از تجربه تا تخیل – محمد رضا رافعی: تعطیلات عید

«تعطیلات عید» نوشته محمدرضا رافعی دنیای شکننده‌ی کودکی را به تصویر می‌کشد که در تقابل میان امنیت ناشی از حضور پدر و وحشت ناخودآگاه از جنگ و مرگ، گرفتار شده است. روایت سفر خانوادگی به منطقه‌ای که روزی صحنه نبرد بوده، تنها یک سفر تفریحی نیست؛ بلکه سفری است نمادین به درون ذهن کودکی که سعی دارد واقعیت تلخ جنگ را که به ذنیای بزرگسالان تعلق دارد با تخیل خود درک کند. راوی کوچک با چنگ‌انداختن به قدرت پدرش، سعی بر آرام کردن ترس‌های خود دارد. داستان را با صدا و اجرای نویسنده می‌شنوید:

  عید اومد. من و بابا و مامان سه تایی رفتیم مسافرت اونجایی که  قبلنا جنگ می­کردن. دشمنا فرار کرده بودن چون‌که سربازای ما اونارو  فراری داده بودن. خیلی خوش به حالم بود ولی می­ترسیدم .اگه دشمنا بازم اونجا بودن چی؟ بابام می­گفت همشون فرار کردن .تازشم من که از پیش بابام دور نمی­شم.  بابام از دشمنا قوی‌تره. خودمم نمی‌ترسم. یه خورده می‌ترسم ولی از هواپیما نمی‌ترسما! اونجایی که می‌خواستیم سوار هواپیما بشیم همه با من دوست بودن. می‌دونستن اسمم عرفانه. یکیشون دوست بابا بود. همه شون دوست هم بودند. هرچی گم می‌شدم پیدا می‌شدم. آخرش بابا دعوام کرد گفت:  اِنقدر گم نشو! اول،صف وایسادیم .بلیطامونو دادیم .من خودم بلیط داشتم. بعد رفتیم تو هواپیما. هواپیما خیلی گنده بود اما از خدا گنده تر نبود .قد خونمون بود. بعدش خودم تو صندلی خودم نشستم. ولی تو تاکسی باید بشینم بغل بابا. مامان می­گه اگه سه نفر باشیم باید کرایه­ی بیشتری بدیم . خب بدیم!

     اون خانومه که تو هواپیما راه می‌رفت همش به من نگاه می‌کرد می‌‌‌‌‌‌خندید. مگه خنده داره؟تازه بهم خوراکی هم داد. بابا کمربند صندلی منو بست. تازه خودمم بلد بودم. بعدش اون خانوما یکیشون ادا بازی کرد. بابا گفت: می­گه اگه هواپیما خراب شد از سرسره می‌ریم پایین خودمونو نجات می‌دیم.

     بعدش از هواپیما پیاده شدیم سوار اتوبوس شدیم رفتیم و رفتیم تا رسیدیم اونجایی که قبلنا جنگ بود. اونجا یه تانک راستکی گنده بود!  از اونی که تو تلویزیون دیده بودمم گنده­تر. با بابام رفتم سوارش شدم. به خدا راست می‌گم! خیلی کیف داد. تازه مامانم عکس گرفت ازمون. سربازای ما با اون تانکه دشمنا رو کشته ‌بودن و برنده شده ‌‌بودن ولی بابام نذاشت شلیک کنم. آخه تیر نداشت. اول دشمنا برنده‌ شدن اومدن خونه­های مارو خراب کردن؛ بعدم ما حسابشونو رسیدیم. سربازای ما چند تا جون داشتند ولی دشمنا یه جون داشتند. تازشم سربازای ما می‌رفتن بهشت؛ یعنی روحشون می‌رفت. خودشون هم میرن تو قبر. بعدش خودشون روحشون می‌شن. اول روحشون مثل مداد رنگیه. بعدش خودشونم میان می‌چسبن به روحشون، مثل ماژیک می‌شن. اونایی که اونجا بودن با روح سربازا حرف می‌زدن .اول باید بشینیم چشمامونو ببندیم سرمونو پایین بگیریم. بابای منم همینطوری باهاشون حرف می‌‌زد. بابام که هرچی گریه کرد اونم ببرن بهشت اونا قبول نکردن؛ مثل اون موقع که هرچی گریه کردم بابا منو نبرد شهربازی.

      اون ورِ دور دشمنا بالای نردبون، یه خونه درست کرده بودند، وایساده بودند. تفنگم داشتند. ولی‌ منو بزرگا نمی‌ترسیدیم. تازشم هر وقت ده سالم بشه از هیچی نمی‌ترسم.

     یه جایی رفتیم بابام می­گفت نمایشگاهه. یه سرباز بود که عکس دخترشو نگاه می‌کرد؛ اما خودشم عکس بود. مامان می­گفت: دلش برای دخترش تنگ شده. بابا می­گفت: اگه سربازای ما برن پیش بچه هاشون هیشکی نیست که دشمنارو فراری بده؛ اون وقت دشمنا برنده می­شن.

      بعدشم رفتیم خونه­ی یه پیرزن که خونه­ش مثل مسجد بود، چون از اون صندلی­های بلند داشت. مثل پله هواپیما­. پسراش سربازای دشمنو کشتن و برنده شدن. اما خودشونم مردن ولی روحشون رفته بهشت.. همه گریه می­کردند ولی اون خانومه گریه نمی­کرد فقط نیگا می کرد. مامان می گفت: گریه اش تموم شده.

     بابای منم قهرمانه ولی منو خیلی دوست داره. اگه بره جنگ کنه منم می­بره؛ ولی بچه­ها رو که نمی­ذارن. خودشم تنهایی نمی­ره! اصلا مامانم که نمیذاره. اصلا مگه بابای من تفنگ داره؟  تازه تو مغازه که تفنگ نمی‌فروشن. تفنگ خیلی گرونه. بابام اصلا پول نداره. تازه شکمشم خیلی گُنده­ست اون فرمانده و سربازاش شِکماشون صاف بود.

     اصلاً یه آدم آهنی لیزری درست می­کنم؛ اون ور دورِ دور وایمیسم دکمه­شو می­زنم همه‌ی دشمنارو می­کشه. دکمه­ش کنترلیه. باتریشم که اصلاً تموم نمی­شه. بابام هم دیگه نمی­ره جنگ کنه! بعد ما برنده می­شیم. اون وقت اون سربازه تو اون عکسه می­ره پیش دخترش.

      اصلا همش تقصیر خداست که بهشت درست کرده .تازه دشمنا رو هم فرستاده تا باباهای مارو بکشن. پسرای مامانارو بکشن. اون وقت بچه ها ­بابا نداشته­ باشن. هی فردا بشه هی فردا بشه باباها نیان. تازشم بابا اگه دلش برا من تنگ بشه از دست خدا فرار می­کنه میاد خونه. دوباره باهم فوتبال بازی می‌کنیم می­ریم شهربازی­، دریا، خونه­ی بابابزرگ. هرچیِ هرچی­ام  دلم بخواد برام می­خره. اون بابای صدرا هم اگه سر من داد بزنه، بابام می­ره سرش داد می­زنه.

از همین مجموعه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی