
حسن حسام: «ما کودکانِ گنهکار!» – با یاد هزاران کودک قتلعام شده در غزه
با یاد هزاران کودک قتلعام شده در غزه.
دوسیه چندرسانهای نشریه ادبی بانگ برای مستندسازی شرححال کشتگان کودک و نوجوان در قیام ملت ایران و معترضانی که به دار آویخته شدند، با ابزار ادبیات داستانی.
با یاد هزاران کودک قتلعام شده در غزه.
دختری با گیسوان پریشانش لای نسیم نفسهایم میرقصد و رقصکنان با ضربهی دست چادرپوشی نقابزده
به کما میرود کنج بیمارستان قلبم که دهیلز به دهیلزش پر شده از جسدهای زندهی دخترکانی با گیسوانی بریده!
کومار در آیینی قربانی میشود که در آن فریاد آرزوی بذر و باران همخوانی نمیشود. حدیث حادثه از هیچ سر برمیآورد. شلیک خشکخواهان صحنه و سکانسی میسازد که او بیشرکت در همخوانیی یاران همراه، صدایش میبرد.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی ابوالفضل میرعطایی را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بشنوید و بخوانید. تا
روایتی چندرسانهای از حاشیههای قتل داریوش مهرجویی و همسرش وحیده محمدیفر بر اساس مستنداتی در شبکههای اجتماعی.
شباهنگام از سکوت تا خُرخُر خفقان با کدام هقهق برود. همه باید بدانند پسر در دام شفقسوزان سر سودایی داده است. ابوالفضل ما به گلولهی رنگینکُشان رفته است. ابوالفضل ما رفته است.
محمدرضا کابل را ندیده است اما طوطی کابلی را میشناسد و چشم به راه زبان باز کردن دخترک چشم سبز بود که خودش را به ضرب گلوله کشتند. تاوانی که به اعتراض به کشته شدن دختر دیگری بود که آزادی را میخواست.
علیرضا فیلی را با طناب در مغازه پدرش دار زدند. نویسنده در این روایت بر رمزگشایی از قتل حکومتی علیرضا بر اساس مستندات موجود متمرکز است.
نیمای ما رفته است. پدر فرصت برگذشتن سینهخیز از گذر مرگ نیما نمیتواند. بر دستهای او که از داربستها و آجرها پینهها دارند، رد خنجر غم غوغا میکند.
زهیر راهش را گرفت به سمتی که مناره بلند آجری در دید یاسر بود. یاسر همانجا با سر بالا گرفته ایستاد و سیر به مناره آجری بلند چشم دوخت. لبخند پهنای صورتش را کج کرد. آفتاب ظهر جمعه، کلاه و پیراهن سفیدش را برق انداخته بود.
سارینای ما در هجوم زجربارانِ چشمهکُشان رفته است. سارینای ما رفته است. زبان باید به ساز نیرنگ بچرخد. جذام فریب باید دهان ویران کند. صدای حقیقت باید در تابوت مرگ سارینا بماند در جامهی ترجیعبند جعل.
طناب سر افکنده گفت: طعنه میزنید چرا، بافتند مرا ، بافتند، با دستانِ سربازانِ امام زمان، از الیاف آیات الهی، آنگاه مرگ، پیروز و مست، هماوازِ طناب، میدان گرفت: و روحِ مرا در طناب تنیدند تا پهلوانکُش شود
محمداقبال شهنوازی نائبزهی متولدِ بیستم دی ماه ۱۳۸۵ که هیچشناسنامهای ندارد و هشتم مهرماه ۱۴۰۱ با اصابت مستقیم گلوله جنگی کشته میشود؛ بدونِ گواهی فوت و بررسی و کالبدشکافی، نهم مهرماه در سکوتِ کامل دفن میشود. گلولهای که قلب محمداقبال را میشکافد، شناسنامهاش میشود.
ایلیاد خودکشی نکرده است. مرگسرشتان جمهوریی اسلامی او را کشتهاند. ایلیاد سترگ تنآوری است که روایت مرگاش تحریف میشود؛ چراییی یغمای جان جویای بلندایش.
خورشید سبز بود و از درونش چشمههایی سبز میجوشید. بافه میشد، گیس میشد و پرتو میکشید روی صورت من مثل موی مونا بر صورت مادر.
مادر گویی از خود بیخود شده باشد؛ مست باشد و در این دنیا نباشد، بر پیکر بیجان پسرش بوسه میزند، آخرین بوسههایش را، در میانهی جمعیتی که پر از خشم و نفرت فریاد میکشند که «شههید نامری» .
یاسر معلولیت ذهنی دارد. او بیخبر از رنگِ فریاد آرزومندان، ناگهان در قاب مرگ مینشیند. دردمندی پریشانجان به گلولهی همهکُشان به خاک میافتد.
خدایِ سفالینِ آفریقا! چه داری به من بدهی؟ برای دستهایِ خاورمیانه که هر صبح با صدایِ اللهاکبر میایستد مقابلِ چوبهیِ دار با دو متر طناب.
سروجان سیاوش به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی برباد میرود. فریاد سوزان مادر اما حکم خفا نمیخواند. سیاوش سوار از آتش گذشتهای است که پُرطراوت تناش به تیر تاختکُشان به خاک میافتد.
توماج صدای کارتونخوابها، کولبران و کودکان کار، فریاد بلند سالهای فروخفته در خوف، صدای محکومین بدار، صدای پابرهنگان و فغان گرسنهگان، صدای داد و انزجار از استبداد، بیزار از ظلم پیران درندهخو.
فقط یک چیز میخواستم: آزادی. «فریادی که دهان ندارد چشمانی که سو ندارد آسمانی که رنگ ندارد پاییزی که باران ندارد و پایانی که پایان ندارد…
پسرک در پسزمینه، پشت به دیوار پاهایش را بغل کرده و نگاهش را به سمت ابدیتی مبهم دوخته بود. چند دراژهی قرص کنارش افتاده بود و چند تا لیوان یکبار مصرف. یک رهگذر بودم که از اقبال بد داشتم از کنار ترمینال میگذشتم.
شیفتهی حکومت جبارانم من! زیرخاکیهاشان زودا و به زود! به فروش میرسد و جسد به جسد و تفرعن سرش را بالا گرفت: (که من از) ما از جمجمههای شماهای به تماشا آمدهاید که چه؟
اردبیل مثل همیشه سرد بود. تا آنوقت دیگر همه میدانستند که دختری کشته شده است و خونشان به جوش آمده بود. دختری از جنس خودشان با آرزوهای خودشان و به همان زیبایی که بچه و بزرگ، زن و مرد، پسر و دختر تجسمی از زیبایی در ذهن داشتند. یک زیبایی بینهایت معصوم.
میترسد پسرش سردش شود. نمیخواهد تن پسرش، چشمهای همیشه مهربانش، لبان معصومش و گونههاش که دلش لک زده برای بوسیدنشان، یخ بزند.
امید سارانی، پسر سیزده ساله، یکی از بسیارانی است که به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی در نمازگاه کشته میشود. او شوقی است که پیش از آنکه مقصود بیابد، زیر دندان مرارتتباران جویده میشود؛ مرادجویی که به شلیک نامرادیخوانان جان میدهد. تکههایی از فاجعهی قتل امید را در چند خط بخوانیم.
سال ۱۴۰۱ با پخش سرود «سلام فرمانده» از صدا و سیمای جمهوری اسلامی آغاز شد، به ریزش متروپل و اعتراضات خوزستان رسید و سپس با بگیر و ببندهای گشت ارشاد در تابستان ادامه یافت و سرانجام به اعتراضات شهریور انجامید که به یک موقعیت انقلابی بدل شد. رویدادهای ۱۴۰۱ در یک نگاه:
دخترانی که ویدئوی رقص گروهی آنها همزمان با روز جهانی زن بازتاب گسترده یافته بود، وادار به «اعتراف اجباری» شدهاند. روایتی از همبستگی با آنان.
بیست و سوم مهرماه، چند روز پس از کشته شدن اصلان، همه در اتاق فرماندهی جمع شده بودیم. روی نقشهیی که بر دیوار رییس ناحیهی انتظامی برجستهتر از هرچیز دیگر به نظر میآمد، پر از سوزنهای تهگرد رنگی بود. شلوغیها از کنترل خارج شده و وارد یک مرحلهی تازه شده بود.
نمیداند آخرین مکالمه او و ابوالفضل… آخرین لمس دست و بدنش… آخرین نگاهشان به هم… آخرین رقصشان… آخرین پاسور بازیشان و آخرین دورهم بودنشان میشود پانزدهم مهر!
توضیح درباره این بخش. و موارد دیگر. توضیح درباره این بخش. و موارد دیگر. توضیح درباره این بخش. و موارد دیگر.
کومار در آیینی قربانی میشود که در آن فریاد آرزوی بذر و باران همخوانی نمیشود. حدیث حادثه از هیچ سر برمیآورد. شلیک خشکخواهان صحنه و سکانسی میسازد که او بیشرکت در همخوانیی یاران همراه، صدایش میبرد.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی ابوالفضل میرعطایی را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بشنوید و بخوانید. تا
شباهنگام از سکوت تا خُرخُر خفقان با کدام هقهق برود. همه باید بدانند پسر در دام شفقسوزان سر سودایی داده است. ابوالفضل ما به گلولهی رنگینکُشان رفته است. ابوالفضل ما رفته است.
محمدرضا کابل را ندیده است اما طوطی کابلی را میشناسد و چشم به راه زبان باز کردن دخترک چشم سبز بود که خودش را به ضرب گلوله کشتند. تاوانی که به اعتراض به کشته شدن دختر دیگری بود که آزادی را میخواست.
علیرضا فیلی را با طناب در مغازه پدرش دار زدند. نویسنده در این روایت بر رمزگشایی از قتل حکومتی علیرضا بر اساس مستندات موجود متمرکز است.
نیمای ما رفته است. پدر فرصت برگذشتن سینهخیز از گذر مرگ نیما نمیتواند. بر دستهای او که از داربستها و آجرها پینهها دارند، رد خنجر غم غوغا میکند.
زهیر راهش را گرفت به سمتی که مناره بلند آجری در دید یاسر بود. یاسر همانجا با سر بالا گرفته ایستاد و سیر به مناره آجری بلند چشم دوخت. لبخند پهنای صورتش را کج کرد. آفتاب ظهر جمعه، کلاه و پیراهن سفیدش را برق انداخته بود.
سارینای ما در هجوم زجربارانِ چشمهکُشان رفته است. سارینای ما رفته است. زبان باید به ساز نیرنگ بچرخد. جذام فریب باید دهان ویران کند. صدای حقیقت باید در تابوت مرگ سارینا بماند در جامهی ترجیعبند جعل.
محمداقبال شهنوازی نائبزهی متولدِ بیستم دی ماه ۱۳۸۵ که هیچشناسنامهای ندارد و هشتم مهرماه ۱۴۰۱ با اصابت مستقیم گلوله جنگی کشته میشود؛ بدونِ گواهی فوت و بررسی و کالبدشکافی، نهم مهرماه در سکوتِ کامل دفن میشود. گلولهای که قلب محمداقبال را میشکافد، شناسنامهاش میشود.
ایلیاد خودکشی نکرده است. مرگسرشتان جمهوریی اسلامی او را کشتهاند. ایلیاد سترگ تنآوری است که روایت مرگاش تحریف میشود؛ چراییی یغمای جان جویای بلندایش.
خورشید سبز بود و از درونش چشمههایی سبز میجوشید. بافه میشد، گیس میشد و پرتو میکشید روی صورت من مثل موی مونا بر صورت مادر.
مادر گویی از خود بیخود شده باشد؛ مست باشد و در این دنیا نباشد، بر پیکر بیجان پسرش بوسه میزند، آخرین بوسههایش را، در میانهی جمعیتی که پر از خشم و نفرت فریاد میکشند که «شههید نامری» .
یاسر معلولیت ذهنی دارد. او بیخبر از رنگِ فریاد آرزومندان، ناگهان در قاب مرگ مینشیند. دردمندی پریشانجان به گلولهی همهکُشان به خاک میافتد.
سروجان سیاوش به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی برباد میرود. فریاد سوزان مادر اما حکم خفا نمیخواند. سیاوش سوار از آتش گذشتهای است که پُرطراوت تناش به تیر تاختکُشان به خاک میافتد.
فقط یک چیز میخواستم: آزادی. «فریادی که دهان ندارد چشمانی که سو ندارد آسمانی که رنگ ندارد پاییزی که باران ندارد و پایانی که پایان ندارد…
پسرک در پسزمینه، پشت به دیوار پاهایش را بغل کرده و نگاهش را به سمت ابدیتی مبهم دوخته بود. چند دراژهی قرص کنارش افتاده بود و چند تا لیوان یکبار مصرف. یک رهگذر بودم که از اقبال بد داشتم از کنار ترمینال میگذشتم.
اردبیل مثل همیشه سرد بود. تا آنوقت دیگر همه میدانستند که دختری کشته شده است و خونشان به جوش آمده بود. دختری از جنس خودشان با آرزوهای خودشان و به همان زیبایی که بچه و بزرگ، زن و مرد، پسر و دختر تجسمی از زیبایی در ذهن داشتند. یک زیبایی بینهایت معصوم.
میترسد پسرش سردش شود. نمیخواهد تن پسرش، چشمهای همیشه مهربانش، لبان معصومش و گونههاش که دلش لک زده برای بوسیدنشان، یخ بزند.
امید سارانی، پسر سیزده ساله، یکی از بسیارانی است که به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی در نمازگاه کشته میشود. او شوقی است که پیش از آنکه مقصود بیابد، زیر دندان مرارتتباران جویده میشود؛ مرادجویی که به شلیک نامرادیخوانان جان میدهد. تکههایی از فاجعهی قتل امید را در چند خط بخوانیم.
بیست و سوم مهرماه، چند روز پس از کشته شدن اصلان، همه در اتاق فرماندهی جمع شده بودیم. روی نقشهیی که بر دیوار رییس ناحیهی انتظامی برجستهتر از هرچیز دیگر به نظر میآمد، پر از سوزنهای تهگرد رنگی بود. شلوغیها از کنترل خارج شده و وارد یک مرحلهی تازه شده بود.
نمیداند آخرین مکالمه او و ابوالفضل… آخرین لمس دست و بدنش… آخرین نگاهشان به هم… آخرین رقصشان… آخرین پاسور بازیشان و آخرین دورهم بودنشان میشود پانزدهم مهر!
اسرا پناهی، دختر پانزده ساله، ۲۰ مهرماه ۱۴۰۱ در حملهی مرگسرشتان جمهوریی اسلامی به دبیرستان شاهد در شهر اردبیل کشته میشود. اسرا اشک اندوه از رنج زخمها و خواست پرشور التیام است که زخم مرگ نصیب میبرد؛ به دام ریسمان رنجبافان میافتد.
شبی که امید سارانی چشمانش را برای همیشه به روی زندگی بست، فاختهها فوج در فوج به سمت ماه پرواز میکردند. همه حالا دیگر میدانستند که دل همیشه عاشق پیرمردی که در نوجوانی مرده بود آرام گرفته است.
سارینا آواز اشتیاقِ عطر سرسبزی است که به تلخ خاکِ نیستی میافتد. مرگ او خوابِ درخشان چشمداشتی است که به تلهی خشکسالیی عفونتبار میافتد.
تا آنوقت کمتر کسی توانسته بود فرشته را ببیند. آنهایی که دیده بودند میگفتند خرمنی از گیسوان بلندش را روی سینه رها کرده و دستی به گیسو دارد. دست دیگر بلندای دامنش را گرفته تا در کوچههای تنگ و تاریک محله «آیسر» گلی نشود.
او نوری است که پیش آز آنکه خانه روشن کند، اسیر تاریکیی بلا میشود. کبودیی تن او ترجیعبند کابوسی است که مصرع رهایی نمیجوید. تکههایی از فاجعهی قتل ستاره را در چند خط بخوانیم.
امیرحسین بساطی، ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ به بهانه خرید لوازمالتحریر از خانه بیرون زد و در خیابان سپهر کرمانشاه به معترضان پیوست و با شلیک مستقیم مأموران امنیتی به سینهاش جان باخت. این داستان، داستان یک امیر حسین است که ممکن است هر امیر حسین دیگری هم باشد.
هستی نارویی در آستانهی هفت سالهگی در جمعهی خونین زاهدان براثر گاز اشکآوری که مرگسرشتان جمهوریی اسلامی پرتاب و پخش میکنند، کشته میشود. او نهالی است که پیش از آنکه پربار شود، درو میشود. نقش او در غروب جمعههای زاهدان میچرخد. تکههایی از فاجعهی قتل هستی را در چند خط بخوانیم.
با سرعت خیلی زیاد دنده عقب رفت به طرف جمعیت دخترها. من دوباره دست مونا را محکم گرفتم ولی دستش توی دست من شُل شد. بعد افتاد روی زمین. چشمهاش هنوز باز بود و به من نگاه میکرد. من جیغ کشیدم. مونا داشت لبخند میزد و به من نگاه میکرد.
ایرانیان همزمان با زادروز کیان با تجمع در دهها شهر جهان یاد و خاطره او را گرامی داشتند. روایت قتل او بر لحظهای متمرکز است که خانواده کیان پیرفلک از ترس ربوده شدن پیکر او توسط نیروهای امنیتی، تصمیم گرفتند در شب حادثه از انتقال او به سردخانه خودداری کنند.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.