
داستان کوتاه «آشوب» نوشته مریمالسادات مهدوی، نگاهی به لحظات آغازین جنگ ایران و عراق در شهریور ۱۳۵۹ است. این اثر از زاویه دید کودکی روایت میشود که دنیای معصومانه و شاد او با واقعیت خشن جنگ درهم میشکند. مهدوی با انتخاب روایت کودکانه، پیچیدگیهای جنگ را از طریق ترس، کنجکاوی و سردرگمی کودک به شکلی ملموس به تصویر میکشد. این رویکرد، جنگ را نه تنها بهعنوان یک واقعه تاریخی، بلکه بهمثابه تجربهای جهانی و انسانی ارائه میدهد که در هر بحران و با هر ناامنی بازمیگردد.
مهدوی با ابزارهای ادبی، دو جنگ را به هم پیوند میدهد: جنگ هشتساله ایران و عراق و کابوس جمعی که با هر تهدید جنگی، مانند جنگ ۱۲ روزه اسرائیل و ایران، زنده میشود. او با توصیفات حسی دقیق مانند صدای انفجار، لرزش شیشهها و دود فرودگاه تجربه زیسته یک نسل فراموش شده را ثبت میکند. همچنین، با روایت کودکانه، مفاهیم پیچیدهای چون «کودتا» و «جنگ» را ساده و قابل لمس میکند، درحالیکه تضاد بین بازی کودکان و وحشت بزرگسالان، عمق فاجعه را برجسته میسازد.
«آشوب» فراتر از یک خاطره، بازتاب اضطرابی همیشگی در حافظه جمعی است. مهدوی خود تجربهاش را با ما در میان میگذارد. میشنوید:
خورشید هنوز وسط آسمان بود و ما گرم بازی، که مادرها صدایمان کردند. آخرین روز تابستان بود و باید زودتر از همیشه به خانه میرفتیم، اما از هم دل نمیکندیم. همیشه بازی کردن تو کوچه لذت خاصی برای ما داشت و کنار هم از ته دل خوشحال بودیم. آن روز، چون میدانستیم از کیف بازی بعدازظهر خبری نیست، اینپا و آنپا میکردیم تا کمی بیشتر کنار هم بمانیم. آخر سر هم قبل از خداحافظی وسط کوچه جمع شدیم و قرارومدار آخر هفتهها را گذاشتیم. بعد هم راهی خانههایمان شدیم، بدون اینکه بدانیم کمتر از یک ساعت دیگر دوباره دور هم جمع میشویم.
سکوت همهی کوچه را پر کرده بود. باد ملایمی شاخههای درختها را تکان میداد و برگهای سست آنها را زمین میریخت. در خانههایمان بودیم که صدای غرشی شیشهها را لرزاند؛ صدایی که چند بار پشت سر هم تکرار شد و همه را از جا پراند و به کوچه کشاند؛ با لباس خانه و دمپاییهای لنگهبهلنگه، سربرهنه و بیچادر، با پیژامه و زیرشلواری، بچهبغل و با عصا. همه با هولوولا آمده بودند تو کوچه تا بفهمند چه خبر است. با نگاههای کنجکاو از هم سؤال میکردند، ولی هیچکس جوابی در چنته نداشت. همه مثل اسپند روی آتش ناآرام بودند و بیتاب. بیهدف به اینطرف و آنطرف میرفتند. انگار خیابان را تکانده بودند. ما هم سرگردان رفتیم سر کوچه و چپیدیم جلوِ بقالی آقایزدی. هیاهو و غوغا فضا را پر کرده بود.
آن وسط ما بچهها از یک طرف دلهره داشتیم و کنجکاو بودیم بفهمیم چه خبر شده و از طرف دیگر خوشحال بودیم که دوباره تو کوچهایم. با چشم و ابرو به ته کوچه اشاره میکردیم، اما از جایمان تکان نمیخوردیم. ترس و نگرانی درونمان جرأت حرکت را از ما گرفته بود، هرچند چشمهایمان هنوز برق شادی داشتند و ما پر بودیم از هیجان بازی. تا بخواهیم تصمیم بگیریم چه بازیای بکنیم و اصلاً برویم بازی یا نه، چند تا از پسرها بیخیال این سروصداها پابهتوپ شدند تا از آخرین فرصتهای باقیماندهی تابستان استفاده کنند.
خیابان لحظهبهلحظه شلوغتر میشد. همهمهی مردم و سروصدای ماشینها همهجا را برداشته بود. ترافیک حرکت ماشینها را کند کرده بود. آنها هم مدام بوق میزدند تا برای خودشان راه باز کنند. حالا مردم شتابزده و فریادزنان بهسمت خیابان منتهی به فرودگاه میدویدند. گاهی سکندری میخوردند و گاهی بههم تنه میزدند، ولی بیتوجه به راهشان ادامه میدادند. چنان با سرعت میدویدند که انگار کسی دنبالشان میکند. همه به دودی اشاره میکردند که از سمت فرودگاه بلند شده بود. میگفتند یک هواپیما سقوط کرده.
همانموقع یکی از بچهها که ذوق خلبان شدن داشت، با آبوتاب شروع کرد به اظهارنظر دربارهی هواپیما و اندازهاش؛ که بال هر هواپیما اندازهی سه تا خانه است و اگر سقوط کرده باشد، حتماً خانههای زیادی را خراب کرده. ما هم با دهان باز و چشمهای گردشده به حرفهایش گوش میدادیم. حساب میکردیم اگر روی خانههای مردم افتاده باشد، چند تا خانه خراب شده. آنوقت سرمان سوت کشید. فکرش هم برایمان قابلتصور نبود. غرق بزرگی هواپیما و سقوطش بودیم که مردی از آنطرف خیابان فریادزنان گفت: «کودتا. کودتا شده. نیرویهواییها دوباره به فرودگاه حمله کردهن.
دستهایش را دو طرف دهانش گرفته بود و این جمله را پشت سر هم و بلند تکرار میکرد. قیافهاش خوشحال بود. ما معنی کودتا را نمیدانستیم ولی با دیدن چهرهی آن مرد، فکر کردیم لابد اتفاق خوبی افتاده؛ این شد که نفس راحتی کشیدیم و از خیال خانههای خرابشده بیرون آمدیم. چند قدمی برداشتیم تا برای بازی برویم ته کوچه، که بین بزرگترها دوباره ولوله بهپا شد. هر کس چیزی میگفت. گیج شده بودیم. با آنکه معنی حرفهایشان را نمیفهمیدیم، برگشتیم و نگاهمان را دوختیم به عکسالعملشان. از حیرت و سردرگمی آنها و هراسی که داشت توی جانمان لانه میکرد، همانجا ماندیم.
چند دقیقهای از خبر کودتا نگذشته بود که یکی از همسایهها تند تند و با قدمهای بلند بهسمت بقالی و ما آمد. آنقدر هولهولی میآمد که نزدیک بقالی داشت میخورد زمین. با صدای بلند و عجولانه گفت: «بالأخره کار خودشون رو کردن.»
ما تا او را دیدیم پشت سر مادرهایمان پناه گرفتیم. چون همیشه از دست ما عصبانی بود و آن لحظه هم حال آدمهایی را داشت که خیلی ناراحت هستند. گفتیم لابد باز هم میخواهد از ما شکایت کند. پچپچکنان گفتیم الان میآید و گوش یکی از ما را میکشد و میگوید: «بلاگرفتهها کدومتون ماشینم رو خط انداختهین؟ آخه این طرز بازی کردنه بچههای بینزاکت؟»

زیرچشمی مراقب بودیم و خدا خدا میکردیم سراغمان نیاید. اما انگار حواس او جای دیگری بود و چشمش ما را نمیدید. رو کرده بود به آقایزدی و میگفت: «بیزحمت صدای رادیوتون رو بلندتر کنین.»
آقایزدی همانطور که میپرسید: «مگه چی شده؟ رادیو که چیزی نمیگه.»، با آن قد بلندش پرید تو بقالی و صدای رادیو را تا جایی که میشد بلند کرد.
ما که خیالمان راحت شده بود کسی با ما کاری ندارد، برگشتیم سر جایمان. آقای همسایه میگفت: «جنگ آقا؛ میگن جنگ شده. مثل اینکه عراق چند روزه از سمت خوزستان داره یه کارایی میکنه. الان هم فرودگاه رو زده.»
حالا بعضی از پدرها و همسایههای دیگر هم از راه رسیده و جلو بقالی بودند. هر کسی چیزی میگفت و نظری میداد. چند نفری در جواب آقای همسایه گفتند: «جنگ چیه آقا؟ مگه عراق میتونه به ما حمله کنه؟ اگه اینجوری بود که رادیو یه چیزی میگفت.»
عدهای هم میگفتند: «چرا نتونن آقا؟ ما که ارتش درستودرمونی نداریم.»
بعضیها هم سرشان را به علامت تأیید تکان میدادند که: «در_OB. درسته. معلومه که راحت میتونن به کشور حمله کنن. الان چند وقته افتادهایم تو هچل. خیلی چیزا رو از دست دادهایم، حالا هم صدام…»
بین بزرگترها همهمهای افتاده بود. از جنگ حرف میزدند؛ از ارتش و دفاع، خاک کردن دشمن و بمباران. اما ما هنوز آنقدر بزرگ نشده بودیم که معنی این حرفها را بفهمیم. بهجز چند نفری، بیشتر ما آنموقع دبستانی بودیم، چیز زیادی از جغرافی نمیدانستیم و کشورهای همسایه را نمیشناختیم. نه میدانستیم عراق کجاست، نه میدانستیم صدام چه کسی است. حتی تصوری هم از حملهی هوایی و بمباران نداشتیم. با شنیدن آنهمه حرفهای سنگین، احساس میکردیم مغزمان ورم کرده. با شنیدن هر کلمهی جدیدی، با چشمهای گشادهشده به هم نگاه میکردیم تا شاید کسی از ما معنی آن را بداند. ولی فقط شانههایمان را بالا میانداختیم و جوابی برای هم نداشتیم. ترسیده بودیم، اما نمیخواستیم به روی هم بیاوریم. همانطور که به آنها گوش میدادیم، یا ناخن میجویدیم یا با پاهایمان شکلهایی روی زمین میکشیدیم.
آنقدر با آبوتاب حرف میزدند و ادا درمیآوردند که کمی از ترسمان ریخت. حالا دلمان میخواست ما هم با دشمن بجنگیم. غرق در خیال شدیم و قصههای جورواجور ساختیم. با اسلحهی خیالیمان سربازهای دشمن را نشانه میگرفتیم و به رگبار میبستیم. معرکهی جنگیمان کمکم شکل بازی به خودش گرفت.
شور بازی ما را گرفته بود که متوجه شدیم بزرگترها دور خانمی جمع شدهاند. زن، پای برهنه و لنگهکفشبهدست جلو بقالی آقایزدی نشسته بود روی پله. کارمند فرودگاه بود و همهچیز را دیده بود. رنگ توی صورتش نبود. از پایش خون میچکید. عرق از سر و رویش میریخت. همسایهها سؤالپیچش کرده بودند. ما هم رفتیم نزدیکتر تا حرفهایش را بشنویم. نفسش بالا نمیآمد. آقایزدی برایش آب آورد. بریدهبریده حرف میزد.
«کارم تموم شده بود. داشتم میاومدم خونه. سه تا هواپیما با فاصلهی کمی از بالای سرم رد شدن. اول بهشون توجهی نکردم، تا اینکه صدای انفجار بلند شد… دیگه فهمیدم یه خبراییه.»
دست و پایش میلرزید. بهزحمت توانسته بود خودش را تا آنجا برساند. همینطور که داشت تعریف میکرد، زد زیر گریه. حیرت و ترس بین مردم بیشتر شد. چند نفری همراه با زن به گریه افتادند. یک عده هم کنجکاوانه میپرسیدند: «خب بعدش چی؟ راسته که جنگ شده؟ تا اینجا چطور اومدهی؟»
زن بیچاره نای حرف زدن نداشت. با همان حال گریان میخواست بقیهی ماجرا را تعریف کند که یکدفعه صدای رادیو قطع شد. همه ساکت شدند. ما هم با سکوت رادیو و عکسالعمل بزرگترها سر جایمان میخکوب شدیم و دستهای همدیگر را گرفتیم. بعد یک نفر توی رادیو دربارهی عراق و قرارداد و نقض آن گفت. ما بیصدا سر جایمان نشستیم و خیره شدیم به دهان بزرگترها تا شاید بفهمیم جریان از چه قرار است. طولی نکشید که رادیو آرم اخبار را زد و مثل همیشه اعلام کرد: «ساعت ۱۴. اینجا تهران است، صدای جمهوری اسلامی ایران.»
و همزمان صداها خوابید. همه آرام شدند تا خبر را بشنوند. بهجز صدای رادیو هیچ صدایی نبود. انگار خیابان از آنهمه آدم و ماشین خالی شده بود. حتی سایههای پهنشده در کف خیابان هم تکان نمیخوردند. نفس در سینههایمان حبس شد. از اضطراب ناخنهایمان را توی دست هم فرو میبردیم. گویندهی خبر از حملهی عراق به چندین فرودگاه کشور از جمله فرودگاه مهرآباد گفت و اینکه این تجاوز را بیجواب نخواهیم گذاشت. پشت سرش هم آمدن مهر و شروع مدرسهها را تبریک گفت.
هنوز اخبار تمام نشده بود که صدای هقهق زن بلند شد و با داد گفت: «سه تا بمب. سه تا. سه تا بمب انداختن. یه بمبش تو فرودگاه افتاده. دو تاش هم تو شهرک اکباتان. آتیشی بهپا شده؛ آتیش.»
متن زیر با حفظ کامل کلمات و ساختار جملات، صرفاً از نظر رسمالخط تصحیح شده است:
بعد با دست محکم زد روی پایش و زیر لب تکرار میکرد: «آتیش. آتیش.»
صدای جیغهای کوتاه و پیدرپی بقیه هم بلند شد؛ صدای نچنچها، بد گفتن به عراق و جنگ.
آن وسط چند نفری گفتند: «همین روزاست که پاشون به تهران برسه. بهتره بریم وسایل مهم رو تو یه ساک جمع کنیم و برای فرار آماده باشیم.»
قیلوقال بقیه بلند شد. یکی گفت: «ای بابا. آقا این حرفا چیه. مگه الکیه که به همین راحتی بتونن به تهران برسن؟»
بعد هم شروع کردند به گفتن حرفهای پخشوپلا. یکی از قدرت ارتش و کوچک بودن عراق و نفراتش میگفت و یکی از ضعف ارتش و ادعای صدام که گفته یکهفتهای به تهران میرسد و ایران را شکست میدهد.
شنیدن خبر تبریک سال تحصیلی جدید، صداهای درهم مردم، بغض و ناراحتی آنها، صدای گریهی بچههای کوچک، آشوب و بهمریختگی خیابان، همگی حس بدی را در وجودمان میریختند. زانوهایمان میلرزید. فکر آواره شدن و فرار از خانهیمان، خوف غریبی به جانمان انداخت. در جستوجوی نگاه مادرهایمان بودیم تا دلنگرانیای را که بهدلمان چنگ زده بود، کم کنیم، اما صورتهای پر امیدشان زیر نوری که از لابهلای برگ درختها میتابید، رنگ باخته بود و ما بیرحمی و تیرگی جنگ را در چشمهایشان میدیدیم. میل به بازی را از دست داده بودیم. حتی آن چند نفری هم که ته کوچه بودند، توپ را رها کرده و بهتزده کنار ما ایستاده بودند تا از فردا و آنچه قرار است پیش آید بشنوند. در گروههای کوچک دور هم جمع شدیم و دوباره دستهای هم را گرفتیم. دستهایمان سرد بود ولی خیس عرق. بعد، کنار دیوار پهلو به پهلوی هم نشستیم و هر کدام به جایی خیره شدیم.
صدای رادیوی آقایزدی همچنان بلند بود. هر کدام از همسایهها یا پدرهایمان که میرسیدند، همانجا سر کوچه کنار بقیه میایستادند و شنیدههایشان را بازگو میکردند. حتی اَبه هم آمده بود. صورتش سرخ شده بود و در پاسخ به حرفهایی که میشنید، فقط سرش را تکان میداد. ما هم برای اولین بار بدون ترس از اَبه آنجا ایستاده بودیم. او از بچگی لال بود و کسی را نداشت. بیشتر وقتها تو کوچهها میچرخید. نمیدانیم چرا تا او را میدیدیم پا میگذاشتیم به فرار. اَبه هم که این را میدانست با خنده دنبالمان میکرد و مدام اَبَ اَبَ میکرد و ما بیشتر میترسیدیم و جیغ و داد میکردیم و تندتر میدویدیم. بچههای بزرگتر هم، مدام سربهسرش میگذاشتند و کلاهی را که همیشه به سر داشت برمیداشتند، اذیتش میکردند. اما آن روز، بچههای بزرگتر هم حوصله نداشتند با اَبه شوخی کنند.
جمعیت رفتهرفته بیشتر میشد. آمدن هر نفر و زیاد شدن مردم، بقیه را دلگرم میکرد. انگار با دور هم بودن، از هم قوتقلب میگرفتند و کسی قصد نداشت به خانهاش برود. مادرهایمان هم با چشمهای جستوجوگر به صورت پدرها نگاه میکردند. شاید در قیافهی آنها بهدنبال نشانی بودند تا کمی آرام شوند. ما هم با شلوغ شدن کوچه، دلمان کمی قرص شد. از جایمان بلند شدیم، ولی حاضر نبودیم از پدر و مادرهایمان دور شویم. همگی کنار بزرگترها ماندیم، بهجز توپمان که ته کوچه برای خودش قل میخورد.
سایه داشت از دیوارها بالا میرفت و آسمان رنگ میباخت، اما خبری از روشنایی کوچه و خیابان نبود. خبر احتمال حملهی دوبارهی دشمن از رادیو پخش شد؛ از مردم خواست به خانههایشان بروند و شب با رعایت خاموشی و در نظر گرفتن جای امنی از خانه، آرامش خود را حفظ کنند. تذکر داد صدای ضدهوایی برای دفاع در برابر دشمن است و هر وقت رگبار ضدهوایی را شنیدیم خونسرد بمانیم.
ضدهوایی؛ باز هم کلمهای جدید. ولی ما دیگر با تعجب و چشمهای گشادشده به هم نگاه نمیکردیم، بهجایش حواسمان را داده بودیم به حرفهای بزرگترها. هر کداممان هر چیزی را که از زبان آنها میشنیدیم، دهانبهدهان به بقیه منتقل میکردیم. با فهم کودکانهمان آن کلمههای غریب را برای خودمان معنی میکردیم. اَبه هم هر از گاهی، از لای جمعیت به ما نگاه میکرد و برایمان دست تکان میداد. کارمان شبیه بازی شده بود. هر کسی اول از همه معنی کلمهای را کشف میکرد، برنده بود. داشتیم برای بازی جدیدمان قانونی میساختیم که بهخاطر تاریک شدن هوا و هشدارهای رادیو، مجبور شدیم برویم خانه.
کمی بعد، کوچه و خیابان در تیرگی شب فرو رفت. شهر ساکت و بیصدا شده بود. چراغ هیچ خانهای روشن نبود. هیچ نوری از هیچ خانهای سوسو نمیزد. همه در خاموشی کامل، در خانههایمان نشسته بودیم که صدای رگبار ضدهوایی سکوت شهر را شکست.پ
از همین مجموعه:
- از تجربه تا تخیل – مسعود کدخدایی: او در لباس سیاه آمد
- از تجربه تا تخیل – لاله رهبین: گمشده
- از تجربه تا تخیل – میلاد خسروی: مشکلات حرف زدن و نزدن
- از تجربه تا تخیل – پونه بریرانی: چاه
- از تجربه تا تخیل – حسین نوشآذر: دگردیسی
- از تجربه تا تخیل – فائزه جنیدی: «خاطرات یک دیوانه – لوله»
- از تجربه تا تخیل- چهار شعر از سجاد حقیقی
- از تجربه تا تخیل – فائزه جنیدی: «خستویِ دیوانه- مورچه»
- از تجربه تا تخیل – بهمن پارسا: اسبابکشی