
مضمون فلسفی اصلی داستان «اسبابکشی» نوشته بهمن پارسا از منظر ادبیات مهاجرت، «از خودبیگانگی و جستوجوی هویت در تبعید» است. خسرو، راوی داستان، بهعنوان یک پناهندهی سیاسی در محیطی بیگانه با انزوا، روزمرگی، و تزلزل هویتی دستوپنجه نرم میکند. او بین حفظ پیوند با هویت ایرانیاش (از طریق کتابها و خاطرات) و تلاش برای رهایی از زخمهای گذشته (مانند رابطهی شکستخورده با مهناز) سرگردان است. این داستان، تضاد بین اجبار پناهندگی و انتخاب مهاجرت را برجسته میکند و نشان میدهد که چگونه فقدان برنامهریزی و دوری از وطن، همراه با پوچی و امیدهای متناوب، هویت فرد را متلاشی و بازسازی آن را دشوار میسازد.
فرازی از داستان را با صدای گرم نویسنده میشنوید:
همینکه داخل آپارتمان فسقلیام میشوم، تازه درمییابم که چه بوی گندی از لباسهایم در فضا میپراکند. رفته بودم کافهی میشل، Chez Michel! دو ساعتی نشستم و چند تایی آبجو نوشیدم. حالا که به خانه آمدهام، از همهی رختولباسم بوی تهسیگار لهشده و استفراغ آدمهای مستی که تا خرخره نوشیدهاند، به مشام میرسد. خودم را در میان اسباب و اثاثیهی درهموبرهم و نابسامان جنگزدگان حس میکنم. آری، روزهای جنگ و جنگزدگان آن سالها که خیلی دور به نظر میآید و در عین حال همین نزدیکی با من است، هنوز از یادم نرفته. نه، هنوز از یادم نرفته. خمسهخمسه، کاتیوشا، سخو، و هزار کوفت و زهرمار دیگر، و در رأس همهی آنها، مرگ و مرگ و مرگ!
باید لباسهایم را از تن درآورم و بیندازم در زبالهدان. این بوی نانجیب، این بوی گند و ناشریف، بویی نیست که خواسته باشم با من باشد و از من برخیزد. اما این وضع ناجور امروز و فردا، همهی نظمم را به هم زده است. خانم ویدستین، صاحبخانهام، سه ماه پیش نامهای فرستاده که دیگر قصد تمدید یا تجدید قرارداد اجاره را با من ندارد. خب، نقلی نیست! من هم جایی پیدا کردهام و حتی اجارهنامه را بهصورت قانونی تنظیم و امضا کردهام، اما هنوز کارهای زیادی هست که یا شروع نکردهام یا ناتمام ماندهاند.
صدای ناقوس کلیسا از تلفنم به گوش میرسد، ولی نمیدانم تلفن کجاست. اطرافم را نگاه میکنم، شاید چشمم به تلفن دستیام -یعنی همین تلفن همراه!- بیفتد، اما موفق نمیشوم. میخواهم از جایم بلند شوم و جیبهای کتم را که روی صندلی انداختهام بگردم که صدای ناقوس قطع میشود. همینطور بلاتکلیف میان جعبههای مقوایی پر و خالی و اثاثیهای که همهجای این یکوجب آپارتمان پراکنده است، نشستهام. نمیدانم چه غلطی باید بکنم. باز هم صدای ناقوس کلیسا از تلفن به گوش میرسد. پس این صاحبمردهی لعنتی را کجا گذاشتهام؟! یک لحظه یادم میآید وقتی از در وارد شدم، ابتدا رفتم به توالت -بس که آبجو نوشیده بودم- و تلفن را همانجا گذاشتهام. بهسرعت داخل توالت میشوم و تلفن همانجاست. برمیدارم، دکمهی پاسخ را با انگشت شستم میفشارم و بلافاصله میگویم: «الو!» صدای نوذر است. میگوید: «مرد حسابی، چرا تلفنت را جواب نمیدی؟ شاید اورژانسی در کار باشه!» در پاسخ میگویم: «حالا اورژانس هست یا نه؟!» «اور» را مخصوصاً کش میدهم. نوذر میگوید: «نه خیر، اورژانس نیست.» او هم به تلافی همین کار را میکند و «اور» را کش میدهد. بعد میگوید: «نَمَه میگفت قراره اسبابکشی کنی، راسته؟» گفتم: «آره، راسته، ولی برای اینکه دردسر نشه و دلمشغولت نکرده باشم، چیزی نگفتم. حالا هم مثل خر تو گِل گیر کردم و حسابی کلافهام. ترجیح میدم یه مدتی با کسی در تماس نباشم و همینکه حواسم سر جاش اومد، تلفن کنم و از دوستان ارجمندم تقاضای امداد و یاوری بکنم.» نوذر میگوید: «رو من حساب کن، ولی محض اینکه حالت گرفته نشه، دیگه تلفن نمیکنم و منتظر میمونم که ‘تقاضای امدادت’ رو بفرستی. مراقب خودت باش. تلفن کردم که بگم رو من حساب کن و bon courage.»
این را گفت و مکالمه تمام شد. این نوذر یکی از تفریحاتش این است که اسامی بعضی از دوستان را که قدری طولانی است، خلاصه کند به یک کلمهی ساده، و نَمَه یعنی «ناصر مهربان همت»! این دو رفیق هرگز مرا دستتنها نمیگذارند. دمشان گرم.
هر طرف نگاه میکنم، کتاب و عکس است. همهجا پراکندهاند. از این کتابها که عمر مرا جویدهاند، دیگر حالم به هم میخورد. نگاهی کینهتوزانه به قدوقوارهشان میاندازم. بعضیهایشان تا حالا باید بارها ریق رحمت را سر کشیده باشند، ولی گویا سگجانتر از این حرفها هستند و به احتمال قوی اینها مرا به منزل آخر -دودکش مخصوص سوزاندن اجساد- بدرقه خواهند کرد. اما این بار تصمیمم را گرفتهام. همهشان را بستهبندی میکنم و میبرم میگذارم داخل اتاق زبالهی ساختمان. بس است، هرچه خوردند، همان ما را بس! «جنگ و صلح» آن گوشه افتاده -دو جلد- روکش نایلونی جلد مقواییاش پوستپوست شده و به زردی میزند. شیرازهاش مثل روز اول سخت و محکم است اما. «مرشد و مارگاریتا» دیگر کاملاً به کهنگی و اندراس رسیده. چشمم میافتد به «بینوایان» که دیگر واقعاً بینواست. و همینطور به دیگر کتابها نگاه میکنم و دلم میگیرد. ولی حالا دیگر آخر خط است. باید پیاده شوند، باید بروند دنبال کار خودشان، و شاید به عمر آدم دیگری سوهان بزنند. یکی دو جلد هستند که نمیتوانم از آنها بگذرم. اولی دیوان حافظ است به همت پژمان بختیاری، و دیگری مثنوی کهنهای است به تصحیح نیکلسون. این یکی واقعاً کهنه است، هر لحظه ممکن است دربوداغان شود، ولی با این همه، گویا با من خواهند ماند. نمیدانم چرا خیال میکنم غیر از اینها کسی را ندارم. میدانم احساساتی شدهام و عواطفم سریعتر از خردم در کار تاختوتاز است. میتواند از اولین آثار پیری باشد یا سرپوشی باشد برای آنچه گفتنش و بر زبان آوردنش آزاردهنده است. نمیدانم چیست، ولی به هر حال این دو جلد میمانند. در مورد بقیه هم تا روز اسبابکشی صبر خواهم کرد.
تعدادی عکس رنگی و سیاهوسفید، قدیمی و جدید روی میز است. هرکدام به نحوی مرا از خویش بازمیدارد و تنبلی خودخواستهام را چند برابر میکند. مثلاً این یکی، فکر میکنم سال ۱۳۴۹ باشد، خانهی شمس هستم. روی پیشبخاری، که همان تاقچه باشد، عکس سیاهوسفید صمد است، با کلاه پشمی «آلا دولا»ی دستباف روستاهای آذربایجان، عینکی بر برآمدگی بینی، سبیلهای «چخماقی»، نیمخندی به شیوهی «نگاه عاقل اندر سفیه»، اما گرم و صمیمی. و من همانجا کنار تاقچه، طوری که حتماً صمد در عکس دیده شود، قیافه گرفتهام که یعنی خیلی سرم میشود و «صمدشناس» قهاری هستم. در آن روزگار هنوز از صمد هیچ نوشتهای نخواندهام و فقط اینجا و آنجا اسمش را شنیدهام، همین و بس. پشت عکس نوشتهام: «این عکس را با لوبیتل خودم، شمس از من گرفته.»
عکس دیگری هست که من و یدی و حمید و مسعود و دو ناشناس -شاید آن روزها ناشناس نبودند، ولی حالا یادم نمیآید چه کسانی هستند- در بلندیهای «کلکچال» گرفتهایم، باز هم با لوبیتل من. عکاسش، تا جایی که یادم هست، اسحاق ماشیه است. جوان بااستعداد و پرشوروشری که از هر انگشتش هنری میبارید. وقتی آکاردئون را حمایل شانههایش میکرد، در کوه غوغایی به پا میشد و زن و مرد و پیر و جوان را به رقص وا میداشت. حیف که در عکس نیست. ولی راستی کجاست؟! همیشه دوست داشت برود به آمریکا. کنکور که قبول شد، از ثبتنام در دانشگاه سر باز زد، میگفت: «یا آمریکا یا هیچجا.»
یک عکس رنگی نظرم را جلب میکند، عکسی از بنای رفیع و غرورآفرین «قلعهی بابک» اطراف کلیبر. تعدادی آدم در عکس دیده میشوند و من در میانشان نیستم، زیرا خودم عکاس این عکسم. آدمها همه جوانند، مردها همه سبیلهای پرپشت دارند و لب بالای هیچکدامشان پیدا نیست. یکی در سمت چپ عکس دستها را طوری به کار گرفته که یعنی «ببین عظمت این قلعه را». البته این برداشت من است. پشت عکس نوشتهام: «چرا مادرها دیگر بابک نزاییدند.» میبینم همیشه احساسم بیش از هر نیروی دیگر بر من غالب بوده.
ناقوس تلفن به صدا درمیآید. الو… جانم، سلام، قربانت… این نَمَه است. میگوید سه روز دیگر برمیگردد و وانتش را برای اسبابکشی من آماده دارد و لازم نیست نگران باشم. «ببین، تو جمعوجور کن، تا اونجا که میتونی. هرچی موند، من و نوذر میآیم و باهم سهنفری سر و تهش رو هم میآریم. سخت نگیر، رفیق!» سپاسگزاری میکنم و مکالمه تمام میشود. چشمم میافتد به ساعت تلفن: ۱۱:۵۰، نصفشب شد و من هنوز از «کمند خاطرههایم نرستهام». باید هرطور هست بخوابم. صبح ساعت ۶ برپا، و روز از نو، روزی از نو. با کار نمیشود شوخی کرد. دیر بجنبم، بیرونم میکنند و آخر عمری دربهدر میشوم.
با این تصمیم به رختخواب میروم که از فردا دیگر به کافهی میشل نروم و یکراست بیایم خانه و بهطور جدی کار جمعوجور کردن اسباب و اثاثیه یا به عبارتی خردهریزها را یکسره کنم. نُه روز بیشتر باقی نمانده. دائم در فکر این هستم که طوری عمل کنم که مبلغ ودیعهای را که پیش خانم ویدستن دارم، بتوانم به تمامی پس بگیرم. کم پولی نیست، دو ماه اجارهی خانه را پیش دادهام. آپارتمان در وضع قابلقبولی است، خسارتی به بار نیاوردهام، همهچیز سالم است و دیوارها هم پاک و پاکیزه. اما بههرحال، سه سال است که یک آدم مجرد در اینجا زندگی کرده. هرچقدر هم که مرتب و منظم بوده باشم، بالاخره ایراداتی به بار آوردهام. چه جور ایرادی؟ نمیدانم، یعنی سعی میکنم نبینم و ندانم و خیال کنم هیچ عیبی در کار نیست! ولی چشمهای خانم ویدستن مسلماً اینطور نگاه نخواهد کرد. خلاصه، من تمام سعیام را میکنم تا بلکه به خیر بگذرد و ودیعهام را پس بگیرم، که سخت نیازمندش هستم. اسبابکشی، سادهترینش هم سخت است.
بالاخره روز موعود رسید. نَمَه و نوذر آمدهاند. شنبه است. البته برای نوذر فرقی نمیکند، او ارباب خودش است. نه به کسی گزارش میدهد و نه از کسی باید اجازه بگیرد. کار آزاد یعنی همین. نَمَه اما رانندهی زیراکس است و خوشبختانه شنبه و یکشنبه تعطیل است. این دو روز را همواره در کنار همسر و فرزندان و نوههایش میگذراند. عاشق خانوادهاش است. بهندرت ممکن است آخر هفته تنها جایی برود، ولی وقتی پای کمک به رفقایش در میان باشد، دریغ نمیکند. نوذر در کار جمعوجور کردن و نظموتنظیم دادن امور، بهطور طبیعی شم قوی و دید تیز و کار بُری دارد. سریع است و موقعشناس. نَمَه از زور بازوی قابلاعتنایی برخوردار است و در جابهجا کردن وسایل، این زور را بهخوبی به کار میگیرد.
نوذر میگوید: «خب، اول اون بستههایی رو که روش نوشتی شکستنی، از سر راه بردار که آخر سر همه رو با دقت ببریم. بستههای کتابها رو هم فعلاً بکش کنار تا چیزهای سنگین مثل تختخواب و تشک و یخچال و اینا رو بتونیم راحتتر حرکت بدیم… بجنب، یالا…»
میگویم: «باشه، ولی کتابها رو بیخیال، میذارم تو اتاق زباله…» نَمَه و نوذر هر دو یکصدا و بلند و همزمان میگویند: «میذاری تو آشغaldونی؟!» میگویم: «آره، مگه چیه؟!» نوذر میگوید: «رد شو بابا، رد شو ببینم، برو کنار…» و به نَمَه میگوید: «آقا، برو تختههای تخت رو بردار ببر پایین.» و رو به من میگوید: «یخچال رو هُل بده، از آشپزخونه بکش بیرون، معطل نکن. تا نَمَه برگرده، تشک رو هم از تو اتاق بیار اینجا. وقت نداریم.»
با خود میاندیشم، یعنی که کتابها با من خواهند ماند. حسی مسرتبخش از اطراف معدهام رو به بالا، بهسمت مغزم حرکت میکند. بهجای هر حرفی، میروم داخل آشپزخانه و یخچال پیزوری را کشانکشان میآرم بیرون. همهی حواسم هست که به در و دیوار اطراف نخورد و جایی را صدمه نزند. بهخصوص مواظبم روی کفپوش پلاستیکی ردی یا خراشی ایجاد نشود. در یک لحظه، یاد شبی میافتم که برای اولین بار من و همسرم برای شام مهمان نوذر و خانمش بودیم، در منزل نوذر.
بالاخره آن موقع دو سالی از آشنایی من با نوذر گذشته بود. طی این دو سال، هر دو یکدیگر را به کم و زیاد و خوب و بد آزموده بودیم! دریافت ما از هم این بود که میتوانیم با هم کنار بیاییم و رفیقان «گرمابه و گلستان» باشیم. هرکدام به نحوی آزمون موردنظر دیگری را با موفقیت گذرانده بودیم. آشنایی ما برمیگشت به یکی از تظاهرات علیه موانع دولت در خصوص پذیرش پناهندگان تازهوارد بهطور کلی، ولی ما، یعنی من و همفکرهایم که کم هم نبودیم، خیال میکردیم ممکن است این ساختوپاختی باشد با «حکومت اسلامی ایران» و بخواهند جلوی ورود متقاضیان پناهندگی از ایران را بگیرند. در همان دو سه روز پرتلاطم، پی بنای رفاقت من و نوذر ریخته شد و آن ساختمان تا همین حالا سرپاست. آن شب که برای شام مهمانش میشدیم -من و همسرم- اولین باری بود که به دیدار او در خانهاش میرفتیم. پیش از اینکه راهی شویم، همسرم از من پرسید: «همینطوری دستخالی؟!» من مثل آدمهای کودن و خیلی پرت از مرحله به او گفتم: «دستخالی؟! دستخالی یعنی چی؟» و همسرم با نوعی آشفتگی رو به انفجار گفت: «بابا، دفعهی اول خونهی کسی دستخالی نمیرن! یعنی من نمیرم. تو چرا انقدر خودتو میزنی به اون راه؟ چهارصد، پونصد فرانک کسی رو نکشته. بریم سر راه یه چیزی بگیریم، چه میدونم، گلی، گلدونی. خلاصه من دستخالی نمیآم!» و زیر لب غرید: «گدابازیام حدی داره.» این چهار کلمهی آخر را مثل پتک آهنگری اسد آقا، به کلهام کوبید. قدری در چشمان پر از خشم و کینهی همسرم نگاه کردم و بعد بهآرامی و خونسردی گفتم: «خانم عزیز، من یلخی زندگی کردهام و یلخی بزرگ شدهام. در خانوادهای که من از آن میآم و همهاش رو برات تعریف کردهام و ندیده از جزییات -یا به قول همانها که من با ایشان بزرگ شدهام- از جیکوبوکش با خبری، از اینجور حرفها یا، به قول فرهنگ شما، آدابورسوم، خبری نبوده. یعنی امکانش نبوده، نه به شکل مادی و نه به شکل معنوی. پس طبیعیه که من بیخیال این ترتیبات باشم و هستم. حالا شما میل داری دستخالی -روی دستخالی مخصوصاً تأکید کردم و فشار آوردم- به منزل رفیقی نریم، نیاز به عصبانیت و از کوره دررفتن نیست. سر راه، در حدود بودجهمون، هرچی میخوای تهیه کن.» همسرم زیر لب و طوری که من بشنوم غرید: «بودجهمون، بودجهمون!» با این وضع از خانه خارج شدیم و خوب به یاد دارم که از گلفروشی دور میدانچهی نزدیک خانه، گل و گلدانی خریدیم و در آن هوای سرد که تازه دو مرتبه هم باید اتوبوس عوض میکردیم، من در نهایت آرامشی بیرونی و توفانی درونی، آن گلدان را چون باری غیرقابلتحمل حمل کردم.
وقتی به خانهی نوذر رسیدیم، ساعت حدود هفت بعدازظهر بود، هفت بعدازظهر جمعه، ۶ فوریه! بعد از یک معارفهی کوتاه و تعارفات معمول که بیشتر هم خانمها در این زمینه مصرند، من بهآهستگی به نوذر گفتم: «ابدا دنبال چای و شرتوپرت دیگهای نباش. یه گیلاس عرق، یه آبجو.» و بلافاصله وانمود کردم که مشغول احوالپرسیام. نوذر گفت: «رو چشم.» همان شب در خانهی نوذر، من با ناصر مهربان همت آشنا شدم که تا حالا دوام دارد، همان «نَمَه». شب خوبی بود و آرام پیش میرفت. عرق و آبجو کار خودش را کرده بود و من از آنچه که هستم هم آرامتر شدم. آن روزها دود کردن سیگار در خانه چندان قبحی نداشت و کسی ایرادی نمیگرفت. ما هم هرکدام سیگاری دود کرده بودیم. زیرسیگاری مورداستفاده جایی در گوشهی میز بود و من یکمرتبه به نوذر گفتم: «مواظب باش زیرسیگاری نیفته و کفپوش رو کثیف کنه!» در همین موقع، همسرم نیمنگاهی ملامتبار به من نثار کرد. وقتی قرار شد برای صرف شام بریم سر میز، نَمَه قصد داشت صندلی خودش را جابهجا کند و به همین دلیل لازم بود آن را از یک گوشهی تنگ اتاق یا اصطلاحاً سالن بکشد بهطرف چپ، نزدیک دیوار، تا دیگران بهراحتی عبور کنند. همینکه نَمَه پشت صندلی پایهفلزی را گرفت که بکشد، من گفتم: «پایهی اون صندلی فلزیه، یه وقت کفپوش رو نخراشه که درست کردنش واویلاست!» همینکه این سخن از دهانم بیرون آمد، همسر نوذر گفت: «اصلاً فکرشم نکنین. نوذر ابداً تو فکر این چیزا نیست و به منم میگه: خانوم، راحت باش. هرچی رو بشه با پول درست کرد، بیخیالش باش.» در آن لحظه، همسرم با چشمانی که از آنها آبشارهای تحقیر و توهین فرو میبارید، چنان در من مینگریست که هرگز تا همین لحظه فراموش نکردهام. بههرتقدیر، آن شب به پایان خود رسید و وقت خداحافظی و بهامید دیدار گفتنها آمد. زمانی که من و همسرم در حال رفتن بهسمت در خروجی ساختمان بودیم، نوذر گفت: «راستی، تو که ماشین نداری و الانم دیروقته. همینجا صبر کن، من میرم کلید ماشینمو بردارم و بیام شما رو برسونم.» هنوز نتوانسته بودم مثبت یا منفی حرفی بزنم که همسرم گفت: «خیلی ممنون، آقای نوذری! همونطور که اومدیم، برمیگردیم. این نه دفعهی اوله و نه مثل اینکه آخره!» و به تلخی لبخندی زد و یک نگاه ملامتبار هم نثار من کرد. نوذر وقتی شنید همسرم او را آقای نوذری خطاب کرد، چیزی به روی خودش نیاورد و بهسادگی پذیرفت که حضورش کمکی نیست. با وضعی که از آن بوی رنجیدگی به مشام میرسید، برای ما شب خوبی آرزو کرد و گفت که امیدوار است هرچه زودتر دور هم جمع شویم.
ما برای رفتن به منزل باید دو بار اتوبوس سوار میشدیم و به لحاظ اینکه شب تعطیلی آخر هفته بود، نگران نبودم، چون تا ساعت ۴ بامداد خطوط اتوبوسرانی برقرار بود. خیلی زود خودمان را به ایستگاه اتوبوس رساندیم. هوا واقعاً «بس ناجوانمردانه سرد» بود، مثل تیغ، لب و دماغ و پیشانی را میبرید. بخاری که از دهان و دماغ من بیرون میآمد، روی سبیل و لب بالاییام قشری نازک از یخ ساخته بود. حال همسرم ابداً خوب و مساعد نبود که باهاش حرفی بزنم. هر دو در سکوت منتظر اتوبوسی بودیم که قرار بود ظرف شش دقیقه به ایستگاه برسد. این شش دقیقه شاید طولانیترین زمان انتظاری بود که در همهی عمرم تا آن روز تحمل کرده بودم. بالاخره اتوبوس رسید و سریع سوار شدیم و چنان گرمای مطبوعی از دماغ و دهان به درون ریهها و گوشت و استخوانهای منجمدمان فرو بردیم که با هیچچیز ارزشمند دیگری قابلمقایسه نبود. هنوز به ایستگاه اول نرسیده بودیم که همسرم با آشفتگی و نوعی پرخاشگری گفت: «خسرو، ببین چی میگم. نه دعوا دارم، نه حوصلهی جر و بحث و فلسفه و این حرفا. خیلی ساده بهت میگم: از این به بعد یا مهمونی نمیریم، یا با تاکسی میریم و با تاکسی برمیگردیم. اصلاً قضیه رو کش نده. من دیگه اینطوری مهمونی نمیآم. تازه، اصلاً من از اینطور مهمونی که تو و رفیقات بشینید و ‘حال’ -حال را به نحوی اغراقآمیز تلفظ کرد- کنید، چه لذتی میبرم؟!» من فقط در سکوت گوش کردم و هیچ سخنی بر زبان نراندم. در ایستگاه موردنظر، اتوبوس را عوض کردیم. تا رسیدن اتوبوس بعدی، سرما دمار از روزگارمان کشید. بالاخره مثل گوشت منجمد زلاندنو به خانه رسیدیم. همسرم بهمحض ورود رفت داخل اتاقک دوش، مثلاً حمام، تا خودش را از سرمایی که آزارش میداد رها کند. من هم روی مبلی نشستم و سیگاری گیراندم و به آغاز پایان اندیشیدم. آری، آغاز پایان.
وقتی همسرم از حمام بیرون آمد، خودش را بهخوبی در لباس گرم و روپوش پوشانده بود و مشخصاً دیگر از سرما در رنج نبود. نگاهی به من کرد و گفت: «چرا لباس عوض نکردی؟ مگه نمیخوای بخوابی؟» گفتم: «نه، خوابم نمیآد. تو میتونی بری بخوابی. شب بخیر.» همسرم با حالی متعدی گفت: «چیه، دلخوری؟ من اگه دلخور باشم، یه چیزی تو چته؟» گفتم: «خانم، ساعت یک بعد از نصفهشبه و من هم ابداً دلخور نیستم و خوابم نمیآد. همین و بس.»
شب را به بدی گذراندم. تقریباً تا ساعت ۶ بامداد به چهار سال گذشته اندیشیدم. به چهار سال زندگی مشترک با مهناز که زندگی زناشویی بود، بیآنکه کاغذ و نوشتهای در بین باشد. اما تعهدات اخلاقی سخت و محکم بود، از هر دو طرف. زن و شوهر بودیم، با خمیرمایهی عشق. ولی آنچه همواره از درزهای این رابطه سرک کشیده بود و مرا آزرده بود، دستبهعصا بودن مادی من بود و، به زبان ساده، تنگدستی، و کنایههای مهناز. پیش از آن شب، بارها در این زمینه نیشهایی را تحمل کرده بودم و خیال میکردم زمان این وضع را ساده یا اساساً حل خواهد کرد، که خیالی بیهوده بود. حدود ساعت ۶:۳۰ صبح چرتی زدم و وقتی چشم باز کردم، ساعت ۸ بود. از جا بلند شدم، دستورویی شستم، لباس عوض کردم و بعد رفتم از نانوایی Bervoust نان تازه گرفتم و آمدم چای و قهوه را آماده کردم. در آشپزخانه بودم که مهناز -همسرم- صدا کرد: «خسرو، خسرو، کجایی؟!» گفتم: «آشپزخانه.» لحظاتی بعد، او با سرورویی مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده به آشپزخانه آمد و گفت: «سحرخیز شدی!» در صدایش کنایه بود و نوعی هشدار که باید مواظب خودم باشم. ولی من از ساعت یک بعد از نصفشب دیگر نیازی به هیچگونه احتیاط و کژدارومریز نمیدیدم. گفتم: «اگر صبحانه میخوری، حاضره.» و فنجانی چای برای خودم ریختم و رفتم سر میز. این آخرین صبحانه بود بر سر آن میز. ظرف مدت دو ساعت جر و بحث و مشاجره، هر دو پذیرفتیم که ادامهی این وضعیت به نفع هیچیک از ما نیست. به همین سادگی.
صدای نَمَه بلند شد: «خسرو جون، اگه خیال میکنی این یخچال خودش از این خونه میره بیرون، اشتباه میکنی رفیق. یالا بابا، مثلاً داریم اسبابکشی میکنیمها…» تازه متوجه شدم غرق خیال بودم. سریعاً شروع کردم به هل دادن یخچال بهطرف در خروجی آپارتمان. اینجا وضع اینطوریه که با توجه به تنگی راهروها و مسیر پلکانها، وسایل سنگین و مثلاً بزرگ را از پنجره و با نردبانهای مخصوص و بالابر جابهجا میکنند، اما بودجهی من اجازهی این کار را نمیداد و به هر مصیبتی بود، باید از راه پله استفاده میکردم. این کار باعث شد که بعضی از همسایهها و از همه بدتر، خانم Vermulen حسابی ما سه نفر را بچزاند و تا میشد لیچار بارمان کرد و گفت که چه خوب شد شر من از این ساختمان کنده شده! ولی من هرگز در این سه سال گذشته مزاحمتی برای کسی نداشتم. اما این خانم محترم از «خارجیها» عموماً خوشش نمیآید. بههرحال، این روز یا بهتر بگم، ساعات آخره و از کنار قضیه گذشتیم. و به قول نوذر، حق هم با ایشان بود. اسبابکشی اینجا مثل هر کار دیگر قاعده و قانونی داره و ما اون رو رعایت نکردیم! من هم در کمال خونسردی گفتم: «تقصیر من چیه که ‘قاعده و قانون’ رو صاحبملکهای توانمند نوشتهاند و نه مستأجرین آسوپاسی مثل من، که تعدادشون هم به مراتب بیشتر از صاحبخونههاست؟!»
به هر مشقتی بود، همهی وسایل زندگی غربتی من حدود ساعت ۴ بعدازظهر داخل وانتبار نَمَه جا داده شد، حتی کتابها. نوذر گفت: «بریم داخل آپارتمان برای آخرین بار یه سرکشی بکنیم، ببینیم همهچیز درسته و بعدشم میریم خونهی من. شب رو اونجا هستی، فردا اول وقت بهطرف خونهی جدید.» و همین کار را کردیم.
شب را منزل نوذر گذراندم. صبح روز بعد، سهنفری اسباب و اثاثیهام را بردیم به آپارتمان تازه که خوشبختانه در طبقهی همکف و بر خیابان قرار دارد. خیلی زودتر از آنچه خیال میکردم، همهچیز را به داخل سالن آوردیم و قرار شد من کمکم، موافق سلیقه و اندازهی محیط، اوضاع را سر و سامان ببخشم. نوذر و نَمَه بعد از یک روز پرکار حملونقل، من را در خانهی تازه تنها گذاشتند، با قید اینکه «هر کاری داشتم، خبرشون کنم.»
امروز یک ماهی هست در خانهی جدید مستقر شدهام. همهچیز بهکندی پیش میرود. تمام یک ماه گذشته را روی زمین و پتویی که پهن کردهام میخوابم. از آشپزخانه هیچ استفادهای نکردهام. اغلب اوقات با کنسرو و آشغالهایی از این قبیل خودم را سیر میکنم. اتفاق خوبی که رخ داده اینه که در این مدت نه شرابی نوشیدهام و نه هر نوع نوشیدنی الکلی دیگر. سیگار هم خیلی کم و بهندرت دود کردهام. هر روز بعد از کار، مستقیم به خانه میآم، با این خیال که اوضاع را سر و سامان بدم. تختخواب کمکم آماده شده و حالا شبها روی تخت میخوابم. قدم بعدی، مهیا کردن آشپزخانهست که تا قبل از پایان این هفته روبهراه خواهد شد.
وقتی به آنچه از سر گذراندهام مینگرم، خوشحال میشم که فرزندی ندارم. زندگی به شیوهی روزمرگی و خیال اینکه بهزودی همهچیز درست خواهد شد، ابداً مناسب داشتن مسئولیت نگهداری و تربیت فرزند نیست. من خودم کموبیش همینطوری زندگی کرده و رشد کردهام. بیکاریهای پدر و هرازگاهی از این بیغوله به بیغولهای دیگر، از محلهای به محلهای بدتر و همیشه بلاتکلیف. پرداختن به این مقوله آسان نیست و زوایای بسیار گوناگونی را باید از نظر گذراند. در بررسی اوضاع، هم به لحاظ جزئیات و هم از دیدی عمومی، باید حوصلهای گشاد و دانشی بهسزا داشت، که تازه دست آخر معلوم نیست به نتیجهگیری درستی نایل آمد. اما بههرحال، چه خوب است که من مسئول آشفتگی زندگی فرد دیگری نشدهام که نتیجهی نوعی خودخواهی من باشد.
شش ماه سپری شده است. محیط مرطوب خانه حالا بیش از پیش محسوس است. همهچیز همیشه بوی «نا» میدهد، از لباسهایم گرفته تا ظروف آشپزخانه و بهخصوص گوشهای که کتابها تلنبار شدهاند. دستکم یک بار در هفته باید گوشهکنار خانه را با مواد پاککننده بسابم تا بلکه از رشد سریع قارچهای بد رنگوبو جلوگیری کنم. خیلی مفید نیست، ولی اگر این کار را نکنم، مسلماً بیماری به سراغم خواهد آمد. تنفس در این محیط مصیبتی است. از همین حالا در فکرم که در پایان قرارداد از اینجا نقلمکان کنم! ولی گویا از حدود خیال بیرون نخواهم رفت. اجارهها سنگین است و با درآمد من هیچ مناسبتی ندارد. هر روز غروب که بهطرف خانه میآم، تمام راه را از ایستگاه اتوبوس تا در ورودی ساختمان باید با استفاده از شم آکروباسی و ژیمناستیک طوری طی کنم که مبادا ناخواسته و ندانسته روی فضولات سگهای خانگی که در پیادهروها پراکنده است، پا بگذارم و گند و تعفن را به داخل خانه منتقل کنم. محله، محلهی مردم فرودست و نادار، بیکار و جیرهخواران دولتی است. این مردم اغلب الکلیاند. کافههای ارزانقیمت با فضاهایی کثیف و دودآلوده همیشه پر است از همین مردمی که با کمکهای دریافتی از دولت، بهسختی قادر به تغذیهی سالم و کافی خود هستند، اما از نوشیدن بازنمیمانند. بیشتر آبجو مینوشند. از همان اولین ساعات بامداد میتوان آنها را در کافهها دید. چهرهها همه بیمارگونه است: صورتهای پفآلود و سرخ، دهانهایی که وقتی باز میشوند، تکوتوکی دندان دارند، موهای چرب و کثیف، و ظاهری ژولیده. پیداست که بهندرت حمام میکنند و چندان در قید پوشش خود نیستند. اون وقت، اغلب اینها دستکم یک سگ در محل زندگی خود نگهداری میکنند. وضع این حیوانات بختبرگشته بهتر از صاحبانشان نیست. بهسادگی میتوان فهمید که این سگها دچار نوعی افسردگی و رنجوری جسمیاند. ولی بههرحال هستند و چون کسی در مراقبت از ایشان چندان اعتنایی به کار نمیگیرد، پیادهروها به دامهای مین فضولات حیوانی تبدیل شده. البته شهرداری بالاخره هفتهای یک بار دستی به سر و روی کوچه و خیابان میکشد، ولی خیلی زود وضع همان میشود که بود و هست.
یکشنبه ظهر شنیدم کسی به پنجره میزند. پرده را کنار زدم، نَمَه است، با لبخندی به وسعت مهربانی و صمیمیت. ردیف سفید دندانهای مصنوعیاش دیدنی است. بهسرعت میرم که در را باز کنم. از بس ذوقزده شدهام، نزدیک است با سر نقش زمین شوم. «بابا، خوش اومدی، چه عجب…» نَمَه میگوید: «در رو ببند که هوا خیلی سرده.» و ادامه میدهد: «تو چطور؟ چرا تماس نمیگیری؟ چرا رفتی تو لک؟ ببین چند وقته ازت بیخبرم! چرا به تلفنت جواب نمیدی؟ خب، بگو ببینم، همهچی خوبه… یعنی اوضاع و احوال چطوره؟» میگویم: «همهچی مثل همیشهست. برو سر کار، بیا خونه. همین. تو چطور، با معرفت همهی عالم؟ بشین ببینم، بشین. برم یه چایی دستوپا کنم، بشین.» راهی آشپزخانه میشم، کتری آب را میذارم روی گاز و برمیگردم پیش نَمَه تا باهم حرف بزنیم. میگوید خوشبختانه بالاخره با تقاضای وامش موافقت شده و خانهای را که خودش و همسرش پسندیدهاند، قرار است ظرف یک ماه آینده بخرند و از شر اجارهنشینی خلاص شوند. بینهایت خوشحال میشم و میگویم: «پس در این صورت باید یکی دو گیلاس بندازیم بالا!» و یادم میآد هیچجور مشروبی ندارم و حرف مفت زدهام. نَمَه میگوید: «فعلاً چایی رو بیار که میچسبه.» میرم که چای را دم کنم، ولی میبینم شعلهی گاز را اصلاً روشن نکردهام. بلافاصله روشن میکنم و برمیگردم و میگویم: «داداش، دروغ چرا… تا چای آ آ آ…» و هر دو میخندیم. چای آماده شده. قوری و کتری را بهعلاوهی دو استکان و نعلبکی روی سینی میآرم، همانجا که نَمَه نشسته، روی میز میذارم و پیش از آنکه بنشینم، نَمَه میگوید: «قند، قند یادت رفت!» میپرسم: «جدی میگی؟!» میگوید: «ای بابا، سالی سهچهار تا قند هیچکسی رو نمیکشه. بعدشم به حرف زهره -همسر نَمَه- زیاد گوش نده، exagère میکنه. اونجورام نیست. یه وقتی واقعاً قندم بالا بود، ولی تموم شد. اما خب، مراقبم…» میگویم: «نَمَه جان، از ته دل و با تمام وجود خوشحالم که صاحبخانه شدی.» سپاسگزاری میکند و با قدری تردید و دو دلی میگوید: «ببین خسرو، اصلاً خیال ندارم تو کارت فضولی کنم، ابداً. ولی در عالم رفاقت فکر کردم بهت بگم. درسته زندگی همهجورش در گذره و همینطوری هم باید باشه، ولی وقتی میشه و امکانش هست، چرا که نه؟! ها، چرا که نه؟!» میگویم: «من هم غیر از این خیال نمیکنم.» نَمَه میگوید: «ببین رفیق، این خونه یا، رُک بگم، این هُلُفدونی مناسب تو نیست… نه به لحاظ طبقاتی و این حرفا، نه. اینجا نموره، تاریکه، کثیفه، قارچ از در و دیوار داره میره بالا و بالاخره اینکه تو این محله میپوسی. متوجه حرفم میشی؟ خواهش میکنم نگو نه!» بهعمد مسیر گفتوگو را عوض میکنم.
از آن دیدار بین من و نَمَه دو ماه گذشته. ماه قبل، دو روز من و نوذر به کمک او رفتیم تا به منزل تازه اسبابکشی کند و من با هر حرکتی به صاحبخانهها نیش و کنایه زدم. البته همه میدونستیم مزاحه. دو روز خوبی بود. اولاً حسابی از بدن تنبل و سست خودم کار کشیدم و بعد دریافتم که هنوز هم قوتی هست و عضلات یاری میکنند. و مهمتر اینکه رفیقم حالا دیگه در خانهی خودش زندگی میکنه، ملک شخصی خودش. مبارکش باشد. به خودش هم بارها گفتم: «مبارکت باد.» حالا دیگه من در آپارتمان خودم کاملاً جا افتادهام و همهچیز سر جای خودش قرار گرفته، حتی کتابها با سر و وضعی مرتب در سه طبقه چیده شدهاند و دیدنشون برام دلپذیره. نَمَه رادیو کوچکی را که زمانی در اتاق پسرش بود به من داده. هم رادیوئه، هم مجهز به پخش سیدی. تعدادی سیدی دارم که چند سالیست نتونسته بودم استفاده کنم و حالا تا وقتی خونهام، دائم در حال پخش موسیقی موردعلاقهام هستم و برای نَمَه و پسرش آرزوی خوبی و خوشی دارم.
نوذر تلفن کرده بود که جمعهشب برم منزلش برای شام. گفت نَمَهام هست و البته تنی چند از دیگر دوستان. از مهرش سپاسگزاری کردم و دعوتش را نپذیرفتم. هم او و هم نَمَه خوب میدونن تمایلی به رفتن و شرکت در مجالسی که خانوادهها و زوجها شرکت دارند، ندارم. اینطوری راحتترم. ترجیح میدم اگر میسر باشه، با دوستانم جایی بیرون از خونه و بهطور مجردی ملاقات کنم. برای میهمانی خونهی نوی نَمَه هم از همین حالا جواب منفی دادهام.
امروز غروب، وقتی از کار به خونه برمیگشتم، هوس کردم در کافهی نزدیک خونه بنشینم، یکی دو تا آبجو و استکانی عرق بنوشم. وارد کافه شدم و مستقیم رفتم بهطرف بار و روی چارپایهی بلندی نشستم. زنی که بار را اداره میکنه، اعتنایی به من نکرد. نه اینکه سرش شلوغ باشه، ظاهراً دیدار یک غریبه براش چندان جالب نبود. چند لحظهای گذشت. میخواستم بلند شم و بیرون برم که مرد مسنی که کنارش نشسته بودم، نگاهی به من کرد و با لحنی عوامانه رو به زن گفت: «مارتین… او مارتین، ببین این بابا چی میخواد. شایدم دیگه حساب بانکیت زیادی پُره و احتیاج به پول نداری؟!» اینو گفت و چشمکی به من زد که خیلی سر درنیاوردم. زن با همان لحن و نوعی تمسخر به او گفت: «حقالوکالتتو نقد گرفتی یا چکی؟! نمیدونستم دعوای خارجیها رو هم قبول میکنی، Maître Benoit!» (وکلا را با لقب مِتر خطاب میکنند.) مرد با لحنی که بیشتر میشد ازش معنای «خفه شو و کارت رو بکن» را فهمید، به زن گفت: «به مشتریات برس. اگه میخوای آخر ماه اجارتو بهموقع بدی، به مشتریات برس.» و بعد رو به من گفت: «زن بدی نیست. عوضییه، ولی آدم بدی نیست. اگه بیشتر تو این محله بمونی و بیشتر بیای اینجا، خودت میفهمی.» در همین موقع، زن آمد مقابل من و با لحنی پرسشگر و طوری که انگار جواب رو از پیش میدونه، گفت: «آبجو، نه؟! از کدومش؟ بشکهای فقط سهجوره، بقیهاش بطریه. خب، کدومش؟!» گفتم: «فرقی نمیکنه. یکیشو خودت بریز و بیار، بشکهای.»
مرد میانسال گفت: «من بنوام، Benoit Leclerc.» و دستش رو بهطرف من دراز کرد. من گفتم: «منو ‘سزار’ صدا کن، ولی اسمم ‘خسرو’ئه که تلفظش به فرانسه سخته.» گفت: «کُسگُ؟! نه، خیلی هم سخت نیست.» گفتم: «میل خودته، ولی سزار آسونتره.» او گفت: «راست میگی، همینطوره.» زن لیوانی آبجو گذاشت جلوم و پرسید: «چیز دیگه؟» گفتم: «یه کم بادومزمینی، اگه میشه.» در پیالهای کوچک، قدری بادامزمینی برام آورد و افزود: «از هشت به بعد، غذا خبری نیست.» گفتم: «ایرادی نداره.» بنوا پرسید: «از کجا میآیی؟» مخصوصاً گفتم: «از سر کار.» گفت: «خوبه، سیری!» گفتم: «یعنی؟!» بنوا گفت: «آدم گشنه حال و حوصلهی شوخی و خوشمزگی نداره. همین که خوشمزگی میکنی، یعنی وضعت بد نیست. گشنه نیستی، اجارهخونهرم یهجورایی میدی. درست میگم، نه؟!» گفتم: «هرطور میخوای فکر کن.» و او دوباره پرسید: «اهل کجایی؟ Ton pays, quel est ton pays?» گفتم: «من ایرانیام.» بلافاصله گفت: «اوه، که اینطوری! تو ‘پِرسان’ هستی، اهل ‘پِرس’، سرزمین اولین امپراتوران و زرتشت…» میخواست به حرفش ادامه بده که گفتم: «من ایرانیام.» و تأکید کردم: «ایرانی. و کشورم هم ایرانه.» همین جملات باعث یک گفتوگوی طولانی بین من و او شد. گاهگاهی، میان حرفهای ما، زنی که در بار کار میکرد، میاومد و میگفت: «اینجا کتابخونه نیستها، il faut consommer.» من هم ناچار آبجویی سفارش میدادم. مدتها بود اینقدر آبجو ننوشیده بودم. گرسنهام شده بود و میدونستم اگر شامی سفارش بدم، بهشدت از محدودهی بودجهی ماهانهام خارج میشم، ولی آبجوها و دو استکان عرق کار خودشون رو کرده بودند. دیگه اون آدم خجالتی و محتاط و آرام نبودم. در یک لحظه، میان حرفهای بنوا، با صدایی نسبتاً بلند گفتم: «خانم مارتین، هنوزم میشه شام سفارش داد؟!» زن، لبخندزنان بهطرفم اومد و گفت: «بسته به اینکه چی خواسته باشی!» گفتم: «ارزونترین غذا چیه؟» زن در پاسخ گفت: «اسپاگتی با سس گوجهفرنگی.» پرسیدم: «یعنی تو این سس گوشتم هست؟» مارتین گفت: «آره.» گفتم: «عالیه، همینو بیار. پنیر یادت نره!» و باز مشغول گفتوگو با بنوا شدم و باز سیگار و آبجو.
صحبت بر سر پناهندگی بود و مهاجرت و این قبیل عناوین و کمکم درمییافتم که بنوا به لحاظ سیاسی و اجتماعی آدمیه که در نظر و عمل دیدی وسیع و دانشی قابلتوجه داره. ضمن بحث، حرف از مردم موفق در بین مهاجرین و پناهندگان پیش اومد. من سعی کردم بهش توضیح بدم که وقتی کسی ناخواسته و از بد حادثه مجبور به ترک وطنش میشه، با توجه به اینکه چنین حرکتی مبتنی بر برنامهریزی و پایهگذاری آیندهای بر اساس اون نبوده، طرح امری از قبیل موفقیت و این قبیل عناوین مبنای چندان روشن و محکمی نداره. آدمی که در یک لحظه ناچار میشه برای حفظ جونش قید خونه و خانواده و دوست و آشنا و همهی آنچه که ساختمان وجودش بر پایههای اون قرار گرفته رو رها کنه و خویشتن رو در عرصههای پیدا و ناپیدای جهان به هر کجا ببره تا بلکه ساحل امنی برای لنگر انداختن بیابه، چون برای این حرکت و شروع زندگی از این نوع و قبیل برنامهای نریخته بوده و اساساً قصدش از این فرار و گریز، در بادی امر، رستن موقتی از مهلکه بوده و سپس بر اثر مرور زمان دریافته دیگه برگشتی در کار نیست، ارزیابی و بررسی موفقیت و جامهی عمل پوشاندن به رویا و طرحها و نقشهها تقریباً مطرح نبوده و نمیتونسته باشه. و این فرق اساسی پناهنده، اون هم پناهندهی سیاسی، با مهاجر یا مهاجراییه که با تنظیم برنامهای روشن و از پیش آمادهشده، دست به کار رفتن به کشور موردنظر خودشون میزنن. پناهنده هرجا که پیش بیاد و بشه، باید بپذیره و شروع کنه؛ مهاجر هر کجا خواسته باشه و دوست بداره، میره.
وقتی سخن به اینجا رسید، متوجه شدم که تمام یک بشقاب پر از اسپاگتی رو، بیآنکه دانسته باشم چه مزهای داشت، خوردهام و دیگه سیگاری هم برای دود کردن ندارم. بنوا با دهانی نیمباز و چشمانی گشاده داره منو نگاه میکنه. با تعجب پرسیدم: «چرا اینطوری نگاهم میکنی؟» گفت: «فکر کردم ماهها یا شاید سالهاست که با کسی حرف نزده باشی، یا شاید اینطوری و در این زمینه حرف نزده باشی. پس خوب گوش کردم، ولی کلهام گرمتر از اونه که بگم همهی حرفهاتو فهمیدم. حالا دیگه از وقت خواب من ساعتی گذشته. میرم که بخوابم. تا دفعهی بعدی که ترا ببینم، شب بخیر. یادت نره، مارتین آدم بدی نیست. به امید دیدار، camarade.» اینو گفت و رفت. به مسئول بار گفتم: «حساب من چقدر شده؟» رقمی گفت که برام باورکردنی نبود. ابداً باور نمیکردم، چون فکر کرده بودم با پرداخت حساب این شام و مشروب، تا آخر ماه شاید یکی دو بار مجبور شم پیاده به سر کار برم، ولی به خیر گذشت و ارزونتر از محاسبهی من بود. این و اون پا میکردم که از جا برخاسته و از کافه بیرون برم. به نحوی کمسابقه شنگول بودم -ولی مست، لغت مناسبتریه-. صدای Claude Nougaro به گوشم رسید که میخوند: «آه، چه دور است سرزمین من…» و با خودم گفتم: «آره رفیق، سرزمین منم خیلی دوره. Qu’il est loin mon pays.» و بهآرامی و در حالی که سعی داشتم کجومعوج نرم و تلو تلو نخورم، از کافه بیرون اومدم. هوا سرد بود، ولی منو آزار نمیداد. در اون احوال، با توجه به سر و وضع خودم، خویشتن رو به معنای واقعی یکی از اهالی محله احساس میکردم.
تا خونهام راه چندانی نبود. خیلی دلم میخواست سیگاری دود میکردم، که نداشتم و نمیشد. خواستم به شیوهی مستان نیمهشب دوران جوانیام زمزمه کنم و، بیآنکه قصد کرده باشم، متوجه شدم دارم با صدایی خفه و تودماغی، تا حدی که خودم بشنوم، بندی از یک ترانه رو که اغلب مهناز -همسرم- در حال کار یا دوش گرفتن میخوند، زمزمه میکنم: «نشناخته دل باختن، درد و رنج موعوده / رفع تشنگی کردن با آب گلآلوده!» از اون روزها، اینک سالها گذشته و در این همه سال، شاید بیش از سه بار هم مهناز رو به خاطر نیاورده بودم. ولی اینک این ترانه و این کلمات سخت آزارم داد. «آب گلآلوده» من بودم و آنکه نشناخته دل باخته بود، مهناز بود! شک نداشتم درست میاندیشم. شک نداشتم مستی و راستیه. آری، اون نیشهای پیدا و پنهان رو میباید در همون لحظهها که او این ترانه رو زمزمه میکرد، درمییافتم. اینک از اون نیشها، زخمهای بسیار کوچکی باقی مونده و هر وقت به یاد میآرم، دچار نوعی تهوع میشم. این بار اما، گویی این تهوع ناشی از نوشیدن بسیار بیش از ظرفیت منه. اطراف رو مینگرم و در کنجی خلوت کنار دیواری، بیسروصدا عُق میزنم و بالا میآرم. این حالت دقایقی طول میکشه. میدونم اگر کسی از اهالی که در حال عبور باشه منو ببینه، حتماً لیچار بارم میکنه، اما راه دیگهای نیست. بعد از این کار زشت و شرمآور، بلافاصله همون آدم کمرو و خجالتی میشم که بودم، که هستم. و مثل مجرمی که باید از صحنهی جرم بگریزه، بهسرعت از اونجا دور میشم. حالا سردمه و آروارههام بهشدت میلرزه و دندونهام بهوضوح به هم میخوره و صدای تَقتَق اونها رو میشنوم. سرم بهشدت درد میکنه و شقیقههام گویی آماسیده و منفجر خواهد شد. قدری سریعتر حرکت میکنم. همین که به خونه میرسم، فقط پاهام رو از کفشهام درمیآرم و مثل نعش روی تخت ولو میشم.
ساعت پنجونیم، مثل همهروز، ساعت کنار تختخواب به صدا دراومد، ولی حالم خوش نیست و اهمیت نمیدم. برای اولین بار، در مدتی که سر این کار تازه رفتهام، غیبت میکنم. روز سنگین و سرد و بیآفتاب رو در خونه، بین خواب و بیداری، سپری میکنم. «نشناخته دل…» گوشم رو پر میکنه و برای خلاصی از این تکرار، رادیو رو روشن میکنم و، بیآنکه به آنچه در حال پخشه گوش بدم، خودم رو از شر دل باختن و آب گلآلوده و حرفهای نیشدار و سوزنده رها میکنم.
شنبهروز اومدم به سالن رختشویی سکهای. اومدم رختهام رو بریزم داخل ماشین لباسشویی. اسمش سکهایه، ولی دیگه سکهای در کار نیست. باید از کارت پیشپرداختشده استفاده کنم. جای تمیز و خوبیه که از خونه و محلهی من دوره و با مترو و اتوبوس اومدم و برمیگردم. ولی ارزشش رو داره. کارم تموم شد و با کولهبار رختولباس تمیز که کم هم نیست، راه خونه رو پیش گرفتم. خوشبختانه شنبهها تو اتوبوس آدم سرپا نمیمونه و اغلب جا برای نشستن هست. هوا هنوز سرده. نه بس ناجوانمردانه! ولی سرده. در ایستگاه نزدیک خونه از اتوبوس پیاده میشم، کولهبارم رو به دوش میگیرم تا از محلی مطمئن عرض خیابان رو طی کنم. میشنوم صدایی میگه: «اوه، رفیق ایرانی! بذار کمکت کنم. صبر کن، صبر کن…» و بلافاصله بنوا رو در مقابل خودم میبینم. «چطور؟ دیگه نیومدی پیش مارتین… بده من، این یکی رو بده به من تا در خونه میآرم برات.» اینو گفت و بستهی سبکتر رو که جمعوجورتر هم بود گرفت و باهم بهطرف خونه راه افتادیم. خوش نداشتم او بامن تا خونهام و احتمالاً بعد تا داخل خونهام بیاد. چراییاش رو نمیدونم، ولی او طوری برخورد کرد که خودم رو خلعسلاح یافتم. ضمن راه رفتن گفت: «معلومه داری واسه نوروز آماده میشی!» به شنیدن این جمله خیلی متعجب شدم. ایستادم و گفتم: «نوروز؟! تو از کجا میدونی که نوروز چه وقته؟» گفت: «چرا نباید بدونم؟ دونستن همیشه خوبه. یکشنبهی دیگه نوروزه و ایرانیها خیلی خوشحالن که امسال اول بهار رو میتونن خونه باشن و جشن بگیرن، آخه افتاده به یکشنبه.» حالا دیگه جلوی در ساختمان بودیم. گفتم: «بنوا، خیلی ممنون که کمکم کردی. بده من، بده من اون کیسه رو. متشکرم. به امید دیدار.» بنوا مستقیم تو چشمهای من نگاه کرد. نگاهی سخت کاونده و عمیق، نگاهی که میگفت در همون یک شب آشنایی کافه، خیلی چیزها رو در من دیده و دریافته و این منو آزار میداد. و سپس گفت: «همهی زخمها قابل علاجند، فقط زمان لازمه. اگه ندیدمت، عیدت مبارک، سال به سال!» دهان من از تعجب باز موند و کیسهها رو گذاشتم زمین و گفتم: «ممنونم. تو فارسی هم بلدی؟!» خندید و گفت: «فقط چند تا چیز.» و به زبان مادری ادامه داد: «این یه قصهی طولانیه. من با یک ایرانی هفت سال زندگی کردم.» و دیگه ادامه نداد و تکرار کرد: «اگر ندیدمت، Bonne Nouvelle Année.» و دور شد.
روز سهشنبه، هم نوذر و هم نَمَه تلفن کردند و گفتند که دوستان ایرانی روز یکشنبه در سالنی برای دیدار و جشن نوروزی گرد هم خواهند بود و باید تو هم بیایی. مثل همیشه و مثل آدمهای مبتلا به دپرسیون که از همهچیز و همهکس گریزانند، پاسخم منفی بود و هر دو رفیقم رو رنجاندم. اما این رنجش بهتر از اونه که در جمعی حاضر شم و با کجخلقی، شب و ساعات خوب دیگران رو تباه کنم. میدونم که نوذر و نَمَه متوجهاند یا خواهند شد.
امروز چهار روزه که آب ساختمان ما قطعه. ساختمان قدیمیه و سیستم لولهکشیاش نیاز به تعمیر یا حتی تجدید داره، ولی گویا صاحبملک تن نمیده و قصد داره قضیه رو سمبل کنه. من دو بار برای نظافت به استخر و حمام شهرداری رفتم که، تازه با تعرفهی مخصوص ساکنین محل، باز هم گرونه. گفتهاند فردا تکلیف یکسره خواهد شد.
عصر که به مقابل خونه میرسم، میبینم روی در ورودی ساختمان، اعلامیهها و اخطارهای رنگارنگ و مختلف از ادارات گوناگون شهری و شهرداری و بهداشت و خدمات عمومی و مثل اینها چسبوندهاند. تهدید کردهاند کندن یا صدمه زدن به این اعلانات قابلتعقیب جزاییه. خلاصهی مطلب اینه که موافق موازین اداری و شهری، این ساختمان insalubre تشخیص داده شده و چون صاحبخانه از هرگونه همکاری در رفع موانع و بهبود اوضاع سر باز میزنه و زندگی افراد در این مکان در معرض خطرات گوناگونه، اجباراً و موافق قوانین، باید ساختمان برای تعمیرات اساسی و پیشگیری از هرگونه خطرات جانی، سریعاً تخلیه بشه. مستأجرین برای دریافت کمک و رسیدگیهای بیشتر و راهنمایی، از صبح فردا به مرکز خدمات و کمکهای اجتماعی محل مراجعه کنند! یعنی روز از نو، روزی از نو. باید برم به CPAS.
سیودو روز به خرج دولت محلی در مسافرخانهی ارزونقیمت و نه چندان بهتر از همون ساختمان پیشین سکنا گرفتم. یعنی بیشتر ما رو آوردند و اینجا سکنی دادند و اثاثهمون رو گذاشتند تو یکی از انبارهای عمومی متعلق به شهرداری. دیروز خبرم کردند که تو یکی از محلات شهر، تو خونههای سازمانی، جایی رو برام در نظر گرفتهاند و چهار روز اداری فرصت دارم برم، ببینم، و اگر خواستم، قرارداد اجاره بنویسم! همین.
چه کسی فکرش رو میکرد که یکمرتبه از جنوبغربی شهر، کوچم بدن به شمالشرقی! البته آش همون آشه، ولی این بار کاسهاش از جنس دیگهایه. این بار با کمک دولت محلی، تو یک آپارتمان دولتی مسکون شدم، یا بهاصطلاح، خونههای سازمانی، با اجارهای بس نازل. ولی بههرحال، وارد شدم تو HLM یا، به عبارتی دیگر، logement social. این اماکن، ساخته و نگهداریشده توسط دولتاند: les logements sociaux. اسبابکشی رو باز هم نَمَه و نوذر جور کشیدند. بهار امسال رو تو طبقهی نهم یک ساختمان ۱۵ طبقهی اواخر دههی ۶۰ میلادی، تو آپارتمانی یکخوابه و مجهز به حمام و توالت و پنجرههایی که به سوی اتوبانی که به سواحل مانش میره و رو به فضای باز و افقی نهچندان دور باز میشه، سپری میکنم. مشهوره که افرادی با سقف درآمد من، وقتی وارد این واحدهای مسکونی میشن، فقط وقتی بیرون میرن که راهی خونهی آخرت باشن! هیچ خیالی نیست. من همیشه تو وضعی شبیه به خونهی آخرت زیستهام. من سختپوستتر از اونم که این قبیل قضایا بتونه آزارم بده. فقط آنچه همیشه برام اولویت داره، اینه که بیمار و ناتوان نشم و نیازمند کمکهای جسمانی یا روحی دیگران نگردم. اما یک چیز هنوز هم گاهوبیگاه -بخصوص وقتی لبی بیش از اندازه تر میکنم- روحم رو میآزاره و وقتی پیش میآد، عذابم میده: اون هم این ترانهی لعنتیه: «نشناخته دل باختن، درد و رنج موعوده / رفع تشنگی کردن با آب گلآلوده!»
امروز، وقتی داشتم دستی به سر و روی آپارتمانم میکشیدم و مثلاً گردگیری میکردم، یکی از قابعکسها که عکسی از سالوادور آلنده در حال جنگ و گریز و کلاهخود بر سر توش بود، افتاد و شیشهی قاب خرد و خاکشیر شد. داشتم جمعوجورش میکردم که متوجه شدم زیر عکس آلنده، عکسیه از من و مهناز که در مقابل کلیسای معروف شهر رنس، Cathédrale de Reims، گرفته بودیم. واقعاً حالم به هم خورد. و به یاد آوردم که من آب گلآلوده بودم، حتی همون موقع! چراییاش رو نوع و مسیر نگاه مهناز برام معنا میکرد. من همه غرق تماشای او بودم و از خویش بیخبر، و او مستقیم تو عدسی دوربین مینگریست، گویی در اون لحظه، غیر از او و اون دوربین و اون بنای باعظمت و دیدنی، هیچ موجود زندهی دیگهای تو جهان وجود نداشت. از گردگیری که فراغت پیدا کردم، پیش از آنکه بطری شرابی باز کنم، عکس رو برداشتم و اومدم جلوی پنجره و، برخلاف مقررات و بیخیال قواعد تمدن، تا جایی که ممکن بود، اون رو ریزریز کردم و ریزههای کاغذ رو تو مشتم گرفتم و بعد مشتم رو از پنجره بیرون بردم و در معرض باد ملایمی که میوزید قرار دادم و به پرواز ریزههای کاغذی که درد و رنج موعود رو تو فضای بیکران میپراکند، نگاه کردم. اینجا آخرین منزل منه. اسبابکشی، بیاسبابکشی.
*هر چیز با طرح رنگهای سیاه و سفید
**مصراعی از شعری از خودم.
در فاصله سوم تا چهاردهم مارس ۲۰۰۱. دالاس – ویرجینیا