‌ترسم شب و نصف شب دم اتاق بگیردش.”

نگفته بودم دم اتاق نمی‌گیردم، دلم می‌خواهد که در باز باشد تا صدایش را بشنوم.

پدر گفت: “پنجره‌ی اتاقش را باز بگذار.”

مادر گفت: “بچه ‌ست با یک باد سرما می‌خوره.”

سرما نمی‌خوردم. هر شب گرمم می‌شد. نگفتم. نمی‌خواستم مادر پنجره را باز کند. دوست داشتم در اتاقم باز باشد. می‌خواستم صدای مادر را بشنوم. صدایش را دوست داشتم. تا صبح تو گوش‌هایم می‌ماند. مدت‌ها بود هر شب قصه نمی‌گفت، شعر هم کم می‌خواند.

گفت: “اگه بخوابی، زود خوابت ببره، ماه می‌آد تو خواب، می‌بردت، می‌بردت لب یه چشمه، همان‌جا که ماهی‌هاش ….”

ماهی‌های حوض آسایشگاه هم مثل ماهی‌های چشمه بودند. کنار حوض روی صندلی چرخدارم نشسته بودم که ماهی‌های چشمه را در لا به لای برگ‌های سرخ و زرد و قهوه‌ای دیدم. فراموش کرده بودم که مادر خیلی از شب‌ها برایم شعر ماه و ماهی‌ها را می‌خواند. از عصر منتظر بانو بودم. نمی‌دانستم که حوض ماهی دارد. دیده بودم هم یادم نمانده بود. ناگهان یک لکه‌ی ابر سیاه که دست و پاهایش شبیه به یک خرس پشمالو بود از بالای سر خورشید سُر خورد پایین و آن قدر پایین آمد تا رسید جلو آن. می‌دانستم که خرس‌ها تمام زمستان را می‌خوابند و بهار بیدار می‌شوند تا جلو آفتاب بنشینند و عسل بخورند. یادم نمی‌آمد که هر وقت ابر می‌شود به خاطر این است که خرس‌ها جلو خورشید خوابیده‌اند.

هوا که ابری شد فقط صدای وز وز زنبورهای عسل را می‌شنیدم. به شکل هاله‌ی نوری دور سر خرس می‌چرخیدند و از این که لانه‌اشان را خراب می‌کرد ناراحت بودند.

هنوز که خوب نشده بودم بانو گفته بود صداهایی که می‌شنوم واقعیت ندارد. نباید به آن‌ها فکر کنم. ننوشتم که خیال نیستند، من با پدربزرگ که به گوشه‌ی حیاطشان رفته‌ام، دیدم آن جایی پر از درخت‌های تمشک است و لانه‌ی زنبورها.

پدربزرگ نمی‌گوید که نباید به ‌لانه‌‌ی زنبورها نزدیک شد. فقط گاهی که یکی دو تا از آن‌ها از کنار صورتش می‌گذرند دست‌هایش را تکان می‌دهد. من هم تکان می‌دهم. هیچ کدام از زنبورها نمی‌گزندم. اما وقتی مادربزرگ پدربزرگ را صدا می‌زند تا آتش درست کند و کبک‌هایی را که پدر و دوستان پدربزرگ شکار کرده‌اند کباب کنند، یواش یواش به کندوی زنبورها نزدیک می‌شوم. هنوز پدربزرگ خیلی دور نشده است که خم می‌شوم تا بتوانم داخل کندو را نگاه کنم، زنبورها حمله می‌کنند و هر چه دست‌هایم را تکان می‌دهم بیش‌تر می‌شوند.

پدربزرگ گفته بود که کم کم کندو دارد پر از عسل می‌شود اما نشانم نداده بود. دلم می‌خواست که ببینم. می‌دانستم اگر به عنوان موضوع دل‌خواه انشا، درباره‌ی کندوهای عسل بنویسم، نمره‌ی خوبی می‌گیرم و همه‌ی بچه‌ها ناباورانه نگاهم می‌کنند. یکی از بچه‌ها در باره‌ی آشیانه‌ی مورچه‌ها نوشته بود.

معلم گفت: “خودت دیدی یا جایی خواندی یا برایت تعریف کرده‌اند؟”

گفت: “آقا خودمان با چشمان خودمان ملکه‌ی مورچه‌ها را دیدیم.”

یکی از بچه‌ها گفت: “آقا بگویید تعریف کنه چه شکلی بود.”

تعریف نکرد. شاید هم اگر زنگ نخورده بود تعریف می‌کرد. من هم که خواستم تعریف کنم چرا صورت و دست‌هایم ورم کرده است و چرا روز شنبه به مدرسه نیامدم زنگ خورد.

مادر که دگمه‌ی زنگ درخانه‌ی پیرزن موسرخ را فشار داد خیال کردم صدای زنگ مدرسه در گوش‌هایم پیچیده است. به مادر نگفته بودم که بعضی وقت‌ها گوش‌هایم زنگ می‌زنند و تا مدت‌ها صدای اطراف را نمی‌شنوم. صدای پرنده‌های حیاط خانه‌ی پیرزن مو سرخ را هم تا مدت‌ها نمی‌شنوم. فقط می‌بینم که سینه‌هایش را باد می‌کنند و به دور هم می‌چرخند. مثل آن روز که مادر خسته و کلافه غر می‌زند و پدر دورش می‌چرخد و یک ریز حرف می‌زند تا آرام شود و هوا گرم است.

پدر هم که پنجره را باز می‌کند تا کوران باد هوای آشپزخانه و سرسرا را خنک کند، مادر از عرق تنش حرف می‌زند و زن‌هایی که ناخواسته مجبور می‌شوند سنگینی‌ِ سرد تن صدها مرد را تحمل کنند. پدر کنجکاو می‌پرسد و مادر نمی‌تواند مثل همیشه آرام پاسخش را بدهد. هنوز در دالانم که حدس می‌زنم خواهر خانه نیست. همین که در را باز می‌کنم فریادهای مادر را می‌شنوم: “تو، تو هم، تو هم آخرش مثل یکی از همونایی. خودخواه، یک‌سونگر. … مردا، آره مردا، همه پاک و مطهرند. مطهر مثل کثافت تو فاضلاب. آره تو فاضلاب. از چی حرف می‌زنی؟ … خودت، خودت می‌فهمی؟ تو این چندین سال، تو این سال‌ها فقط خواستی گوش کنند، هیچ وقت، هیچ وقت نخواستی گوش کنی؟ … نترس، بگو! تو که از گل نورسم هم نگذشتی، بگو، بگو که زنا همه جنده‌اند. جنده به دنیا آمده‌اند و مردا مادر قحبه، جاکش، حریص و مستبد نیستند. من اگه عصرا می‌رم قدم می‌زنم برای اینه که هیچ چیز پنهان کردنی ندارم. اگه نرم، اگه قدم نزنم، می‌دونی که دق می‌کنم. دق! دیگه واست خواستنی نمی‌مونم. … بعد از این همه سال هنوز نفهمیدی؟ … حرف بزن! … چرا ناگهان لال‌مونی گرفتی؟ … خجالت می‌کشی؟”

صدای به هم خوردن لیوان‌ها می‌آید و بعد صدای شیر آب. منتظرم پدر حرف بزند. وقتی حرف می‌زد، حتا اگر ناراحت بود و عصبی، باز در صدایش آرامشی بود که اجازه نمی‌داد مادر بیش‌تر فریاد بزند. کنجکاوم بدانم چه اتفاقی افتاده است که خواهش‌ها و آرامش پدر نتوانسته مادر را آرام کند. حالا با این که دیگر فریاد نمی‌زند، باز هم صدایش می‌لرزد. نفس نفس می‌زند.

آهسته وارد سرسرا می‌شوم. بیش از آن که بوی عطر مادر و خواهر بیاید یا حتا بوی ادکلن پدر، بوی مشروب استشمام می‌شود. برمی‌گردم و همان جا در دالان کوچک میان در سرسرا و در خانه متتظر می‌ایستم. نمی‌خواهم مادر بداند که فریادهای او را شنیده‌ام. دوست نداشت، پدر هم. پدر بدون آن که در صدایش تشوش باشد باز از مادر می‌خواهد آرام بماند تا بتواند او را از سوتفاهم بیرون بیاورد.

هنوز که خواهر به دانشکده نمی‌رفت، پدر که می‌آمد و مادر خانه نبود، منتظر می‌شد. ندیده بودم از راه که می‌رسد و می‌بیند مادر نیست، خواهر هم نیست، آن قدر عصبانی بشود که تا آمدن مادر و خواهر در سرسرا و آشپزخانه قدم بزند. همیشه روی صندلی‌اش می‌نشست و مادر و خواهر که در را بازمی‌کردند بلند می‌شد تا اگر پاکت سنگینی در سبد مادر است آن را بگیرد و به آشپزخانه ببرد. خیلی هم که دیر می‌آمدند، باز از روی صندلی‌اش بلند نمی‌شد. روزنامه می‌خواند یا رادیو را روشن می‌کرد و آن قدر با موج‌های آن ور می‌رفت تا مادر و خواهر می‌رسیدند.

ساعت نزدیک نه است که صدای مادر و خواهر را می‌شنوم. خوشحال از این که دیگر مجبور نیستم در اتاقم بنشینم و به صدای پارازیت‌های رادیو گوش بدهم از پله‌ها پایین می‌آیم. پدر جلو در سرسرا ایستاده است. مادر و خواهر وارد می‌شوند. مادر پاکتی را که در دست دارد به طرف پدر دراز می‌کند: “گیلاس اصفهانه.”

پدر سلام می‌کند و پاکت را می‌گیرد. مادر دگمه‌های بلوزش را بازمی‌کند و به طرف حمام می‌رود: “می‌دونستم دوست داری، تو میدون خریدم. فکر نمی‌کردم این قدر دیر بشه.”

پدر تا وقتی صدای دوش آب می‌آید همان جا در سرسرا می‌ایستد. خواهر که متوجه می‌شود پدر عصبانی است، چند ضربه به در حمام می‌زند: “می‌تونم بیام کرم بردارم؟”

هم خواهر و هم مادر عادت داشتند از بیرون که می‌آیند دست‌ها و پاهایشان را کرم مرطوب‌کننده بمالند. مادر جواب نمی‌دهد. پدر وارد آشپزخانه می‌شود. خواهر در حمام را باز می‌کند و وقتی جز صدای  دوش آب صدایی نمی‌شنود، می‌رود تو.

می‌دانم خواهر به بهانه‌ی کرم برداشتن پهلوی مادر رفته است و حالا دارند درباره‌ی دیر آمدنشان و عصبانیت پدر حرف می‌زنند.

روی صندلی‌ِ کنار میز آشپزخانه می‌نشینم. مدت‌ها بود گرسنه شده بودم. می‌دانستم اگر از اتاقم بیرون بیایم و بخواهم چیزی بخورم پدر می‌خواهد که منتظر مادر و خواهر باشم. گفته بود که وقتی مجبور است هر روز به سر کار برود و نمی‌تواند با ما صبحانه و ناهار بخورد انتظار دارد موقع شام همه دور میز باشیم.

هنوز مادر و خواهر از حمام بیرون نیامده‌اند که پدر گیلاس‌ها را در سبد می‌ریزد، چند بار آن را زیر آب سرد می‌گیرد و بعد از این که سبد را خوب می‌تکاند و گیلاس‌ها را در هوا چرخ می‌دهد آن‌ها را خالی می‌کند در یک دیس ته گود و جلو من می‌گذارد: “باید گیلاس‌های خوشمزه‌ای باشند.”

یک دانه گیلاس در دهانم می‌گذارم و آن را مز مزه می‌کنم. پدر لبخند می‌زند. مدت‌ها با هسته‌ی گیلاس در دهانم بازی می‌کنم.

پدر که میز شام را آماده می‌کند مادر و خواهر از حمام بیرون می‌آیند. مادر لبخند می‌زند و گونه‌ی پدر را می‌بوسد. خواهر با نگاهی به من می‌نشیند. مادر به من نگاه می‌کند: “از گیلاسا خوردی؟”

سرم را به علامت تأیید تکان می‌دهم.

مادر باسگ گیلاس دوقلویی را می‌گیرد و جلو خواهر بالا می‌برد: “خیلی خوشگلند، نه؟”

خواهر به پدر نگاه می‌کند که دارد در بشقابش سالاد می‌ریزد. مادر گیلاس را به گوش خواهر آویزان می‌کند و رو به پدر می‌چرخد: “گیلاسای خانه‌ی مادربزرگ همه‌اش به خاطر این دو تا حیف و میل می‌شد.”

خواهر قاشقش را می‌کوبد روی میز: “مامان!”

پدر ابروهایش را بالا می‌برد و با پیشانی‌ِ پر چروک به خواهر نگاه می‌کند. مادر متوجه می‌شود پدر حوصله ندارد. دوست ندارد حرف بزند. همه ساکت شام می‌خوریم و مادر با نگاهش به من و خواهر می‌فهماند که زود به اتاق‌هایمان برویم و زود بخوابیم.

می‌دانستم پدر وقتی ناراحت باشد، همین که شامش را می‌خورد، مسواک می‌زند، به اتاق خواب می‌رود و آن قدر در تختخواب کتاب می‌خواند تا مادر وارد شود.

هنوز به اتاقم نرفته‌ام که مادر پیراهن خوابش را می‌پوشد، موهایش را شانه می‌زند، در اتاق خواهر را کمی باز می‌کند و وقتی مطمئن می‌شود در تختخوابش دراز کشیده است، به طرف من می‌آید، دستش را پشت سرم می‌گذارد و همان طور که با موهایم بازی می‌کند تا جلو تختخواب هلم می‌دهد.

شلوار و پیراهنم را درمی‌آورم. مادر لبخند می‌زند و منتظر می‌ایستد. دراز می‌کشم، لحاف را که تا روی صورتم بالا می‌برم آن را پایین می‌آورد، باز دستی به موها و صورتم می‌کشد، لبخند می‌زند و همین که صدای خس خس نفس‌هایم را نمی‌شنود، خوشحال بیرون می‌رود.

مدت‌ها بود با این که در همان اتاق پایین می‌خوابیدم مادر دیگر کتاب نمی‌خواند تا خوابم ببرد. بیش‌تر شب‌ها می‌خواست خودم این قدر کتاب بخوانم تا خوابم ببرد. بیدار هم بودم سرم را زیر لحاف می‌بردم تا خیال نکند هنوز بیدارم. پدر گفته بود بزرگ شده‌ام و باید زود بخوابم تا صبح راحت‌تر بیدار شوم. دوست نداشت در مدرسه خواب‌آلود و خسته باشم، مادر هم.

کوچک‌تر که بودم بدون صدای مادر خواب نمی‌رفتم. دوست نداشتم زود بخوابم. صدای حرف زدن مادر و پدر را که می‌شنیدم، دیگر سینه‌ام خس خس نمی‌کرد و صبح که بیدار می‌شدم، گلویم خشک نبود. هنوز که اتاق کوچک پایین انباری نشده بود و من در آن می‌خوابیدم، آن قدر بیدار می‌ماندم تا صدای  مادر را از اتاق خوابش می‌شنیدم. خوشحال می‌شدم وقتی می‌توانستم به صدای مادر و پدر گوش بدهم. گوش که می‌دادم و صدای کشیده‌ی سوت میان حرف‌هایشان که طولانی‌تر می‌شد خوابم می‌برد.

پدر دوست نداشت مادر هر روز عصر بیرون برود. حتا نمی‌خواست مادر خواهر و من را هم ببرد. نگران بود. هر وقت هم مادر اعتراض می‌کرد، پدر در خود فرو می‌رفت: “می‌ترسم”.

اولین بار که شنیدم پدر گفت: “می‌ترسم” مادر تا مدتی فقط خندید و هی تکرار کرد: “می‌ترسم”.

صدای قاه قاه خنده‌ی مادر، خواهر را بیدار می‌کند. از اتاقش که بیرون می‌آید و من را می‌بیند بالای پله‌ها ایستاده‌ام، انگشت اشاره‌اش را می‌گذارد نوک بینی‌اش و پشت در اتاق خواب مادر فالگوش می‌ایستد. مادر گفته بود فال‌گوش نایستیم. دوست نداشت. صدای پدر بریده بریده می‌آید. نمی‌فهمم چه می‌گوید. دلم می‌خواهد بهتر می‌شنیدم، اما دوست نداشتم پدر فریاد بزند.

فریاد می‌زند که مادر می‌رود تو اتاق و در را محکم می‌بندد. مدرسه نرفته بودم، خواهر هم. هر روز تظاهرات بود و مادر خواسته بود که کم‌تر بیرون باشم.

به خواهر هم گفت: “تو این وضعیت بیرون نرو.”

پدر نگفت که اداره‌اش تعطیل می‌شود و زود بازمی‌گردد. به خانه که آمد مادر نبود. ننشست روی صندلی‌اش در سرسرا. روزنامه را پرتاب کرد و از خانه رفت بیرون.

در اتاقم نشسته بودم که صدای پدر و مادر را شنیدم. برگشته بودند و پدر فریاد می‌زد. نشنیده بودم. صدایش در خانه می‌پیچد. صدای در اتاق هم در خانه پیچید. صدای گریه‌ی خواهر را که می‌شنوم از اتاقم بیرون می‌آیم. فقط او در سرسرا است. روی پله‌ها می‌نشینم و پدر را نگاه می‌کنم. کف ماهیتابه را می‌کوبد روی میز آشپزخانه. دلم می‌خواهد پهلوی مادر باشم، اما می‌ترسم. از جایم بلند نمی‌شوم. خواهر کنارم می‌نشیند. دست‌ها و پاهایش می‌لرزند. من را بغل می‌کند و بعد بدون این که حرفی بزند بلند می‌شود. دست من را می‌کشد. دنبالش می‌روم. پدر از آشپزخانه بیرون می‌آید. من و خواهر را که می‌بیند، پشت در اتاق خواب می‌ایستد. مادر را صدا می‌زند. مادر جواب نمی‌دهد. صدای گریه‌اش کمتر می‌شود. پدر باز مادر را صدا می‌زند. چند بار می‌گوید که دوستش دارد. مادر ساکت می‌شود. پدر معذرت می‌خواهد و همان جا پشت در می‌نشیند. خواهر کف دستش را روی  چشم‌هایم می‌کشد. گریه نکرده‌ام. صورتم خشک است. مادر در را باز می‌کند. پدر سرش را بالا می‌کند و مادر را که می‌بیند قول می‌دهد دیگر فریاد نزند.

در دالان کوچک میان در خانه و در سرسرا می‌نشینم و منتظر می‌شوم تا باز پدر معذرت بخواهد و قول بدهد که فریاد نمی‌زند. سینه‌ام می‌سوزد. دلم نمی‌خواهد سرفه کنم. از این که بزرگ شده‌ام از خودم بدم می‌آید. آرزو می‌کنم خواهر در خانه نباشد. دلم نمی‌خواهد حرف‌های پدر را بشنود: “تو که نمی‌دونی چه طوری پای زن‌ها‌ به جنده‌خانه‌ها کشیده شده. خیال می‌کنی چند نفرشان خود خواسته روسپی شده‌اند؟ در این اوضاع شیر تو شیر که سگ صاحبش را نمی‌شناسه چه طور جرأت می‌کنی و تو این خیابان‌ها و کوچه‌های بی‌در و پیکر قدم می‌زنی؟ اگر یکی از این اوباش در دهانت را گرفت و تا آمدی به خودت بجنبی دیدی تو یک اتاقک بی‌در و پنجره‌ای چه کار می‌کنی؟”

صدای مادر آرام و شکست‌خورده است: “ممکنه این قدر داد نزنی و آن پنجره را ببندی. به قدر کافی حرف از در و همسایه‌ها شنیده‌ام. همین مانده که حرفای تو را هم بشنوند.”

از این که پدر دیگر فریاد نمی‌زند، خوشحالم. صدای حزن‌انگیزش را دوست دارم. داستان هم که می‌خواند وقتی به جایی می‌رسید که قهرمان شکست خورده بود لحنش همین طور می‌شد، محزون و گرفته. صدای کوبیدن کف دست پدر به پیشانی‌اش را می‌شنوم. دیده بودم. کلافه و از خود بی‌خود که می‌شد، کف دستش را می‌کوبید روی پیشانی‌اش: “کاش بودی و می‌دیدی چی می‌گفتند. همه چیز دارد از دست می‌رود.”

صدای پدر که می‌لرزد، مادر دیگر حرف نمی‌زند. حتم دارم حالا پدر سرش را گذاشته است روی شانه‌ی مادر و مادر بازوهایش را دور او چنان حلقه می‌کند که صدای گریه و هق هقش را من نشنوم، خواهر هم.

بانو انگار که طاقتش تمام شده است و دیگر نمی‌تواند حرف‌های من را گوش کند ناگهان از جایش بلند می‌شود. دست‌هایش را که تا چند لحظه پیش روی صورتش گذاشته بود مثل پاروهایی بی‌هدف در هوا می‌چرخاند: “مگه آدم کور باشه و متعصب که ببینه و حاشا کنه؟ خودم دیدم که چه طور زنی را انداختند تو ماشینی که هیچ پنجره‌ای نداشت. تو یکی از همین وانت‌بارایی که پشتش اتاقک گذاشته‌اند. هر چی دزد و قاچاقچی فراری بوده حالا برا خودش برو و بیایی پیدا کرده. شبی نیست که یک زن تکه پاره را به بیمارستان نبرند. حالا که عکس نداری و همه را برده‌اند همین‌ نشانیا کافیه. مگه چند تا خواهر و مادر در ‌این دنیا هستند که هم ‌این قدر به هم شبیه باشند و هم ‌این قدر تن و …”

پیش از آن که حرفش را تمام ‌کند گوشه‌ی لبش را گاز می‌گیرد. از شوق دیدن شرم در چشم‌هایش و برافروختگی‌ِ گونه‌هایش که سایه می‌اندازند ‌روی فرورفتگی‌ِ در امتداد لاله‌ی گوش‌هایش فراموش می‌کنم ممکن است دوباره با دیدن خون نفسم سنگین شود. از هوس مکیدن لبش دیگر نمی‌توانم سرپا بایستم. هنوز نگاهش می‌کنم که هراسان به طرفم ‌می‌دود، شانه‌اش را ‌می‌برد زیر کتفم و کشان کشان سنگینی‌ام را تحمل می‌کند.

همیشه کنار تختخواب که می‌رسیدیم نفس‌زنان رهایم می‌کرد. مثل یک کالبد بی‌جان می‌افتادم ‌روی تخت. اندوه جدا شدن از او دست و پایم را سست‌تر می‌کرد. اما این بار هُرم دهانش لحظه به لحظه تکه‌‌ای از گردن و سینه‌ام را گرم‌تر می‌‌کند و بوی عطر ‌پشت لاله‌های گوشش، امکان دوباره نفس کشیدنم را باز‌می‌گرداند. کرختی‌ِ پاهایم را از یاد می‌‌برم.

پزشک هم که معتقد بود ورم ناگهانی‌ِ لنف‌های گلو و نرسیدن اکسیژن به ریه‌ها علت نارسایی‌ِ خون به پاها و اندام دیگر می‌شود و در چنین حالت بهترین وضعیت بلافاصله دراز کشیدن است، یاد بانو می‌افتم. دوست نداشت کف آشپزخانه یا کنار کوچه و خیابان و مغازه بخوابانندم. هر وقت حالم بد می‌شد می‌خواست که چند لحظه مقاومت کنم. نگفته بودم همان چند قدم را هم بدون او نمی‌توانم بردارم.

۴

یادآوری آن روزها تمام تنم را پر از خنده می‌کند و از این که نمی‌توانم صدای خنده‌ی خودم را بشنوم کلافه می‌شوم. دفتر یادداشت‌ها و تمام ورق پاره‌هایی را که مدت‌ها است با خودم به این طرف و آن طرف می‌برم به گوشه‌ی آشپزخانه پرتاب می‌کنم. حوصله‌ی هیچ کاری را ندارم. حتا خوشحالم که هنوز بانو نیامده و شاهد این حال نزارم نیست. از همان لحظه‌ای که باغبان ریشم را می‌تراشد دل‌شوره می‌گیرم، بی‌تاب می‌شوم و بدون این که به صورتم اُدکلن بزنم یا تا پشت در دنبال باغبان بروم تا مثل هر روز بدرقه‌اش کرده باشم چرخ‌های صندلی‌ام را به طرف پنجره‌ی آشپزخانه می‌رانم و سعی می‌کنم آخرین روزهایی را به یاد بیاورم که در خانه‌ی مادربزرگ بودم.

کنار پنجره نشسته بودم و پرنده‌ای را تماشا می‌کردم که از لا به لای سبزه‌ها دانه‌ می‌جست. بهار بود. درخت‌های حیاط مادربزرگ پر از شکوفه بودند. صدای ماشینی پرنده را ترساند، پرواز کرد و روی شاخه‌ی درخت نشست. استاد از ماشین پیاده شد، آمد در خانه‌ی ‌مادربزرگ، اطراف را نگاه کرد و زنگ درخانه را زد. خیال کردم آمده است من را به خانه برگرداند.

مادربزرگ در خانه را باز کرد. در راهرو فالگوش ایستادم.

استاد گفت: “پسرتان بیمار ست، می‌خواهد شما را ببیند، می‌خواهد حرفی بزند.”

مادربزرگ به سرعت برگشت تا کیفش را بردارد. من خواستم به سرعت برگردم به اتاقم تا متوجه حیرتم نشود، گفت: “تو هم بیا بریم.”

گفتم: “بگو بعد می‌آیم.”

پشت پنجره‌ی اتاق پدربزرگ که نشسته بودم یک لحظه هم فکر نکردم استاد آمده بود تا مادربزرگ را ببرد.

مادربزرگ انگار از پیش می‌دانست. یک هفته بود همه‌اش چشم‌هایش پر از اشک بود. همان روز تا نگاه حیرانم را دید، ‌گفت: “باید بروم دکتر، چشم‌هام ضعیف شده‌اند.”

گفتم: “پس چرا دکتر نمی‌روی؟”

گفت: “هیچ کس نیست، همه چیز به هم ریخته، رفتم، دکتر نبود، در مطبش بسته بود، می‌گویند فرار کرده.”

مادربزرگ برای همه کس و همه چیز غصه می‌خورد. روز انتخابات هم رفته بود بیرون. نخواسته بود رأی بدهد.

گفت: “مگر ازدواج ست که باید “آری یا نه” بگویم. آدم دوست داره نظرش را بده نه این که صمُن بکم باشه.”

نپرسیدم چه نظری دارد. می‌دانستم. حرف که می‌زد حرص می‌خورد. می‌فهمیدم دلش نمی‌خواهد بدانم غصه می‌خورد، غصه‌ی پدر را، مادر و خواهر را هم.

بیچاره مادربزرگ حتا فرصت نکرد غذایش را بخورد. مثل هر روز میز ناهار را چیده بود. هر طرف میز دو بشقاب و دو قاشق و دو چنگال می‌گذاشت.

وقتی هم گفتم: “مادربزرگ، ظهرها گشنه نیستم، برای من بشقاب نگذار.”  گفت: “بشقاب و کارد و چنگال پدربزرگ‌ را می‌گذارم. تو هم که نبودی، هر روز همین‌ شکل میز را می‌چیدم. این طور کمتر دلم برای پدربزرگت تنگ می‌شود.”

حتا لیوان پدربزرگ را هم آب می‌کرد و شیشه‌ی قرص‌هایش را کنارش می‌گذاشت.

تمام روز گذشته را به مادر و خواهر فکر کرده بودم و نتواسته بودم جلو خودم را بگیرم. انگار می‌دانستم اتفاق افتاده و باید هر چه زودتر پهلوی آن‌ها باشم. نمی‌توانستم بفهمم چه حالی دارند. می‌دانستم همان قدر که مادر پدر را دوست داشت خواهر را هم دوست داشت. وقتی هنوز مادر نگفته بود خواهر بیمار شده است، دیده بودم که غصه می‌خورد. خواهر همه‌اش در اتاقش آواز می‌خواند و می‌رقصید و همان طور به پدر نگاه می‌کرد که ‌مادر.

با این که همان روز حمام رفته بودم باز رفتم زیر دوش. دو بار سرم را شستم و باز تمام بدنم را لیف کشیدم. نمی‌خواستم کسی متوجه‌ی بی‌خوابی‌ و خستگی‌ام بشود.

صدای مادر را شنیدم: “این قدر وسواس نداشته باش.”

بیش‌تر وقت‌ها که خواهر به حمام می‌رفت صدای مادر را می‌شنیدم. حتا منتظر شدم صدای خنده‌هایش را هم بشنوم، صدای خنده‌های خواهر را هم. یادم آمد پدر بیمار است. اما هیچ صدای گریه‌ای نشنیدم. حتا چهره‌ی گریه‌آلود مادر و خواهر را هم در آینه ندیدم. وسایل ریش‌تراش پدربزرگ را که دیدم فکر کردم بهتر است ریشم را بتراشم.

دقت می‌کردم تا صورتم را زخمی نکنم. فقط چانه، پشت لب‌ها و کنار گوش‌هایم ریش درآورده بود.

نگران بوی خون اُدکلن هم زدم. همان بویی را می‌داد که وقتی پدر ریشش را می‌تراشید. بعد هم لباس‌هایی را پوشیدم که با پول مادربزرگ برای نوروز خریده بودم و مادر و خواهر ندیده بودند. کراوات هم زدم. نخریده بودم. در کمد پدربزرگ فقط کراواتی که سرخ بود گره داشت. بارها دیده بودم مادر کراوات‌های پدر را گره می‌زند اما هیچ وقت نگاه نکرده بودم تا یاد بگیرم.

از خانه که می‌خواستم بیایم بیرون در آینه‌ی قدی مادربزرگ که در راهرو بود، نگاه کردم. نمی‌فهمیدم بیش‌تر شکل پدر شده‌ام یا شکل پدربزرگ. دلم می‌خواست مادربزرگ نرفته بود و از او می‌پرسیدم. همه‌اش به وقتی می‌دیدندم فکر می‌کردم. یک ماه بیش‌تر بود که کسی ندیده بود به خانه‌امان بروم.

نزدیک خانه از تاکسی پیاده شدم. نمی‌خواستم کسی متوجه‌ام شود. قدم زنان تا کنار درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی رفتم و زیر آن ایستادم. نمی‌دانم چرا منتظر بودم مادر از خانه بیرون بیاید و دلم می‌خواست آن قدر میان بازوانم نگهش دارم تا بغض تمام سال‌هایش را فراموش کند. می‌خواستم بگویم می‌دانسته‌ام، اما یقین نداشته‌ام، باور نکرده‌ام، نتوانسته‌ام باور کنم، شاید هم نخواسته‌ام.

ناگهان متوجه شدم زن‌ها و مردهایی که به خانه‌امان می‌روند لباس‌های سیاه پوشیده‌اند. آمد و شد زیادتر از آنی بود که تصور می‌کردم. به دقت جلو خانه را نگاه کردم. عکس پدر را در قابی دیدم که گوشه‌ی آن روبان سیاه گره زده بودند. از کسانی که به خانه آمد و شد داشتند فقط استاد را می‌شناختم و صحاف و شاطر را. بقال را هم ندیدم. حتم رفته بود. مادربزرگ هم بیرون نیامد تا به او اشاره کنم. دلم نمی‌خواست به خانه بروم. با مرگ پدر یقین کرده بودم راحت‌تر می‌توانم حرف‌هایم را به مادر بزنم. مادر هم حتم راحت‌تر حرف می‌زد. می‌دانستم نمی‌توانم در میان جماعت حرف‌هایم را به مادر بزنم. حتا خیلی حرف‌ها را با حضور خواهر هم نمی‌توانستم بگویم. می‌خواستم فقط خودش بشنود. خودش به خواهر بگوید که من همه چیز را فهمیده‌ام. باز به خانه نرفتم. همان طور زیر درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی ایستادم. باز بی‌اختیار منتظر شدم مادر بیرون بیاید و صدایش بزنم. حتا وقتی هم آشپزها غذا آورده بودند باز یک لحظه خیال کردم مادر و به دنبال او خواهر بیرون آمدند. دیده بودم که مادر عادت داشت کارگران خانه را تا جلو در بدرقه کند و آن قدر بایستد تا آن‌ها دور شوند.

“دوست ندارم خیال کنند از کارشان دل‌چرکینم.”

پدر که اعتراض کرد، گفت. نفتی نفت آورده بود. پدر خانه بود. ‌

گفت: “این همه مردم‌داری مردم را به شک می‌اندازد. محبت هم اندازه‌ای دارد.”

مادر گفت: “مردم هر چه دلشان می‌خواهد فکر کنند. تو چه فکر می‌کنی؟” و دست‌هایش را دور گردن پدر حلقه کرد و آهسته گفت: “از محبت به تو که کم نمی‌کنم.”

پدر مادر را بوسید و دیگر نفهمیدم مادر چه گفت. نمی‌خواستم حرف‌هایشان را گوش کنم. از توالت که بیرون آمدم مادر هم از بیرون آمد تو. بعد هم هر وقت رفتم به آشپزخانه، مادر را ندیدم، پدر را هم. تا غروب از اتاق خواب بیرون نیامدند. اگر آمده بودند بهانه نمی‌گرفتم و مدام خواهر را صدا نمی‌زدم. صدایش که می‌زدم، با این که نمی‌آمد خوشحال می‌شدم. می‌فهمیدم که تنها نیستم. هیچ وقت تنهایی را دوست نداشتم. در اتاقم هم که بودم همیشه با یکی از آدم‌های قصه‌های مادربزرگ حرف می‌زدم. با آدم‌های مادربزرگ راحت‌تر می‌توانستم حرف بزنم. مثل قصه‌های مادر یا کتاب‌هایی که خوانده بودم بی‌حوصله نبودند.

در آسایشگاه هم هر وقت خیلی دلتنگ می‌شدم، هنوز که همه چیز را خوب به یاد نمی‌آوردم، با بانو حرف می‌زدم. به خانه‌ هم که آمدم بیش‌تر روزها همین کار را می‌کردم. حتا وقتی هنوز بانو نیامده است حرف‌هایم را می‌نویسم و منتظر می‌شوم تا بیاید و جواب بدهد.

مدت‌ها است هر روز منتظر بانو می‌نشینم پشت پنجره‌ی آشپزخانه. همین که باغبان ریشم را می‌تراشد، بغلم می‌کند و می‌گذاردم روی صندلی چرخدارم و می‌گوید: “خوب آقا، دیگه ساعت شش شد و اگه فرمایشی نیست من باید برم؟” تا درِ خانه همراهش می‌روم. می‌خواهم مطمئن شوم که می‌رود و کاری با باغچه ندارد. از او خواسته‌ام دیگر هرگز باغچه را بیل نزند. خاک‌هایش را عوض نکند. بگذارد همان طور درختچه‌ها و بوته‌ها با شاخ و برگ‌های درهم باقی بمانند. چند بار هم با تعجب گفته است: “در حیرتم که چه طور بدون کود و حرص شاخ و برگ‌ها این طور با طراوتند.”

باغبان که می‌رود برمی‌گردم و منتظر بانو می‌شوم. به هر جا که نگاه می‌کنم چشم‌هایش را می‌بینم. بوی تن و عطرهایش هم همه جا هست. انگار هیچ وقت نرفته است. در جایی، گوشه‌ای قایم شده است و من را نگاه می‌کند. گاهی از سنگینی نگاهش هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. حتا روی صندلی‌ چرخدارم هم جا به جا نمی‌شوم و در تمام مدت سوزش کمرم را تحمل می‌کنم. خیال می‌کنم به عمد این کار را می‌کند. می‌خواهد خاطره‌ای را به یادم بیاورد. هنوز چند لحظه نگذشته است که همین اتفاق می‌افتد. روزهای تنها بودن و بی‌خبر بودن از همه چیز و همه کس به یادم می‌آید و با این که گرسنه‌ام نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. درست مثل همان شب نخست مرگ پدر که ابتدا طلسم شده بودم و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم و بعد نیروی خارق‌العاده پیدا کردم.

گرسنه بودم و پاهایم از شدت خستگی سوزن سوزن می‌شد. نمی‌خواستم راه بروم یا حتا بنشینم. باز ناخواسته نگران مادر بودم. می‌ترسیدم هر لحظه بیرون بیاید و به اطراف نگاه کند. ممکن هم بود خواهر را بفرستد. تمام مدت از کنار درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی تکان نخوردم. فقط چند بار پا به پا شدم. تا غروب هم ایستادم. مادر بیرون نیامد. انگار دیده بود در سایه‌ی درخت ایستاده‌ام و منتظرم بیرون بیاید. شاید هم نمی‌دانست که خیال داشتم فقط در گوشش حرف بزنم، طوری که هیچ کس دیگری جز خودش صدایم را نشنود، نفهمد چه می‌گویم. همان طور که بعضی وقت‌ها مادر به خواهر می‌گفت و هیچ وقت نفهمیدم چه می‌گفت.

مادر بیرون نیامد و می‌دانستم با حضور دیگری، حتا خواهر، نمی‌توانم در آغوشش بگیرم. بعد هم دیگر ندیدمش، خواهر را هم. نگران مادربزرگ شدم. فکر کردم ممکن است وقتی داشته می‌رفته ندیده‌امش. چند لحظه بعد هم یقین کردم بیرون آمده و با ماشین استاد یا دیگری برگشته است ‌خانه‌اش.

به خانه‌ی مادربزرگ برگشتم. دلم می‌خواست از مادر و خواهر برایم تعریف کند و بگوید که چرا چه شنیده است، چرا ناگهان پدر می‌میرد. او که هیچ وقت نگفته بود جایی‌ش درد می‌کند. دکتر هم نمی‌رفت، مادر هر چند ماه یک بار می‌رفت، خواهر هم، اما من و پدر هیچ وقت دکتر نمی‌رفتیم. پدر گاهی فقط قرص می‌خورد.

‌گفت: “سرم درد می‌کند.”

مادر به پدر قرص داد. من هم که بیمار شدم، پدر به پزشک گفت: “سالم است، هیچ سابقه‌ی بیماری ندارد.”

پدربزرگ هم سابقه‌ی بیماری نداشت.

مادربزرگ گفت: “سکته کرد، نتوانست طاقت بیاره. خیلی غصه خورد.”

نگفت غصه‌ی پدر یا مادر را. خواهر هنوز غمگین نشده بود، پدر هم هر شب مشروب نمی‌خورد. اگر پدربزرگ نمرده بود، بیش‌تر غصه می‌خورد. مادربزرگ گفت. مادر هم نگفته بود. مادر فقط گفته بود خواهر حال خوشی ندارد.

به خانه‌ مادربزرگ که رسیدم مادربزرگ هنوز نیامده بود. فکر کردم نخواسته است مادر و خواهر را تنها بگذارد. تصمیم گرفتم تا مادربزرگ آمد بروم به خانه‌امان. می‌دانستم تا شب دیگر کسی نمی‌ماند، همه می‌روند. تا وقتی هم ایستاده بودم زیر درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی همه رفته بودند که در خانه بسته شد. حتم مادر بسته بود.

به خانه که می‌رفتم به مادر می‌گفتم می‌خواهم فقط با او حرف بزنم. می‌بردمش تو اتاق خوابش تا خواهر حرف‌هایم را نشنود. لبه‌ی تختخوابش می‌نشست تا کنارش بنشینم. همیشه روی سرم دست می‌کشید، انگشت‌هایش را لای موهایم فرو می‌کرد و می‌خواباندشان به طرف چپ.

حتم می‌فهمید که به عمد سلمانی نرفته‌ام تا موهایم بلند شود و آن‌ها را به طرف عقب شانه کنم. از وقتی خانه‌ی مادربزرگ رفته بودم هیچ وقت شانه‌اشان نمی‌کردم. همیشه انگشت‌هایم را از لا به‌ لای موهایم می‌بردم به عقب.

از بس زیر درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی ایستاده بودم و خسته شده بودم زود خوابم برده بود. صبح که بیدار شدم مادربزرگ نیامده بود. از این که لباس‌هایم چروک شده بود خیلی ناراحت شدم. دلم نمی‌خواست مادر و خواهر فکر کنند بدون آن‌ها مرتب نیستم. مادربزرگ به سر و وضعم اهمیت نمی‌داد. مادربزرگ هیچ وقت حرفی نمی‌زد. حتا نمی‌پرسید کجا می‌روم. شاید هم می‌دانست عصرها می‌رفتم در کوچه‌باغ‌های اطراف قدم می‌زدم. دوست نداشتم کسی را ببینم. خیابان‌ها شلوغ بود. دانشجویان هر روز تظاهرات داشتند. شعار مرگ بر آمریکا می‌دادند. تا صبح هم صدای تیراندازی می‌آمد. مثل شب‌های حکومت نظامی که صدای الله اکبر می‌شنیدم. پدربزرگ هم آن قدر کتاب داشت که تا چند سال می‌توانستم آن‌ها را بخوانم و به کتابفروشی نروم. حتم داشتم صحاف از پدر پرسیده بود کجا رفته‌ام. زیر درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی هم که ایستاده بودم حتم دارم اگر صحاف می‌دیدم می‌پرسید: “تازگی‌ها چه کتابی خوانده‌ای؟”

با پدر هم که به شمال رفته بودم صحاف پرسید: “آن جا چه کتابی خواندی؟”

هیچ کتابی نخوانده بودم. گفتم: “پدر ماهی گرفتن با قلاب را یادم داد.”

صحاف پرسید: “چه یاد گرفتی؟”

نفهمیدم منظورش از تو کتاب بود یا از چیزهای دیگر.

تعریف که کردم خندید و گفت: “این‌ها را که پدرت یادت داده.”

نگفتم مادر کتاب‌ها را از ساکم درآورد.

گفت: “همه جا که کتاب نمی‌خونند، برو یک کم بازی کن. دریا هم نرو.”

به پدر هم گفت: “یادت باشه بچه را تو دریا نبری.”

پدر برد. به مادر نگفتم. مادربزرگ هم نگفت.

حالا هم حتم مادربزگ باز به مادر نگفته بود که گفته‌ام خودم می‌آیم. باید به او می‌گفتم مادربزرگ من آمدم، تا شب هم زیر درخت تنومند اقاقیای سر سه‌راهی ایستادم، اما مادر بیرون نیامد. خواهر هم.

گوشی تلفن را برداشتم، شماره خانه‌امان را گرفتم. حتم داشتم خواهر گوشی را برمی‌دارد. هر وقت تلفن زنگ می‌زد، مادر هم که برمی‌داشت خواهر را صدا می‌زد.

گفت: “دوستای خواهرت فقط بلدند تلفنی حرف بزنند.”

مادر تلفن را دوست نداشت. فقط گاهی که پدر تلفن می‌زد چند کلمه با او حرف می‌زد و زود گوشی را می‌گذاشت.

پدر که آمد، گفت “من که حرف‌هایم تمام نشده بود.”

مادر گفت: “شب تا صبح کنارت می‌خوابم تا هر چه دلت می‌خواد حرف بزنی. دوست دارم وقتی صدات را می‌شنوم صورتت را هم ببینم.”

کسی گوشی تلفن را برنداشت. مطمئن شدم همه رفته‌اند به گورستان. پدربزرگ هم که مرد همه رفتیم. هیچ کس جز مادربزرگ گریه نمی‌کرد. پدر فقط دستش را گذاشته بود روی پیشانی‌اش و گاهی با دستمال گوشه‌های چشم‌هایش را پاک می‌کرد. مادر گورستان را دوست نداشت.

پدر گفت: “باید برویم گورستان.”

مادر گفت: “چه جای دلگیری. همه‌اش خاک و خاشاک. اگه من زودتر از تو مردم، که امیدوارم همین طور هم بشه، جسدم را تو باغچه‌ی حیاط خودمون خاک کن.”

خواهر گفت: “چه فکر بکری. من را هم تو باغچه خاک کنید. این طوری در قبرستون پر گلی خواهیم بود.”

همه چای و خرما می‌خوردند. میوه هم بود. گاهی هم باغبان در فنجان‌های کوچک قهوه می‌داد. جلو استاد هم گرفت. پدر خواست که باغبان به استاد قهوه بدهد. همان لباس‌هایی را پوشیده بود که بعدها در چایخانه پوشیده بود.

استاد گفته بود که با هم برویم چایخانه. می‌خواست با صحاف حرف بزند. مدت‌ها پیش از اعدامش بود. بانو را هم دیدم. نپرسیدم برای چه کاری ‌آمده بود. می‌دانستم بنا به درخواست صحاف به چایخانه آمده‌‌ است. نقاب به صورت داشت. تعجب کردم. هیچ وقت حتا با حجاب هم ندیده بودمش. چشم‌های سرمه کشیده‌اش مثل دو مروارید می‌درخشیدند. صحاف مجبور شد سایبانی بالای صورتش بگذارد تا اندکی از بازگشت نور چشم‌هایش بکاهد و عکس چنان که ‌می‌خواهد باشد. عکس‌ها را که روی جلد کتاب‌ها دیدم نتوانستم از تحسین خودداری کنم. چشم‌های بانو به‌گونه‌ای سحرآمیز بیننده را به‌سوی خویش می‌خواند و کنجکاو صورتش می‌کرد که در زیر نقاب بود و در واقع درخشش سبد را نشان می‌داد. سبد پر از قلب‌هایی بود بیش‌تر به شکل بادکنک یا بادکنک‌هایی به شکل قلب. این اولین باری بود که بانو را با سبد می‌دیدم. فقط مادر را با سبد دیده بودم. با خواهر که بیرون می‌رفت عادت داشت سبدش را در دست بگیرد. بعدها هم باز مادر را با سبد در دستش دیدم.

کتاب را ورق زدم. داستان مادر و خواهری بود که گم ‌شده بودند. در صفحه‌های داخلی هم عکس‌هایی از بانو بود. بدنش را ‌شناختم. پاهای کشیده، کمر باریک، پستان‌های سربالا روی سینه‌ی فراخ زیرِ گردن بلندش را بارها دیده بودم. مهم نبود که صورت‌ها نقاب داشتند. بدنش درست شبیه مادر و خواهر بود. فقط رنگشان فرق می‌کرد. رنگ عناب‌هایی بود که مادربزرگ می‌آورد و از مادر می‌خواست که هر وقت گلویم خس خس می‌کند برایم بجوشاند.

هیچ وقت جوشانده‌ی عناب‌ها را دوست نداشتم. گریه می‌کردم و می‌گفتم تلخند. تلخ نبودند. اگر تلخ بودند که مادربزرگ می‌دانست.

‌گفت: “اگه دوست نداشتی می‌تونی مثل سنجد بخوری. مدرسه که می‌ری به جای این که پول‌هات را بدهی و هله‌هوله‌های بابای مدرسه را بخری، هر وقت دل‌غشه می‌گیری چند تا عناب بخور. بگذار گوشه‌ی لپت و آن‌ها را بمک.”

هیچ وقت نمکیده بودم. چند تا چند تا می‌گذاشتم در دهانم و تند تند می‌جویدم تا زود تمام شوند. دلم نمی‌خواست کسی بداند که عناب می‌خورم تا گلویم خس خس نکند. هیچ کدام از بچه‌ها عناب نمی‌خوردند. یکی دو بار هم که دیده بودند تعجب کرده بودند.

بغل دستی‌‌ام گفت: “مگه مرض داری که باید عناب بخوری؟”

معلم هم که شنید همین را گفت. او هم مثل مادربزرگ معتقد بود که مکیدن عناب برای سلامتی به خصوص دستگاه گوارش و صافی‌ خون خیلی مفید است.

حتا گفت: “خود من هم یک دوره‌ای همیشه عناب می‌مکیدم.”

بچه‌های کلاس چهارم تعریف می‌کردند و حتا بزرگ‌ترها گفته بودند که معلم طوری حرف می‌زده است که انگار هر چیز مکیدنی سینه را آرام می‌کند. شاید او هم مثل من تا وقتی بزرگ شده است هنوز گلویش خس خس می‌کرده است و وقتی نوک پستان‌های زنش را رنگ عناب‌ می‌دیده است بی‌اختیار آن‌ها را می‌مکیده تا سینه‌اش آرام بگیرد و بعد کم کم به این کار عادت کرده است و هر وقت زنش در کنارش نبوده از صدای خس خس گلویش بیدار می‌شده است و تا صبح نمی‌توانسته است بخوابد. کلافه در اتاق قدم می‌زده است و یا مثل من پشت پنجره می‌نشسته بدون آن که به رنگ عنابی‌ ‌نوک پستان‌های بانو فکر کند.

از وسوسه‌ی مکیدن نوک پستان‌های بانو دیگر نمی‌توانم بنویسم. بدنم داغ می‌شود، گوش‌هایم زنگ می‌زنند و احساس می‌کنم تب دارم. لای پنجره‌ی آشپزخانه را به سختی باز می‌کنم. خنکی هوای تازه روی پیشانی‌ام می‌نشیند. متوجه می‌شوم که ساعت‌ها از شب گذشته است و هنوز بانو نیامده. در خیال او را عریان مجسم می‌کنم. انگار که برای اولین بار است پستان‌هایش را می‌بینم و گوش‌هایم زنگ می‌زند، سطرهایی از غزل غزل‌های سلیمان را به‌ یاد می‌آورم که اولین بار آن را با صدای پدر شنیده‌ام.

از بیرون که آمدم خیال کردم هیچ کس خانه نیست. بعد صدای نفس‌های پدر و خواهر را شنیدم و بعد صدای خواهر را که از پدر خواست باز آن را بخواند. من تا پشت در اتاق خواهر رفتم اما خیلی زود برگشتم. هنوز مادر نگفته بود مواظب خواهر باشم. پدر که نبود مادر که می‌دانست خواهر تا آمدن او همان‌ گوشه می‌نشیند از من می‌خواست کنار خواهر باشم. من هم جلواش می‌ایستادم و شکلک درمی‌آوردم. مادر خوشش می‌آمد. اما هر کاری می‌کنم خواهر دوست ندارد. سرم فریاد می‌زند: “نکن! دوست ندارم! شکل قورباغه می‌شی!”

به مادر نگاه می‌کنم. اشاره می‌کند که ادامه بدهم. پلک چشم‌هایم را برمی‌گردانم و جلو خواهر می‌ایستم. بیش‌تر نگران می‌شود. مادر را صدا می‌زند. مادر جواب نمی‌دهد. می‌دانم خوشحال شده است. خواهر دنبالم می‌دود. نمی‌تواند بگیردم. باز مادر را صدا می‌زند و بدون این که منتظر شود به اتاقش می‌رود. مادر صدای بسته شدن در اتاق خواهر را که می‌شنود بیرون می‌آید. نگاهش که می‌کنم لبخند گوشه‌ی لب‌هایش را می‌بینم. به اتاق خواهر می‌رود. دلم می‌خواهد بدانم چه به او می‌گوید. ‌روی پله‌های سرسرا می‌نشینم.

مدتی که می‌گذرد بیرون می‌آیند. خواهر دیگر ناراحت نیست. پیراهن ساتن آبی‌اش را با همان بلوز سپیدی پوشیده است که پدر برای جشن تولدش می‌خرد. انگشت‌هایش را در موهایم می‌چرخاند و می‌نشیند ‌روی صندلی‌ِ سرسرا. چند لحظه بعد هم مادر کت و دامن ‌پوشیده از اتاقش بیرون می‌آید. می‌خواهند قدم بزنند. هر روز قدم می‌زنند که پدر نگران می‌شود و بعد که او را دار می‌زنند و به ناگزیر مادر و خواهر را گم می‌کنم، مجبور می‌شوم همه جا به دنبالشان بگردم و به سراغ هر کس و ناکسی بروم.

یادم است که تا اسم مادر و خواهر را که به پاانداز گفتم، خندید. نمی‌فهمیدم چرا. تا دید حیران نگاهش می‌کنم، پاهای خمیده و پشتش را راست کرد و سینه به سینه‌ام ایستاد: “پَه، کجای کاری، آقا؟” انگشت اشاره‌اش را گذاشت روی سینه‌ام: “نه، خیالت جنده شدن به همین سادگیه؟”

بوی دهان و نفسش آزارم می‌داد، اما هر چه صورتم را عقب‌تر می‌بردم او بیش‌تر به طرفم می‌آمد: “نه، هر کاری برای خودش رسم و رسومی داره.”

تمام سنگینی‌اش را انداخته بود روی انگشتش و به سینه‌ام فشار می‌آورد و با تکیه روی بعضی کلمه‌ها حرف‌هایش را ادامه می‌داد: “په، این هم تو همچین زمانه‌ای که دیگه خبری از کارت‌های بهداشتی و جواز و این حرف‌ها نیست.”

دلم می‌خواست چند قدم عقب‌تر بایستم، اما می‌ترسیدم نتواند روی پاهایش بایستد. احساس می‌کردم تمام حواس و نیرویش را گذاشته است روی حرف‌هایش: “په، بعد چه خیال کردی؟ مال این شهر را می‌برند تو یه شهر دیگه و مال شهر دیگه را می‌آرند این جا، تو این شهر بی صاحب و سامون.”

برای اولین بار لبخند می‌زند. کلمه‌ها همراه رطوبت تف‌هایش از لای دندان‌های نارنجی‌رنگش تو صورتم پرتاب می‌شوند: “نه، دیگه، اومدی نسازی. بدون که اسماشون دیگه همون اسما نیس.”

در فاصله هر “نه” یا “پَه” گفتن تا دوباره حرفش را ادامه بدهد، یکی دو بار چانه‌اش می‌افتد روی سینه‌اش و جمله‌ی بعدی را باز با تکرار یک کلمه‌ی نا به جا آغاز می‌کند: “نه، این طور کسی نمی‌تونه ردشون را پیدا کنه.”

از درد سینه و از ترس این که ممکن بود از پشت بیفتم مچ دستش را می‌گیرم و آرام از روی سینه‌ام بلند می‌کنم. ناگهان به خودش می‌آید و بعد از نفس عمیقی که با خم شدن روی شکمش و دوباره راست شدن پشتش می‌کشد، حرفش را ادامه می‌دهد: “نه، مأمور که نیستی؟ … نه، نیستی. … هستی؟”

نگران اطراف را نگاه می‌کند و به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد و آرام‌تر و آهسته‌تر از پیش حرف می‌زند: “نه، رزق و روزی‌ِ تو این‌ طرفا نیس. بی‌خود این طرفا پرسه نزن.”

باز اطرافش را نگاه می‌کند. نگرانی و ترس را در چشم‌های نیمه بسته‌اش می‌بینم. یک قدم به او نزدیک می‌شوم. این بار صدایش گرفته و بیش‌تر تو دماغی است: “نه، تو هنوز خیلی جوونی، خیلی جوون. … نه، من خودم هم یک روز جوون بودم، می‌خواسم … با این که آن زمان با حالا خیلی فرق می‌کنه، اما همیشه یه مشت گردن‌کلفت قلدر که آخورشون پیش آدمای حکومتیه، دخترا و زنای دزدیده شده را چنان چارمیخ می‌کنن که دیگه نه خودشون و نه احدی نمی‌تونه آن‌ها را از این بلا نجات بده. می‌دونی … تا وقتی بودنشون پر درآمده، یه کم لی لی به لالاشون می‌گذارن، اما همین که از ریخت و قیافه می‌افتن یا دردسرساز می‌شن، فینیش. تمومشون می‌کنن. اینه تفاوت مهمه گذشته با حالا. فقط حلق‌آویز کردن به جرثقیل که نیس، این کار عواقب دیگه‌ای هم داره. می‌بینی و یاد می‌گیری، می‌بینی و انجام می‌دی. آدم‌کشی شده مثل آب خوردن.”  

زانوهایش آرام آرام خم می‌شوند.

بانو همراه با نفس عمیقی که بیش‌تر به آهی کشیده می‌ماند با دست‌ها صورتش را می‌پوشاند. احساس می‌کنم خیس عرق شده‌ام. ساکت کنار پنجره می‌ایستم.

آسمان ابری است و لکه‌های نارنجی‌ِ پرتو خورشید ناپیدا در موج ابرها شبیه مهاجرت فوج پروانه‌ها دیده می‌شود.

در همین دوسیه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی