داستان

از ما

معصوم غریبی: آبِ تشنه

دوباره لب رودخانه نشسته و زل زده به باریکه‌ی آب. تا آن شبی که بچه‌هایش را خبر کردیم و او را کشان کشان به ساختمان آوردند، فکر می‌کردم چیزی توی زاینده رود گم کرده که هر روز دزدکی می‌رود و دنبالش می‌گردد.

ادامه مطلب »
از ما

ت. پکچین: عَنّن‌نامه

عنّن جن نبود، غول هم نبود. اما کمی جن بود و کمی غول. جن بود، در حالی که غول هم بود. ابروهای پرپشت روی صورتی پف از چاقیِ برخورداری، چشم‌های ریز، گونه‌های سرخ برآمده، لب‌های گوشتی سرخ و سرزنده.

ادامه مطلب »
از ما

امید فلاح‌آزاد: موهایش

عکس یک زن جوان، مهسا امینی، بیهوش بر تخت بیمارستان است که سیلی از آثار باسمه‌ای در اینترنت به راه انداخته، هر کدام به شکلی در اعلام همبستگی با قربانی و یا ابراز انزجار نسبت به رژیم ایران.

ادامه مطلب »
از ما

قاضی ربیحاوی: ظهور

با این صورت کشیده مردانه که در نور روحانی می‌درخشه توی این شب تاریک. آقا من غریبم و کسی غیر از شما ندارم. زبونم لال خدا می‌دونه که من هم سهمی داشتم در امر ظهور شما بر این دیوار، اما مردم محل خیال می‌کنن که من می‌خواستم مانع ظهور شما بشم.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

مصطفی راحمی: هیچ‌کس

دریچه‌ی زیرِ در باز شد. دستی یک بشقاب پلاستیکی پر از غذا، یک قاشق پلاستیکی و یک ظرف پلاستیکی آب را هل داد داخل. گفتم: «آمار ما تغییر کرده». صدایی از پشت در گفت: «خفه».

ادامه مطلب »
از ما

جواد عسگری: نگار یا پر به جای تیزی پیکان

بهرامی خوب سنتور می‌زند. با حافظی هم دست می‌دهم. ملیح تار می‌زند. کاوه هنوز نیامده. آن بالا روی سن،  بر روی تختی که رویش گلیمی قشقایی با زمینه نارنجی پهن است، کمانچه هجده ترک استادم بی‌صدا خوابیده. کاسه شیری رنگ با هجده خط سیاه. سی و پنج سال بیشتر است که ندیده‌امش.

ادامه مطلب »
از ما

محسن مرادی: آمادبوس

نرمه‌لرزی پوست‌ام را سوزن‌سوزن می‌کند. پیرهنم چشم‌ به‌راه هم‌آغوشیِ کاپشن پاییزه است. نیمکت، نیمکت شهریور نیست. با پشت و کفل‌ام چنان سرد تا می‌کند . می‌گذاریم می‌رویم.  

ادامه مطلب »
از ما

فرهاد بابایی: اعلام وضع خطر

روز پنجشنبه‌، بیست‌و‌نهم مرداد سال شصت‌و‌هفت است و تو قرار است بیست‌و‌یک سال بعد، توی یکی از روزهای خرداد یا تیر، همه‌ی تن و بدنت عرق کند و ناگهان درد بکشی. رازی که سگ به تو گفت و بویش تا سال‌ها بعد بهت چسبید.

ادامه مطلب »
چه خبر؟

امیرعطا جولایی: آتشفشان، دو سه روز قبل

ورودی یک محوطه‌ی گردشگری تاریخی/ میکروفون با دانشمند است که تمجمج می‌کند و پیداست سخت خسته شده و با اهن‌اهن، مسیر سربالایی را طی می‌کند/ باد سردی که او را به خود می‌دارد/ صدای چیلیک چیلیک پیاپی دوربین دانشمند/ صداهای درهم گفت‌وگوها و خنده‌ها در پس‌زمینه، از دم نامفهوم.

ادامه مطلب »
از ما

مهدی احمدی: پناهگاهِ آخر

پیچِ بی‌سیم را چرخاند تا صدایش کمتر شود. باقی دکمه‌های دستگاه افتاده بودند و از سوراخِ آنها سیم‌ها و قطعات برقی آن دیده می‌شدند. مردِ پشتِ بی‌سیم زیرِ خنده زده بود و تنها عقربه‌ای که روی دستگاه باقی مانده بود، در پس زمینه‌ی سفیدش، عینِ خنده‌های او می‌لرزید.

ادامه مطلب »
از ما

فرزانه نامجو: چِش بندو

حالا که از دیشب خودم را اینجا حبس کرده بودم، غرق در سکوت چاه به تمام اتفاقاتی فکر می‌کردم که بانی‌اش من و پدرم، قُریب بودیم؛ کسی که قرار بود من و ابوحمزه، رازش را تا ابد با خود به گور ببریم.

ادامه مطلب »
از ما

مرجان محتشمی: مردمان گِل

شعله حرص خوردن های بی مورد شرقی و توقعات بالای غربی را با هم قاطی کرده بود. ذهنش بی‌اختیار دنبال چاره‌هایی می‌گشت که در آن مهارتی نداشت. کلّۀ پر جنب و جوشش از کار نمی‌ایستاد و مثل چرخ ماشین دور خودش می‌چرخید. چشمان قهوه‌ای رنگش به درماندگی چرخ قُفل شده بود.

ادامه مطلب »
از ما

مهناز عطارها: بهشت بایر

از نمایشگاه مرگ دست‌ساز تا هتل وحدت، پاسدارها چفت به چفت هم تونلی ساخته بودند و هزار بار بدتر از مشت و لگد مرسومشان، شاخه نبات و کتاب مهریه می‌زدند به سر و صورت خانواده عروس. سرهنگ یک دم فکر کرد این دیگر عروسی با زهر عزاست و هیچ ربطی ندارد به «عزای عمومی، عروسیه!»

ادامه مطلب »
از ما

انیسا دهقانی: «قطار چهارشنبه‌ها»

طره‌های آفتاب دم ظهر روی سروصورت متین فردوسیان می‌پاشید. وقتی کلاه نقاب‌دارش را از روی نیمکت برداشت، فوتش کرد و گذاشت روی سرش، یک‌ساعتی بود که نشسته بود آنجا. هر کس جز او بود، سرش را که برمی‌گرداند و دورتر را نگاه می‌کرد، ‌ می‌توانست شیروانی قرمز خانه‌ی سینا را ببیند. اما او فقط عصا را بالا و پایین برد و نوکش را طوری به زمین زد انگار می‌خواست چیزی را آن زیر بیدار کند.

ادامه مطلب »
از ما

ری‌را عباسی: ماهی کوهستان

هر شب شب می‌شد وُ ماه می‌آمد وُ می‌رفت. هر روز روز می‌شد وُ خورشید می‌آمد وُ می‌رفت. آدم‌ها اغلب سایه‌های کمرنگ، کوتاه یا بلند داشتند و پشت پرده‌ها سایه‌وار زیر نور خورشید در رفت وُ آمد بودند. شهر سوت و کور، درخت‌ها به زردی گرفتار شده بودند. گنجشک‌ها که تا همین چند روز پیش لای برگ‌ها خودشان را پنهان می‌کردند و آواز می‌خواندند، یکباره از بی‌برگی بی‌پناه شدند و صدای‌شان دیگر به گوش نمی‌رسید.

ادامه مطلب »
از ما

امین عسکری‌زاده: دو یاقوت کبود

اروند چگونه آن همه درد را در دلش تاب آورده بود. آن چشم‌های معصومی که راه به دریا داشتند، آن مژه‌های غبارآلود و آن گونه‌های استخوانیِ آفتاب‌سوخته که در آن ظلمات، زیر موهای بور و تُنُکِ صورت امیر به رنگ صورتی کم‌رنگ درآمده بودند.

ادامه مطلب »
از ما

بهرام مرادی: نصیر

می‌گفت می‌گفت می‌گفت و من کُرک‌وپَرم ریخته بود که دارن می‌برن بکشنت، دارن طنابو می‌ندازن گردنت، دارن سربه‌نیستت می‌کنن و تو این همه شدوناشدا رو موبه‌مو ثبت می‌کنی که چی؟ که کجا ببری‌شون، برا کیا تعریف‌شون کنی؟

ادامه مطلب »