دومین سالگرد کودک‌کشی – «مریم و مونا» نوشته قاضی ربیحاوی؛ همراه با «جم جمک برگ خزون» به روایت فرشته مولوی

در اعتراض به قتل مهسا امینی و تجاوز به دختر پانزده ساله‌ی بلوچ توسط فرمانده‌ انتظامی‌ چابهار، جمعه ۸ مهرماه ۱۴۰۱ تظاهراتی در زاهدان برپا شد. گروهی به سوی کلانتری‌ ۱۶ زاهدان حرکت کردند. مأموران یگان ویژه به سوی اعتراض‌کنندگان شلیک کردند. لباس‌شخصی‌هایی که بالای ساختمان‌های اطراف نمازگاه زاهدان مستقر شده‌ بودند نیز شروع به شلیک به سمت نمازگزاران کردند.
۹۷ نفر در جمعه خونین زاهدان کشته شدند. ۱۲ تن از آنان کودک بودند: میرشکار که فقط دو سال داشت و نام او نامشخص و فاقد شناسنامه است، خردسال‌ترین این کودکان بود.
مونا نقیب دانش‌آموز ۸ ساله‌ای بود که در قیام ملت ایران، یکم آبان ۱۴۰۱ در روستای آسپیچ استان سیستان و بلوچستان با شلیک مستقیم مأموران حکومتی جمهوری اسلامی به ناحیه سرش به قتل رسید. مأموران اطلاعات سراوان، مراد پدر مونا را پس از حادثه احضار و تهدید به سکوت کردند.

«جم جمک برگ خزون» به روایت فرشته مولوی

«مریم و مونا» نوشته قاضی ربیحاوی

مامان گفت – خب مریم جون یکبار دیگه بگو من چی گفتم.

من گفتم – گفتی که توی راه مدرسه دست مونا را بگیرم و حتی یک لحظه هم دستش را ول نکنم.

: آفرین دخترم. من باید اینجا باشم که بچه شیر بدم داره از گشنگی هلاک میشه وگرنه خودم باهاتون می اومد تا مدرسه و برمی گشتم.

کفتم: من دیگه بزرگ شدم مامان. بلدم چطور از خودم و مونا مواظبت کنم.

: می دونم عزیزم. تو دختر عاقلی هستی.

گفتم: نگران نباش مامان.

: مونا جون ظرف غذات را برداشتی؟

: بله مامان.

: یک مقدار گیلاس هم برات گذاشتم که بخوری نه اینکه مثل دفعه پیش بین دخترها تقسیم کنی که مثل گوشواره آویزون کنن به گوش هاشون و عکس بندازن.

: چشم مامان. همه شون را می خورم.

: خب حالا راه بیفتین برین دخترها. خدا پشت و پناهتون باشه.

بعد من و مونا راه افتادیم که بریم مدرسه. هردوتامون کوله پشتی داشتیم. من یک دست مونا را محکم گرفته بودم. توی راه مونا گفت: دستم داره درد می کنه.

پرسیدم : چرا؟

: چون که دستم را خیلی محکم گرفتی.

: مامان گفته دستت را ول نکنم.

: بذار من آستین روپوش را بگیرم. قول میدم تا توی مدرسه ولش نکنم.

بعد او آستین روپوش من را محکم گرفت و به راه رفتن ادامه دادیم. مامان گفته بود آروم راه بریم و از آفتاب که داشت می تابید لذت ببریم. گفت اصلا عجله نکنیم و کاری به چیزی نداشته باشیم جز رسیدن به مدرسه. خیابونها هنوز خلوت بود. ما روی اون قسمت از پیاده رو راه می رفتیم که آفتاب بود.

پرسیدم: درس امروزتون چیه مونا جون.

: خانم معلمون گفت دو ساعت اول ادامه پرنده شناسی.

: چه جور پرنده هایی؟

: هرجور پرنده ای که میره اون بالابالاها پرواز میکنه. دیروز درباره عقاب برامون گفت. یه پرنده خیلی بزرگ که بالهای خیلی قوی داره. چشمهاش هر چیز کوچکی را از فاصله دور می بینه. گفته امروز هم یک فیلم میاره توی کلاس به بچه ها نشون درباره زندگی لک لک ها.

: چه خوب. من عاشق لک لک ها هستم. میره اون بالا بالا ها .. خیلی بالا پرواز می کنه. خوش به حالشون. هیچکس هم مزاحمشون نمیشه.

یک ماشین سفید رنگ توی خیابون ترمز کرد. سه تا مرد توی ماشین بودند. اونکه بغل دست راننده نشسته بود از ما پرسید: هی دخترها شما دارین کجا می رید؟

گفتم: داریم مدرسه آقا.

گفت: چرا دروغ میگی دختر.

: دروغ نمی گیم به خدا.

: شما دارین میرین که به اغتشاشگرها بپیوندین. قراره تظاهرات دخترهای دبستانی امروز از اونجا شروع بشه. پدر و مادرتون کجا هستند؟

: مامانمون توی خونه است و داره برادر کوچکمون را سه ماهه شه شیر میده. بابا هم رفته سرکار

: چکاره س بابات.

: راننده کامیون.

: خب پس باباتون هم جزو اعتصاب کننده هاست. از همونها که می خوان این کشور را بدن دست غربی ها.

گفتم: ما نمی فهمیم شما چی میگین آقا. ما فقط داریم میریم مدرسه.

مردهای توی ماشین به ما نگاه کردن. هرسه تاشون ریش سیاه بلند داشتند و انگار خیلی وقت بود حموم نکرده بودن. من دست مونا را محکم تر گرفتم. از بس ترسیده بودم. مونا داشت می لرزید. هیچ نمی گفت و فقط می لرزید. بعد ماشین مردها حرکت کرد و رفت و دور شد. من می دونستم که ماشین اونها پژو بود. بابا اسم ماشینها را به من یاد داده بود.

گفتم: مونا جون نترس. الان دیگه داریم به مدرسه می رسیم.

اما یکهو دیدیم یک گروه دختر از روبروی ما اومدن. باهم شعار میدادن. زن زندگی آزادی. من و مونا از وسط اونها رفتیم. اون ماشین پژو داشت دنده عقب برمی گشت. جمعیت دخترها دویدن. شعار میدادن و دور می شدن. یکی از مردهای توی پژو گفت بزنش. و با سرعت بیشتر دنده عقب رفت بطرف جمعیت دخترها. دست مونا توی دست من شُل شد. بعد دیدم مونا افتاده روی زمین. چشمهاش هنوز باز بود و به من نگاه می کرد. من جیغ کشیدم. مونا داشت با لبخند می زد و به من نگاه می کرد.

یک آقایی که نمی شناختیم اومد جلو به مونا نگاه کرد: این دختر بچه تیر خورده. و از من پرسید دوست توه؟

گفتم: خواهرمه

گفت : بابا و مامانت کجا هستند؟

مامان توی خونه ست و بابا رفته سرکار

: شماره تلفن اونها را توی گوشی تون دارین

: گوشی را از توی کیفم درآوردم و شماره مامان را به او نشون دادم. بعد نشستم کنار مونا.

یک زن گفت: باید به اورژانس زنگ بزنیم.

یک زن دیگه گفت: من می زنم.

فقط صدای اونها را می شنیدم. مونا هنوز داشت با لبخند به من نگاه می کرد و از دهنش خون بیرون می اومد.

گفتم: حالت خوبخ مونا؟

گفت: تو به جای من برو فیلم پرواز لک لک ها را تماشا کن بعد بیا برای من تعریف کن. قول میدی؟

گفتم: قول میدم مونا جون

دست من را گرفت. بعد با لبخند چشماش را بست. یک خانم جوان که بالای سر مونا نشسته بود دست یک دست او را گرفت: این دختر بچه مُرده. بعد به مامورها که تازه داشتند می اومدن گفت بی شرف ها……..

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی