از تجربه تا تخیل -حسین کامکاری: عنکبوت

در فضای سرد و خشن زندان، یعقوب که به اتهام شرکت در اعتراضات بازداشت شده، برای کاهش دوران حبس هجده‌ماهه خود، در امتحان حفظ قرآن شرکت می‌کند. این امتحان توسط بازجوهایی انجام می‌شود که خود با تفسیرهای خشک و ایدئولوژیک، قرآن را وسیله‌ای برای تحقیر و کنترل زندانیان قرار داده‌اند. یعقوب در میان خاطرات دردناک گذشته، از جمله خاطره روزی که در حال حفظ سوره عنکبوت بود و انگشتش در ماشین پدر گیر کرد و اجازه گریه نداشت، و نیز رنج کار اجباری شستن صدها ظرف در سرمای زندان که دست‌هایش را زخمی کرده، دست و پنجه نرم می‌کند. داستان، تضاد بین معنویت واقعی و استفاده ابزاری از دین را به تصویر می‌کشد و نشان می‌دهد چگونه فشار سیستماتیک و شکنجه، نه تنها بدن که روح و باورهای فرد را نیز نشانه می‌رود و او را در مرز فروپاشی روانی قرار می‌دهد. می‌شنوید با صدای نویسنده:


بلند شو وایسا… دستاتو بزن به دیوار… بگردش… برگرد… لباستو در بیار
-چرا؟
دَر بیار، گه خوری اضافی هم ممنوع
-انگشتام درد میکنه، نمیتونم
چشه انگشتات؟
-دیروز شهردار بودم
صدای برخورد قاشق‌ها به ظرف‌ها بلندتر شد. صدای قدم ها بیشتر شد. منتظر ماند از کنار سلول او رد شوند، تا سرش را از زیر پتو بیرون بیاورد. صدا از دور شنیده میشد و پشت درِ سلول می ایستاد. آرام پتو را به اندازه‌ی یکی از چشمهایش کنار زد.
خودتو نزن بخواب مادر قحبه…
بسم الله الرحمن الرحیم.
جَوون بشین. خوب عَرضم به خدمتت که خوبه قرآنو حفظی. ولی ما همه چیو میدونیم. نماز خوندنِ شما رو میفهمیم. قرآن خوندنتون. همه‌ی اینا رو میدونیم. الانم که میبینی اینجا اومدم، بخاطر اینه که گردنمون شکسته‌ست جلو قانون. وگرنه کیه که ندونه شماها همتون اسلامتون انگلیسیه. نمازتون انگلیسیه. نعوذبالله قرآنتونم انگلیسیه. بشین میگمت جوون. حالا مغزتونو شست و شو دادن یا بابتش پول میگیرن، جفتش به یه اندازه برای ما کافرید. ولی خوب انگار نتونستن بگن پول گرفتی. الانم یه َ ِ ُ اشتباه بگی رَدی. نه اینکه بخوام سخت بگیرم. ولی خدا سَر شاهده درست بخونی مینویسم برات که این حفظه و میتونین تو حبسش تخفیف بدین. بشین جوون. سرباز بشونش. آخرتمو که نمیفروشم برای چهار تا لجن مث تو. باید روزی هزار بار خدا رو شکر کنی جوون، که داری زیر پرچم اهل بیت نفس میکشی. عکساتو دیدم که میگما. جِر داده بودی خودتو که انگار چی شده. نعوذبالله انگار کلام خدا رو جابجا کردن.
تو سوره توبه، آیه ۲۹ داریم که “با هر که از اهل کتاب که ایمان به خدا و روز قیامت نیاورده و آن چه را خدا و رسولش حرام کرده حرام نمی دانند و به دین حق نمی گروند قتال و کارزار کنید تا آن گاه که به دست خود با ذلت و خواری جزیه دهند”
حالا ما عمدا تازه نزدیم. که اگر عمدا هم زده بودیم مشکلی نداشت. ببین کلام الله ست. همینی که وایسادی امتحانشو بدی. همینی که حفظی به حسابن. ما کار نداریم ولی یقین دارم که همشون جهنمی بودن. حالا اگه بهشتی نباشن حداقلش خدا بهشون تخفیف میده. ما بریم اونور جواب داریم برای کارمون. شماها چی دارین؟ تو اونور میگی یه هواپیما رو به اشتباه تازه زدن و ما میخواستیم حکومت حضرت مهدی رو زیر سوال ببریم؟ اینو میگی؟ اونجا هم با دو تا پس گردنی میندازنت جهنم.
حالا اگه میخواستیم عین کلام رو اجرا کنیم چطور بود؟ جواب نداری که بگی؟ همین سوره آیه ۴و۵. بخونش. بخون. خودت بخون. خودم میگم. میگه “آن گروه از مشرکان که با آنها عهد بسته اید و عهد شما را نشکستند و هیچ یک از دشمنان شما را یاری نکرده باشند پس با آن ها تا مدتی که مقرر داشته اید عهد نگه دارید که خدا متقیان را دوست دارد پس( اینجا رو دقت کن) چون چهار ماه حرام گذشت آن گاه آن ها را هر جا یافتید به قتل برسانید و آن ها را دستگیر و محاصره کنید”
تازه ما عهدی نداریم با شماها. ولی ببین. رئوفت رو ببین تا چه حد. قرآن حفظ کنی تا حبست تموم بشه. این رافتِ ماست. حکم الان کشتنه. ولی ما آزاد میکنیم.
نوک انگشت هایش باد کرده، قرمز و تاول زده بود. ۵۷۸ قاشق و ۵۷۸ ظرف را توی سرما با آب یخ شسته بود. انگشتش که به پیراهنش میخورد سوزِ درد میرفت زیرِ ناخنهایش و بعد درد را توی سرش حس میکرد و بدنش را جمع میکرد و روی نوک انگشتهایش می ایستاد و آرام آرام به حالت عادی برمیگشت.
جعفری گفت: حالا اگه تو امتحان قبول شی چقدرشو کم میکنن؟


یک سال. ۴۲ روز هم انفرادی بودم. میمونه چهار ماه و ۱۸ روز. بعد از ۱۸ روز هم تموم میشه. چهار ماهش رو هم میشه به صورت تعلیق بیرون باشم.
بابا همین جا بمون. میخوای بری بیرون چیکار؟ چه فرقی داره تو با بیرون؟
نمیدونم. ولی اینجا زیاد فک میکنم. ثانیه رو میفهمم. دقیقه رو میفهمم. یه ساعت دیگه زجره. بیرون نمیفهمی چطور داره میگذره.
فقط اجازه داشت به پدر زنگ بزند. پدر هم هیچ نمیگفت. از پشت تلفن حس میکرد دوباره اشکِ حلقه ی دار شده در چشمهای پدر. روز به روز همه چیز سخت تر میشد. زمان از دستش در رفته بود. یک روز که بازجو گفته بود من باید بروم نماز. از بازجو پرسیده بود نمازِ کِی؟ و بازجو گفته بود نماز صبح و رفته بود. فکر میکرد ظهر است. یک روز به جلو افتاده است؟ یا به عقب؟ درهم پیچیده بود. گیج و منگ. خواب است یا بیدار؟ آنقدر ترسیده بود که حس کرد مرده و یا گم شده است. مثل مشتی که بی هوا توی شکم بخورد خالی شد و به رعشه افتاد. بعد که حالش سر جا آمد بازجو گفت الکی گفتم نماز ظهر بود.
مریم۲۳ … زود باش… چرا ساکتی… بشونش سرباز… بشین بهت میگم… جلو قرآن دهنمو باز نکن… مریم ۲۳
۱۱ توالت و ۱۲ حمام را با وایتکس شسته بود. پوست روی انگشتهایش از بیرن رفته بود. گوشتی سرخ پیدا بود. میسوخت. بدونِ اینکه دستِ خودش باشد اشک می ریخت. زمانی که یازدهمین حمام را میشست، به آینه نگاه کرد. چشم هایش از گاز وایتکس کاسه ی خون شده بود. نزدیک تر شد. خواست با کله توی آینه بزند و بعد رگَش را. به روز اول مدرسه فکر کرد و به روز اول سربازی. بعد رفت سراغ حمام دوازدهم.
 سرش را به لبه ی تخت تکیه داد. چشمانش را بست. چند نفس عمیق کشید. تا هفته ی پیش که در انفرادی بود سعی میکرد پشت سر هم آیت الکرسی بخواند. از ترسش کم میکرد. شاید ده هزار بار. حالا هر چه تلاش میکرد آیه ها کنار هم جفت نمیشدند. اغلب همه چیز را پراکنده به یاد می آورد. حتی خواب هایش. خواب هایی که ردیف نمیشدند که احساس راحتی یا لذت بدهند. سرتاسر کابوس میشدند.
جعفری گفت: حالا واقعا قرآنو حفظی، یا سرکاریم؟
نه حفظم. بچگی حفظ کردم. باید یادم مونده باشه… راستی اسمت چیه؟
جعفری
این که فامیلته… اسمت؟
اسممو خوشم نمیاد بگم… همین جعفری صدام بزن… همه هم جعفری صدام میزنن
نه جدی جدی کنجکاو شدم… منم اسمم ضایع ست خوب… یعقوب … دیدی؟…تو چی؟
اسمم علی دوستِ
این که بد نیست
نه خوشم نمیاد ازش… همون جعفری صدام بزن
به نظر من علی دوست بد نیست…حالا مثلا دوست داشتی اسمت چی بود؟
نمیدونم… مثلا علی
فرقی نداره که … ولی فک کنم الکی سخت میگیری… یه بازیگر معروف هست فامیلیش علیدوستیِ… ترانه علیدوستی
برای فامیلی بد نیست… برای اسم بدِ
میشناسی ترانه علیدوستی؟
نه… این بازیگر جدیدا رو نمیشناسم… قدیمی دوست دارم. مث خدا بیامرز بهروز وثوق
بهروز وثوقی که زنده است
واقعا؟ کجاست الان؟
نمیدونم … فک کنم آمریکا

جعفری روی زمین دراز کشید و آه کشید. یعقوب نتوانست درک کند که چرا اینچنین آه میکشد و حسرت بار به سقف خیره شده است. به دست هایش نگاه کرد. ضربان داشتند. قلبش تکه تکه شده بود و هر تکه ای توی یک انگشت. پوستی روی انگشت نمانده بود و گوشت بود. سرخ و چاق. آرام فوت کرد به سمت انگشت ها.
یعقوب گفت: تو بند شنیدم حکمت خیلی سنگینه؟
آره ۲۷ سال. ۱۰ سالش گذشته. ۱۷ سال دیگه مونده
سرِ چی گرفتنت؟
مواد… همه رو سرِ مواد گرفتن
سکوت کرد و باز نتوانست بیست و هفت سال را هضم کند. اگر قرار بود بیست و هفت سال توی زندان بماند خودکشی میکرد. یا آنقدر مواد می‌کشید تا بمیرد. توی دلش گفت: احمق بلند شو مایع نظافت رو بخور و تمام کن این انتظار لعنتی رو.
جعفری نشست. چشمهایش را بست. سوره ی توحید را خواند. بعد چشمهایش را باز کرد و به صورت تصادفی قرآن را بازکرد.
اول یه سوره ای هم اومده… دو ساعت دیگه بیشتر نمونده… تِر بزنی میره واسه ماهِ دیگه
چه سوره ای اومده؟
عنکبوت… بخون
صدایی پیچید مریم ۲۳ … بخون حرومزاده… مریم۲۳ …
توی توالت اول هرچه صبح خورده بود بالا آورد. توی توالت آخر مایعی زرد رنگ که بوی کله پاچه میداد بالا آورد. باید ظرف ها را بعد از شام، برای بار سوم میشست.
بسم الله الرحمن الرحیم
الف لام میم.
اَحَسِبَ الناسُ اَن یُترَکوا اَن یقولوا آمَنا وَهُم لا یُفتَنون.

هیچکس توجه نمیکند. بدون حرکت نشسته اند. خشک. به روبرویشان نگاه میکنند. فقط زمانیکه ماشین توی دست انداز می افتد پدر و مادر دسته ی بالای سرشان را می گیرند. و آقای بارانی دنده ماشین را سنگین میکند. بلندتر میخوانم.
وَ وَصَینَا الاِنسانَ بِوالِدَیهِ حُسنا وَاِن جاهَدَکَ لِتُشرِکَ بی ما لَیسَ لَکَ بِهِ عِلمُ فلا تُطِعهُما اِلَیَ مَرجِعُکُم
پدر نیم رخ صورتش را به سمتم میگیرد. صدایم را پایین می آورم. نمیرخ میماند. عینک بزرگ با ریش درهم ریخته و صورت استخوانی. وحشت میکنم. لب‌هایش ورم دارد. ترک‌خورده ست. توی دلم میگویم حتما به من افتخار میکند. قرآن را باید حفظ کنم. بلند و رسا بخوانم. با صوت بخوانم. شاید الان توی دلش خوشحال باشد. شاید الان پیش آقای بارانی از داشتن همچین پسری کیف کند. لبهایش و چشمهایش نمیخندند. نکند از این کار من عصبانی باشد. ولی نه، حتما توی دلش خندان است. آقای بارانی باعث میشود نمیرخش از طرفِ من به آن طرف برود.
میگوید: دیروز بچه ها توی جهاد میگفتن، قبول نکردی ماشین بهت بدن؟
پدر گفت: آره از رانندگی خوشم نمیاد. ماشینم مسئولیت داره.
خوب وام میگرفتی یه ماشین برای خودت میخریدی.
وام مال آدم مستحقِ. به لطف خدا فعلا احتیاج ندارم.
آیه ها را دوباره خواندم. از بَر خواندم. درسکوت خواندم. مبادا پدر عصبانی شود. پشت سر هم خواندم. تصمیم گرفتم به فاصله‌ی ستون اول تا ستون دوم آیه تمام شود. کش‌دار خواندم. سریع خواندم. به صوت خواندم. شصت و نه ستون. شصت و نه آیه. عنکبوت تمام شد. تلفظ ها را باید با مادر چک کنم. هنوز ضاد را نمیتوانم با زبانِ پشت دندان بخوانم. مادر میگوید باید با قلبت بخوانی. قبل از اینکه به مدرسه بروم، میخواند و من تکرار میکردم. لب های مادر را نگاه میکردم. و همانگونه لب‌هایم را تکان میدادم. بعدها گاهی عمدا کلمه‌ای را اشتباه میخواندم تا تلفظ صحیحش را بگوید. و لب‌هایش را هنگام عربی خواندن نگاه کنم. وقتی لب بالایی را به پایین میچسباند. وَ اِنَمَ المومِنون میخواند. با تاکید. رقصِ لب ها در خواندن. لذت نگاه کردن.
به مادر گفتم: خیلی قشنگ قرآن میخونی. کاش منم یه روزی بتونم
گفت: میتونی… من قبل از اینکه با بابات آشنا بشم حالیم نبود این حرفا. هر کاری میکردم اصلا تو مجلس های روضه هم نمیتونستم گریه کنم. گیج بودم برای خودم. خوب جوونم بودم چه میدونستم این حرفا چیه. اَحَد یادم داد. حلال و حروم او یادم داد. اوایل خیلی هم بهش دروغ میگفتم. چند بار رفتم سینما. بعدش ازش حلالیت خواستم. گفت انسان جایز الخطاست
مادر خیره بود به پشت سر آقای بارانی. من خیره به مادر. پدر خیره به روبرو. آقای بارانی صورتش را به حالت تعجب جمع کرد و گفت: پسرم چه سوره‌ای داشتی میخوندی؟ گفتم عنکبوت. گفت: به به
مادر برایم لبخند زد. شوقی در صورتش ندیدم. دوباره انجاد عضلات صورت. پلک نزدن. پدر گلویش را صاف کرد. سکوت. دوباره آقای بارانی گفت: سه‌شنبه‌ها تفسیر قران داریم خواستی بگو میبرمش. خوبه تفسیر و معنی هم بدونه
پدر گفت: قران نیازی به تفسیر نداره. فعلا همین عربی ش رو حفظ کنه کافیه براش.
قرآن کوچک توی دستم را بوسیدم و با دو دست نگهش داشتم. شیشه ی پنجره را پایین کشیدم. دستم را بیرون بردم و چشم‌هایم را بستم. انگشت‌هایم را نگاه کردم. دستم میخواهد برای خودش برود و من جلواش را میگیرم و دوباره میگذارم برود. آقای بارانی ازم میخواهد شیشه را بالا بکشم. رسیده‌ایم. صدایِ مداحیِ قبل از دعای عرفه می‌آید. به موقع رسیده‌ایم. شیشه را بالا میکشم. سریع قرآن را باز میکنم و شروع به نگاه کردن. نمیدانم کدام سوره و آیه است فقط نگاه میکنم. میخواهم پدر ببیند که تا آخرین لحظه حواسم به حفظ کردن است. زیرچشمی حواسم به اوست. پیاده میشود همزمان با مادر. من هنوز نشسته ام و مثلا حواسم نیست و غرق قرآن خواندنم. پدر بدون اینکه حالت صورتش تغییر کند و چشم در چشم من بیاندازد با انگشتر عقیقِ توی انگشتش چند بار به شیشه پنجره میزند. قرآن را میبندم. میبوسمش. همانطور که روی پیشانی‌ام است و اِن یَکاد را میخوانم و بعد پیاده میشوم.  سرم را داخل میکنم و قرآن را پشت شیشه‌ی عقب میگذارم و از ماشین بیرون می‌آیم. هنوز دستم بین در است و پدر رویش به طرف آقای بارانی، که در را میبندد. دَر روی انگشتِ شصتم بسته میشود. انگشتم ماند میان در. در قفل شد. داد زدم. بلند داد زدم. چیزی که پدر از آن متنفر است. مادر که با فاصله از ما ایستاده بود. برگشت نگاهم کرد. چادرش را سفت تر گرفت. تا خواستم داد و فریاد اولم را به دومی بچسبانم پدر صورتش را به فاصله یک مو چسباند به صورتم و انگشت اشاره‌اش را باز به فاصله یک مو گرفت زیر چانه‌ام. گفت: اگه گریه کنی یا داد و هوار بکشی میخوابونم تو گوشت. آروم باش الان در باز میشه… انگشت و صورتش همانگونه تا چند ثانیه ماند جلوی نگاهم. جایِ نیشِ عقرب را روی دستش دیدم. عقربی که خونش را مکیده بود. عقربی که باعث شده فریاد بزند. بترسد. بدود. ولی پناهگاهی پیدا نکند. صورتش استخوانی و لاغر. تاحالا اینقدر از نزدیک ندیده بودمش. مردمک چشم‌هایش گشاد شده بود. حلقه ای سیاه گرداگرد چشم ها. لب‌هایش را به هم فشار میداد. اشک را توی چشمهایش میدیدم. صدای نفس کشیدنش را می شنیدم. اشک‌هایم را قورت دادم. دلم میخواست دل میسوزاند. گیج میشد. خودش را به در و دیوار میزد تا در را باز کند. اشک میریخت. لعنتی بگذار اشک ها بریزند. دلم میخواست همین باعث مرگم میشد ولی او برایم گریه کند. انگشت هایم لِه شوند و او عذاب وجدان بگیرد که چرا درست در را نبسته. پناهگاهم باشد. مگر این مواقع آدم ها داد نمیزند. فریاد نمیزنند. به هر چیزی چنگ نمیزنند. گریه نمیکنند. مگر مادرها این مواقع بچه شان را در آغوش نمیگیرند. به سینه نمی‌چسبانند. مگر قلبشان آن لحظه برای بچه شان نمی تپد. به مادر نگاه کردم. آرام آرام نزدیک شد. آقای بارانی دویده بود سمتِ در راننده تا در را باز کند. گیج شده بود و نمیتوانست کلید را درست جا بزند. چرا ثانیه ای ساعتی شده؟ چرا زمان سریعتر نمیگذرد؟ چرا دستِ من؟ چرا انگشتِ من؟ چرا گیره کرده ام توی ماشین آقای بارانی؟ چرا من؟ به چشمهای مادر به حالتِ التماس نگاه کردم. به سوارخ چشمش. به آن حفره‌ی زیبا که میشود درونش شنا کرد. نگاه کردم. نگاهم کرد. نگاهم کرد. نگاهم کرد. و فریاد زد اَحَد. صدایش مثل تیر توی گوشم نشست. صدایش، نگاهش، همه از جگرش برمیخواست. صدایش نشست توی قلبم. توی رگهایم پیچید. توی پوست تنم. درد یادم رفته بود. دوباره فریاد بزن مادر. دوباره فریادش را با هزاران لذتِ نشان نداده زد. به در که رسید مادرم را ملموس و واقعی دیدم. حسش کردم. مچاله شدم. و حلقه ی اشکی که مثل حلقه ی دار توی چشم پدرم بود را دیدم.
ظرف ها را یکی‌یکی توی سلول گذاشتند. قاشق را حالا به کف دستشان میزدند. یعقوب پتو را کنار زد. جعفری از روی تختِ بالای سرش پایین پرید. گفت: نترس بچه سوسول. روز اولته پس امروز شهرداری. و داد زد برو زیر پتو. ۵۷۸ قاشق به طرفش پرت شد. بارانِ قاشق که تمام شد از زیر پتو بیرون آمد.
چِت شد یهو بچه سوسول؟
چیزی نیست اوکی میشم. یادم افتاد به روزی که سوره رو حفظ کردم. همون روز انگشتم لای در ماشین گیر کرد. بابام میگفت نباید گریه کنی.
بعد انگشتت همینطور گیر بود؟
آره
جعفری آرام و زیر لب خندید.
چرا میخندی؟
همینطوری.
دوباره خندید. یعقوب به این فکر کرد که چرا نشود خندید. چرا این خاطره هر لحظه توی ذهنم رژه می‌رود. هر لحظه میخواهد مرا از همه چیز بیزار کند. دوست داشت میتوانست با ذهنش حرف بزند و بگوید الان زمان مناسبی نیست برای این خاطرات.
حالا چرا بابات اینکارو کرد؟
خودش میگفت مرد سرِ این چیزا نباس کولی بازی در بیاره. میگفتم تو بچگی عقرب نیشش زده و پدربزرگم کتکش زده چون گریه کرده بوده. آخه بابام چوپون بوده. پدر بزرگم میگفته که نباید چیزی حواستو پرت کنه. حیوونای مردمه. گرگ و شغال میاد میبره.
جعفری چیزی نگفت و سکوت کرد. یعقوب به جای نیشِ عقرب روی دست پدرش فکر کرد.
فریاد بلند تر و بلندتر شد … مریم ۲۳… آخرین فرصتته… مریم ۲۳
بسمه تعالی
در تاریخ ۳ اسفند ۱۳۹۸یعقوب چاه خوانی، فرزندِ اَحَد، به شماره شناسنامه ۵۰۰ صادره از تنگستان، به جرم شرکت در عزاداری، روشن کردن شمع و شعار علیه نظام، تاریخ دستگیری: ۲۱ دی ۱۳۹۸ مدتِ حبس ۱۸ ماه، خواستار شرکت در امتحانِ حفظِ قرآن کریم برای استفاده از رئوفت اسلامی در فرمایشات رهبری و کسرِ یک سال از مدت حبسِ خود است.
یعقوب دست‌هایش را بالا آورد تا سرباز پیراهنش را دَر بیاورد. شلوارش را هم در آوردند. انگشت هایش جان نداشتند. مثل تکه‌ای گوشتِ مرده به تنش وصل بودند. به شکمش نگاه کرد. به استخوانهایی که فقط پوستی نازک رویشان بود. شرتش را در آوردند. چرخید. جعفری گفت: خجالت نکش اینجا چیز پنهون نداریم. هممون صد بار تا حالا لخت شدیم جلو اینا. سرباز گفت: بپوش. یعقوب نتوانست شرتش را بالا بکشد. سرباز شرتش را بالا کشید و دستش به دم و دستگاهِ یعقوب خورد. سرباز چندشش شد. یعقوب دمپاییِ آبیش را پوشید. به جعفری نگاه کرد. ۱۷ سال دیگر باید همه را بدرقه کند تا نوبت او شود. آیا زنده بماند یا نماند. دلش سوخت. حس کرد اگر کسی بیرون منتظر جعفری بود زودتر آزاد میشد. و این فکر باعث شد به ذره ذره چیزهایی که بیرون منتظرش است بیاندیشد. راه افتاد. درِ میله ایِ اول را برایش باز کردند. به حکم‌های هم‌بندی‌هایش فکر کرد. به جعفری با یک کیلو هرویین. به شریف زادگان با ربع کیلو شیشه. به اختر با دو کیلو تریاک. به هراتی با هفت کیلو ماری جوانا.  پاهای لاغر و خشکیده اش را به زمین می کشید و راه میرفت. هر چه درهای بیشتری باز میشد، پاهایش سخت تر جابجا میشدند. جسمش سریع تر از مغزش باخبر شده بود. و قدم ها یکی پس از دیگری کندتر و کندتر میشدند. به در میله ایِ آخر رسید. ایستاد.
سرباز گفت: بجنب، حاج آقا بیکار نیست اینقد منتظرت بمونه.
هرچه سوره ها را مرور میکرد هیچ کدام یادش نمی آمدند. اگر نشود؟ اگر نتوانم بخوانم؟ اگر مجبور شوم یک سال یا بیشتر اینجا بمانم؟ اگر روزها پشتِ هم فرسوده ترم کنند؟ اگر آیه ها جفت نشوند؟ اگر دوباره شهردار شوم؟ توی سرش احساس داغی کرد. “چگونه ممکن است خدا ستم کند در حالیکه آنچه در آسمان ها و زمین است مالِ اوست و همه‌ی کارها به سوی او بازگردانده میشود”. دست های سرباز را پشت کمرش حس میکرد که هلش میدهد. چرا ایستاده است و نمیرود؟ برای رهایی نمیجنگد؟ اینقدر سست است؟ چرا میخواهد تسلیم شود؟
صدایی پیچید توی سرش: مریم ۲۳ … یه فرصت دیگه بهت میدم… عنکبوت… عنکبوت رو از اول بخون بی‌پدر.

پایان

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی