قاضی ربیحاوی: نخستین عشقبازی‌ام

«نخستین عشقبازی‌ام» از قاضی ربیحاوی از منظر راوی اول شخص و با زاویه دید درونی محدود نقل می‌شود و تجربه ذهنی و حسی شخصیت اصلی را با شدت بالا به خواننده منتقل می‌کند. راوی با تمرکز بر جزئیات حسی (لمس، بوی خاک، درد خراش‌ها، طعم شوری دهان) و تصاویر جسمانی (گرما، لرزش، فشار فیزیکی)، روایتی غیرخطی ارائه می‌دهد که میان اکنونِ رابطه جنسی و گذشتهٔ خانوادگی (ترس از پدر قمر، خاطرات مادر) در نوسان است.
ساختار روایت مبتنی بر تقابل‌های دوگانه است: لذت/درد، نور/تاریکی، ممنوعیت/اشتیاق. این تقابل‌ها در نمادپردازی‌ها (حصار سیمی و شمشاد به عنوان مانع فیزیکی و اجتماعی، چراغ خاموش/روشن به معنای کشف نشدن یا خطر) و ریتم جمله‌ها (جملات کوتاه و نفس‌گیر در صحنه‌های جنسی، جملات توصیفی طولانی‌تر در بازگشت به گذشته) بازتاب یافته است. راوی با زبان بدن (حرکت دست‌ها، لرزش پاها) بیش از دیالوگ‌ها پیش می‌رود و فضاسازی کلیدی (انبوه شمشادها، تاریکی انبارمانند) به روایت حالتی از تنشِ غریزی می‌دهد که در نهایت به فرازِ ناتمام (انزال زودرس، جدایی ناگهانی) و فرودِ تلخ (بازگشت به خانه با زخم و ترس) می‌رسد.
رئالیسم جسمانی با تمرکز بر توصیف دقیق و بی‌پرده‌ی بدن و عملکردهای فیزیکی (مثل زخم‌ها، حرکات جنسی، واکنش‌های فیزیولوژیک) واقعیت عینی و ملموس تجربه را ثبت می‌کند، درحالی که سوررئالیسم حسی با تقطیر اغراق‌آمیز احساسات (گرما به عنوان «گرمترین ماده دنیا»، دردِ خراش‌ها به مثابه «تیغ بریده‌شده در رؤیا») و تصاویر ناخودآگاه (مقایسهٔ انگشتان با «مار خزنده»، انزال به «پرشِ پشنگه‌های غلیظ») واقعیت درونی و ذهنی را به شکلی وهم‌آلود بازتاب می‌دهد. این دو با هم، تنش میان امر واقعی و خیالپردازانه را در روایت ایجاد می‌کنند. در یک نگاه کلی این روایت با ترکیب رئالیسم جسمانی و سورئالیسم حسی، تجربهٔ ناخالصِ نخستین رابطه جنسی را بی‌پرده و اثرگذار بازتاب می‌دهد.

نخستین عشقبازی در زندگی اشخاص اتفاقی است که برای مدتی طولانی در یاد می‌ماند، خاطره‌ای که در ذهن بعضیها تا همیشه ماندگار است، شاید بستگی دارد به این که در کجا اتفاق افتاده. بر یک تختخواب رنگ به رنگ در اتاقی که سعی شده در آنشب خوشبوترین اتاق دنیا باشد بعد لذت درد یا درد لذت فرورفتن و آمدن جسمی در تن، و یا عشقبازی در پناه بسته‌ای علوفه در تاریکی انبار با تن لخت لای انبوه سوزنهای گزنده کاه، یا درازکش ترسیده افتاده بر تختخواب باریک نمناک یک فاحشه بداخلاق که نه می‌شود لب بر لبش گذاشت و نه دست بر پستانهاش. تجربه لذت و درد در یک لحظه شاید، تحقیر شدن هم درد است. اولین تجربه من اما با تحقیر نبود اگرچه در انبوه لذت آنشب درد بود، بود، بعد وقتی به خانه رفتم مادرم وحشتزده پرسید چی شده پسر؟ از جنگ برگشته یی؟ اشاره او به خط و خراشهای زخم روی صورتم بود و پیرهنم با لکه‌های سبز خیس از شمشاد له شده. پیرهنم خاک آلود انگار عده‌ای مرا بر روی زمین غلتانده بودند. پرسید کجا بودی تا حالا؟ می‌دانست با یکی از دخترهای چند کوچه آنطرف قاتی شده‌ام و شبها به سراغ او می‌روم اما هرگز اینقدر دیر به خانه برنگشته بودم. روز داشت با رنگ شیری خودش را از لای تاریکی شب بیرون می‌کشید، تا طلوع هنوز مدتی مانده بود و تا وقتی که پدر قمر از شبکاری اداره برمی گشت. من وقت دقیق برگشتن او را می‌دانستم همینطور وقت دقیق رفتنش را. شبها سر وقت مشخص از خانه بیرون می‌آمد و می‌رفت به خیابان در ایستگاه اتوبوس می‌ایستاد تا مینی بوس زرد رنگی که او منتظرش بود برسد بعد من نفس راحت می‌کشیدم و راه می‌افتادم بطرف خانه آنها یا باید می‌گفتم می‌رفتم به پشت خانه‌شان. خانه‌های مسکونی کارگران شرکت نفت دوتا در داشتند، یک در که سمت حیاط خانه بود و به کوچه باز می‌شد، در دیگر رو به یک باغچه که در حدود پنج متر در پنج متر بود. دورتا دور هر باغچه حصار سیمی کشیده شده بود و تمام دیوارهای حصار سیمی زیر انبوه شمشاد تبدیل شده بودند به دیوارهای سبز پررنگ صاف و شفاف. باغچه دری هم داشت که رو به میدان بزرگ چمن بود. عصر تابستانها مردم روی چمن پشت باغچه‌های خود می‌نشستند به اختلاط و عصرانه خوردن، بچه‌ها هم در آن حوالی توپ بازی می‌کردند. اینطور بود که مردم نمی‌گذاشتند شاخه‌های شمشاد دور میله‌های در باغچه بروید و ساقه‌های پیچ در پیچ مانع باز و بسته شدن در بشوند. در باغچه باید راحت باز و بسته می‌شد اما عده کمی هم بودند که نمی‌خواستند در باغچه‌شان باز و بسته شود و هیچگاه از در باغچه رفت و آمد نمی‌کردند پس گذاشته بودند که شاخه‌های شمشاد بر تمام در و حتی بر هلال تاقی بالای در بروید و ساقه‌های پیچ در پیچ بپیچند لا به لای میله‌های در و در را بدوزند به چارچوب محکم آهنی و آن را بسته نگه دارند. از بخت بد من، پدر قمر یکی از این اشخاص بود. او در باغچه پشت خانه را که به میدان چمن باز می‌شد با رویش شمشاد لاک و مُهر کرده بود و شبها که من به دیدار قمر می‌رفتم فقط می‌توانستیم از پشت در بسته باغچه آنهم از لابلای آنهمه شاخ و برگ شمشاد که تمام سطح در را پوشانده بود همدیگر را ملاقات بکنیم از لای بوی خاک که بر برگها نشسته بود. این خواست پدر او بود که در باغچه باز نشود چون سه تا دختر جوان در خانه داشت که مادرشان مُرده بود و پدر همیشه این ترس را داشت که پسرهای محل شبانه از در باغچه وارد خانه شده مزاحم دخترها شوند، او هفته‌ای سه شب به شبکاری می‌رفت پس در باغچه را طوری بسته بود که کسی نتواند از آن وارد خانه شود. پدر قمر کارگر شرکت نفت بود. گفتم صورتت را بیار جلوتر. من و قمر در تاریکی بودیم. هگذری در حوالی نمی‌گذشت. خانه آنها در یکی از آخرین کوچه‌های محله بود و رهگذر از آنجا نمی‌گذشت. باغچه یک چراغ هم داشت اما قمر آن را روشن نمی‌کرد که ما دیده نشویم. خواهر بزرگش البته از ماجرای دیدارهای شبانه ما با خبر بود اما خیالش راحت بود چون می‌دانست که از پشت سد آنهمه شاخ و برگ مزاحم کاری از ما برنمی آید غیر از ایستادن و حرف زدن و از لابلای آنهمه سبزی به چشمان هم خیره شدن و نگاه من به درشتی لبهای سرخ قمر. گفتم بیار جلوتر بچسبون به اینجا که برگ نداره. گفت همه برگهای اینجا را کندی. اگه بابام ببینه می‌فهمه. گفتم نمی‌فهمه. انگشتهای یک دستم را از لای سوراخ حصار سیم بردم داخل و یقه پیرهن او را گرفتم و کشیدمش بطرف خودم، تماس انگشتان من با پوست زیر گلوی او برقی منتقل کرد از دستها به قلبم. آنشب طور دیکری بودم و نمی‌خواستم تمام وقت دیدار ما صرف ایستادن و گپ زدن شود، می‌خواستم او را لمس کنم و مثل صحنه‌های توی رویاهایم او را همانطور ببوسم آن درشتی و سرخی لبها بخصوص وقتی زبان به دور آنها گرداند و خیس‌شان کرد. گفت دکمه پیرهنم را باز کردی. پیرهن خواب او بلند بود و سرتاسر دکمه داشت انگشتهایم با مهارت دکمه بعدی را باز کردند. اگر حصار سیمی لخت بود و شمشاد بر آن نبود می‌توانستم دستم را با جمع کردن مُشت به راحتی بفرستم داخل اما شاخه‌ها راه را بسته بودند. با تقلا شاخه‌ها را جا به جا کردم، تیغی میانه دو انگشتم را برید با اینحال از جنبش باز نماندم و دستم رفت لای پیرهنش و بند پستان بند را گرفت و کشید و او خود را ول کرد تا بر من لمیده شود درحالیکه خیلی هم مراقب بود شاخه‌ها پوست تنش را زخم نزنند و من به او نگفتم که یک لکه کوچک خون بر پوست زیر گلویش رویانده‌ام. لبهایش به شاخه‌های لخت میان حصار سیم چسبیدند اما من هنوز به راحتی به آنها دسترسی نداشتم. دست چپم داشت تلاش می‌کرد از سوراخی در پایین داخل شود آنجا که شکم او بود و بعد شورتش. دست راستم مثل ماری که ناچار از لای خار و خاشاک سفت و سخت عبور کند خزیده شد به بالا و آستین پیرهنم پشت حصار جا ماند و مچاله شد و شاخه‌ها و چوبهای شکسته پوست لخت ساعدم را می‌خراشیدند و می‌بریدند و حسی از درد لذت همراه با لذت درد مرا تشویق می‌کرد باز هم بروم داخل، داخل تر. گفت خون. حالا دست من آنقدر تو بود که بتوانم کف دست را بیندازم پشت گردنش و کله‌اش را محکم نگه دارم. اول لکه خون روی پوست زیر گردنش را لیسیدم و پاک کردم بعد لبهایم را چسباندم به لبهای او. چشمانش بسته بود. از چسباندن لبها بر هم هنوز حسی در من تولید نشده بود. خیال می‌کردم فقط باید فشار بدهم. لبهای او عقب کشیدند. چشمهاش را باز کرد گفت بذار تا برات خیسش بکنم. نگاهش از لب پایینی‌م می‌خواست تا جلوتر برود و از لای حصار داخل شود. با تقلای چانه و دندانهایم سوراخی درست کردم لابلای شاخه‌ها و لبم را در آن فرو بردم. او زبان خیس خود را در آورد و هی مالید به لب پایینی من و باز زبانش را فرو برد توی دهن من و آن را خیس کرد و مالید به لب بالایی. با هر تماس چوبی به آن پوست شفاف، او صورت خود را تند عقب می‌کشید. گفتم چی شد؟ گفت دهنت شور شده. با لبخندی باز لبهایش را به لبهای من سپرد و من درحال مکیدن آنها حس کردم تمام سلولهای بدنم خوشحال هستند و در من چیزی جز لذت نیست و خواستن بیشتر و بیشتر خواستن در انبوه آن لذت دست راستم بالاخره با تقلای پایین و بالا شدن توانست پستان بند را بالا بزند و گردی پستان کوچک سفت را در مُشت بگیرد بعد انگشتها را بر نوک آن لغزاندم، ناله‌ای مثل صدای بچه گربه از گلوی قمر بیرون زد، پستانش را چسباند به در، پستان فشرده شد به شاخ و برگها و نوک قهوه‌ای‌اش از لای حصار بیرون آمد. لبهای من بی اختیار پایین آمده مشغول مکیدن آن دکمه قهوه‌ای شدند. آرزو کردم دنیا برای همیشه در همان حال متوقف می‌شد و من همچنان در حال مکیدن لذتبخش ترین اندام انسانی می‌ماندم با ناله‌ای که قلب مرا فرو می‌ریخت. گفت آروم تر. دست چپم بر قسمت پایین تن او در حرکت بود. انگشتهایم بر پوست شکم و بر پهلوی او به آرامی پایین و بالا می‌شدند. اگر این چوب سخت وسط سوراخ حصار آنقدر پوست ساعدم را نمی‌خراشد، نه نمی‌شد با وجود آن کاری کرد، بالاخره انگشتهایم آنقدر چوب را فشردند تا اینکه چوب شکست. گفت نشکن، بابام می‌فهمه. گفتم نمی‌فهمه. بعد چوب شکسته شمشاد را هُل دادم گیر انداختم پشت سیم حصار که حالا دستبندی بود به دور مُچ دستم. انگشتهایم به راحتی روی پوست شکم او حرکت کردند. انگشت وسط را فرو کردم توی گودی عمیق نافش. انگشتها بدون خواسته من رفتند بطرف خط شورت و آن را لمس کردند اما از لای درز شورت داخل نشدند. وحشتی مرا گرفته بود که مانع می‌شد از انجام آن کار. دستم را به سختی بیشتر فرستادم داخل. جنس شورت او از نخ بود و از پارچه توری که زیر دست من انگار از صدف نمود و حالا تمام دست من با انگشتهای منظم ملتهب بر قسمت جلوی شورت او لمیده بودند و تمایل به فشردن داشتند و سلولهای دستم التهاب تپش داغ نامنظم از یک شکاف را که درست زیر انگشت وسطم بود از پشت پارچه حس کردند و انگشت وسط تمایل به بیشتر فشرده شدن داشت و لمیدن در بستر آن شکاف مرموز. دستم را بالا کشیدم و این بار انگشتانم را از لای درز شورت به داخل هُل دادم، انگشتها از لابلای موهای نرم کوتاه کم پشت به آرامی گذشتند و رسیدند به نقطه‌ای که مثل قلب یک کنجشک دربند می‌زد. انگشت وسط انگار می‌دانست چه باید کرد لمید روی شکاف. ناله‌ای از گلوی او بیرون زد و او چنان خودش را به جلو هل داد که انگشت بزرگ من ناگهان خزید داخل شکاف. دست او از بالای شورت روی دست من نشست و باز انگشت مرا به عمق سوراخ هُل داد به جایی که خیس و لزج بود و انگشت من شروع به رفت و آمد نرم کرد بر روی تکه گوشتهای لغزنده داخل شکاف و من غرق در لذت بودم در تاریکی پشت باغچه که ناگهان روشنی با همه سنگینی‌اش بر ما افتاد دستهایم مثل دوتا مار وحشتزده تند و با شتاب به عقب خزیدند و از لای سوراخهای حصار بیرون آمدند. گفت غریبه نیست. چراغ باغچه خودشان بود که روشن شده بود. خواهر بزرگ او پرده پشت پنجره توی اتاق را کمی پس زد و به ما نگاه کرد. قمر لبه‌های پیرهن خود را طوری گرفت که باز بودن دکمه‌ها معلوم نشود بعد نیم چرخی زد بطرف پنجره و دستی برای خواهر تکان داد.

بعد چراغ خاموش شد و باز تاریکی. قمر برگشت بطرف من با چهره‌ای پُر از خنده در سکوت که من آن را قطعه قطعه می‌دیدم از لابلای برگها و حفره شاخه‌های درهم. دستهایش از دو طرف در دوتا سوراخ بالا جای گرفتند و تنش چسبانده شد به در و خودش را بیشتر فشرد و صدایی همراه با نفس لغزید روی برگی زیر گردنم گفت بیا. هر دوتا پستان از حصارهای پنبه‌ای خود بیرون افتاده بودند و دکمه‌های قهوه‌ای نوک آنها از لای سوراخها رو به سوی من می‌آمدند. نفس لغزنده زیر گلویم با اشتیاق گفت دکمه پیرهنت را باز کن. با شتاب دکمه‌های پیرهنم را باز کردم می‌خواست که من سینه‌ام را به پستانهای او بچسبانم، چسباندم و گرما، گرمترین ماده دنیا و لذتبخش ترین گرمای دنیا را در تمام تن من تولید کرده بود و تنم نمی‌خواست از آن جدا شود و می‌خواست بماند برای همیشه و هی کمی جدا شود و سینه بمالد به دکمه‌های تُرد گریزنده قهوه‌ای و باز بچسبد. تقلای دست چپم برای کشف دوباره آن شکاف زیر شورت، اما شکاف این بار خشک بود و انگشت میانی‌ام لای آن خشکی کاری نمی‌توانست بکند. گفت با آب دهن خیسش کن. عذاب باز بیرون کشیدن دستم از لای حُفره‌ای که در هر گوشه‌اش تیغی از چوب سر برآورده بود بعد انگشتان خیس شده را از لای همان حُفره به داخل فرستادن و آب را با احتیاط لای شکاف جا دادن. انگشت داشت ذره ذره خیس تر و نرم تر می‌شد و درد از من فاصله می‌گرفت و دور شد. صدای اشتیاق یک نوزاد از گلوی خوشحال قمر بیرون می‌جهید. دست راستم بر سینه‌اش می‌گردید و در فاصله بین دو پستان سرگردان بود. انگشت میانی دست چپ چیزهای تازه‌ای درون شکاف کشف می‌کرد. صدا از لای برگ تلخ ریخت روی لبم همراه با یک قطره آب گفت همین جا. آن گلوله گریزنده را گفت که خوش داشت نوک انگشت من آرام بر آن فشرده شود و گلوله بسُرد از زیر انگشت من بلغزد تا باز فشرده شود زیر انگشت و در برود و با هر در رفتن تمام نفس در تمام سینه قمر بالا برود و پایین بیفتد. مادرم گفت برو داخل حمام لباست را در بیار ببینم از کجا اوردی اینهمه زخم را. گفتم نه. گفت چاقو که نزدن به جایی ت‌ها؟ گفتم نه. اگر زخمهای تنم را می‌دید می‌ترسید و هر طور شده نمی‌گذاشت شبهای بعد به پشت باغ خانه قمر بروم درحالیکه تمام هوش حواس من در آن صبح تابستان گرد شبهای آینده هنوز نیامده می‌گردید با تصاویری از لذت که در ذهن من ساخته می‌شدند. حس دوباره انگشتهای او که سه تا دکمه شلوارم را باز می‌کنند و جسم سفت و سخت بدنم را که هنوز داخل شورتم است بکشند توی سوراخی لای خاشاک. من درد را تحمل کردم و ناله در گلویم خفه شد و انگشتان دست او همچنان لبه شورت مرا گرفته می‌کشیدند و عضو جنسی من بیرون پرید و قمر لبه کشدار شورت را رها کرد انگار تیری به بیضه‌ام در کرده بود اما وقتی برای از حال رفتن نبود، باید مقاومت می‌کردم، کردم. نگاه او خیره به عمق چشمهای من بود، خوب می‌دانست با من چه کند. پسرها می‌گفتند دخترهایی که خیلی چیزها بلد هستند دخترهای نجیبی نیستند و به درد زندگی مشترک نمی‌خورند اما من حالا فقط می‌خواستم با او و چسبیده به او تا ابد در یک زندگی مشترک باشم و هیچ کجای تنم از تن او جدا نباشد و انگشتهایش برای همیشه در همان حوالی بگردند و پایین بالا شوند. ناگهان جُنبشی جان گرفت داخل کمرم و خودش را به سرعت رساند به خط مُهره کمرم و لبپر زد و شتاب داشت از خط مهره‌ها سرازیر شود بیاید زیر شکمم آنجا که توانستم با کنترل ماهیچه‌های پایین تنه راه بر راهش ببندم تا لذت آن را بیشتر نگه دارم اما راه فقط برای چند لحظه بسته ماند و آن چیز باز راه افتاد خزید از زیر شکمم به محل بیضه‌ها آمد و تقلای من برای متوقف کردن دوباره‌اش بی اثر بود و آن جُنبنده به جلوتر تنیده بود و پرپر زنان آمده بود درون سوراخ اندام جنسی‌ام و یکهو از نوک سوراخ بیرون پرید و قمر با ناله‌ای تند تمام تنش را پس کشید و تمام تن من چندبار بی اختیار لرزید. مدتی بعد چسبیدم به در. نمی‌خواستم کار دیگری بکنم جز لمیدن در هیاهویی که در پایین تنه‌ام به راه افتاده بود و جنبده دیگری با همان شتاب آمد تا با جهیدنی خیس و لزج خود را رها کند به عنوان یک پشنگه غلیظ بپاشد در خالی آن فضای تاریک، و خالی. پشنگه هایی که مردانگی من در آنها بود بدون آن که چیزی را لمس کنند ریخته شدند توی هوا و روی اسفالت کف باغچه. قمر از من فاصله گرفته بود. چشمهایم را بسته بودم و بی هیچ تکانی مانده بودم. صدای پاهایی که دور شدند. به وسیله پنجه‌های دستم خود را آویخته بودم به در. آنقدر توان در بدنم نمانده بود که سرپا نگه‌ام بدارد. داشتم به خواب می‌رفتم که صدای مبهم گفتگویی زنانه مرا به خود. آورد. سایه هایی در باغچه جُنبیدند و محو شدند. قمر رفته بود. چه خوب که اندام جنسی‌ام باز آنقدر کوچک شده بود که بتوانم بدون تحمل درد از لای سوراخ شاخ و برگها بیرونش بکشم. با ترس و عجله خود را جمع و جور و مرتب کرده همراه با زخمهایم به خانه رفتم. خطی از روشنی در آسمان ظاهر می‌شد. مادرم گفت تنت هنوز گرمه حالا حالیش نیست اما وقتی که سرد شد میدونی چه در انتظارت هست؟ پرسیدم چی؟ گفت هیچ غیر از درد.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی