داستان

بانگ - نوا

غلامرضا رضایی: «پشتِ بُرج» – به انضمام نقد داستان توسط کیهان خانجانی در بانگ – نوا

راننده‌ی تاکسی ماشین را می‌برد سایه‌ی درخت کهور. آن‌دست خیابان خانه‌ها تا پای برج آوار شده. فقط تلِ نخاله‌های ساختمانی‌ست و چند تکه اسباب و اثاثیه‌ی کهنه‌ی به‌جا مانده. راننده دکمه‌ی آبپاش را چندبار می‌زند و پیاده می‌شود.

ادامه مطلب »
از ما

فرزانه نامجو: بتینا فون آرنیم همسایه‌ی من است

به موهای سیاه و نسبتاً کوتاه زنِ روی بوم نگاه می‌کنم. مدل نقاشی‌های قدیمی، موها از وسط باز شده و حلزونی تابانده شده بودند تا روی نرمی گوش. نگاهی به فرق سر انداخته بودم. زن همیشه کلاه لبه‌دار قهوه‌ای به سر داشت که نمی‌گذاشت فرقِ سرش پیدا باشد. نمی‌دانم چقدر درست بود که پیشانی‌اش را گرد کشیده بودم؟

ادامه مطلب »
از ما

کابوس قتل عام زندانیان سیاسی – ندا کاووسی‌فر: حسن یوسف

همین‌که اسلحه را دستش دیدم تا ته ماجرا را فهمیدم. بادمجان سرخ می کردم، مثل همین‌حالا. شبش قرار بود خانجون و مادرت بیایند خانه‌امان. می‌خواستم کشک وبادمجان درست کنم با خورشت فسنجان. مادرت تازه عقد کرده بود وخانجون خیالش این دفعه راحت بود. می‌گفت این یکی شوهرش معلم است و سرش به کار خودش گرم است.

ادامه مطلب »
از ما

سامان خالقی: گیاه‌خوار

تکه زغالی از آتش بیرون افتاده بود. دل دل می‌کرد. پتو را کنار زد. صورت دخترک سرخ از نور آتش.حرکت لبهاش مثل زغال بیرون زده از آتش شده بود.

ادامه مطلب »
از ما

نوشین وحیدی: این دست‌ها

به خانه‌ی پدرو مادرم می‌روم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. همان خانه‌ی خیابان مجیدیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. وارد هال که می‌شوم نگاهی به دور و برم می‌اندازم. همه چیز درست مثل همان ده سال پیش است. وقتی برای آخرین بار به ایران رفته بودم. مبل‌ها، تابلوها، میز گرد وسط هال. فقط پارچه‌ی سفیدی روی میز بزرگ غذاخوری پهن شده، که از روی شانه‌ی صندلی‌ها گذشته و گوشه‌هایش تا روی زمین می‌رسند. 

ادامه مطلب »
از ما

قباد آذرآیین: رودابه

یک شرخر: اینکه دختر و پسرو می‌فرستن تو یه اتاق که یعنی دوتایی حرف بزنن و مثلن همدیگه رو سبک سنگین کنن و طعم دهن همو بفهمن، خدایی‌ش رسم بدی نیس. چن کلوم که گپ زدیم دوزاری‌مون افتاد که رودابه هم پر بی‌میل نیس.

ادامه مطلب »
علی حسینی. عکس: نویسنده
از ما

علی حسینی: تپه‌های آبی

رُی مونتگومری دوست می‌داشت خودش را آر. ام معرفی کند، (Rare Man) -مرد نادر-جوان‌تر که بود این را به رخ دوستانش می‌کشید و خودش را هم خوش‌شانس‌ترین مرد می‌دانست.

ادامه مطلب »
از ما

کابوس قتل عام زندانیان سیاسی- فریدون نجفی: سرآمد معین

صبح طبق معمول همه سرساعت شش بیدار شدیم. ساعت هفت صبح، بچه‌ها دور تا دور سفره نشستنه بودند منتظر چای تا صبحانه را شروع کنند که در فرعی ناگهان باز شد و نگهبان داد زد، مجید معرف خانی سریع بیاد بیرون.

ادامه مطلب »
از ما

امیلیا نظری: مالیخولیا

وقتی که خیلی ساکت و آرام طرد شده‌ای، که بهت حالی کرده‌اند که حوصله زنی که به شوهرش خیانت کرده را ندارند و تو هم با آنچه دیده‌ای، دیگر حوصله لوس‌بازی‌های زندگی‌های آن‌ها را نداری، تنهایی دیگری را می‌چشی.

ادامه مطلب »
از ما

شیوا نصرتی: قورباغه‌های دعاخوان

زیبا که گوشه‌های لبش تا کنار گوش‌هایش کشیده شده بود و گونه‌های بالا آمده‌اش چشم‌هایش را ریزتر کرده بود. سرش را رو به برهان چرخاند « شنیدی خاله؟ گفت می‌تانی بمانی» بعد رو کرد به پیرمرد: « ما بروم ساکش رو از ماشین بیاروم، یه سری خرت و پرت داره… لباس و ایجور چیزا.»

ادامه مطلب »
از ما

نیلا حاکی: ابرها

  می‌رویم بالای سر مادر. دست و پایش را می‌گیریم و بلندش می‌کنیم. حس می‌کنم که وزنش چندبرابر شده. می‌کشانیمش کنار باغچه و هلش می‌دهیم توی گودال. چند شکوفه‌ی نارنج می‌افتد روی صورت مادر. خاک می‌ریزیم روی سر و تنه‌اش. از بیرون بوی دود می‌آید و با بوی شکوفه‌ها مخلوط می‌شود.

ادامه مطلب »
از ما

محمد محمدعلی: پشت شیشه مشجر

مشکل اصلی التهاب مداوم قلبش بود که گاهی مجبورش می‌کرد ساعت‌ها روی کاناپه سرسرا یا توی اتاق همکف دراز بکشد. در خواب وبیداری به خود نوید بدهد «خانه امید من همین جاست.

ادامه مطلب »
از ما

فرخ قدسی: فانوس‌ها و کاکایی‌ها

زن در را پشت سرش می‌بندد. کلید چراغ راهرو را می‌زند. می‌رود سمت حمام. از خلال انگ شتک‌های آینه، موهای خیسش را برانداز می‌کند. تلفن زنگ می‌خورد. پا تند می‌کند. سلامی رد و بدل می‌کنند.

ادامه مطلب »
از ما

ناهید شمس: تختخواب دو نفره

پانزده سالی می‌شد که این تخت مهمان ما بود. یعنی از روزی که مستأجر آقای صمدی شدیم. من و جهان دربه‌در، گوشه به گوشه‌ی یافت‌آباد را زیر پا گذاشتیم. بالاخره هم آن را توی پاساژی پیدا کردیم که ماکت یک عروس داماد از وسط سقفش آویزان بود.

ادامه مطلب »
از ما

وحید ذاکری:«دلْ‌یار»

می‌نویسم تو را و واژه‌ها به ناز می‌آیند، گردن‌افراشته و گل‌بو. مانند همان وقتی که می‌نشستی پیش رویم. جا که نبود، صندلی را کمی می‌گرداندی و سه‌رُخَت را می‌دیدم، و کشیدگی گردن و نازکی چانه و لاله‌ی گوش را؛ با کرک‌های ریزی که پایین موهای گذشته از بناگوش روییده بودند و دلم را آن وقت و حالا و هر وقت دیگر شیفته‌اند.

ادامه مطلب »