
این داستان درباره زندگی جواد، پسری با رنجهای جسمی و عاطفیست. محور اصلی داستان، تنهایی و محرومیت جواد است که از طریق جزئیاتی مانند پارگی ژاکت، رفتارهای دیگران با او، و خاطرات پراکندهاش از خانواده و مدرسه نشان داده میشود. پونه بریرانی با استفاده از فلاشبکها و تداعیهای ذهنی جواد، فضایی تلخ و واقعگرایانه خلق میکند. تناقض بین دنیای درونی جواد (آرزوی محبت و پذیرش) و بیرونی (تحقیر و بیتوجهی اطرافیان) به خوبی نمایان است. لحن داستان غمگین و گاه نوستالژیک است و با توصیف دقیق فضای فقرزده و روابط خشن، خواننده را با جهان جواد همراه میکند. قدرت اصلی داستان در خلق شخصیتی زنده و فضاسازیست که در خدمت بازآفرینی دنیای درونی کودکی آسیبدیده و تنها قرار میگیرد: اثری تأملبرانگیز که نابرابریهای اجتماعی را از دریچهای انسانی و دردناک روایت میکند. این داستان از مجموعه «از تجربه تا تخیل» را با صدای نویسنده و با فرازهایی که دربردارنده زبان و گفتار گیلکیست میشنوید:
جواد میدوید، تمام کوچه را تا نزدیکی میدانچه یک نفس دویده بود. باد کنار گوشهاش گرگر میکرد، زبان زد و آب دماغش را مزه کرد، بعد یک جا ایستاد. دست روی زانو، خم شد توی خودش. سر برگرداند از فاصلهی میان دست و پایش سر کوچه را نگاه کرد. کسی نبود. تف انداخت روی شنهای کف کوچه. تف ماند روی شنها. جواد نگاش افتاد و چمپاتمه زد، یک دم دردش را از یاد برد. دانههای شن از زیر حباب تف جواد درشتتر به نظر میرسیدند. این را پیشتر دیده بود. نه که تف باشد. پسر عاشورنیا یک چیزی داشت، یک شیشهای که گرد بود، میگرفت روی چیزها، روی مورچه، روی گوشماهیهای ریز کنار دیوار مدرسه، میگرفت روی دیوار، همه چیز درشت میشد، شیارهای روی تن صدف، سوراخهای دیوار سیمانی، کلهی مورچه و شاخکهای حلزون. حتا شیشهی گرد را گرفته بود دستش از یک جایی به بعد همه چیز را برعکس نشان میداد، ساختمان زمین فوتبال را برعکس دیده بودند، میدان شهرداری را هم، نوشتهی خدا، شاه، میهن وارونه شده بود. بعد پسر عاشورنیا خندیده بود و گردی را گرفته بود. جواد یاد لقمهی پیاز و شامی هم افتاد. نزدیک ظهر بود، توی دلش انگار فنری جمع شده باشد و هی باز شود و بپرد این طرف و آن طرف. یادش افتاد رسول همیشه بوی پیاز میدهد. باباش قناد است. خانم جان میگفت دختر سلمانی رفت زن قناد شد، سفید بخت شد، من که بابام تاجر بود را دادند به پسر کدخدا این شد زندگی من بیلاوارث[۱]، بعد به آقا جان نگاه میکرد. با همان چشمهای درشتش که انگار سفیدیش بیش از سیاهیش بود و آن وقتها هنوز پلک بالاش نیفتاده بود پایین. آقا جان حرف نمیزد. اگر هم چیزی میگفت معلوم نبود چی میگوید. فکش کوچک بود، از اول نبود، جوانی فکش غده درآورده بود و رفته بود روسیه عمل کرده بود. غده را با یک قسمتی از فک درآورده بودند. بعد دیگر حرفهاش هم رفته بود. یعنی حرف که میزد آن قدری که سهم آن فک بریده شده بود، الکن و ناقص شنیده میشد. قسمش به حق پنج تن بود. پنج را میگفت پش. جواد هم همین را یاد گرفته بود. میگفت سه، چهار، پش. خانم جان میگفت هفت سالگی به حرف آمد. همه خیال میکردند لال است. بعد هم که ناقص و جویده حرف میزد.
جواد انگار باز یاد دردش بیفتد، انگار مثلاً یک جاییش زخمی داشته که دستمالی شده، همانطور چنباتمه، پیشانیاش را تکیه داد به دیوار و اشک ریخت. صدای گریهاش خفیف و کشدار بود. آب دهانش آویزان بود. بعد پیشانیاش را چند بار آرام زد به دیوار. دیوار سرد بود. بلوکهای سیمانی پیشانیاش را میخراشید. کسی از کنارش گذشت، جواد پاهای مرد را میدید. همانطور که خم شده بود توی خودش میتوانست چکمههای لاستیکی سیاه عابر را ببیند. عابر نایستاد. شاید به کت خاکستری جواد نگاه کرده بود، به کلهی پخش، به جای بخیه که پس سر تراشیدهاش پیدا بود. این طور که جواد چنباتمه زده بود این چیزها را میشد دید. چشمهای آبی اشکبارش که پیدا نبود و مفش که آویزان بود. جواد دو طرف کتش را گرفت و رساند به هم. ساکت و بیحرکت ماند تا عابر گذشت. بعد بلند شد. خودش را تکاند، دست کشید به سرش، زبری موهای تازه رُستهاش را زیر انگشتهاش حس کرد. انگشتهاش کوتاه بود. ناخنهاش جویده و کج و کوله، فرو رفته بودند توی گوشتهای اضافی سر انگشتانش. زن دایی رزا، براش دستکش بافته بود، فلفل هم زده بود به انگشتهاش، افاقه نکرده بود. گفته بود بهاش ناخن نجوی میگویم بیایی قاپ بازی کنیم. یکی دو روزی نجویده بود. رفته بود ته حیاط خانهی دایی بزرگ نشسته بود توی ایوان با زن دایی قاپ بازی میکرد. کله ماهی هم انداخته بودند. زن دایی استخوان ماهی را میچرخاند دور سرش اگر طاق باز بود بچهاش دختر میشد و اگر دمر میافتاد بچهاش پسر به دنیا میآمد. زن دایی لاغر بود. مادر جان صداش می کرد کَلِ رزا. نه که جلوی خودش بگوید، پشت سر بهاش میگفت کل رزا. براش میخواند:
کَلِ رزا کَله
هَنِ پا ایپیچه شله
هَنَ بَری نبوی ویجا
نَبوی گویه
هَن دختره
و بعد دستش را یک جوری جلوی شکمش بالا و پایین میبرد انگار یک گنبد فرضی و از خنده ریسه میرفت. مادر جان میگفت رزا اصلاً بچهاش نمیشه.
جواد با آستینش آب دماغش را پاک کرد. مایعی سفید کش آمد و چسبید به سر آستینش. جواد چندشش شد و آستین را مالید پشت شلوارش. رسیده بود درِ دکان آقا جان. کرکرهاش پایین بود. قفل نزده بود، پایین بود اما. غلامعلی گفت بابات رفته مچّد.
بعد خندید. یا نخندید، آفتاب خورده بود توی صورتش. آفتاب زمستان، هوا سوز هم داشت. جواد فکر کرد سوز از یک جایی میرود توی تنش، سرما سوراخش میکند. سوراخ بود. اما کسی ندیده بود. تا امروز کسی ندیده بود. بزرگ که نبود از اول. یک در رفتگی کوچک بود. خانم جان آن چند دانه را گرفته بود توی میله و بافته بود و سوراخ بسته شده بود. آستینش کوتاه شده بود، اما از زیر کت که پیدا نبود. کت خاکستری را میپوشید روی ژاکت آبی و چیزی پیدا نبود. بعد سوراخ بزرگ شده بود. خانم جان یک تکه پارچه گذاشته بود زیر سوراخ و رفو کرده بود. جواد ژاکت را پس و پیش میپوشید. گردی یقه میآمد توی خرخرهاش اما جای رفو دیگر پیدا نبود. جای رفو میرفت زیر کت.
امروز اما یک طور دیگر شده بود، جواد دویده بود تا خانه. بغض داشت. دلش میخواست برود خودش را بیندازد توی بغل خانم جان، خانم جان دست بکشد سرش بگوید کَشکَرک[۳] و بخندد و دندان طلاش برق بزند و آقا جان بگوید ها… بازار طلافروشها. بعد خانم جان اخم کند بگوید عبادالله خدا اگر صلاح میدونه پدر مادرت رو بیامرزه.
اما نشده بود. اینها نشده بود. بغض مانده بود توی گلوی جواد، توی دل و رودهاش، شبیه حرفها که هفت سال مانده بود توی دل و رودهاش. خانم جان میگفت. میگفت بس که دیر به حرف آمده، این همه حرف دارد توی دل و رودهاش. حالا هم نشده بود حرفش را بزند. خانم جان سراسیمه ایستاده بود دم در، تا جواد را دید گفت بدو برود در دکان پنج شاهی بگیرد از آقا جان، سر راه برنج بخرد. گفت اذان ظهر را نگفته برگردد. مهمان رسیده بود. جواد نپرسیده بود کی. خانم جان خودش گفته بود خاله فاطمهات اومده.
خاله فاطمه هم سفید بخت بود، شبیه زن عاشورنیا. «خواهرم سفید بخت شد». این را خانم جان همیشه میگفت. بعد یک حکایتی میگفت از تاب بازی خواهرش، که نه ساله بود با عروسک توی بغل تاب بازی میکرده. حاج آقا سی سالی داشته. کسی نمیپرسید زن اولش چی شده بود. حاج آقا آن قدر خوب بود دست به خاله جان نمیزد. تا خاله جان رگل میشود. جواد نمیدانست رگل چیست. خانم جان اینها را برای زن دایی میگفت. تعریف میکرد شاید یک سالی بعد از آن تاب بازی، که حاجی هولش میداد و خاله کمرو با گردن کج نشسته بود توی تاب و عروسکش را که حاجی از بادکوبه براش آورده بود، به سینهاش فشار میداد، حاجی به خاله نزدیک شده بوده.
خانم جان این همه را با آه میگفت. آقا جان این وقتها زیر لبی فحش میداد. حالا خاله با دخترش آمده بود. توی خانهی پسر کدخدا پنج شاهی برنج نبود. جواد از این حرفها که بلد نبود. حرفها همینطور که میدوید میآمد توی سرش، معناش را نمیدانست. شبیه حرفهای سر صف آقای مدیر. صبحها یک لنگه پا میایستادند توی صف. اوایل جواد کتش را درمیآورد میگرفت دستش. خیالیش نبود به رفوی پشت ژاکتش. آن طور که کتفش را میداد عقب و دست به سینه میایستاد نه کوتاهی آستینها پیدا بود و نه جمع شدگی و چین دور و بر رفو. فقط رسول مرضی داشت که هی انگشت میکرد توی محل دوخت پارچه زیر پارگی. هی جواد شانه تکان میداد، انگار بخواهد مگسی را بتاراند. باز رسول انگشت میکرد. سوراخ بزرگ شده بود. پارچهی رفو هم جدا شده بود و مچاله بود، جواد صبح به صبح کت را میپوشید روی سوراخ و میرفت. دیگر یادش هم نبود پشت ژاکتش قدر یک کف دست پارگی دارد. حالا اما سوز میآمد و از زیر کتش میزد و از توی سوراخ بزرگ میگذشت و میرسید به تن استخوانی جواد. جواد ایستاد، نفس گرفت و باز راه افتاد، نمیدوید، قدم تند کرده بود. گنبد مسجد پیدا بود. دیوار آجریاش پیدا بود. آدمهای دور و برش را میدید، درش باز بود. پذیرای مردم بود. جواد ایستاد توی درگاهی، چشم گرداند. پیش نماز بالای یک بلندی نشسته بود. میگفت خدایا به مریضهای ما شفای عاجل عنایت بفرما، مردها میگفتند الهی آمین.
صداها بیحال بود، توی مدرسه اگر اینطور جواب میدادند آقای مدیر از همان بالا فحششان میداد. مثل امروز که سر ورزش صبحگاهی چند بار جواد را صدا کرد. جواد خودش را زده بود به نشنیدن. هی داد زده بود جواد پدرسگ مگه با تو نیستم؟ کتت رو در بیار. جواد گفته بود سردمه آقا. مدیر گفته بود مرگه سردمه. ورزش میکنی گرم میشی. درش بیار. بعد باز داد زده بود پاها به عرض شونهها باز. جواد که کتش را درآورد صف از خنده ترکید. نه که یکهو منفجر شوند. خنده و مسخره بازی از دو سه نفر پشت سریش شروع شده بود و بعد دیگر همه داشتند به انگشت نشانش میدادند. رسول دستش را تا مچ کرده بود توی حفرهی پشت جواد و ژاکتش را میکشید، جواد تاب میخورد و خلاص نمیشد از چنگالش. مدیر از آن بالا داد زد ته صف چه خبره؟ بعد آمده بود پایین. پس گردنی زده بود به جواد و یک در کونی هم به رسول. بچهها میخندیدند هنوز. آقا مدیر خودش هم خندهاش گرفته بود. جواد کت را پوشیده بود و تا زنگ آخر چانهاش چسبیده بود به گردنش. بعد دویده بود تا خانه و توی راه رفته بود یک جای خلوت که آدمها نباشند گریه کرده بود، یک جوری مخصوصاً بلند گریه کرده بود تا صدای نالهاش را خودش بشنود. بعد بلند شده بود، باز راه افتاده بود. حالا دم نمازخانه چشم میگرداند. آقاجان را پیدا کرد. کلاه نمدی سبز سرش بود. عینک ته استکانیش را با کش سفت کرده بود، دهانش نیمه باز بود و خیره و سر بالا به پیشنماز چشم دوخته بود. مردم میگفتند آمین و آقا جان هر بار برمیگشت به دور و بریهاش نگاه میکرد و باز خیره میماند به پیشنماز. چیزی تا اذان ظهر نمانده بود.
پانویس:
[۱] لاکردار، لعنتی، بدون وارث
[۲] رزا کچل است
پایش کمی کج است
او را پیش (دکتر) نبوی میبری
نبوی میگوید بچهاش دختر است
[۳] زاغ سیاه