پادکست‌های «از تجربه تا تخیل» – مسعود کدخدایی: «او در لباس سیاه آمد»

در سال ۲۰۱۹ من به ناشر دانمارکی رمانم (تو هم آرام می‌گیری) پیشنهاد کردم مسابقه‌ای برای داستان کوتاه برگزار کند که پذیرفت و من داستان زیر را برای آن‌ها فرستادم که همراه با ۲۳ داستانِ برگزیده‌ از میان صدها داستانی که به دستشان رسیده بود، در مجموعه داستان «خارج» Udenfor منتشر شد.

ما همه منتظر بودیم او بیاید. در آن سالن بزرگ، زمان به کندی می‌گذشت. ما هیجان‌زده بودیم و پر از امید. ما منتظر چیز کوچکی نبودیم، ما منتظر آدم مهمی بودیم که سرنوشتمان در دست او بود. آن زن باید می‌آمد و آینده‌ی ما را در این کشور تازه شکل می‌داد.

ما زیاد بودیم. بعضی از افغانستان آمده بودند، بعضی از اریتره. کردها هم بودند، اما بزرگترین گروهی که من هم جزو آن بودم، از سوریه آمده بودیم. حدود سی زن و مرد بودیم. بزرگترین ما، سی و پنج سال داشت. بعضی از زن‌ها بچه‌های کوچکشان را هم با خودشان آورده بودند. یکی از آن‌ها خیلی گریه می‌کرد. یکی دور سالن می‌دوید، دوتا هم سر همدیگر داد می‌زدند و بزرگترها برای اینکه صداشان به هم برسد، بلند بلند با هم حرف می‌زدند. سالن به خاطر آن‌همه آدم خیلی گرم بود، شاید هم به علت هیجان و اضطرابی که داشتم آن همه گرمم بود. خوشبختانه پارچ‌های آب برای خاموش کردن آتش تشنگی روی همه‌ی میزها بود. من وقتی هیجان دارم، زیاد آب می‌خورم.

ما سوری‌ها نوزده نفر بودیم که من از همه بزرگتر بودم. دو ماه دیگر بیست و هشت ساله می‌شدم.

دقیقه‌ها به کندی می‌گذشت. من به راستی پر از امید بودم. قلبم تند می‌زد. با وجود آن همه سر و صدا در آن سالن زیبا که در طبقه‌ی بالای یک ساختمان چند اشکوبه بود، من می‌توانستم صدای فلب خودم را بشنوم. هر وقت از شیشه‌های تمیز پنجره‌ها بیرون را نگاه می‌کردم، شهری زیبا و آرام با فضای سبز گسترده‌ای می‌دیدم.

پیشاپیش، مردی در سازمان پناهندگی که برای ما مترجم پیدا کرده بود، تأکید بسیار کرد که در دانمارک، آدم باید درست سرِ وقت در جایی که او را خواسته‌اند حاضر شود.

ما همه مثل شاگرد مدرسه‌ای‌ها، پشت میزهایی نشسته بودیم که رو به یک تابلوی سفید بزرگ بود و بی‌صبرانه به ساعت نگاه می‌کردیم. دو دقیقی از وقت آمدنش گذشت… شد سه دقیقه… پنج دقیقیه… یک زن و یک مرد دانمارکی هم پشت میزی که زیر تابلو بود، نشسته بودند. آن‌ها هم بی‌تاب بودند و دم به دم به موبایل و ساعتشان نگاه می‌کردند. زن بلندقد و زیبا بود با موهای روشن. لباس شیکی پوشیده بود. مرا به یاد معلم امریکایی زبان انگلیسی‌مان در دوره‌ی دبیرستان می‌انداخت. بالاخره بلند شد و با خودکاری که در دست داشت، چند ضربه به لیوان روی میزش زد. ما همه ساکت شدیم، ساکتِ ساکت. قلب من شروع کرد به تندتر زدن. وقتی شروع کرد به حرف زدن، خیلی برایم جالب بود. آواهایی از دهانش درمی‌آمد که تا آن موقع نشنیده بودم. زبان عجیبی بود. آن شکلی که لب‌های قلوه‌ای قرمزش را که شبیه لب‌های آنجلینا جولی بود پیچ و تاب می‌داد، خیلی سکسی بود. من یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمیدم. او گفت خانم شهردار که منتظرش هستیم، کمی دیر کرده، اما در راه است. همین‌که جمله‌ی آن خانم تمام می‌شد، پنج مترجم شروع می‌کردند به ترجمه به زبان‌های فارسی، عربی، پشتو، کردی و تیگرینی. خوشبختانه من نزدیک مترجم عربی نشسته بودم و می‌توانستم ترجمه را بشنوم.

این اولین بار در عمرم بود که می‌خواستم یک شهردار را از چنین فاصله‌ی نزدیکی ببینم.

از پشت پنجره‌های دو جداره به بیرون نگاه کردم. ماشین‌ها در رفت و آمد بودند، بدون اینکه صداشان شنیده شود. بعد یک قطار آمد. صدای آن هم شنیده نمی‌شد. طلسم شده بودم. در رؤیای آینده غوطه‌ور بودم، در رؤیایی شیرین. می‌دیدم زمانی رسیده که می‌توانم دانمارکی حرف بزنم و در زندگی جدیدم شغلی دارم. همان‌جا به خودم گفتم تا جایی که می‌توانم، برای دانمارک و مردم دانمارک، از خودم مایه می‌گذارم. همه‌ی وجودم سرشار از امید و شادی بود. به خودم قول دادم که اگر صلح به کشورم بازگشت، در آنجا نوعی سفیر فرهنگی بشوم. آرزو کردم آتار نویسندگان دانمارکی را به عربی برگردانم و مردم را تشویق کنم به دانمارک بیایند، و چیزهای دیگری از این دست. در این حال رؤیایی، خیلی هم با اعتماد به نفس بودم و از خود مطمئن، چون جوانی بودم با تحصیلات عالی و دو سال تجربه‌ی مهندسی ماشین‌آلات.

سرانجام در باز شد و از رؤیا به جهان واقعی برگشتم. سه نفر آمدند تو. وسطی زنی بود که از سر تا پا سیاه پوشیده بود. به نظرم این نشانه‌ی خوبی نیامد. آخر من از رنگ سیاه بیزارم. پرچم داعش سیاه بود. سال‌ها بود که سوری‌‌ها در عزا بودند و پوشیده در رخت سیاه. پس از آنکه پدرم با سه گلوله کشته شد، مادرم را تا سه سال بعد که از سوریه گریختم، تنها در لباس سیاه دیده بودم. حالا شهردارِ اینجا هم در لباس سیاه ظاهر شد!

شهردار در سکوت همه‌ی ما را نگاه کرد. بعد لبخند زدو گفت: سلام! بعد به مردی اشاره کرد و او با فشار دکمه‌ای به لپ‌تاپش نقشه‌ی شهری را روی مونیتور بزرگی انداخت. این شهری بود که پس از این، می‌شد شهر من.

شهردار با افتخار و با صدایی بلند و بُرّا گفت: این نقشه‌ی کمون ماست. بعد به جاهای گوناگونی روی نقشه اشاره کرد تا فضاهای سبز محدوده‌اش را به ما نشان دهد. او همچنین به دریاچه‌های زیبا، پارک‌ها و جاهای دیدنی اشاره کرد و در باره‌ی مرکز خریدها و ساختمان‌های نوساخته‌ی شهر صحبت کرد و گفت شهر ما، یکی از بهترین و ثروتمندترین شهرهای دانمارک است. او این جمله را با حرکت ظریف و آهسته‌ی انگشت اشاره‌اش از بالا به پایین که رو به ما گرفته بود، به ما گفت. به این ترتیب می‌خواست به ما نشان دهد که این موضوعی بسیار جدّی‌ست و باید آن را به خاطر بسپاریم. پس از آن گفت ما باید هرچه زودتر شروع به کار کنیم و هر شغلی را که اداره‌ی کاریابی به ما پیشنهاد کرد، بی چون و چرا بپذیریم، اگرنه پی‌آمدهای اقتصادی برایمان خواهد داشت. این را هم گفت یادمان باشد که هم‌زمان با کار، باید زبان دانمارکی هم بیاموزیم و بدانیم و آگاه باشیم که خیلی طول می‌کشد تا مسکن مناسب برایمان پیدا شود و تا آن زمان، هر جایی را که به ما دادند، نباید به آن اعتراض کنیم.

او چیزهای زیاد دیگری هم گفت که هیچ‌کدام یادم نمانده، اما این را به خاطر دارم که آهسته و آرام، نگاهم از رنگ طلایی موهای بلندش سُر خورد و افتاد روی لب‌های قرمزش و گردنبند زرینش و بعد به لباس سیاهش که دوباره مرا برگرداند به سوریه. روزی که شهر ما را بمباران کردند و مادرم را از زیر آوار درآوردیم، لباس سیاه تنش بود. برادر بزرگم هم وقتی کشته شد، لباس سیاه تنش بود.

همین‌جور در کابوس سیاهی‌ها دست و پا می‌زدم، تا وقتی که سخنرانی شهردار تمام شد و دیگر حرف نزد و همه‌ی جمعیت شروع کردند باهم حرف زدن.

حالا من در راه خانه‌ای هستم با پنج اتاق که در آن با پنج نفر دیگر هم‌خانه‌ام. دوتای آن‌ها دو برادر عراقی هستند که بزرگترین اتاق را به آن‌ها داده‌اند. من باید صبح خیلی زود از خواب بیدار شوم که سر کار بروم. کار من نظافت در یک هتل است. من از کار سخت بدنی گله‌ای ندارم. اما خیلی سخت است که پس از چنین کار سخت و خسته‌کننده‌ای، برای یاد گرفتن این زبان که هیچ نسبتی با زبان ما ندارد، سر کلاس بروم. هم‌وطن ما دکتر صبری می‌گوید تازه ما خوشبختیم که نمی‌توانیم روزنامه‌های دانمارکی را بخوانیم یا اخبار رادیو و تلویزیون را بشنویم و بفهمیم. ما نمی‌توانیم بفهمیم که مرد تحصیل‌کرده و موفقی مثل دکتر صبری چرا این‌ها را می‌گوید. او پنج سالش بوده که همراه پدر و مادرش که از سوی پدرِ بشار اسد تحت تعقیب بوده‌اند، به دانمارک آمده. وقتی از او پرسیدیم آخر چرا باید خوشحال باشیم که هنوز زبان دانمارکی یاد نگرفته‌ایم، با لبخند عجیبی گفت: منتظر باشید تا ببینید، منتظر باشید تا ببینید.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی