داستان

داستان

نسیم خاکسار: «کلاغ و جادوی خیال»، بازخوانی رمانِ «در چنگ» از شهرام رحیمیان

رمان “در چنگ” اثر شهرام رحیمیان، داستان یوسف آینه، مترجمی است که پس از شکست در ترجمه‌ی فاوست گوته، وارد جهانی پر از خیال، جادو، و پرسش‌های اخلاقی می‌شود. کلاغ وهومنه، ماجراهای دادستان، و شخصیت‌هایی مانند پاکو و یدالله، نمادهایی از مفاهیم عمیقی مانند عدالت، مسئولیت‌پذیری، و تنهایی انسان هستند. در نهایت، رمان با تاکید بر عشق به عنوان مأمنی آرامش‌بخش، خواننده را به تفکر درباره‌ی پرسش‌های بی‌پاسخ زندگی و نیاز به پیوندهای انسانی دعوت می‌کند.

ادامه مطلب »
از ما

مریم شراوند: حراست از بایگانی

روایتی از روابط اداری در یک بانک بر مبنای یک مورد آزار و اذیت جنسی. این روایت از طریق مجموعه‌ای از گزارش‌های مختلف پرسنلی، تصویری چند لایه از رویداد، واکنش‌های مختلف افراد در سطوح مختلف سازمانی و تلاش برای سرپوش گذاشتن بر ماجرا را ارائه می‌دهد.

ادامه مطلب »
از ما

گودرز ایزدی: اِشکَفتِ پدر

کِی از شب بود که زُمختی مهربان دست پدر تِکانت می‌داد “بلند شو رامی دیرمان می‌شود”پِلکت سنگین است و دلت بر کیفِ خوابِ گرگ‌ومیش سحرگاهی، صدای مادر هم هست “حالا امروزهم تنها برو، باهم قطارها برو، خونمان بشه این نان، به شاخ آهو بسته شه، تا کی چشممان سفید راه شود که امروز کی تیر می‌خورد؟

ادامه مطلب »
از ما

پرستو جوزانی: عطسۀ سگ

چشم‌هایش را روی سایه‌های کج‌ومعوج درخت ازگیل می‌بندد. می‌خواهد حواسش جمع باشد. درخت ازگیل همیشه حواسش را پرت می‌کند. هر بار چیزی گم می‌شود، همین‌طور چشم‌هایش را می‌بندد، اتفاق‌ها را یکی‌یکی مرور می‌کند و عقب می‌رود.

ادامه مطلب »
ادبیات غرب

دوشکا مایسینگ: «خانه شاه»، به ترجمه فروغ تمیمی

  حالا که هانس رفته و یک چشمم هم چیزی نمی‌بیند، دیگر لازم نیست که به طبقه بالا بروم. اجازه دادم که تخت خوابم را هم به طبقه پایین ببرند و دوست دارم که روی صندلی‌ام در آشپزخانه بنشینم. چون باید بتوانم بشنوم. از شنیدهایم می‌توانم بفهم که این‌جا چه خبر است. هنوز هم کار و بار می‌چرخد. صدای ریتم هتل را که زنده است در سرم می‌شنوم.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

شهریار مندنی‌پور: ارواح نمکی – شبح سایه ندارد

از ارواح جنازه‌های انداخته توی دریاچۀ نمک قم شروع ‌شد. جنازۀ یک قاتل یا حتا قاتل زنجیره‌ایِ اعدام‌شده را که مثل آدم تحویل خانواده‌اش می‌دهند. اما جنازه‌ یا نیمجانه‌های آش و لاش زندانیان سیاسی را تشییع ‌می‌کردند با هلی‌کوپتر و خالی‌می‌کردند توی دریاچۀ قمِ مقدس…

ادامه مطلب »
از ما

گوشه‌های بانگ- گوشه هشتم: «همه آن زنان» نوشتۀ محبوبه موسوی

ماجرا از این‌جا شروع شد که یک روز صبح، همه همسایه‌های یک کوچه همین که چشم باز کردند دیدند زن‌هایشان نیستند. نه اینکه از همان اول همه از حال هم با خبر باشند، نه! کمی طول کشید تا فهمیدند که مادرها دست دخترهایشان و مادربزرگ‌ها دست نوه‌های دخترشان را گرفته‌اند و رفته‌اند.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

گوشه‌های بانگ- گوشۀ هفتم: «حاج بارک‌الله» نوشتۀ میهن بهرامی

آوای شیپور طنینی سرد و شکافنده داشت مثل ضربه‌ی شمشیر، که فضا و فاصله و دیوار را می‌شکافت و مثل دَمی سرد، دلواپسی می‌آورد. نوای شیپورزن حزین بود و انگار مرده‌ای را صدا می‌زد که تنها در جایی دور، به انتظاری بیهوده خوابیده است.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

حسین آتش‌پرور: سنگ و آب

هشت نُه نفری با هم بازی می‌کردیم. راه افتادیم به سمت رودخانه. از دور چشم‌مان به سنگاب‌ها افتاد. آنهایی که از من قوی‌تر بودند دویدند و سنگاب‌ها را گرفتند.

ادامه مطلب »
بانگ - نوا

دومین سالگرد کودک‌کشی – «مریم و مونا» نوشته قاضی ربیحاوی؛ همراه با «جم جمک برگ خزون» به روایت فرشته مولوی

دست من را گرفت. بعد با لبخند چشماش را بست. یک خانم جوان که بالای سر مونا نشسته بود دست یک دست او را گرفت: این دختر بچه مُرده. بعد به مامورها که تازه داشتند می اومدن گفت بی شرف ها….

ادامه مطلب »
از دست ندهید

گوشه‌های بانگ – گوشۀ ششم: «مرد مُرده» نوشتۀ آیه اسماعیلی

عاقله مرد، هنوز داشت فریدون فروغی می‌خواند. آوازش را قطع کرد و گفت: «تموم شد دختر جون. جوری بخیه زدم که جاش نمونه. نگران نباش بخیه‌های من حرف نداره.» و یک نفر را صدا زد تا تخت مرا از اتاق عمل سرپایی به تالار اورژانس هل بدهد.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

سیاوش خسروی شهماروندی: ماجرای آقای ماهیگیر در یک بعد از ظهردل‌انگیز تابستانی

می‌دانم هوای رو به سردی پاییز را دوست دارید یا خوش‌خنکِ بهار را! و اینکه ترجیح می‌دهید داستان ما نزدیک کدام آبگیر یا رودخانه اتفاق بیفتد و یا اصلاً با شنیدن “چند تا قوطی کنسرو ماهی با‌زشده” دهانتان آب بیفتد و هوس یکی از آنها را بکنید و بعدش هم معطلش نکنید و این داستان را زمین بگذارید و بروید ترتیب یکی از آنها را بدهید.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

فرشته مولوی: «نگویی‌ها» (چهار داستانک)

تو چهار پنج ساله‌ای و جایی ایستاده‌ای که تنگ است و روشن نیست. می‌بینی اما خوب نمی‌بینی. پلک‌های چروکیده‌ی حالایت را بیش‌تر از پیش به‌هم می‌فشاری. نباید عکسی از بچگی‌ات که بی‌هوا به خیالت آمده، بترسد و برمد! نه،‌ این‌بار دیگر نمی‌خواهی بترسی و برَمی تا از یاد ببری.

ادامه مطلب »
از ما

فریده سعیدی: نخل‌ و نارنج

هیچ‌وقت تو را تا این‌حد شکننده ندیده بودم. همین امروز که پرسیدی همین‌جا در شهری کنار دریا دور از قوم و خویش‌ها و هم‌شهرهای‌مان بمانیم خواستم به سؤالت جواب دهم ولی رویت را برگردانده و مشغول مرتب کردن چمدان لباس‌ها بودی.

ادامه مطلب »
از ما

مسعود کدخدایی: من و رابینسون کروزوئه

اول گمان می‌کردم من هم یک‌پا رابینسون کروزوئه هستم و فرق ما فقط در این است که او در سال ۱۶۳۲ در انگلیس به دنیا آمد و من با اختلاف سیصد و بیست و چند سال در ایران. اما بعد شک کردم که شباهتمان بیشتر است، یا تفاوتمان؟

ادامه مطلب »
از ما

س.شکیبا: حاجی

حاجی رو پاهات می‌افتم، کنیزت که بودم همیشه، بازم هستم. پسرم رو بیار ببینم، بعد ازت هیچی نمی‌خوام، از تو کوه پرتم کن پایین، مسلمون! مرد!

ادامه مطلب »