
قاضی ربیحاوی: حادثه در کارگاه مرکزی
احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنک به پهلوی احمد میوزید و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد.
احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنک به پهلوی احمد میوزید و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد.
من که برای شما نوشته بودم. اول مرا ببخشید، بعد بهدیدارم بیایید. کسی که نمیبخشد، فراموش هم نمیکند. و من دیگر شکی ندارم که فراموشی پایان همهی رنجهاست.
دوباره لب رودخانه نشسته و زل زده به باریکهی آب. تا آن شبی که بچههایش را خبر کردیم و او را کشان کشان به ساختمان آوردند، فکر میکردم چیزی توی زاینده رود گم کرده که هر روز دزدکی میرود و دنبالش میگردد.
پنج نفر بودیم. من و سیامک و مرجان، حامد و حمید. قرارمان نبش خیابان عباسآباد بود، ساعت پنج. از آن جا قدمزنان صائب را میرفتیم تا سر مزار.
عنّن جن نبود، غول هم نبود. اما کمی جن بود و کمی غول. جن بود، در حالی که غول هم بود. ابروهای پرپشت روی صورتی پف از چاقیِ برخورداری، چشمهای ریز، گونههای سرخ برآمده، لبهای گوشتی سرخ و سرزنده.
عکس یک زن جوان، مهسا امینی، بیهوش بر تخت بیمارستان است که سیلی از آثار باسمهای در اینترنت به راه انداخته، هر کدام به شکلی در اعلام همبستگی با قربانی و یا ابراز انزجار نسبت به رژیم ایران.
بله. همینطور بود. مامان را نشانده بودند روی طاقچه. مامان همانجا مینشست و همانجا غذا میخورد و همان جا هم میخوابید.
با این صورت کشیده مردانه که در نور روحانی میدرخشه توی این شب تاریک. آقا من غریبم و کسی غیر از شما ندارم. زبونم لال خدا میدونه که من هم سهمی داشتم در امر ظهور شما بر این دیوار، اما مردم محل خیال میکنن که من میخواستم مانع ظهور شما بشم.
دریچهی زیرِ در باز شد. دستی یک بشقاب پلاستیکی پر از غذا، یک قاشق پلاستیکی و یک ظرف پلاستیکی آب را هل داد داخل. گفتم: «آمار ما تغییر کرده». صدایی از پشت در گفت: «خفه».
بهرامی خوب سنتور میزند. با حافظی هم دست میدهم. ملیح تار میزند. کاوه هنوز نیامده. آن بالا روی سن، بر روی تختی که رویش گلیمی قشقایی با زمینه نارنجی پهن است، کمانچه هجده ترک استادم بیصدا خوابیده. کاسه شیری رنگ با هجده خط سیاه. سی و پنج سال بیشتر است که ندیدهامش.
نرمهلرزی پوستام را سوزنسوزن میکند. پیرهنم چشم بهراه همآغوشیِ کاپشن پاییزه است. نیمکت، نیمکت شهریور نیست. با پشت و کفلام چنان سرد تا میکند . میگذاریم میرویم.
روز پنجشنبه، بیستونهم مرداد سال شصتوهفت است و تو قرار است بیستویک سال بعد، توی یکی از روزهای خرداد یا تیر، همهی تن و بدنت عرق کند و ناگهان درد بکشی. رازی که سگ به تو گفت و بویش تا سالها بعد بهت چسبید.
ورودی یک محوطهی گردشگری تاریخی/ میکروفون با دانشمند است که تمجمج میکند و پیداست سخت خسته شده و با اهناهن، مسیر سربالایی را طی میکند/ باد سردی که او را به خود میدارد/ صدای چیلیک چیلیک پیاپی دوربین دانشمند/ صداهای درهم گفتوگوها و خندهها در پسزمینه، از دم نامفهوم.
پیچِ بیسیم را چرخاند تا صدایش کمتر شود. باقی دکمههای دستگاه افتاده بودند و از سوراخِ آنها سیمها و قطعات برقی آن دیده میشدند. مردِ پشتِ بیسیم زیرِ خنده زده بود و تنها عقربهای که روی دستگاه باقی مانده بود، در پس زمینهی سفیدش، عینِ خندههای او میلرزید.
حالا که از دیشب خودم را اینجا حبس کرده بودم، غرق در سکوت چاه به تمام اتفاقاتی فکر میکردم که بانیاش من و پدرم، قُریب بودیم؛ کسی که قرار بود من و ابوحمزه، رازش را تا ابد با خود به گور ببریم.
شعله حرص خوردن های بی مورد شرقی و توقعات بالای غربی را با هم قاطی کرده بود. ذهنش بیاختیار دنبال چارههایی میگشت که در آن مهارتی نداشت. کلّۀ پر جنب و جوشش از کار نمیایستاد و مثل چرخ ماشین دور خودش میچرخید. چشمان قهوهای رنگش به درماندگی چرخ قُفل شده بود.
از نمایشگاه مرگ دستساز تا هتل وحدت، پاسدارها چفت به چفت هم تونلی ساخته بودند و هزار بار بدتر از مشت و لگد مرسومشان، شاخه نبات و کتاب مهریه میزدند به سر و صورت خانواده عروس. سرهنگ یک دم فکر کرد این دیگر عروسی با زهر عزاست و هیچ ربطی ندارد به «عزای عمومی، عروسیه!»
طرههای آفتاب دم ظهر روی سروصورت متین فردوسیان میپاشید. وقتی کلاه نقابدارش را از روی نیمکت برداشت، فوتش کرد و گذاشت روی سرش، یکساعتی بود که نشسته بود آنجا. هر کس جز او بود، سرش را که برمیگرداند و دورتر را نگاه میکرد، میتوانست شیروانی قرمز خانهی سینا را ببیند. اما او فقط عصا را بالا و پایین برد و نوکش را طوری به زمین زد انگار میخواست چیزی را آن زیر بیدار کند.
هر شب شب میشد وُ ماه میآمد وُ میرفت. هر روز روز میشد وُ خورشید میآمد وُ میرفت. آدمها اغلب سایههای کمرنگ، کوتاه یا بلند داشتند و پشت پردهها سایهوار زیر نور خورشید در رفت وُ آمد بودند. شهر سوت و کور، درختها به زردی گرفتار شده بودند. گنجشکها که تا همین چند روز پیش لای برگها خودشان را پنهان میکردند و آواز میخواندند، یکباره از بیبرگی بیپناه شدند و صدایشان دیگر به گوش نمیرسید.
اروند چگونه آن همه درد را در دلش تاب آورده بود. آن چشمهای معصومی که راه به دریا داشتند، آن مژههای غبارآلود و آن گونههای استخوانیِ آفتابسوخته که در آن ظلمات، زیر موهای بور و تُنُکِ صورت امیر به رنگ صورتی کمرنگ درآمده بودند.
میگفت میگفت میگفت و من کُرکوپَرم ریخته بود که دارن میبرن بکشنت، دارن طنابو میندازن گردنت، دارن سربهنیستت میکنن و تو این همه شدوناشدا رو موبهمو ثبت میکنی که چی؟ که کجا ببریشون، برا کیا تعریفشون کنی؟
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.