
بهروز شیدا: «یاسر ما رفته است»، خوانش تکههایی از فاجعهی قتل یاسر بهادرزهی در چند خط
یاسر معلولیت ذهنی دارد. او بیخبر از رنگِ فریاد آرزومندان، ناگهان در قاب مرگ مینشیند. دردمندی پریشانجان به گلولهی همهکُشان به خاک میافتد.
دوسیه چندرسانهای نشریه ادبی بانگ برای مستندسازی شرححال کشتگان کودک و نوجوان در قیام ملت ایران و معترضانی که به دار آویخته شدند، با ابزار ادبیات داستانی.
یاسر معلولیت ذهنی دارد. او بیخبر از رنگِ فریاد آرزومندان، ناگهان در قاب مرگ مینشیند. دردمندی پریشانجان به گلولهی همهکُشان به خاک میافتد.
خدایِ سفالینِ آفریقا! چه داری به من بدهی؟ برای دستهایِ خاورمیانه که هر صبح با صدایِ اللهاکبر میایستد مقابلِ چوبهیِ دار با دو متر طناب.
سروجان سیاوش به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی برباد میرود. فریاد سوزان مادر اما حکم خفا نمیخواند. سیاوش سوار از آتش گذشتهای است که پُرطراوت تناش به تیر تاختکُشان به خاک میافتد.
توماج صدای کارتونخوابها، کولبران و کودکان کار، فریاد بلند سالهای فروخفته در خوف، صدای محکومین بدار، صدای پابرهنگان و فغان گرسنهگان، صدای داد و انزجار از استبداد، بیزار از ظلم پیران درندهخو.
فقط یک چیز میخواستم: آزادی. «فریادی که دهان ندارد چشمانی که سو ندارد آسمانی که رنگ ندارد پاییزی که باران ندارد و پایانی که پایان ندارد…
پسرک در پسزمینه، پشت به دیوار پاهایش را بغل کرده و نگاهش را به سمت ابدیتی مبهم دوخته بود. چند دراژهی قرص کنارش افتاده بود و چند تا لیوان یکبار مصرف. یک رهگذر بودم که از اقبال بد داشتم از کنار ترمینال میگذشتم.
شیفتهی حکومت جبارانم من! زیرخاکیهاشان زودا و به زود! به فروش میرسد و جسد به جسد و تفرعن سرش را بالا گرفت: (که من از) ما از جمجمههای شماهای به تماشا آمدهاید که چه؟
اردبیل مثل همیشه سرد بود. تا آنوقت دیگر همه میدانستند که دختری کشته شده است و خونشان به جوش آمده بود. دختری از جنس خودشان با آرزوهای خودشان و به همان زیبایی که بچه و بزرگ، زن و مرد، پسر و دختر تجسمی از زیبایی در ذهن داشتند. یک زیبایی بینهایت معصوم.
میترسد پسرش سردش شود. نمیخواهد تن پسرش، چشمهای همیشه مهربانش، لبان معصومش و گونههاش که دلش لک زده برای بوسیدنشان، یخ بزند.
امید سارانی، پسر سیزده ساله، یکی از بسیارانی است که به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی در نمازگاه کشته میشود. او شوقی است که پیش از آنکه مقصود بیابد، زیر دندان مرارتتباران جویده میشود؛ مرادجویی که به شلیک نامرادیخوانان جان میدهد. تکههایی از فاجعهی قتل امید را در چند خط بخوانیم.
سال ۱۴۰۱ با پخش سرود «سلام فرمانده» از صدا و سیمای جمهوری اسلامی آغاز شد، به ریزش متروپل و اعتراضات خوزستان رسید و سپس با بگیر و ببندهای گشت ارشاد در تابستان ادامه یافت و سرانجام به اعتراضات شهریور انجامید که به یک موقعیت انقلابی بدل شد. رویدادهای ۱۴۰۱ در یک نگاه:
دخترانی که ویدئوی رقص گروهی آنها همزمان با روز جهانی زن بازتاب گسترده یافته بود، وادار به «اعتراف اجباری» شدهاند. روایتی از همبستگی با آنان.
بیست و سوم مهرماه، چند روز پس از کشته شدن اصلان، همه در اتاق فرماندهی جمع شده بودیم. روی نقشهیی که بر دیوار رییس ناحیهی انتظامی برجستهتر از هرچیز دیگر به نظر میآمد، پر از سوزنهای تهگرد رنگی بود. شلوغیها از کنترل خارج شده و وارد یک مرحلهی تازه شده بود.
نمیداند آخرین مکالمه او و ابوالفضل… آخرین لمس دست و بدنش… آخرین نگاهشان به هم… آخرین رقصشان… آخرین پاسور بازیشان و آخرین دورهم بودنشان میشود پانزدهم مهر!
اسرا پناهی، دختر پانزده ساله، ۲۰ مهرماه ۱۴۰۱ در حملهی مرگسرشتان جمهوریی اسلامی به دبیرستان شاهد در شهر اردبیل کشته میشود. اسرا اشک اندوه از رنج زخمها و خواست پرشور التیام است که زخم مرگ نصیب میبرد؛ به دام ریسمان رنجبافان میافتد.
شبی که امید سارانی چشمانش را برای همیشه به روی زندگی بست، فاختهها فوج در فوج به سمت ماه پرواز میکردند. همه حالا دیگر میدانستند که دل همیشه عاشق پیرمردی که در نوجوانی مرده بود آرام گرفته است.
سارینا آواز اشتیاقِ عطر سرسبزی است که به تلخ خاکِ نیستی میافتد. مرگ او خوابِ درخشان چشمداشتی است که به تلهی خشکسالیی عفونتبار میافتد.
تا آنوقت کمتر کسی توانسته بود فرشته را ببیند. آنهایی که دیده بودند میگفتند خرمنی از گیسوان بلندش را روی سینه رها کرده و دستی به گیسو دارد. دست دیگر بلندای دامنش را گرفته تا در کوچههای تنگ و تاریک محله «آیسر» گلی نشود.
محمد مهدی کرمی و محمد حسینی در سحرگاه ۱۷ دی اعدام شدند. شاعر اعدام این دو معترض را در ارتباط با سایر قتلهای حکومتی قرار میدهد.
شعر حسن حسام برای مجید رضا رهنورد، پهلوان خراسانی در چهلم او به شکل چند رسانهای در بانگ نوا همراه با صدا و اجرای شاعر در گفتوگو با مرگ.
او نوری است که پیش آز آنکه خانه روشن کند، اسیر تاریکیی بلا میشود. کبودیی تن او ترجیعبند کابوسی است که مصرع رهایی نمیجوید. تکههایی از فاجعهی قتل ستاره را در چند خط بخوانیم.
نوشتم: او را که در خاک کردند، دور و نزدیک، زنان و مردان بسیاری گریستند.
امیرحسین بساطی، ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ به بهانه خرید لوازمالتحریر از خانه بیرون زد و در خیابان سپهر کرمانشاه به معترضان پیوست و با شلیک مستقیم مأموران امنیتی به سینهاش جان باخت. این داستان، داستان یک امیر حسین است که ممکن است هر امیر حسین دیگری هم باشد.
هستی نارویی در آستانهی هفت سالهگی در جمعهی خونین زاهدان براثر گاز اشکآوری که مرگسرشتان جمهوریی اسلامی پرتاب و پخش میکنند، کشته میشود. او نهالی است که پیش از آنکه پربار شود، درو میشود. نقش او در غروب جمعههای زاهدان میچرخد. تکههایی از فاجعهی قتل هستی را در چند خط بخوانیم.
آریامن احمدی در این روایت چندرسانهای با تهمینه در گفتوگو قرار میگیرد که از مادران عزادار قیام ملت ایران با او سخنها بگوید. چه مادرانی تهمینه! که گیسهایِ سیاهشان را بُریدند که فرزندانشان را با دستهایشان بهخاک سپردند پیش از آنکه باد در موهایشان آواز بخواند.
با سرعت خیلی زیاد دنده عقب رفت به طرف جمعیت دخترها. من دوباره دست مونا را محکم گرفتم ولی دستش توی دست من شُل شد. بعد افتاد روی زمین. چشمهاش هنوز باز بود و به من نگاه میکرد. من جیغ کشیدم. مونا داشت لبخند میزد و به من نگاه میکرد.
چشم فرمانده سرخ شده و اشک میریخت. همین سبب نگرانی قاضی بود که پس از فرستادن صلوات به صدای بلند گفت: ‘باید کسی را مجازات کرد. نمیتوانم تنها خاکستر سوختهی کسی را محکوم کنم.
خوابیده بود. مث همیشه آرام و سبک خوابیده بود! لبخند محو و شیرینی هم رو لب داشت مث همیشه! خون اما هنوز ریزه ریزه میزد بیرون وُ با آب یخ قاطی میشد. هرکاریش میکردم، بند نمیاومد که نمیاومد!
چه مرگهایی که در افسانهی تو نبود و ما دیدیم…امروز صبح هم مثلِ همهی صبحهای جهان نبود، مرگ با صدای «اللهاکبر» به کوچه آمد و بعد… تمامِ شهر شنیدند.
نگاهش کردم. هنوز روبروی آینه بود و سر و روی خودش را مرتب میکرد. من خندیدیم – با همین النگوهای توی دستت میخوای بیای؟ پرسید – مگه النگوهام چه ایرادی دارن مامان بزرگ. خودت برام خریدی.
توضیح درباره این بخش. و موارد دیگر. توضیح درباره این بخش. و موارد دیگر. توضیح درباره این بخش. و موارد دیگر.
یاسر معلولیت ذهنی دارد. او بیخبر از رنگِ فریاد آرزومندان، ناگهان در قاب مرگ مینشیند. دردمندی پریشانجان به گلولهی همهکُشان به خاک میافتد.
سروجان سیاوش به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی برباد میرود. فریاد سوزان مادر اما حکم خفا نمیخواند. سیاوش سوار از آتش گذشتهای است که پُرطراوت تناش به تیر تاختکُشان به خاک میافتد.
فقط یک چیز میخواستم: آزادی. «فریادی که دهان ندارد چشمانی که سو ندارد آسمانی که رنگ ندارد پاییزی که باران ندارد و پایانی که پایان ندارد…
پسرک در پسزمینه، پشت به دیوار پاهایش را بغل کرده و نگاهش را به سمت ابدیتی مبهم دوخته بود. چند دراژهی قرص کنارش افتاده بود و چند تا لیوان یکبار مصرف. یک رهگذر بودم که از اقبال بد داشتم از کنار ترمینال میگذشتم.
اردبیل مثل همیشه سرد بود. تا آنوقت دیگر همه میدانستند که دختری کشته شده است و خونشان به جوش آمده بود. دختری از جنس خودشان با آرزوهای خودشان و به همان زیبایی که بچه و بزرگ، زن و مرد، پسر و دختر تجسمی از زیبایی در ذهن داشتند. یک زیبایی بینهایت معصوم.
میترسد پسرش سردش شود. نمیخواهد تن پسرش، چشمهای همیشه مهربانش، لبان معصومش و گونههاش که دلش لک زده برای بوسیدنشان، یخ بزند.
امید سارانی، پسر سیزده ساله، یکی از بسیارانی است که به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی در نمازگاه کشته میشود. او شوقی است که پیش از آنکه مقصود بیابد، زیر دندان مرارتتباران جویده میشود؛ مرادجویی که به شلیک نامرادیخوانان جان میدهد. تکههایی از فاجعهی قتل امید را در چند خط بخوانیم.
بیست و سوم مهرماه، چند روز پس از کشته شدن اصلان، همه در اتاق فرماندهی جمع شده بودیم. روی نقشهیی که بر دیوار رییس ناحیهی انتظامی برجستهتر از هرچیز دیگر به نظر میآمد، پر از سوزنهای تهگرد رنگی بود. شلوغیها از کنترل خارج شده و وارد یک مرحلهی تازه شده بود.
نمیداند آخرین مکالمه او و ابوالفضل… آخرین لمس دست و بدنش… آخرین نگاهشان به هم… آخرین رقصشان… آخرین پاسور بازیشان و آخرین دورهم بودنشان میشود پانزدهم مهر!
اسرا پناهی، دختر پانزده ساله، ۲۰ مهرماه ۱۴۰۱ در حملهی مرگسرشتان جمهوریی اسلامی به دبیرستان شاهد در شهر اردبیل کشته میشود. اسرا اشک اندوه از رنج زخمها و خواست پرشور التیام است که زخم مرگ نصیب میبرد؛ به دام ریسمان رنجبافان میافتد.
شبی که امید سارانی چشمانش را برای همیشه به روی زندگی بست، فاختهها فوج در فوج به سمت ماه پرواز میکردند. همه حالا دیگر میدانستند که دل همیشه عاشق پیرمردی که در نوجوانی مرده بود آرام گرفته است.
سارینا آواز اشتیاقِ عطر سرسبزی است که به تلخ خاکِ نیستی میافتد. مرگ او خوابِ درخشان چشمداشتی است که به تلهی خشکسالیی عفونتبار میافتد.
تا آنوقت کمتر کسی توانسته بود فرشته را ببیند. آنهایی که دیده بودند میگفتند خرمنی از گیسوان بلندش را روی سینه رها کرده و دستی به گیسو دارد. دست دیگر بلندای دامنش را گرفته تا در کوچههای تنگ و تاریک محله «آیسر» گلی نشود.
او نوری است که پیش آز آنکه خانه روشن کند، اسیر تاریکیی بلا میشود. کبودیی تن او ترجیعبند کابوسی است که مصرع رهایی نمیجوید. تکههایی از فاجعهی قتل ستاره را در چند خط بخوانیم.
امیرحسین بساطی، ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ به بهانه خرید لوازمالتحریر از خانه بیرون زد و در خیابان سپهر کرمانشاه به معترضان پیوست و با شلیک مستقیم مأموران امنیتی به سینهاش جان باخت. این داستان، داستان یک امیر حسین است که ممکن است هر امیر حسین دیگری هم باشد.
هستی نارویی در آستانهی هفت سالهگی در جمعهی خونین زاهدان براثر گاز اشکآوری که مرگسرشتان جمهوریی اسلامی پرتاب و پخش میکنند، کشته میشود. او نهالی است که پیش از آنکه پربار شود، درو میشود. نقش او در غروب جمعههای زاهدان میچرخد. تکههایی از فاجعهی قتل هستی را در چند خط بخوانیم.
با سرعت خیلی زیاد دنده عقب رفت به طرف جمعیت دخترها. من دوباره دست مونا را محکم گرفتم ولی دستش توی دست من شُل شد. بعد افتاد روی زمین. چشمهاش هنوز باز بود و به من نگاه میکرد. من جیغ کشیدم. مونا داشت لبخند میزد و به من نگاه میکرد.
خوابیده بود. مث همیشه آرام و سبک خوابیده بود! لبخند محو و شیرینی هم رو لب داشت مث همیشه! خون اما هنوز ریزه ریزه میزد بیرون وُ با آب یخ قاطی میشد. هرکاریش میکردم، بند نمیاومد که نمیاومد!
نگاهش کردم. هنوز روبروی آینه بود و سر و روی خودش را مرتب میکرد. من خندیدیم – با همین النگوهای توی دستت میخوای بیای؟ پرسید – مگه النگوهام چه ایرادی دارن مامان بزرگ. خودت برام خریدی.
مونا نقیب، کودک هشت ساله، به گلولهی مرگسرشتان جمهوریی اسلامی کشته میشود. او ساکن شهرک آسپیچ در حومهی شهر سراوان است که جمعیتاش به سههزار نفر نیز نمیرسد. مونا شکوفهای است که پیش از آنکه شکوفا شود، برباد میشود.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.