داستان

از ما

علی حسینی: چهل درجه

روسری‌ات رامی‌کشی روی سرت و از خانه می‌زنی بیرون. سر چهارراه می‌ایستی تا چراغ راهنما راهت بدهد، ولی یکهو از خودت می‌پرسی که آنجا چه می‌کنی و در آن گرمای جهنمی چه می‌خواهی، آنهم توی مانتو سیاه و عرقی که از چهار بندت راه انداخته و دارد در تبی ۴۰ درجه می‌سوزاندت.

ادامه مطلب »
از ما

سعید جوزانی: جنگ سرد در انزلی

مادرم آن گوشه‌ی هال، زیر قاب عکس لنین روی ویلچر نشسته، منتظر چتوَل وِدوچکای ناشتاش. ده‌سال پیش که پدرم خبر فروپاشیِ شوروی را توی حمام به‌ش رساند، سُر خورد و افتاد و لگنش شکست. بد جوش خورد و ویلچری شد.

ادامه مطلب »
از ما

مرتضی خبازیان‌زاده: دشنه‌های بغدادی

وقتی با صدای آسمان بیدار شدم، آمینه در اتاق را باز کرده بود و باد نمناک بارانی خواب را از سرم برد. بعد با صدای بلند که عصبانیت از آن می‌بارید، گفت: دم در کارت دارند. نمی‌دانم در خواب‌بیداری صدایش را شینده بودم که با ابراهیم حرف می‌زد یا انتظار دیدن کسی غیر از او را نداشتم.

ادامه مطلب »
از ما

غلامحسین ساعدی: اگر مرا بزنند…

مطمئن بودیم که “سرشاخه” قدرت آن را دارد که چفت و بست قضایا را هم بیاورد، و آنچه را که تکه‌پاره شده سر هم کند و به نیم‌مرده‌یی جان ببخشد و همه‌چیز را سر پا نگاه دارد.

ادامه مطلب »
از ما

ماهک طاهری: بازگشت داماد

ماشین را که به کارواش داد، گفت ماشین عروس است.کارگر کارواش پرسید: “جاده بودی؟” با سر گفت نه. کارگر ادامه داد: “جوری بشورمش، عین روز اولش بشه.” و با پنجه ی پا گل‌های چرخ عقب را تکاند. کمک کرد تا کارگر آلبوم و کارتن روزنامه‌ها را از صندلی عقب بیرون بیاورد.

ادامه مطلب »
از ما

مریم پژمان: اشتراک مبهم

مردی پنجاه و یک ساله و از طرفداران پر و پاقرص شما هستم. امیدوارم که به احترام ده سال بزرگتر بودن، نوشته‌های من را تا آخر بخوانید. این ایمیل را برای تعریف، تحسین یا مواردی از این قبیل برای شما فرستادم.

ادامه مطلب »
از ما

قباد آذرآیین: گُنگه

خاله بزرگه اما بالاخره شوهر کرد و راحت شد… آب و رنگی داشت… من چی؟ کی می‌آید سراغ من؛ لندهور و دیلاق و این صدای خش‌دار مردانه… از دختر بودن همین مکافاتش نصیبم شده.

ادامه مطلب »
از ما

سمیه کاظمی حسنوند: آشیانه ارواح سرگردان

مرد گفت: نعمت… نعمت… امشبم هیات غذا می‌دن. دیشب قورمه سبزی بود و امشب قیمه است. دیدی دیشب چه قورمه ای دادن! پرگوشت و دنبه! بعد با صدای آرامی دوباره گفت: فقط کاش کنارش یه نخود تریاک هم می¬دادن. به حضرت عباس خیییلی ثواب داره.

ادامه مطلب »
از ما

قاضی ربیحاوی: «داوود» – یک داستان کوتاه برای منصور کوشان

کارِ من خواندن دیدن شنیدن و مراقبت از حریم هنرست که تا اطلاع ثانوی‌ها استعمالالات آن را هم ممنوع کرده‌ایم. به قول شما آنها توجه ندارند که اصل مبارزه است نه مماشات. مماشات. اجازه بدهید فرهنگ لغت همین‌جاست: باهم راه رفتن، مدارا کردن. با کی؟ با مهاجمین به فرهنگ اصیل ما. خیال کردم زیر دارید لب آواز می‌خوانید. ببخشید.

ادامه مطلب »
از ما

جمشید شیرانی: یادنامه یک آفتاب‌پرست

مهاجرت من از ماداگاسکار به زنگبار بی‌حادثه نبوده ولی برای آرامش خاطر من سودِ بسیار داشته است گرچه هر طور که هست باید غم غربت را تحمل کنم. در جوانی زیاد نمی‌خوابیدم. علتش را هم خودِ من با مطالعه‌ی کتاب های روانشناسی کشف کرده بودم.

ادامه مطلب »
از ما

محمد آصف سلطان‌زاده: «سفر خروج»

آدمی تا چه‌قدر می‌تواند تحقیر را بپذیرد؟ خود ذات تحقیر است آدمی. آن‌که حقیر می‌سازد دیگری را. و چرا حقارت را می‌پذیرد آدمی؟ و چرا باید بپذیرد؟ و اگر نپذیرد چه کند؟ و چه کار کند وقتی حقیرش ساختند؟ چه‌گونه سر برافرازد و باز ابراز وجود کند؟

ادامه مطلب »
از ما

مصطفی فلاحیان: دریا پلاژ

آبِ کف‌آلود آمد روی پاها و دمپایی‌های زن و ماسه بر جای گذاشت. «اون پرچم رو می‌بینین، تا اونجا می‌برم و میارم.»زن پهنه‌ی دریا را با نگاهش کاوید، فقط موج دید و کسانی که در نزدیکی ساحل تن به آب زده بودند.

ادامه مطلب »
از ما

آیدا ایزدآبادی: در ساعتی نامعلوم

این خانه عجیب شبیه خانه‌ای‌ست که قبلاً آن را دیده‌ام. نه! آنجا بوده‌ام من، خودم تابلوهایش را دستمال کشیده و آب گلدان روی میزش را عوض کرده‌ام، آن پرده‌های حریر آبی را خودم دوخته و کار گذاشته‌ام. به جای ساعت دیواری هم یک ساعت رومیزی قشنگ داشتم؛ از آنها که تیک تاکشان در نمی‌آید و روی مخ آدم راه نمی‌رود.

ادامه مطلب »
از ما

حسین رحمت: ماه

می‌رفتم  زیر سر خاتون را بلند می‌کردم و کنار تخت‌اش می‌نشستم. اخبار جنگ نفس‌ خاتون  را تب‌آلود کرده بود.

ادامه مطلب »
از ما

امیر محمدی ونیار: جمع مذکر غایب

از هوش می‌روم و در خوابِ تو بیدار شوم. سر صبح است؛ نیمه‌روشنا. این پا و آن پا می‌کنی ایستاده‌ای جای همیشگی‌ات زیر پرچم. اللّه سربه‌زیر است. شورۀ جماهیری لک‌ بسته روی شانه‌هایت. تاول دستانت کمر از شلوار می‌کَند و می‌شاشی به خاک انقلاب.

ادامه مطلب »
از ما

عطیه رادمنش احسنی: تن‌ها

پیکرهای درهم تنیده‌ی تابلو و ذوق‌ذوقِ آفتاب‌سوختگیِ کمرش، آخرین تصویر زن و مردی را به یادش می‌آورد، که آن شب، نیمه‌برهنه و رنجور به بیرون از قاب پنجره خیره بودند. خیره به سیاهی آن سویِ پنجره و خیابان.

ادامه مطلب »
از ما

هادی کی‌کاووسی: شبح هفتم

لی‌کو پنج‌شنبه سوم عام‌الفیل ۱۳۷۱ کمی پیش از آنکه بمیرد ظهور کرد. ظهورش کار خدا بود. اگر ظهور نکرده بود ما تمام سالن را سنگ زده بودیم. علی‌کو راست می‌گفت که تمام سال‌ها عام‌الفیلند.

ادامه مطلب »