توماس پینچون: «آنتروپی» به ترجمه میترا داوودی  

توماس پینچون (Thomas Pynchon)، متولد ۸ مه ۱۹۳۷، یکی از مهم‌ترین نویسندگان ادبیات آمریکا در قرن بیستم و بیست‌و یکم است. او به‌دلیل سبک نوشتاری پیچیده، داستان‌های چندلایه و استفاده از مفاهیم علمی، تاریخی و فلسفی شناخته می‌شود. پینچون به ندرت در انظار عمومی ظاهر می‌شود و اطلاعات کمی درباره زندگی شخصی او وجود دارد، که این موضوع بر اسرارآمیز بودن شخصیت او افزوده است.
پینچون با رمان‌هایی مانند «V.» (۱۹۶۳)، «گرانش رنگین‌کمان» (Gravity’s Rainbow) (۱۹۷۳) و «ماسون و دیکسون» (Mason & Dixon) (۱۹۹۷) به شهرت رسید. آثار او اغلب با عناصر پست‌مدرنیستی، طنز سیاه و نگاه انتقادی به ساختارهای قدرت و تکنولوژی همراه است. پینچون در داستان‌هایش از مفاهیم علمی مانند آنتروپی، ترمودینامیک و فیزیک کوانتوم استفاده می‌کند و آن‌ها را با روایت‌های تاریخی و فرهنگی درهم می‌آمیزد.
سبک نوشتاری پینچون ترکیبی از زبان شاعرانه، طنز تلخ و ارجاعات فرهنگی و تاریخی است. او خواننده را به چالش می‌کشد تا با مفاهیم پیچیده و روایت‌های غیرخطی درگیر شود. پینچون نه تنها به‌عنوان یک نویسنده‌ی پیشگام در ادبیات پست‌مدرن شناخته می‌شود، بلکه تأثیر عمیقی بر نویسندگان بعدی و جریان‌های ادبی معاصر گذاشته است.

بوریس به تازگی خلاصه‌ای از نظراتش را برایم بیان کرد. او تغییرات اقلیمی را پیش‌بینی می‌کند. می‌گوید وضع همچنان بد باقی خواهد ماند. بلایای طبیعی بیشتری نازل خواهد شد، با مرگ و میرها‌ی بیشتر و ناامیدی‌های بیشتر. کوچک‌ترین نشانه‌ای از تغییر در هیچ‌کجا دیده نمی‌شود. ما باید گام‌به‌گام، با قدم‌هایی یکنواخت، به سوی زندان مرگ حرکت کنیم. هیچ راه فراری وجود ندارد. آب‌وهوا تغییر نخواهد کرد. 

از کتاب «مدار سرطان»[۱]

پایین مهمانی‌ای که میت‌بال مولیگان برای فسخ قرارداد اجاره‌اش برگزار کرده بود، به ساعت چهلم خود وارد شده بود. روی کف آشپزخانه، در میان انبوهی از بطری‌های خالی شامپاین، ساندور رخاس و سه تن از دوستانش مشغول بازی «اسپیت در اقیانوس»[۲] بودند و با هایدسک[۳] و قرص‌های بنزدرین[۴] خود را بیدار نگه داشته بودند. در اتاق نشیمن، دوک، وینسنت، کرینکلز و پاکو دور یک بلندگوی پانزده اینچی که روی سطل زباله پیچ شده بود، خم شده بودند و به بیست‌وهفت وات از «دروازه قهرمانان در کیِف»[۵] گوش می‌دادند. همه آن‌ها عینک‌های آفتابی با فریم شاخی به چشم داشتند و چهره‌هایی مشتاق و سیگارهای عجیبی می‌کشیدند که توی آن‌ها، برخلاف انتظار، تنباکو نبود، بلکه نوعی ماده دست‌کاری‌شده از «کشتی ساتیوا»[۶] (حشیش) وجود داشت. این گروه، کوارتت دوک دی آنجلیس بود. آن‌ها برای یک شرکت محلی به نام تامبو کار ضبط می‌کردند و تا آن زمان چندین اثر به نام خود داشتند. آن‌ها یک آلبوم ده اینچی به نام «آهنگ‌های فضای بیرونی» داشتند. گاهی اوقات یکی از آن‌ها خاکستر سیگارش را به داخل مخروط بلندگو پرتاب می‌کرد تا ببیند چگونه به رقص درمی‌آید. خود میت‌بال کنار پنجره خوابیده بود و یک بطری مگنوم خالی را مثل یک خرس‌ عروسکی به سینه چسبانده بود. چند دختر کارمند که برای سازمان‌هایی مثل وزارت امور خارجه و آژانس امنیت ملی کار می‌کردند، روی مبل‌ها، صندلی‌ها و در یک مورد، روی سینک دستشویی از حال رفته بودند.

این ماجرا در اوایل فوریه سال ۱۹۵۷ اتفاق افتاد و در آن زمان، تعداد زیادی از آمریکایی‌های مهاجر در اطراف واشنگتن دی‌سی بودند که هر بار شما را می‌دیدند، درباره این حرف می‌زدند که روزی به اروپا خواهند رفت، اما فعلاً به نظر می‌رسید که برای دولت کار می‌کنند. همه این موضوع را خنده‌دار می‌دانستند. مثلاً، آن‌ها مهمانی‌های چندزبانه برگزار می‌کردند که در آنجا تازه‌واردها اگر نمی‌توانستند همزمان به سه یا چهار زبان صحبت کنند، کسی آن‌ها را تحویل نمی‌گرفت. آن‌ها هفته‌ها به دنبال فروشگاه‌های ارمنی می‌گشتند و شما را به آشپزخانه‌های کوچکی دعوت می‌کردند که دیوارهایش پر از پوسترهای گاوبازی بود و در آن‌ها بلغور و گوشت گوسفند سرو می‌شد. آن‌ها با دختران جذاب اندلسی یا اهل «میدی»[۷] که در دانشگاه جرج‌تاون اقتصاد می‌خواندند، رابطه داشتند. محل تجمع آن‌ها یک راتس‌کلر[۸] دانشجویی به نام «اولد هایدلبرگ» در خیابان ویسکانسین بود و وقتی بهار می‌رسید، به جای درختان لیمو، باید به شکوفه‌های گیلاس قناعت می‌کردند، اما به گفته خودشان، زندگی‌شان به شیوه‌ای کسالت‌بار، خالی از لذت‌ نبود.

در آن لحظه، به نظر می‌رسید مهمانی میت‌بال در حال تجدید قواست. باران روی سقف قیراندود می‌بارید و به قطرات ریز و پراکنده‌ای تبدیل می‌شد که مانند ذرات مه روی بینی‌ها، ابروها و لب‌های مجسمه‌های چوبی شیروانی می‌نشستند. سپس این قطرات ریز، مانند رگه‌های آب دهان، روی شیشه پنجره‌ها جاری می‌شدند. روز قبل برف باریده بود و روز قبل از آن توفان آمده بود و قبل از آن، خورشید شهر را به درخششی مانند ماه آوریل آراسته بود، هرچند تقویم اوایل فوریه را نشان می‌داد. این فصل در واشنگتن، فصل بهار دروغین، فصل عجیبی است. در جایی از آن، روز تولد لینکلن و سال نو چینی قرار دارد و در خیابان‌ها احساسی از غربت به چشم می‌خورد، چون هنوز چند هفته‌ای طول می‌کشد تا شکوفه‌های گیلاس ظاهر شوند و همان‌طور که سارا وان[۹] گفته است، بهار امسال کمی دیر خواهد آمد. معمولاً جمعیت‌هایی مثل آن‌هایی که بعدازظهرهای روزهای کاری در «اولد هایدلبرگ» جمع می‌شدند تا وورتسبورگر بنوشند و «لیلی مارلن» (و البته «معشوقه سیگما چای») را بخوانند، به طور اجتناب‌ناپذیر و اصلاح‌ناپذیری رمانتیک‌اند. و همان‌طور که هر آدم رمانتیکی به خوبی می‌داند، روح (اسپیریتوس، روآخ، پنوما) در اصل چیزی جز هوا نیست، و طبیعی است که تغییرات در جو باید در کسانی که آن را تنفس می‌کنند، بازتاب یابد. بنابراین، علاوه بر عناصر عمومی مانند تعطیلات و جاذبه‌های توریستی، سرگردانی‌های خصوصی‌ای وجود دارد که به تغییرات آب و هوا گره خورده‌اند، گویی این دوره، بخشی فشرده از فوگ سال است: آب‌وهوای تصادفی، عشق‌های بی‌هدف، تعهدات پیش‌بینی‌نشده: ماه‌هایی که به راحتی می‌توان در حالت فوگ سپری کرد، چون به طرز عجیبی، بعدها بادها، باران‌ها و شور و هیجان فوریه و مارس هرگز به یاد کسی نمی‌آید، گویی هرگز وجود نداشته‌اند.

 نت‌های بم «دروازه قهرمانان» از کف اتاق بالا آمد و کالیستو را از خواب ناآرام بیدار کرد. اولین چیزی که متوجه‌اش شد، پرنده کوچکی بود که به آرامی میان دست‌هایش، نزدیک به بدنش نگه‌اش داشته بود. سرش را به پهلو روی بالش چرخاند تا به پرنده نگاه کند و لبخند بزند: سر آبی خمیده‌اش و چشمان بیمار و نیمه‌بسته‌اش و از خودش می‌پرسید چند شب دیگر باید به پرنده گرما بدهد تا دوباره سلامتی‌اش را به دست آورد؟ او سه روز بود که پرنده را به این وضع نگه داشته بود: این تنها راهی بود که بلد بود تا سلامتی پرنده را به او بازگرداند. کنار او، دختر غلت زد و ناله‌ای کرد، دستش را روی صورتش انداخته بود. در هم‌آمیخته با صدای باران، اولین صداهای محتاطانه و گلایه‌آمیز پرندگان صبحگاهی به گوش می‌رسید که در میان برگ‌های فیلودندرون و نخل‌های بادبزنی کوچک پنهان شده بودند: لکه‌هایی از قرمز، زرد و آبی که در این فانتزی شبیه به نقاشی‌های روسو، این جنگل گرمخانه‌ای که هفت سال طول کشیده بود تا آن را خلق کند، تنیده شده بودند. این مکان، به‌طور کامل مهر و موم شده بود، یک منطقه کوچک منظم در میان آشوب شهر، بیگانه با تغییرات جوی، سیاست‌های ملی و هرگونه بی‌نظمی مدنی. کالیستو، با آزمون و خطا، تعادل اکولوژیک آن را به کمک دختر کامل کرده بود و هماهنگی هنری آن را به وجود آورده بود، به طوری که جنبش‌های گیاهان، حرکت‌های پرندگان و ساکنان انسانی آن، همه به اندازه ریتم‌های یک اثر هنری متحرک و متعال یکپارچه بودند. او و دختر دیگر نمی‌توانستند از آن پناهگاه حذف شوند؛ آن‌ها برای وحدت این مکان ضروری شده بودند. آن‌چه که از بیرون نیاز داشتند، تحویلشان داده می‌شد. آن‌ها بیرون نمی‌رفتند.

دختر زمزمه‌کنان گفت: «حالش خوبه؟»  مثل یک علامت سوال طلایی‌رنگ رو به او دراز کشیده بود، چشمانش ناگهان بزرگ و تاریک شده بود و به آرامی پلک می‌زد. کالیستو انگشتی زیر پرهای پایین گردن پرنده کشید و به آرامی نوازش‌اش کرد. «فکر کنم خوب می‌شه. ببین: داره صدای دوست‌هاش رو می‌شنوه که دارن بیدار می‌شن.» دختر حتی قبل از اینکه کاملاً بیدار شود، صدای باران و پرندگان را شنیده بود. نامش «اوباد» بود: او نیمی فرانسوی و نیمی آنامی بود و در سیاره عجیب و تنهای خود زندگی می‌کرد، جایی که ابرها و بوی گل‌های پوانسیانا، تلخی شراب و لمس تصادفی انگشتان روی کمرش یا نوازش پرمانند روی سینه‌اش، همه به شکل صدا به او می‌رسیدند: موسیقی‌ای که گه‌گاه از میان تاریکی و آشفتگی بیرون می‌آمد. «اوباد» گفت، «برو ببین.» مطیعانه بلند شد؛ به سمت پنجره رفت، پرده‌ها را کنار زد و پس از لحظه‌ای گفت: «۳۷ است. هنوز ۳۷.» کالیستو اخم کرد. گفت: «پس از سه‌شنبه تا الان هیچ تغییری نکرده.» هنری آدامز، سه نسل قبل از او، از قدرت وحشت‌زده شده بود؛ کالیستو خود را اکنون نسبت به ترمودینامیک و زندگی درونی آن قدرت در وضعیتی مشابه  می‌دید و مانند پیشینیانش متوجه شد که مریم مقدس و دینامو به همان اندازه که نماد قدرت هستند، نماد عشق نیز هستند و این دو در واقع یکی هستند؛ و بنابراین عشق نه تنها جهان را به گردش درمی‌آورد، بلکه باعث چرخش توپ بوچیا و حرکت سحابی‌ها نیز می‌شود: این عنصر اخیر ستاره‌ای بود که او را آشفته می‌کرد. کیهان‌شناسان مرگ گرمایی نهایی[۱۰] را برای جهان پیش‌بینی کرده بودند (چیزی شبیه به برزخ: فرم و حرکت از بین رفته و انرژی گرمایی در هر نقطه یکسان است)؛ هواشناسان، روز به روز، با ارائه مجموعه‌ای اطمینان‌بخش از دماهای متنوع، آن را به تعویق می‌انداختند.

اما اکنون سه روز بود که علیرغم تغییرات آب‌وهوایی، دماسنج همچنان روی ۳۷ درجه فارنهایت ثابت مانده بود. کالیستو، با نگرانی از نشانه‌های آخرالزمان، زیر پتو جابه‌جا شد. انگشتانش پرنده را محکم‌تر فشار داد، گویی به دنبال اطمینانی از تپش یا رنجی بود که نشان‌دهنده شکستن زودهنگام این دما باشد.

آن آخرین ضربه سنج بود که همه چیز را تغییر داد.[۱۱] میت‌بال با ناله‌ای به هوش آمد، در حالی که تکان‌های هم‌زمان سرها روی سطل زباله متوقف شد. آخرین صدای هیس برای لحظه‌ای در اتاق باقی ماند، سپس در نجوای باران بیرون محو شد. میت‌بال در سکوت گفت «آخ» و به بطری خالی مگنوم نگاه کرد. کرینکلز، با حرکتی آهسته، برگشت، لبخند زد و سیگاری تعارف کرد. «وقت چای است، مرد،» گفت. «نه، نه،» میت‌بال گفت. «چند بار باید به شماها بگم. اینجا، نه. شما باید بدونید، واشنگتن پر از مأموران فدراله.» کرینکلز با نگاهی حسرت‌بار گفت: «خدایا، میت‌بال، تو دیگه نمی‌خوای کاری بکنی.» میت بال گفت: «موی سگ، تنها امید. هنوز آب‌میوه باقی مونده؟» او شروع به خزیدن به سمت آشپزخانه کرد. دوک گفت: «شامپاین دیگه نیست، فکر نکنم. یه جعبه تکیلا پشت یخچاله.» آن‌ها یک صفحه از ارل بوستیک[۱۲] گذاشتند. میت‌بال در آشپزخانه ایستاد و به ساندور رخاس خیره شد. پس از کمی فکر گفت: «لیمو» و به سمت یخچال رفت و سه لیمو و چند تکه یخ بیرون آورد، تکیلا را پیدا کرد و شروع به بازگرداندن نظم به سیستم عصبی‌اش کرد.

یک بار موقع قاچ کردن لیموها دستش را برید و مجبور شد از دو دستش برای فشردن آن‌ها و از پایش برای شکستن سینی یخ استفاده کند، اما پس از حدود ده دقیقه، به معجزه‌ای، خود را در حال خیره شدن به یک لیوان بزرگ تکیلا سور یافت. ساندور رخاس گفت: «به نظر خوشمزه میاد، چطوره یکی هم برام درست کنی.» میت‌بال به او چشمک زد و به طور خودکار پاسخ داد: «کیتی لوفاس ا شیگیت »[۱۳] و بعد به سمت حمام رفت. لحظه‌ای بعد بدون آنکه مخاطبش ‌شخص خاصی باشد گفت: «می‌گم، به نظر می‌رسه یه دختر یا چیزی شبیه اون توی سینک خوابیده.» دختر را از شانه‌هایش گرفت و تکان داد. دختر گفت: «چی‌یه؟» میت بال گفت. «به نظر خیلی راحت نمی‌رسی.» دختر موافق بود. گفت: «خب»میت‌بال لرزان به سمت دوش رفت، آب سرد را باز کرد و به صورت چهارزانو در زیر آب نشست. لبخند زد. گفت: «بهتر شد.»

ساندور رخاس از آشپزخانه فریادکنان گفت: «یکی داره سعی می‌کنه از پنجره بیاد تو. یه دزد. فکر کنم. یه آدم داستان دوم.» میت‌بال گفت: «نگران چیه، ما طبقه سومیم.» به آشپزخانه برگشت. یک چهره ژولیده و غمگین روی پله‌های اضطراری ایستاده بود و ناخن‌هایش را روی شیشه پنجره می‌کشید. میت‌بال پنجره را باز کرد. گفت: «شائول». شائول گفت: «یه خیس‌خوردگی کوچیک،» داخل آمد. ازش آب می‌چکید. «شنیدی، حدس می‌زنم.» میت‌بال گفت: «میریام ترک‌ت کرد، یا چیزی شبیه این. فقط این رو شنیدم.»

ناگهان صدای ضربه‌های سریعی از در جلو به گوش رسید. ساندور رخاس گفت: «بیا داخل،» در باز شد و سه دانشجوی دختر از دانشگاه جرج واشنگتن وارد شدند، همه آن‌ها در رشته فلسفه تحصیل می‌کردند. هر کدام یک گالن چینتی در دست داشتند. ساندور از جا پرید و به سمت اتاق نشیمن دوید. یکی از آن‌ها، یک دختر موطلایی گفت: «شنیدیم اینجا مهمونیه». ساندور فریاد زد: «جوان‌خون» او یک مبارز سابق آزادی مجارستان بود که در واشنگتن دی‌سی به راحتی به بدترین مورد مزمن از چیزی که برخی منتقدان طبقه متوسط، آن را «دون‌جوانیسم» نامیده‌اند، مبتلا شده بود. «پورچه پورتی لا گونلا، ووی ساپته کوئل چه فا.»[۱۴] مثل سگ پاولوف: با شنیدن صدای کنترآلتو یا بوی آرپژ، ساندور شروع به آب دهان انداختن می‌کرد. میت‌بال با چشمانی خسته به سه دختر نگاه کرد که به آشپزخانه وارد شدند؛ شانه‌هایش را بالا انداخت. گفت: «شراب‌ها رو توی یخچال بذارین» و بعدش هم گفت: «صبح به خیر.»

گردن اوباد در حالی که روی کاغذهای فول‌اسکپ خم شده بود و در تاریکی سبز اتاق مشغول نوشتن بود مانند یک کمان طلایی خمیده بود. کالیستو در حالی که پرنده را میان موهای خاکستری سینه‌اش نگه داشته بود، دیکته می‌کرد: « کالیستو به عنوان یک مرد جوان در پرینستون یک ابزار یادآوری برای قوانین ترمودینامیک یاد گرفته بود: تو نمی‌توانی برنده شوی، اوضاع قبل از بهتر شدن بدتر می‌شود، چه کسی گفته که بهتر می‌شود. در سن پنجاه‌وچهار سالگی، وقتی با مفهوم گیبس[۱۵] از جهان مواجه شد، ناگهان متوجه شد که آن شعارهای دانشجویی در واقع پیش‌گویی بوده‌اند. آن هزارتوی نازک معادلات برای او به تصویری از مرگ گرمایی نهایی و کیهانی تبدیل شد. او از همان ابتدا می‌دانست که هیچ موتور یا سیستم نظری‌ای با کارایی ۱۰۰ درصد کار نمی‌کند؛ و درباره قضیه کلازیوس[۱۶] که می‌گوید آنتروپی یک سیستم منزوی همیشه به طور مداوم افزایش می‌یابد. اما این تا زمانی نبود که گیبس و بولتزمان با استفاده از روش‌های مکانیک آماری این اصل را توضیح دادند که او به معنای وحشتناک همه‌چیز پی برد: تنها در آن زمان بود که فهمید سیستم منزوی-»

در دوره‌هایی که کالیستو با او عشق‌بازی می‌کرد، پرواز بالای تارهای عصبی کشیده در توقف‌های دوتایی تصادفی، تنها رشته آوازین تصمیم او بود. «با این حال،» کالیستو ادامه داد، «او در آنتروپی یا معیار بی‌نظمی برای یک سیستم بسته، استعاره مناسبی برای اعمال به برخی پدیده‌ها در جهان خود یافت. او دید، برای مثال، نسل جوان به  مدیسون اَوِنیو[۱۷] با همان طغیانی پاسخ می‌دهد که نسل او زمانی برای وال استریت داشت: و در «مصرف‌گرایی» آمریکایی، تمایلی مشابه از کم‌ترین به محتمل‌ترین، از تفاوت به یکسانی، از فردیت منظم به نوعی هرج‌ومرج یافت. او خود را در حال بازگویی پیش‌بینی گیبس در قالب اجتماعی یافت و مرگ گرمایی‌ای برای فرهنگ خود تصور کرد که در آن ایده‌ها، مانند انرژی گرمایی، دیگر منتقل نمی‌شدند، زیرا هر نقطه در آن در نهایت مقدار یکسانی انرژی داشت؛ و حرکت فکری، در نتیجه، متوقف می‌شد.» او ناگهان سر بلند کرد و گفت: «الان چک کن،» اوباد دوباره بلند شد و به دماسنج نگاه کرد. گفت: «۳۷، باران قطع شده.» سریع سرش را خم کرد و لب‌هایش را روی بال لرزان پرنده گذاشت. گفت: «پس به زودی تغییر می‌کند.» سعی کرده بود در صدایش قاطعیت باشد.

شائول که روی اجاق نشسته بود، شبیه یک عروسک پارچه‌ای بزرگ بود که یک بچه خشم غیرقابل درکی را روی آن خالی کرده باشد. میت‌بال گفت: «چه اتفاقی افتاد، اگر حال داری حرف بزنی. منظورم اینه.»

شائول گفت: «البته که حال دارم حرف بزنم، یک کاری که کردم: بهش مشت زدم.»

کهکشان، موتور، انسان، فرهنگ، هر چه باشد- باید به سمت شرایط محتمل‌تر تکامل یابد. بنابراین در سقوط غم‌انگیز میانسالی، مجبور شده بود به بازنگری رادیکال همه‌چیزهایی که تا آن زمان یاد گرفته بود بپردازد؛ همه شهرها و فصل‌ها و عشق‌های تصادفی اکنون باید در نوری جدید و گریزان دیده می‌شدند.

او نمی‌دانست که آیا از عهده این کار برمی‌آید یا نه. او از خطرات مغالطه تقلیل‌گرایی آگاه بود و امیدوار بود که به اندازه‌ی کافی قوی باشد تا در دام انحطاط ناشی از جبرگراییِ تضعیف‌کننده نیفتد. بدبینی او همیشه از نوع پرانرژی و ایتالیایی بود: مانند ماکیاولی، او به نیروهای ویرتو و فورتونا [۱۸]اجازه می‌داد حدوداً پنجاه‌پنجاه باشند؛ اما معادلات اکنون یک عامل تصادفی را معرفی می‌کردند که شانس‌ها را به نسبتی غیرقابل بیان و نامشخص سوق می‌داد که او از محاسبه آن می‌ترسید.» دور او شکل‌های مبهمی از گلخانه‌ها قد برافراشته بودند؛ تپش قلب رقت‌انگیز کوچک پرنده را روی سینه‌اش احساس می‌کرد. در مقابل کلمات او، دختر صدای جیک‌جیک پرندگان و بوق‌های پراکنده ماشین‌ها را در صبح مرطوب می‌شنید و صدای آلتو ارل بوستیک که گاهی از کف اتاق به اوج‌های وحشیانه‌ای می‌رسید. خلوص معماری جهان او دائماً توسط چنین نشانه‌هایی از هرج‌ومرج تهدید می‌شد: شکاف‌ها و برآمدگی‌ها و خطوط کج، و جابه‌جایی یا کج شدن سطوحی که او دائماً مجبور بود خود را با آن‌ها تطبیق دهد تا کل ساختار به یک بی‌نظمی از سیگنال‌های گسسته و بی‌معنا تبدیل نشود. کالیستو یک بار این فرآیند را به عنوان نوعی «بازخورد» توصیف کرده بود: او هر شب با احساس خستگی به خواب می‌رفت و با عزمی ناامیدانه هرگز آن هوشیاری را رها نمی‌کرد. حتی در کوتاه‌ترین زمان‌ها-

«انضباط باید حفظ شود.»

«ها. ها. کاش اونجا بودی. اوه میت‌بال، یه دعوای دوست‌داشتنی بود. آخرش یه کتاب شیمی و فیزیک به سمت من پرتاب کرد، فقط اشتباه کرد و از پنجره رد شد، و وقتی شیشه شکست، فکر کنم چیزی توی اون هم شکست. با گریه از خونه بیرون زد، توی بارون. بدون بارونی یا چیزی.»

«برمی‌گرده.»

«نه.»

کمی بعد میت‌بال گفت: «خب. مسئله‌ای زمین‌شکننده بود، بدون شک. مثل اینکه بگوییم چه کسی بهتره، سال مینئو[۱۹] یا ریکی نلسون.[۲۰]»

شائول گفت: «دعوا سر چی بود،»

 «تئوری ارتباطات بود. که البته خیلی خنده‌داره.»

«من چیزی درباره تئوری ارتباطات نمی‌دونم.»

«همسر من هم نمی‌دونه. وقتی بهش فکر می‌کنی، کی می‌دونه؟ این قسمت خنده‌دارشه.»

وقتی میت‌بال دید شائول چه لبخندی روی صورتش دارد، گفت: «شاید تکیلا یا چیز دیگه‌یی بخوای.»

«نه. منظورم اینه، متاسفم. این حوزه‌ایه که می‌تونی توش غرق بشی، همین. به جایی می‌رسی که دائم مراقب پلیس‌های امنیتی هستی: پشت بوته‌ها، دور گوشه‌ها. [۲۱]MUFFET محرمانه‌ست.»

«چی؟»

«مولتی‌یونیت فاکتوریل فیلد الکترونیک تبیولیتور.»

«سر این دعوا کردین؟»

«میریام دوباره داستان‌های علمی‌تخیلی می‌خونه. اون و ساینتیفیک آمریکن. به نظر می‌رسه که اون، همون‌طور که می‌گیم، به این ایده که کامپیوترها مثل مردم رفتار کنند. من اشتباه کردم و گفتم که می‌تونی این رو برعکس کنی و درباره رفتار انسان‌ها مثل یک برنامه که به ماشین IBM داده می‌شه، صحبت کنی.»

میت‌بال گفت: «چرا که نه،»

«در واقع، چرا که نه. در حقیقت این موضوع برای ارتباطات، نه برای ذکر کردن تئوری اطلاعات، نوعی ضرورته. فقط وقتی اینو گفتم، از کوره دررفت. بالون به هوا رفت. و من نمی‌تونم بفهمم چرا. اگر کسی باید دلیلش رو بدونه، آن کس من هستم. من نمی‌تونم باور کنم که دولت پول مالیات‌دهندگان را روی من هدر می‌دهد، در حالی که چیزهای بزرگ‌تر و بهتری برای هدر دادن داره.»

میت‌بال ابرو بالا انداخت. «شاید فکر کرد تو مثل یک دانشمند سرد، غیرانسانی و بی‌اخلاق رفتار می‌کنی.»

شائول دستش را به هوا پرتاب کرد. گفت: «خدای من، غیرانسانی‌ست. چقدر می‌تونم انسان باشم؟ من نگرانم، میت‌بال. واقعاً نگرانم. این روزها اروپایی‌هایی در شمال آفریقا هستند که به خاطر حرف‌هایی که زده‌اند، شدیداً مجازات شده‌اند. آن‌ها فکر می‌کردند حرف‌هاشان درست است، اما مردم محلی آن‌ها را اشتباه می‌دانستند.»

میت‌بال گفت: «کژتابی در زبان.»

شائول از روی اجاق پایین پرید. با عصبانیت گفت: «این که گفتی کاندیدای خوبی برای جوک بیمار ساله. نه، دوست من، این  کژتابی نیست. اگر چیزی باشه، نوعی نشت است. به یک دختر بگو: دوستت دارم. مشکلی با دو سوم این جمله نداره، این یه مدار بسته‌س. فقط تو هستی و او. اما آن کلمه چهارحرفی کثیف در وسط، همون که باید مراقبش باشی. ابهام. افزونگی. حتی بی‌ربطی. نشت. همه این‌ها نویز است. نویز سیگنال تو رو خراب می‌کنه و باعث بی‌نظمی در مدار می‌شه.»

میت‌بال دور خود چرخید. زیر لب گفت: «خب، حالا، شائول، تو یه جورایی، چه می‌دونم، از مردم توقع زیادی داری. منظورم اینه، می‌دونی، مسئله اینه که بیشتر چیزهایی که می‌گیم، حدس می‌زنم، بیشترشون نویز هستند.»

«ها! نصف چیزی که الان گفتی، برای مثال.»

«خب، تو هم همین کار رو می‌کنی.»

شائول به تلخی لبخند زد. گفت: «می‌دونم. این یه دردسره، مگه نه؟»

«فکر کنم این چیزیه که شغل وکیل‌های طلاق رو ضمانت می‌کنه.»

اخم کرد. گفت: «من حساس نیستم. علاوه بر این، حق با توئه. می‌بینم که فکر می‌کنی بیشتر ازدواج‌های موفق – من و میریام، تا دیشب – بر پایه مصالحه‌ها بنا شده‌ن. تو هرگز با حداکثر کارایی کار نمی‌کنی، معمولاً فقط یک پایه حداقلی برای یک چیز قابل اجرا داری. فکر کنم به‌ش می‌گن با هم بودن.»

 «دقیقاً. این یکی رو یه خرده زیاد از حد جنجالی در نظر گرفتی. مگه نه؟ اما محتوای نویز برای هر کدوم از ما متفاوته چون تو مجردی و من نیستم. یا نبودم. ولش کن.»

میت‌بال به قصد کمک به پیشبرد بحث گفت: «خب البته. تو از کلمات متفاوتی استفاده می‌کردی. وقتی می‌گفتی انسان، منظورت چیزی بود که می‌تونی بهش نگاه کنی انگار یه کامپیوتره. این بهت کمک می‌کنه توی کار بهتر فکر کنی یا چیزی شبیه این. اما میریام منظورش چیزی کاملاً متفاوت بود-»

«ولش کن.»

میت‌بال ساکت شد. شائول بعد از مدتی گفت: «اون نوشیدنی رو می‌خوام.»

ورق‌بازی را رها کرده بودند. دوستان ساندور به آرامی با تکیلا مست می‌شدند. یکی از دانشجویان دختر و کرینکلز  روی مبل اتاق نشیمن مشغول یک گفت‌وگوی عاشقانه بودند. کرینکلز می‌گفت: « نه. نمی‌تونم دیو رو تحقیر کنم. در واقع من به دیو خیلی اعتبار می‌دم، مخصوصاً با توجه به حادثه‌ای که برایش اتفاق افتاد و همه‌چیزای دیگه.» لبخند دختر محو شد. گفت: «چقدر وحشتناک. چه حادثه‌ای؟» کرینکلز گفت: «نشنیدی؟ وقتی دیو توی ارتش بود، فقط یک سرباز صفر بود. فرستادندش به اوک ریج برای یه مأموریت ویژه. یه چیزی مربوط به پروژه منهتن. یه روز داشت چیزای داغ جابه‌جا می‌کرد که یه دوز تشعشع گرفت. پس الان مجبوره همیشه دستکش‌های سربی بپوشه.» دختر با همدردی سرش را تکان داد. گفت: «چه اتفاق وحشتناکی برای یک پیانیست.»

میت‌بال شائول را با یک بطری تکیلا تنها گذاشته بود و داشت به خواب می‌رفت که در جلو با صدای بلند باز شد و پنج نفر از پرسنل نیروی دریایی ایالات متحده، همه در مراحل مختلف مستی، به داخل هجوم آوردند. یک ملوان مبتدی چاق که روی صورتش جوش زده بود و کلاه سفیدش را هم گم کرده بود، فریاد زد: «این همون جاس. این همون جاییه که رئیس درباره‌ش بهمون گفته بود.» یک ناوبان سوم لاغر و دراز او را کنار زد و اتاق نشیمن را بررسی کرد. گفت: «راست می‌گی، اسلب، اما حتی اینا هم ظاهراً مالی نیستن. من توی ناپل دخترای خوشگل‌تری دیدم.» یک ملوان که یک شیشه مربای ماسون پر از مشروب سفیدرنگ در دست داشت و به خاطر آدونوئیدهای متورم صداش گرفته و تودماغی بود فریاد زد: «چقدر، هی؟» میت‌بال گفت: «اوه، خدای من.»

بیرون دما همچنان روی ۳۷ درجه فارنهایت ثابت بود. در گلخانه، اوباد به آرامی شاخه‌های یک میموزای جوان را نوازش می‌کرد و به موتیف بالارونده شیره گیاه گوش می‌داد، تم ناتمام و خشن پیش‌بینی آن شکوفه‌های صورتی شکننده که گفته می‌شود باروری را تضمین می‌کنند. آن موسیقی در یک طرح پیچیده بالا می‌آمد: نظم و هماهنگیِ زیبا، مانند نقش‌های اسلیمی، با ناهماهنگی‌های خودجوش و پرسر و صدای مهمانی پایین‌ در رقابت بود و گاهی اوقات در اوج‌های بلند و موج‌های پرسر و صدا به نقطه‌ی اعلای خود می‌رسید. آن نسبت سیگنال به نویز ارزشمند، که تعادل ظریف آن به هر کالری از نیروی او نیاز داشت، در داخل جمجمه کوچک و شکننده‌اش بالا و پایین می‌رفت و در همان حال کالیستو را تماشا می‌کرد که پرنده را در آغوش گرفته بود. کالیستو در حالی که آن توده پر را در دستانش نوازش می‌کرد، در تلاش بود که با هر ایده‌ای از مرگ گرمایی روبرو شود. او به دنبال تناظرها بود. ساد، البته. و تمپل دریک، لاغر و ناامید در پارک کوچکش در پاریس، در پایان پناهگاه. تعادل نهایی. شب‌جنگل. و تانگو. هر تانگویی، اما شاید بیشتر از هر چیز، رقص غم‌انگیز و بیمار در L’Histoire du Soldat  استراوینسکی[۲۲]. او به گذشته فکر کرد: موسیقی تانگو برای آن‌ها پس از جنگ چه معنایی داشت، چه معناهایی را در تمام آن اتوماتون‌های جفت‌جفت در کافه‌های رقص، یا در مترونوم‌هایی که پشت چشمان شریک‌هایش تیک می‌زد، از دست داده بود؟ حتی بادهای تمیزی که در سوئیس می‌وزید هم نمی‌توانستند آنفولانزای اسپانیایی را درمان کنند: استراوینسکی به آن مبتلا شده بود، همه آن‌ها به آن مبتلا شده بودند. و پس از نبرد پاسچندیل[۲۳]، پس از نبرد مارن[۲۴]، چند موزیسین باقی مانده بود؟ ویولن، کنترباس. کلارینت، فاگوت. کورنت، ترومبون. تیمپانی. تقریباً مثل این بود که یک گروه کوچک از نوازندگان دوره‌گرد سعی کرده‌ بودند حس و حالی را ایجاد می‌کند که یک ارکستر کامل روی صحنه از کار درمی‌آورد. تقریباً هیچ گروه کاملی در اروپا باقی نمانده بود. با این حال، استراوینسکی با ویولن و تیمپانی توانسته بود در آن تانگو همان خستگی و همان احساس خفگی را منتقل کند که در جوان‌هایی با موهای روغن‌زده دیده می‌شد که سعی می‌کردند از ورنون کاسل[۲۵] تقلید کنند، و به معشوقه‌هایشان اصلاً اهمیتی نمی‌دادند. معشوقه‌ی من. سلست. وقتی پس از جنگ دوم به نیس بازگشت، دید که آن کافه جای خود را به یک عطرفروشی داده است که به توریست‌های آمریکایی خدمات می‌داد؛ و هیچ اثری از او در سنگ‌فرش‌ها یا در پانسیون قدیمی در جوار عطرفروشی نبود؛ هیچ عطری که با نفس سنگین او از شراب شیرین اسپانیایی برابری کند. و بنابراین به جای آن، رمانی از هنری میلر خرید و به سمت پاریس حرکت کرد، و کتاب را در قطار خواند تا وقتی که به مقصد رسید، حداقل آمادگی قبلی داشته باشد؛ و دید که فقط سلست و دیگران و حتی تمپل دریک هم مثل بسیاری از چیزها تغییر کرده‌اند. اوباد گفت، «سرم درد می‌کنه.» صدایش در درون این دختر یک قطعه ملودی ایجاد کرده بود. حرکت به سمت آشپزخانه، حوله، آب سرد، و چشمانی که او را دنبال می‌کردند، یک مجموعه عجیب و پیچیده را تشکیل دادند؛ وقتی کمپرس را روی پیشانی اوباد گذاشت، آهی که از سر رضایت کشید، ظاهراً موضوع جدیدی را آشکار می‌کرد، یک سری مدولاسیون دیگر.

میت‌بال داشت می‌گفت: «نه، نه، متأسفم، اینجا خانه‌ی بدنامی نیست. متأسفم، واقعاً متأسفم.» اسلب سرسخت بود. تکرار می‌کرد: «اما رئیس گفته.» ملوان پیشنهاد داد که مشروب خانگی را با یک چیز خوب معاوضه کند. میت‌بال به اطراف نگاه کرد، انگار که به دنبال کمک می‌گشت. در وسط اتاق، کوارتت دوک دی آنجلیس درگیر یک لحظه تاریخی بودند. وینسنت نشسته بود و بقیه ایستاده بودند: آن‌ها حرکات کسانی را انجام می‌دادند که در حال اجرای یک قطعه موسیقی بودند، فقط بدون ساز. میت‌بال گفت: «می‌گم،» دوک چند بار سرش را تکان داد، لبخندی زد، سیگاری روشن کرد و سرانجام میت‌بال را دید. زمزمه‌کنان گفت: «ساکت، مرد،» وینسنت شروع کرد به تکان دادن دست‌هایش، مشت‌هایش را گره کرده بود؛ سپس ناگهان ساکت شد و دوباره این کار را تکرار کرد. اینها همه چند دقیقه ادامه داشت و در همان حال میت‌بال با حالتی گرفته نوشیدنی‌اش را می‌خورد. نیروی دریایی به آشپزخانه عقب‌نشینی کرده بود. در نهایت، با یک علامت نامرئی، گروه از ضربه زدن با پاهایشان دست کشیدند و دوک لبخندی زد و گفت: «حداقل با هم تمام کردیم.»

میت‌بال به او خیره شد. گفت: «می‌گم، من به یک مفهوم جدید رسیدم، مرد» دوک پرسید: «هم‌نامت رو یادته؟ جری مولیگان رو یادته؟» میت‌بال گفت: «نه، اما اگر کمک کنه، آهنگ “آوریل رو به خاطر می‌آرم” یادم می‌آد.»[۲۶] دوک گفت: «در واقع، اون “عشق برای فروش” بود. که نشون می‌ده چقدر می‌دونی. نکته اینه که اون مولیگان، چت بیکر [۲۷]و اون گروه بودن، اون موقع، اون بیرون. می‌فهمی؟» میت‌بال گفت: «ساکسیفون باریتون،یه چیزی درباره ساکسیفون باریتون.»

«اما هیچ پیانویی نبود، مرد. هیچ گیتاری. یا آکاردئونی. می‌دونی یعنی چی؟»

میت‌بال گفت: «نه دقیقاً،» 

آپارتمان میت‌بال به یک اوج پایدار و شیطانی رسیده بود. میت‌بال ایستاده بود و تماشا می‌کرد، و در همان حال با تنبلی شکمش را می‌خاراند. از نظر او، تنها دو راه برای مقابله وجود داشت: (الف) خودش را توی کمد حبس کند و شاید در نهایت همه آن‌ها بروند، یا (ب) سعی کند همه را یکی یکی آرام کند: (الف) قطعاً گزینه جذاب‌تری بود. اما بعد به آن کمد فکر کرد. تاریک و خفه بود و او تنها می‌ماند. او از تنها بودن خوشش نمی‌آمد. و بعد این گروه از کشتی خوب لولی‌پاپ[۲۸] یا هر چه بود، ممکن بود برای خنده در کمد را بشکنند. و اگر این اتفاق می‌افتاد، او حداقل خجالت‌زده می‌شد. راه دیگر دردسرش بود، اما احتمالاً در درازمدت بهتر می‌شد. پس تصمیم گرفت سعی کند مهمانی فسخ قراردادش را از تبدیل شدن به یک هرج‌ومرج کامل نجات دهد: به ملوان‌ها شراب داد و بازیکنان مون را از هم جدا کرد؛ دختر چاق کارمند دولت را به ساندور رخاس معرفی کرد، که او را از دردسر دور نگه می‌داشت؛ به دختری که زیر دوش بود کمک کرد تا خشک شود و به تخت‌خواب برود؛ با شائول دوباره صحبت کرد؛ برای تعمیر یخچال، که کسی متوجه شده بود خراب شده بود، یک تعمیرکار خبر کرد. این کارها را تا غروب انجام داد، وقتی بیشتر مهمان‌ها از حال رفته بودند و مهمانی در آستانه روز سومش بود.

طبقه بالا‌، کالیستو که درمانده بود، متوجه نشد که ریتم ضعیف جان پرنده شروع به کند شدن و از کار افتادن کرد. اوباد کنار پنجره بود و در خاکسترهای جهان زیبای خود پرسه می‌زد؛ دما ثابت مانده بود؛ آسمان به خاکستری یکنواخت و تاریک تبدیل شده بود. سپس چیزی از طبقه پایین‌ -فریاد یک دختر، یک صندلی واژگون شده، یک لیوان که روی زمین افتاد، او هرگز دقیقاً نمی‌دانست چه چیزی اتفاق می‌افتد – آن پیچ‌ زمان خصوصی را سوراخ کرد و او متوجه لرزش‌ها، انقباض ماهیچه‌ها، تکان‌های کوچک سر پرنده شد؛ و ضربان قلب خودش شروع کرد به تندتر زدن، گویی می‌خواست جبران کند. با ضعف و فترت گفت: «اوباد، داره می‌میره.» دختر، با نگاهی آرام و متمرکز، از گلخانه عبور کرد تا به دستان کالیستو نگاه کند. آن دو برای یک دقیقه، و دو دقیقه، همان‌طور ماندند، در حالی که ضربان قلب پرنده به آرامی رو به خاموشی می‌گذاشت و سرانجام به سکون رسید. کالیستو سرش را به آرامی بلند کرد.  به اعتراض گفت: «من او را نگه داشته بودم تا گرمای بدنم را به او بدهم. مثل این بود که داشتم زندگی را به او منتقل می‌کردم، یا حس زندگی را. چه اتفاقی افتاده؟ آیا انتقال گرما دیگر کار نمی‌کند؟ آیا دیگر…» جمله‌اش را تمام نکرد.

کالیستو ترسیده بود. گفت: «من همین الان کنار پنجره بودم،» یک لحظه ایستاد، مردد بود. فهمیده بود که آن ۳۷ درجه ثابت اکنون تعیین‌کننده است. ناگهان، گویی نتیجه واحد و اجتناب‌ناپذیر همه این‌ها را می‌دید، به سرعت به سمت پنجره حرکت کرد و قبل از اینکه کالیستو بتواند چیزی بگوید پرده‌ها را کند و شیشه را با دستان ظریفش شکست و دستانش مجروح شد و خون‌آلود شد. بعد به سمت مرد که روی تخت دراز کشیده بود برگشت و با او منتظر ماند تا لحظه تعادل فرا برسد، وقتی که دمای بیرون و درون یکسان شود و به ۳۷ درجه فارنهایت برسد و برای همیشه، آن نت مسلط و کنجکاو زندگی‌های جداگانه‌شان به یک نت پایه از تاریکی و عدم حرکت نهایی تبدیل شود.

پانویس:

[۱] این نقل‌ از رمان «مدار سرطان» نوشتۀ هنری میلر می‌بایست فضایی از ناامیدی، جبرگرایی و انتظار برای وقوع فاجعه را ایجاد کند و مقدمه‌ای باشد برای درون‌مایه اصلی داستان، که همانا آنتروپیدر مفهوم بی‌نظمی و زوال تدریجی سیستم‌هاست.

[۲] بازی «اسپیت در اقیانوس» (Spit in the Ocean) یک نوع بازی ورق (کارتی) است که معمولاً با استفاده از کارت‌های پوکر انجام می‌شود. این بازی به‌دلیل سادگی و سرگرم‌کننده بودن، محبوبیت زیادی دارد و اغلب در جمع‌های دوستانه یا خانوادگی بازی می‌شود.  :

[۳] هایدسک به شامپاین هایدسیک (Heidsieck) اشاره دارد، که یک برند معروف و لوکس شامپاین فرانسوی است. این نوشیدنی اغلب در مهمانی‌ها و مراسم‌های خاص استفاده می‌شود و نمادی از تجمل و خوش‌گذرانی است.

 [4] بنزدرین یک داروی محرک (استیمولانت) است که در گذشته به‌طور گسترده برای افزایش انرژی، کاهش خستگی و بهبود تمرکز استفاده می‌شد. این دارو حاوی آمفتامین است، که یک ماده محرک قوی برای سیستم عصبی مرکزی محسوب می‌شود.

[۵] بارت «بیست‌وهفت وات از دروازه قهرمانان در کیِف» در داستان «آنتروپی» به یک قطعه موسیقی اشاره دارد که با قدرت کم از یک بلندگو پخش می‌شود. این عبارت ترکیبی از عناصر موسیقی، فناوری و نمادگرایی است که به فضای داستان عمق و غنای بیشتری می‌بخشد.

[۶] حتماً! کشتی ساتیوا (Cannabis sativa) یکی از گونه‌های اصلی گیاه شاهدانه (Cannabis) است که به دلیل خواص روان‌گردان و کاربردهای صنعتی و پزشکی شناخته می‌شود.  :

[۷] «اهل میدی» به منطقه‌ای در جنوب فرانسه اشاره دارد که به نام «لانگداک-روسیون (Languedoc-Roussillon) شناخته می‌شود. این منطقه به‌طور خاص به بخش‌هایی از جنوب فرانسه، از جمله شهرهای معروفی مانند مونپلیه (Montpellier) و نیم (Nîmes) اطلاق می‌شود.

[۸] راتس‌کلر (Rathskeller) یک اصطلاح آلمانی است که به نوع خاصی از رستوران یا کافه‌های زیرزمینی اشاره دارد. این مکان‌ها معمولاً در محیط‌های دانشگاهی یا شهرهای دانشجویی یافت می‌شوند و به عنوان محلی برای گردهمایی دانشجویان، نوشیدن نوشیدنی‌های الکلی و گذراندن وقت با دوستان شناخته می‌شوند. در اینجا توضیح بیشتری درباره این مفهوم ارائه می‌دهم:

[۹] سارا وان (Sarah Vaughan)، با نام کامل سارا لوییز وان (Sarah Lois Vaughan)، یکی از بزرگ‌ترین و تأثیرگذارترین خوانندگان جاز و موسیقی پاپ در قرن بیستم بود. او به دلیل صدای قدرتمند، گستره صوتی وسیع و توانایی‌های بداهه‌خوانی‌اش مشهور است و به عنوان «دیوین» (The Divine One) شناخته می‌شد.   

[۱۰] مرگ گرمایی جهان یک سناریوی علمی است که بر اساس قانون دوم ترمودینامیک پیش‌بینی می‌شود. بر اساس این سناریو، جهان به سمت حالتی از تعادل ترمودینامیکی حرکت می‌کند که در آن تمام انرژی به صورت یکنواخت توزیع شده و هیچ گرادیان انرژی (اختلاف دما یا فشار) وجود ندارد. در این حالت، تمام ستاره‌ها سوخت خود را تمام می‌کنند، سیاه‌چاله‌ها تبخیر می‌شوند و هیچ فرآیند فیزیکی قابل توجهی رخ نمی‌دهد. جهان به یک فضای سرد، تاریک و یکنواخت تبدیل می‌شود که در آن هیچ کاری نمی‌توان انجام داد.این فرآیند در مقیاس زمانی بسیار طولانی (تریلیون‌ها سال) رخ می‌دهد و به عنوان یکی از سناریوهای ممکن برای پایان جهان در نظر گرفته می‌شود.

[۱۱] جمله «آن آخرین ضربه سنج بود که همه چیز را تغییر داد» به یک لحظه کلیدی و نمادین در داستان اشاره دارد که باعث تغییر در روند داستان یا وضعیت شخصیت‌ها می‌شود. این لحظه می‌تواند به معنای بیداری، آگاهی یا حتی سقوط باشد و به مفاهیم عمیق‌تری مانند نظم، بی‌نظمی و زوال تدریجی سیستم‌ها اشاره دارد.

[۱۲] ارل بوستیک (Earl Bostic) یک موسیقیدان و نوازنده‌ی مشهور ساکسوفون آلتو در سبک‌های جاز، ریتم اند بلوز (R&B) و سول بود. او به‌عنوان یکی از نوازندگان تأثیرگذار در موسیقی قرن بیستم شناخته می‌شود و به‌ویژه به خاطر تکنیک‌های virtuosic (فن‌آموزی بالا) و سبک منحصر به فردش در نواختن ساکسوفون مشهور است. در اینجا اطلاعات بیشتری درباره او ارائه می‌دهم:

[۱۳] احتمالاً یک عبارت طنزآمیز یا بی‌معنی است که به‌صورت عمدی برای ایجاد حس شوخ‌طبعی یا گیج‌کنندگی استفاده شده است. این عبارت ممکن است به زبان‌های مختلفی اشاره داشته باشد یا حتی ساخته‌ی ذهن نویسنده باشد.

[۱۴] عبارت «پورچه پورتی لا گونلا، ووی ساپته کوئل چه فا.» به زبان ایتالیایی است و از اپرای «دون‌جوان» اثر موتسارت گرفته شده است. این جمله به معنای «چون دامن می‌پوشی، تو می‌دانی که چه کار می‌کند» است و در داستان «آنتروپی» به رفتارهای عشق‌بازی‌گونه و بی‌تعهدی شخصیت ساندور رخاس اشاره دارد.

[۱۵] مفهوم «گیبس از جهان» در داستان «آنتروپی» به ایده‌ها و نظریه‌های جوزایا ویلارد گیبس درباره ترمودینامیک و مکانیک آماری اشاره دارد. این مفهوم به سرنوشت نهایی جهان بر اساس قوانین ترمودینامیک اشاره می‌کند.

[۱۶] قضیه کلازیوس یکی از مفاهیم بنیادی در ترمودینامیک است که به بررسی رفتار آنتروپی در سیستم‌های ترمودینامیکی می‌پردازد. این قضیه بیان می‌کند که در یک چرخه ترمودینامیکی، مجموع تغییرات آنتروپی در سیستم و محیط اطراف آن همیشه بزرگ‌تر یا مساوی صفر است. در داستان «آنتروپی»، این مفهوم به عنوان نمادی از زوال و بینظمی در زندگی شخصیت‌ها و جهان اطرافشان استفاده شده است.

[۱۷]مدیسون اَوِنیو (Madison Avenue): یک خیابان معروف در منهتن، نیویورک است که از شمال به جنوب امتداد دارد. این خیابان به‌عنوان مرکز صنعت تبلیغات و بازاریابی در ایالات متحده شناخته می‌شود. بسیاری از آژانس‌های تبلیغاتی بزرگ در این خیابان دفتر دارند.

[۱۸] نیکولو ماکیاولی (Niccolò Machiavelli)، فیلسوف و نظریه‌پرداز سیاسی ایتالیایی قرن پانزدهم و شانزدهم. این مفاهیم در کتاب معروف او، «شهریار (The Prince)»، مطرح شده‌اند.

 ۱. ویرتو (Virtù):  به معنای فضیلت است. در فلسفه ماکیاولی، ویرتو به توانایی یک رهبر برای کنترل سرنوشت خود و دیگران از طریق هوش، مهارت و اراده قوی اشاره دارد. ویرتو شامل ویژگی‌هایی مانند زیرکی، انعطاف‌پذیری، قدرت تصمیم‌گیری و توانایی تطبیق با شرایط متغیر است.

۲. فورتونا (Fortuna): به معنای شانس یا تقدیر است. در فلسفه ماکیاولی، فورتونا به نیروهای خارجی و غیرقابل کنترل اشاره دارد که می‌توانند بر سرنوشت انسان‌ها تأثیر بگذارند.فورتونا اغلب به عنوان یک نیروی بی‌ثبات و غیرقابل پیش‌بینی توصیف می‌شود که می‌تواند هم به نفع و هم به ضرر انسان‌ها عمل کند. ماکیاولی معتقد بود که یک رهبر موفق باید بین ویرتو (توانایی‌های خود) و فورتونا (شانس و تقدیر) تعادل برقرار کند. او استدلال می‌کرد که یک رهبر می‌تواند با استفاده از ویرتو، تأثیر فورتونا را کاهش دهد یا حتی بر آن غلبه کند.

[۱۹] سال مینئو (Sal Mineo) یک بازیگر و خواننده‌ی مشهور آمریکایی بود که در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ به اوج شهرت خود رسید. او به‌عنوان یکی از نمادهای جوانی و جذابیت در فرهنگ عامه شناخته می‌شد و در فیلم‌ها و نمایش‌های تلویزیونی متعددی بازی کرد.  :

[۲۰] ریکی نلسون (Ricky Nelson)، با نام کامل اریک هیلارد نلسون (Eric Hilliard Nelson)، یک خواننده، بازیگر و موسیقیدان مشهور آمریکایی بود که در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ به اوج شهرت خود رسید. او به‌عنوان یکی از نمادهای جوانی و جذابیت در فرهنگ عامه شناخته می‌شد و در موسیقی و تلویزیون موفقیت‌های زیادی کسب کرد.

[۲۱] MUFFET مخفف عبارت «Multi-Unit Factorial Field Electronic Tabulator» است که به معنای «محاسبه‌گر الکترونیکی چندواحدی فاکتوریل فیلد» است.

[۲۲] بله، «L’Histoire du Soldat» که یک اثر موسیقی‌-نمایشی است، به فارسی «تاریخ سرباز» یا «داستان سرباز» ترجمه می‌شود. این اثر توسط ایگور استراوینسکی (Igor Stravinsky)، آهنگساز مشهور روسی، و شارل-فرناند رامو (Charles-Ferdinand Ramuz)، نویسنده سوئیسی، در سال ۱۹۱۸ خلق شده است. این اثر ترکیبی از موسیقی، نمایش و رقص است و داستان یک سرباز را روایت می‌کند که با شیطان معامله می‌کند.

[۲۳] پاسچندیل دهکده ای کوچک در بلژیک است که در نزدیکی شهر ایپر واقع شده است. این دهکده به دلیل نبرد پاسچندیل که در جریان جنگ جهانی اول در آن رخ داد، شهرت دارد. نبرد پاسچندیل یکی از خونین ترین نبردهای جنگ جهانی اول بود و طی آن صدها هزار نفر کشته و زخمی شدند. امروزه پاسچندیل به یادبود قربانیان این نبرد تبدیل شده است و موزه ها و بناهای یادبود متعددی در آن وجود دارد.

[۲۴] مارن نام رودخانه‌ای در فرانسه است که در نزدیکی پاریس جریان دارد. این رودخانه به دلیل دو نبرد مهمی که در جریان جنگ جهانی اول در آن رخ داد، شهرت دارد. نبرد اول مارن در سال ۱۹۱۴ و نبرد دوم مارن در سال ۱۹۱۸ به وقوع پیوستند. هر دو نبرد از نبردهای بزرگ و سرنوشت ساز جنگ جهانی اول بودند و نقش مهمی در تعیین سرنوشت جنگ داشتند.

[۲۵] به نظر می‌رسد که توماس پیچون  از ورنون کاسل به عنوان نمادی از تقلید کورکورانه، از خودبیگانگی و احساس پوچی در دهه‌های گذشته استفاده کرده است.

[۲۶] ناگزیر به شکل آزاد ترجمه کردیم. این دیالوگ به بحثی درباره‌ی موسیقی جاز و چهره‌های مشهور آن، مانند جری مولیگان، اشاره دارد. دوک سعی می‌کند با اشاره به نام‌سَک و جری، میت‌بال را به یاد موسیقی و خاطرات مرتبط با آن بیندازد. میت‌بال با اشاره به آهنگ «آوریل رو به خاطر می‌آرم» نشان می‌دهد که اگر این اشاره‌ها به او کمک کنند، می‌تواند آن آهنگ را به خاطر بیاورد.

[۲۷] مولیگان (Mulligan) و چت بیکر (Chet Baker): موزیسین‌های مشهور جاز.

[۲۸] «کشتی خوب لولی‌پاپ» نام یک آهنگ معروف است که به‌عنوان نمادی از شادی و معصومیت شناخته می‌شود. در داستان «آنتروپی»، ممکن است این عبارت به‌صورت طنزآمیز یا کنایه‌ای استفاده شده باشد تا تضاد بین واقعیت تلخ داستان و دنیای خیالی و شاد این آهنگ را نشان دهد.

ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوش آذر

منبع ترجمه (به شکل پی‌دی‌اف)

درباره این داستان:

داستان «آنتروپی» اثر توماس پینچون، با استفاده از ساختار روایی پیچیده و چندلایه، مفاهیمی را درباره نظم، بی‌نظمی و زوال تدریجی سیستم‌ها بیان می‌کند. این داستان از منظر دانای کل محدود روایت می‌شود، که به راوی اجازه می‌دهد به ذهن برخی از شخصیت‌ها (مانند کالیستو و اوباد) وارد شود و افکار و احساسات آن‌ها را توصیف کند. این زاویه دید، در عین حال که به خواننده امکان می‌دهد با شخصیت‌ها ارتباط برقرار کند، فضایی از فاصله و ابهام را نیز حفظ می‌کند.
ساختار روایی داستان بر پایه دو خط روایی موازی استوار است: یکی مهمانی شلوغ میت‌بال و دیگری فضای آرام و منظم گلخانه کالیستو و اوباد. این دو خط روایی به‌طور متناوب در طول داستان جابه‌جا می‌شوند و تضاد بین نظم و بی‌نظمی را به تصویر می‌کشند. مهمانی میت‌بال، با شلوغی و آشفتگی‌اش، نمادی از آنتروپی در سطح اجتماعی است، در حالی که گلخانه کالیستو و اوباد، با نظم و تعادل‌اش، تلاشی برای مقابله با این بی نظمی را نشان می‌دهد.
شخصیت‌های داستان اغلب ایده‌ها یا مفاهیم خاصی را نمایندگی می‌کنند: کالیستو، با تلاش‌هایش برای حفظ تعادل در گلخانه، نماد تلاش انسان برای مقابله با آنتروپی و زوال است. میت‌بال، با مهمانی بی‌قاعده‌اش، نماینده هرج‌ومرج و بی‌ثباتی زندگی مدرن است. اوباد، با حساسیت‌اش به تغییرات اقلیمی، نماد زیبایی و هنر است. این شخصیت‌ها به‌طور کامل توسعه داده نشده‌اند، اما این امر عمدی است، زیرا نویسنده بیشتر بر روی ایده‌ها و درون‌مایه‌ها تمرکز کرده است.
درون‌مایه اصلی داستان، هم در سطح فیزیکی (تغییرات اقلیمی) و هم در سطح اجتماعی (هرج‌ومرج مهمانی) نمایش داده می‌شود. ن
سبک روایت داستان، پست‌مدرن است و از ویژگی‌هایی مانند عدم قطعیت، بازی با زبان و استفاده از نمادها و استعاره‌های پیچیده بهره می‌برد.
ایهاب حسن، نظریه‌پرداز ادبی مفهوم «سکوت» را به عنوان یکی از عناصر کلیدی ادبیات سکوت معرفی می‌کند. او معتقد است که ادبیات مدرن و پست‌مدرن به سمت نفی زبان و معنا حرکت می‌کند. این نفی می‌تواند به شکل سکوت، ابهام، یا استفاده از زبان شکننده و نامتعارف ظاهر شود. شخصیت‌های داستان درگیر گفت‌وگوهای بی‌ثمر و موقعیت‌های بی‌معنا هستند که نشان‌دهنده ناتوانی زبان در انتقال معناست.
حسن معتقد است که ادبیات مدرن و پست‌مدرن به سمت بی‌نظمی و هرج‌ومرج حرکت می‌کند. این بی‌نظمی می‌تواند در ساختار روایی، شخصیت‌پردازی و درون‌مایه داستان ظاهر شود. هر دو وجه را می‌توان در این داستان دید.
در یک نگاه کلی داستان «آنتروپی» با استفاده از عناصری مانند نفی زبان و معنا، هرج‌ومرج و بی‌نظمی، نفی روایت خطی و قطعیت، شخصیت‌های نمادین و ناتوانی در ارتباط، و پایان‌بندی باز و ابهام‌آمیز، نمونه‌ای بارز از ادبیات سکوت به‌شمار می‌رود. این داستان نه تنها یک اثر ادبی غنی است، بلکه بازتابی از دغدغه‌های فلسفی و علمی عصر مدرن نیز به شمار می‌رود.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی