داستان

از ما

مرتضی خبازیان‌زاده: باران سیاه

در کابل گویه است که بالای زور تسلیم نشو، الا اینکه زور پُرزور باشد و همگان گفته مه‌کنند که زورِ نداری پُرزور است. اینها در خاطر، نه یک افغانی پیسه در جیب، نه یک تکه نان قوتِ جان، از پُلچرخی بیرون رانده شدم.

ادامه مطلب »
از ما

فرناز خسروی: یکی از آن‌ها

از میدان ساعت به سمت خیابان الرِقه می‌‌پیچم مثل همیشه ترافیک است. تا انتهای بلوار می‌رانم تا به خیابان مکتوم می‌رسم. به دنبال جای پارک هستم که علی زنگ می‌‌زند.

ادامه مطلب »
از ما

حسین آتش‌پرور: نقش جهان

آن ماهِ تابان را که مى‌بینى، یوسفِ کنعان است. یوسفِ کنعان در وسطِ بشقابِ سفال نشسته است. آن عمارت هم عالى‌قاپوست و آن نگارشیرین رفتار

ادامه مطلب »
از ما

وحید ذاکری: آزاده و بایِسته

راه دیگری نخواهم داشت. استادْ «بایسته» را خواهم کشت. چگونه؟ در راه بازگشت از آزمایشگاه به خانه خواهد بود. نشسته بر صندلی خودرواش. در حال تماشا کردن بیرون خواهد بود؟ ذهن انسانی‌اش نور چراغ‌های خیابان را در سرعت به شکل خطی پیوسته خواهد دید؟ شاید.

ادامه مطلب »
از ما

حسین حضرتی: «داو»

اکثریت مردم شیراز در این رمان پیرو آیین زرتشتی و رسم و رسوم نیاکان خودند. اما در زیر پوست جامعه گروه‌هایی از مزدکیان حضور دارند که مخفیانه به ترویج عقاید خود و مبارزه با اشغالگران عرب و دست‌نشاندگان ایرانی آن‌ها می‌پردازند.

ادامه مطلب »
از ما

لیلا تقوی: اتاق سفید

چراغ‌های ساختمان روبه‌رو همیشه روشن بود. نوری سفید و زننده  که منبع آن روی سقف و دیوارهای آن‌طرف معلوم نبود، عرض کوچه را طی می‌کرد، از پرده‌های تور قلاب بافی اتاق رد می‌شد و یک راست می‌نشست توی چشم‌های بی‌خواب من.

ادامه مطلب »
از ما

قاضی ربیحاوی: دانیال و پدرش

از تخت لیلی فاصله می‌گیرد. فهمیده که لیلی به شنیدن حرف‌های او علاقه دارد و یا تظاهر می‌کند که علاقه دارد. ادامه می‌دهد: وقتی پسر توی شکم داری اینطور هستی. برعکس وقتی دختر داری آرامی و همه‌اش دلت می‌خواهد دور و برت بگو و بخند و شادی باشد.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

شهریار مندنی‌پور: دیوانه‌ای سنگی…

دِهی بود و دهی نبود. یک دهی بود و چاهی بود. توی هر دهی هم حتمنا یک دیوانه ای هست و صد عاقل. عاقل‌های آن دهی که بود،  دایم به اندروای و هول و ولا بودند که نکند  دیوانه سنگ را بیندازد توی چاه.

ادامه مطلب »
از ما

گوشه‌های بانگ – گوشۀ دوم: «داستان خدیجه» نوشتۀ الاهه علیخانی

«داستان خدیجه» سرگذشت زنی از زنان حاشیه‌نشین شهری است که فرودستی‌اش حتی در بین همگنانش او را وامی‌دارد که بر وضعیت موجود بشورد. اینکه کردار نهایی او را تاب بیاوریم یا نه، پرسشی است که پیش روی خواننده باز می‌ماند.

ادامه مطلب »
از ما

مریم پژمان: فراق

نه گریه کردم و نه آه کشیدم. توی خودم مچاله بودم و به رد خشکیده قطره اشکی خیره شده بودم که از گوشه چشم عامو قل خورده و فرورفته بود میان انبوه ریش‌های جو گندمی‌اش.

ادامه مطلب »
از ما

گوشه‌های بانگ – گوشۀ اول: «کاش ملکه اهلی شده باشد» نوشته شهلا شهابیان

شهابیان در این داستان سراغ شخصیتی آشنا رفته است؛ زن سرخپوش میدان فردوسی تهران. نویسنده با آشنازدایی از وضعیت این شخصیت، ما را با شخصیت دیگری آشنا می‌کند که سعی در کشف گریزپایی زن از همصحبتی و همرنگی با جماعت دارد.

ادامه مطلب »
از ما

محبوبه موسوی: مثلث آب

مرد فراری، تشنه، له‌له می‌زند. تمام راه را از «گله‌دار» تا آنجا در کوه و کمر دویده. خودش را می‌بیند که در سیاهی اتاق از تشنگی چارچنگول رو به سقف چشم‌هایش باز مانده و تمام کرده. از وقتی آمدند و لنجش را گرفتند و دست بسته تحویل کلانتری‌اش دادند یک قطره آب به حلقش نرسیده.

ادامه مطلب »
از ما

حسین آتش‌پرور: جشن تولد

من که با هیچ پرنده‌ای دشمنی نداشته، ندارم و نخاهم داشت! فکر می‌کنم آن بسته‌ای را که از باغِ پرندگانِ اصفهان در ظهرِ روزِ بیستمِ آبان ماهِ هزار و سیصد و هفتاد و هفت- یعنی روزِ تولد، در چهل‌وشش سالگی برایم فرستاده‌اند، را هیچ پرنده‌ای نفرستاده باشد.

ادامه مطلب »
از ما

بهمن فرسی: خواب

من مدت هاست از عالم خواب دورافتاده‌ام. از فرسودگى ست یا پریشانى یا بى انتظارى، نمى دانم. دیگر خوابم انقدر سنگین یا عمیق یا دراز یا آسوده یا یک طورى که باید باشد، نیست، تا در عرصهء آن دستى هم به عالم خواب دیدن بتوانم دراز کنم.

ادامه مطلب »
از ما

قاضی ربیحاوی: موسی

خبر مرگ موسی ناگهانی بود. کسی باورش نمی‌شد. همه هاج و واج مانده بودند. خبر را همان صبح مجید آورد. ما نشسته بودیم و بازوهای بیکارمان را روی لوله‌های کلفت یله داده بودیم. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد.

ادامه مطلب »