
برای بابام و آهوهای جزیره سیری
با دو چشم کشیده و پاهای باریک و بلندش ایستاده وسط جاده و نگاهش را میخ ما کرده. ما که نه میخ مو. تنها مو. او فقط پی من است. الان دو هفته هست که رفته تو بحر من. دقیقن از وقتی که تو جزیره چو افتاد که قراره حمله کنن. میگم دو هفته چون دقیقن یادم هست که سلمان[i] رو زدن و بلافاصله بعدش ساسان[ii] رو. آسمان دریا و هر چی چند صد کیلومتریش بود شده بود زغال. وقتی زدن همه رفتن تو سنگر جز مو. اذان گفته بودن یا داشتن میگفتن و من داشتم برمیگشتم از سرویس. درست روبروی مدرسه قدیمی جزیره که قبلن لابد آباد بوده و میگن سه تا کلاس دبستان داشته، رسیده بودم که آژیر خطر زدن. مینیبوس رو ول کردم وسط جاده و دویدن طرف مدرسه متروک. زیر جولکی و قوز کرده با پاهایی که مثه بید میلرزید در در مدرسه که فقط در بود و دیواراش از دو طرف ریخته بود و پایههای در فقط تو زمین بود، رفتم تو و حیاط مربع شکل رو طی کردم و چپیدم تو اولین کلاس کنج دیوار و دستام رو گرفتم رو سرم. صدایی نفیرکشان از بالا سرم رد شد و بلافاصله دومی و سومی ویژی صدا کردن و رفتن سمت دریا. دستام رو گرفته بودم رو سرم و خم شده بودم لابهلای میز و نیمکتهای چوبی که ویلون و سیلون پخش و پلا بودن. خواستم بلند بشم که صدای انفجار را از دور شنیدم. شاید اگر صدای بوم بوم بوم نبود منم بلند شده بودم و دست و پام رو میتکوندم و میرفتم سی خودم. صدای انفجار بود که تپش قلبم رو بیشتر کرد و هول انداخت تو دلم و دست و پام شروع کرد لرزیدن و صدای خش خش سمت راستم را شنیدم. ایستاده بود بین دو تا نیمکت که از بغل عمود افتاده بودن کنار هم. دو تا نوزادش هم زیر پاهاش هی بلند میشدن و هی میخوردن بهم. خشکم زد. با چشماش زل زده بود بهم مردمک قهوهای وسط چشماش میلرزید. نه من جم میخوردم و نه او. این وسط فقط دوتا طفلش بودن که رو پا بند نمیشدن و هی میایستادن و هی میخوردن زمین. تو دلم گفتم تو این جزیره درندشت چرا اینجا رو انتخاب کرده؟ خواستم برم سمتش که یه قدم گذاشت جلو و روی بچههاش خیمه زد.
حالا هم درست با همان چشمها ایستاده روبروم.عباس ابزار دقیق که خودش رو از انتهای مینیبوس کشیده جلو و سرش رو سیخ کرده تو شیشه میگه: «ای بوام! ئی جا چهکار میکنه؟» و میخواد بره پایین که سیمصباعی با همان دستای سیاه روغنیش دست میگذاره رو شونهاش میگه: وایسا گامبو. تو که با ای هیکل مانکنیت که هیچی پدر و پدر جدت هم به گرد پاش نمیرسید.» و میزنه زیر خنده. عباس دست میکشه رو شونش میگه:« خو عامو میخوای دستات رو پاک کنی بلرسوت خودت هست که کا.» و باز همگی زل میزنیم بهش. صدای نفس نفس زدناش رو تو شرجی بالای شصت درجه میشنوم. پام رو ترمز هست و یک مشت کارگر خسته که منتظرن ببینن من کی راه میافتم! علی مرودشتی با جثه ریزش سرش رو مییاره بیرون از پهلوی فربه عباس و میگه:« شعور ای حیوونها بیشتر از ما آدمان حتمن ترسیده واسه بچههاش.» تندی نگاهم رو میچرخونم سمتش و سنگینی نگاهم رو که میبینه میگه:« ها چته عامو مگه جن دیدی.»
« تو مگه بچههاش رو دیدی؟»
« نه عامو من بچههای خودمم دو ماهه ندیدم اصلن اصل حرفم همینه میگم یه اعتصاب کنیم بگیم ما تا نریم پیش زن و بچههامون دست به سیاه سفید نمیزنیم بعد ببین چه طور مثه چی یه وسیله جور میکنن میبرنمون از این جهنم راز.»
راست میگن الان دو ماهه اسیر شدیم توی منطقه. نه هواپیمایی میتونه بشینه نه بلند شه. چون پرواز ممنوع هست. از وقتی هم که سلمان و ساسان رو اف ۱۴ هاشون زدن کشتی هم پهلو نمیگیره کنار اسکله. میگن جنگ نفتکشهاست. ما هم فدای جنگ نفتکشها شدیم. روز اول که رسمی شدم آقام گرفتم و با چوب قلیونش گذاشت روی شانهام و مثه آفتاب تیز جنوب زل زد تو چشمام و گفت:«پسر میدونی میخوای بری کجا؟ جزیره زبان نفهم هستا واِلا جزیره نمیشد! لهت میکنه.موچونت میکنه میشه عینو یه نخل بدون کاکُل. کمکم هم خودت یادت میره کی هستی و هم دوروبریات یادشون میره عبدالحلیمی بوده.» و منتظر نبود جوابش بدم. پیچ رادیو انگلیسیش رو چرخوند و عبدالحلیم خوند: « فی بحر الحب بغیر قلوع…[iii]» وقتی ناراحت بود عبدالحلیم گوش میداد وقتی هم خوشحال باز عبدالحلیم. میگفت عبدالحلیم یه غمی تو صداش هست که فقط ما جنوبیها ما که کنار آب هستیم میفهمیمش. میگفت صدای عبدالحلیم رو آب با خودش آورده واسه ما. هنوز خبری از جنگ نبود که استخدام شرکت نفت شده بودم آقام گفت تازه عروس رو میخوای ول کنی بری جزیره.
از پشت شیشه میدیدم که وسط چشماش میلرزه؛ مثه یه تیله ته دریا. اون گردی قهوهای روشن میلرزید. یک آن پشتم عرق کرد. عرق سردی که وسط اون همه شُروشُر داغی عرق، قشنگ مثه یه ترکش پیدا بود. مثه اون درشتی سوراخ گلوله که نشسته بود تو رادیو ترانزیستوری یادگارِ آقام و از اون جا ول رفته بود تو قاب عکسِ من و ماهرخ؛ زنم. اون گلوله شاید آخرین جانداری بود که زنم با بچه تو شکمش رو زنده دیده بود درسته نگاش یه طرف دیگه بود ولی حتمن حواسش بوده بره جایی که تک و تنها با یه شلیک دوتا آدم رو نکشه. از جزیره که برگشتم و با هزار مکافات خودم رو رسوندم خانه. همه چی رو غارت کرده بودن و خانه آنقدر خالی بود که این قاب عکس توش لیک میزد. سوراخ قاب قشنگ در امتداد سوراخ روی موجهای رادیو بود.درست بالای سر من و ماهرخ. دقیق وسط درخت کَنارِ پشت سرمون در عکس. خیلی خوب یادم مییاد روزی که اون عکس رو گرفتیم ولی نمیخواهم یادش بیفتم آن هم درست الان که همه چی دست به دستِ هم داده تا من یاد زنم بیفتم که هفت ساله ازش بیخبرم. آن چشمهای آهو با مردمک لرزان و پاهای هراسان چنان هولی در دلم انداخته که حتا نمیتونم پام رو از روی ترمز بردارم و دنده عوض کنم و پا رو گاز فشار بدم تا خود آهو راهش رو بکشه بره وقتی میبینه بهش کم محلی کردم. درست مثل روز اولی که در مدرسه مخروبه دیدمش. آن روز هم یاد زنم با دیدن اون چشمهای لرزان آمد سراغم. از مدرسه که زدم بیرون آسمان شده بود یه عبای سیاه بزرگ. شعلههای آتیش از دل دریا میزد بالا. رفتم طرف مینیبوس و دست که به دستگیره زدم از داغیش دستم گُر گرفت. همین که خواستم برم سمت اسکله آهو رو دیدم که دوید بیرون و او هم مثل من داشت به آسمانی قیری رنگ نگاه میکرد و شعلههای آتش دریا. دیگه ندیدمش تا امروز.
ناصر پلیتی از ته مینیبوس داد میزنه:« عامو گاز بده برو اینا بلدن چطور از خودشون محافظت کنن. تا بوده اینا مالِ ای جزیره بودن حتا موقعی که آدمیزاد پاشو تو جزیره نگذاشته بود. ای تف تو قبر آدمی زاد که هر جا میره گوه میزنه.»
تا میخوام پامو بگذارم رو گاز یکهو رفت سمت تپه شنی کنار جاده که منتهی میشه به درختهای سپستون و از آنجا میره سمت دریا. دریا تا ابد دریا.
کارگرا رو که میرسونم محوطه کمپ تا سرویس بعدی یک ساعت وقت دارم که دوباره برشون دارم برگردم پالایشگاه. از وقتی که سکوها رو زدن و پشت بندش دو تا بمبشون هم حواله منطقه کردن ساعت کاریها بیشتر شد و استراحت کم. از طرفی هم نه کسی رو میگذارن بره رست نه خط سالم تلفنی مونده ارتباط بگیرن با خانوادهها. ای جور وقتها که میشه همه یک جور نگاهم میکنن انگار خوش به حال تو که دیگه کسی رو نداری بیرون از این جزیره. حتا یک بار که نشسته بودیم لب دریا و یکی سیگار میکشید یکی خاطره میگفت یکی مینالید یکی جُک میگفت یکی همه رو قروقاطی کرد سمت من که:« خوشبحالِ عبدل خدا براش ساخته…» بلند شدم از رو شن داغ و خیس و شیرجه زدم رو سرش و مشت حوالش کردم که جاخالی داد و مشتم فرو رفت تو شن و خرچنگی با صدف پشتش زد بیرون و پشت بندش یک ردیف خرچنگ از دلِ حفره شنی زدن بیرون و مات خرچنگها بودم و اصلن یادم رفته بود که با دست چپم خرخره طرف رو دارم همینجور فشار میدم و بچهها نبودن که یکی دستم رو گاز بگیره یکی هَلم بده یه وری، یکی تو گوشام داد بکشه عامو ولش کن داری خفش میکنی،شاید طرف رو خلاص کرده بودم.
مینیبوس رو گذاشتم تو پارکینگ درست از پشت فنسهای آشپزخونه خودم رو رسوندم به ردیف درختهای سپستون. گرما هلاک میکرد. از وقتی هم که منطقه رو زدن و سکوها رو زدن آتیش منطقه دوبل شده. گاهی فکر میکنم همین جور که راه میرم بخار میشم بالاخره و میرم بالا و بالا و قاطی ابرها میشم و رو دریا میبارم. اینجا خیلی کم باران مییاد و اگر هم بیاد شلاقی میزنه میره. به قول ممد سرآشپز انگار بارونش شاش داره. از در نگهبانی رد نمیشم و حال و حوصله سؤال جواب ندارم. از وقتی هم که نمیدونم کدام ولدزنایی چو انداخته که عبدالحلیم مرد شماره یک جوشکاری قوس زنِ پا به ماهش با بچه تو شکمش رو عراقیها با خودشون بُردن،بیشتر حواسشون پیام هست. اولش که هی میخواستن پشت هم مرخصی به خیکم ببندن و دیدن چارهام نمیکنن همه جا حواسشون بهم هست. یکی نیست بهشون بگه خب اگه میخواستم خودم رو خلاص کنم که از دریا نمیاومدم رو خشکی. تو یکی از قوسهایی که میزدم واسه جوش اکسیژن رو باز میکردم و خلاص. وقتی هم که گفتم میخوام راننده مینیبوس بشم کارگرای پالایشگاه رو ببرم و بیارم شکشون از بین رفت تا وقتی که نخواستم رست برم. به هر بهانه حراست میخواتم تا بدونه چی تو سر دارم. اصلن چرا نمیرم؟ آخرین بار گفتم ببرنم پیش گندشون. صاف زل زدم تو چشماش گفتم من تا گرمای ای جزیره بخارم نکنه نه از این منطقه میرم نه قرار است بلایی سر خودم بیارم. از پشت اتاق نگهبانی ورودی کمپ قدمهام رو تندتر بر میدارم. پا رو شن همین جوری سرعت رو کم میکنه. تیغ تیز آفتاب مستیم وسط سرم هست و از زیر درختای بیعار میروم تا برسم به مدرسه متروک. یکراست میروم سر کلاس. هیچ ردی از آهو و بچههایش نیست.پاهام گزگز میکند. کفش ایمنی رو در مییارم و میتکونم. ماسه و شن میریزه بیرون. همانجا میشینم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. فکر میکنم که آهو کجا رفته؟ یعنی کسی آمده و بردتشون؟ نکند امروز که دیدمش وسط جاده و به ما یعنی مو زل زده بود با چشماش میگفت که بیا دنبالم بیا به دادم برس که بچههام رو بُردن؟ بعد منِ احمق به جایی که پیاده بشم برم دنبالش یه مشت خرس گنده رو بُردم رسوندم کمپاشون. ایمنی رو پام میکنم و راه میافتم سمت دریا. وسط راه جاپایش رو میبینم. همینجور میروم دنبال جاپاها. از یک جا به بعد روی جاپای کوچک و نقلی آهو یک جاپای سیاه هم خودش رو رو میکند. خم میشوم و دست میکشم روی جاپاها. نوک انگشتانم سیاه میشود و چرب. جاپا پنج انگشت دارد و جاهایی انگشت ندارد و یک تیرگی صاف هست و جاهایی هر پا ده انگشتی هست. راه جاپاها را میگیرم. از صخرههای شنی میگذرم و خرچنگها رو بین ردپاها تماشا میکنم و به دریا گاهی دور و گاهی نزدیک میشوم تا میرسم به صخرههای سنگی که با دریا بیست متری فاصله دارد. نزدیک جایی که زمانی قبرستان جزیره بوده با تخته سنگهایی که بومیان جزیره هر کدام به شکل گوشماهی بُرش دادهاند و نام درگذشتگانشان را بر رویش نوشتهاند. قبلن به قبرستان جزیره آمده بودم. یکبار پیش از جنگ که هنوز بومیان در جزیره بودند و شرکت نفت بساط خودش را پهن نکرده بود و جزیره نشده بود پر از آهن و آتش و نفت پیرمردی از بومیان قبل از سوار شدن به کشتی رو کرد بهم و گفت: «ما اصعب ان تهوی امراه یا ولدی لیس لها عنوان.[iv]» و همینطور که چشمان خیسش را با دستمال روی سرش پاک میکرد و پا میگذاشت روی تخته چوبی که او را میبرد به عرشه کشتی گفت: احلی الاقدار یا ولدی.[v]
و حالا دقیقن همین جمله بعد از سالها که من فراموش کرده بودم روی تخته سنگ نوشته شده است: احلی الاقدار یا ولدی. و زیرش یک تاریخ که فقط سه و هفتش به جا مانده و زیرش نامی که دریایش مانده. تو نگاه اول معلوم نیست. یعنی از مسیری که من آمدم مشخص نیست باید تخته سنگ را دور بزنی تا حفره پشت تخته سنگ را ببینی. قشنگ مشخص است آهو تخته سنگ را دور زده و وارد حفره شده و در عوض جاپای بزرگ سیاه روی تخته سنگ نشسته. دودلم بروم. چیزی بین شور و دلهره تمام وجودم را در بر میگیرد. نگاه به ساعت میکنم. سوت پالایشگاه الان است به صدا در بیاید. یک عده از کارگرا را باید ببرم و یک سری را باید برگردانم. تا بروم و بیایم حتمن آفتاب غروب کرده. امروز را گذاشته بودم برای دیدن غروب جزیره.
×××
غروب تو جزیره این جور نیست که تو یک لحظه خورشید باشه و دیگر نباشه. قطه چکونی خورشید غرق آب میشه. آنقدر نگاهت میکند و آنقدر نگاهش میکنی که شب هم وقتی چشمات رو میبندی از پشت پلکهای بسته هم خورشید را میبینی که داره تو آب فرو میره. موقع برگشت بچههای اسکله رو آوردم تو کمپ. یکیشون که انگار تازه وارد بوده کپ کرده بود. بچهها میگفتن از روزی که سلمان رو زدن و دو تا از بچهها جلوش زنده زنده سوختن و خودشون رو انداختن تو آب خودشو قایم کرده بود تو اتاقکهای زیرین موتورخانه سکو.نزدیک دو هفته هیشکی از ش خبر نداشته تا اینکه یک شب میاد رو عرشه سکویی که دلنگون بوده و نصفش رفته بود تو آب و نصف دیگهاش میخواست بره تو آب. مثل خوابگردها روی سکو راه میرفته و کلاه ایمنیاش رو تو دستش مثل فانوس میچرخونده و داد میزده این تقاص جزیره هست که ما پس میدیم. تقاص آهوهای جزیره. تقاص مرجانهای دریای جزیره. تقاص نخلهای جزیره. سر تقاصِ خرچنگهای جزیره بوده که میرسه به لبه سکو و پرت میشه تو آب.
ابی جوش خشک سر خم میکنه رو شونم میگه: مو تازه قوس رفته بودم که یه چی کنارم گرومپ خراب شد رو سرم. جان کوکام عبدالحلیم فکر کردم خمپارهای بمبی چیزین که دیدیم ای شاخ شمشادِن. کشیدیمش بالا از دوتاگوشش خون میزد بیرون. خودبهخود بند اومد. فکر کنم یه اره ماهی رفته تو گوشش.
و ها ها میخندد. از تو آینه نگاهش میکنم. موهاش هنوز خیسه و بلدرسوتش چروکیده شده از خیسی. نگاهش به جاده هست و انگار نه انگار داریم از او حرف میزنیم. به کمپ که میرسیم از ته میبوس از دل تاریکی مییاد جلو. فقط برق چشماش پیداست. دستش رو میگیرم. دستش یخ هست. جا میخورد. نگاه سردش را میاندازه روم.
« در اولین فرصت از اینجا برو کوکا. شده شنا کنی برو.نگذار جزیره منگت کنه.»
خندهای گوشه لبش میشینه و چشماش برقی میزنه که دستش را ول میکنم.
شام نمیخورم. با اینکه علی آشی سرآشپز رستوران دال عدس داره. خورشت سبزی هم درست کرده واسه کسایی که دال نمیخورن. از وقتی مادرش رو اولای جنگ از دست داد پنجشنبه به پنجشنبه دال درست میکنه به یاد ننهاش. تو دالش هم بامیه میریزه. با حبههای سیر فراوان. خب دال رو هر کسی نمیخوره. اصلن بعضی از غذاها درست شدن واسه کسایی که میخوان با یک جا پیوند بخورن. یاد کسی بیفتن یا یاد جایی. از در پشت آشپزخونه میرم داخل و از توی سبد بزرگی که سبزی و کلم گذاشته یه مشت بر میدارم میریزم تو پلاستیک و میزنم بیرون. هنوز خورشید تمام و کمال نیفتاده تو دریا که میرسم به قبرستان و حفره. حفره تاریک است. چراغ کلاه ایمنی را روشن میکنم و چراغ قهوه سیار را هم همینطور. هر قدمی که برمیدارم فکر میکنم چیزی که نمیدانم چیست و از چه ردهای از حیوانات هست روم خراب شود. هر چقدر میخواهم به فکر آن آهو و چشمان حدقه لرزانش بیفتم سیاهی پاهی نخراشیده مییاد تمام ذهنم را مال خودش میکند. قدم دهم را که برمیدارم صدای آب را میشنوم. دقیقن از بالای سرم است. صدای دریاست. آنقدر نزدیک است که هر آن فکر میکنم حفره پر شود از آب دریا و به تماشای ماهیهایی که غروب به غروب تا لب ساحل میآیند و رنگهای تنشان را مثل مانکنهایی نمایش میدهند، بنشینم. در صدای موج راه خودم را میگیرم تا یکهو جلوم دو چشمش را میبینم. زیباییاش در آن تاریکی که هر چه پیش میرود و پیشمیرویم کمرنگتر میشود،پررنگترمیشود. آنقدر میرویم که فقط گوشهام کیپ میشه از صدای آب. درست مثل وقتی که با ماهرخ نشسته بودیم لب ساحل دریای بوشهر سفر اولی که با هم رفتیم ماه عسل و گفتم چشمات رو ببند و بست و من هم گوش ماهی بزرگی رو گذاشتم روی گوشش و با چشمان بسته چنان ذوقی کرد که گفت: انگار تو دل دریا هستم، الان هم انگار تو دل دریا هستم. آنقدر میرم دنبالش که اطرافم پر میشود از قهوهای سوخته زیر شکم آهو. یک نور گرم که انگار تمام حفره که قد ایستادن من بود و دراز کشیدنم باهاش روشن شده بود.
ایستاد جلوم و بچههاش هم دو طرفش. دورتادورشون پر از استخوان بود. ریز و درشت. مات و مبهوت نگاهش میکردم که دهن باز کرد:
«آقای عبدالحلیم بالاخره پیدام کردی.» فکر کردم دارم خواب میبینم به پشت سرم نگاه کردم و حتا چند بار محکم چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و باز کردم. ولی هیچ تفاوتی نکرد:« آقای عبداحلیم به جای این دلقکبازیها بریم سر اصل مطلب. وقت نداریم زیاد.» بعد به جایی روی دیوار نگاه کرد که سیاهی پس میداد و دیوار را به اندازه یک لوله ۲۴ اینچی خیس کرده بود.« تا جایی که من مطلع هستم شما بهترین جوشکار قوس منطقه هستید. نه این منطقه و از لاوان و خارگ گرفته تا تنب کوچک و بزرگ ابوموسی هر جا که به مشکل بخورن صاف مییان سراغ شما. خوب میدونم دیگه چند وقتی هست به خاطر ملاحظات شخصی که ازش باخبر هستم و البته ربطی هم به من ندارد دیگه جوشکاری قوس انجام نمیدید و اصلن هیچ جوشکاری انجام نمیدید و شدید راننده مینیبوس منطقه و از دریا و هر چی آب متنفرید با اینکه میدونم ته دلتون لک زده برای یه قوس زیر چند ده متری دریا.» اینها را که گفت بیشتر مطمئن شدم که سرکارم. خواستم بگم عامو چارلی بازی بسه ولی دیدم روی دوتاپاهای عقبیش ایستاد و رفت سمت آن قسمت از دیوار که نم داده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. دست کرد یک استخوان که بلند بود رو از زمین برداشت و کشید به نم دیوار. لحظهای نگه داشت و بعد گرفت روبروم و گفت: بیا بو کن.
بوی نفت خام میداد. با اینکه عادت داشتم باز سرم گیج رفت. انگار اولین بار بود بوی نفت میخورد زیر پرههای دماغم. بعد پهن زمین شد و گفت:« زیاد فرصت نداریم عبدالحلیم جان باید جلوی نشتی رو بگیریم.»
گفتم:« تو واقعن آهو هستی؟ پِ چرا مثه ما حرف میزنی.»
همانجور که یله شده بود رو زمین و از پستانهایش دو طفلش شیر مک میزدن گفت:« ببین وقت واسه این حرفا زیاده. تا قبل از اینکه جانور نفتی برسه باید بری.ٖ فقط یادت باشه همین امشب باید بری جلوی نشتی رو بگیری جانور نفتی میخواد امشب تا صبح تن خودش رو تا خرتناق از نفت پُر کنه و بره بالا… هی پُر کنه بره بالا… هی پُر کنه بره بالا بریزه تو جزیره. بریزه رو همهی قشنگیا جزیره. بریزه پای درختای کُنار و سپستون. بره بریزه تو دریا اونم دم غروب که ماهیها مییان تا لب ساحل. بره بریزه رو خرچنگای که تو ساحل زیر شنها خونه دارن. بازم بگم؟»
باز نمیتونستم باور کنم که یک آهو حرف میزنه. با این وجود گفتم:« خو حالا من باید چه کار کنم؟»
تا اومد چیزی بگه اول زیر پامون لرزید. بعد دیدم آهو دوتا طفلش رو گرفت به دندان و رفت زیر یک کپه استخوان قایم شد. به من هم اشاره کرد که برم. صدای گروم گروم پاهایی نزدیک و نزدیکتر میشد و بوی نفت رسیده بود به نوک دماغم و هرم گرما و بخاریی میخورد به پشت سرم. که سر برگرداندم دیدم زل زدم به تاریکی.
زل زده بودیم به تاریکی با ابی خشک جوش و قلاب ماهیگیری رو انداخته بودیم تو آب و هر کدام یک جای تاریکی رو تماشا میکردیم. ابی گاهی اوقات وقتی سکوت طولانی میشه معمولن از یکی از کتابهایی میگه که تازه خونده.درست همان وقت که سکوت زیادی کشدار شده بود گفت:
عبدل دیشب داشتم یک کتابی میخوندم به اسم چاه بابل این جوری شروع میشه:
«چرا این همه فرق میکند تاریکی با تاریکی؟چرا تاریکی تهِ گور فرق میکند با تاریکی اتاق؟…فرق میکند با تاریکی ته چاه؟فرق میکند با تاریکی زهدان؟[vi]»
منتظر بود من چیزی بگم.خواستم بگم همونجور که تاریکی شب ته دریا فرق میکنه به تاریکی روز ته دریا همون جور که … که آژیر کشیدن. قلاب ماهی گیری رو ول کردیم و پلههای مارپیچ اسکله را چندتا یکی رفتیم پایین که هواپیماها یکی یکی اومدن زدن رفتن. اف ۱۴ بودن. از بالای یکی از پلهها خواستم بیفتم که دیدم ابی خشک جوش پرت شد جلو پام. از خرخرهاش خون شتک میزد بیرون. اسکله کج شده بود یا من همه چی رو دوار میدیدم. یک دستم رو از روی میله داغ پله برداشتم که بگذارم روی گردن ابی که سکو تکان محکمی خورد و پرتش کرد پایین. داشت میرفت پایین چند جا بدنش گرفت به آهنها و لولهها و دستگاههای فشار و تا رسید به دریا تنش لابد تکه تکه شده بود. چند ساعت گذشت تا فهمیدیم چی رو زدن چی رو نزدن. چی سالم مانده چی از بین رفته. چی داره تو آتش میسوزه چی آتش بهش نرسیده. سرم گیج میرفت و در لباس غواصی که به نکبت تنم کردم نفهمیدم چطور شیرجه زدم توآب. رفتم پایین.آنقدر پایین که برسم به لوله کوچک که مخفی شده بود پشت لوله بزرگ و اصلی نفت. از روی نقشه همه رو نشان داده بودند و کسی که از تهران آمده بود مدام میگفت:ٖ« این لوله برای ما از دریا هم مهمتره.ٖ» هی من میگفتم دریا مهمه و ماهیها و محیط و اکوسیستم و او هی سر تکان میداد میگفت:« جوون تو نه میدونی نه باید بدونی که اون لوله از کل این سکو هم مهمتره.» خواستم نرم. فهمیدم جریان چیه. همه رو از رئیس و معاون منطقه و دو سه تا از بچههای پالایش و پخش رو از اتاق کرد بیرون و کلت گذاشت رو شقیقهام و گفت: یا میری یا پهن دریات میکنم. و زوری مجبورم کرد لباس غواصی بپوشم. پوشیدم به نکبت. با ابزار فرستادنم پایین. لوله پشت لوله اصلی بود. انشعابی ازش گرفته بودن و از کنار دیواره مرجانی عظیمی میرفت به یک سمت دیگه. جایی که سمت جزیره نبود.مرجانها نرم بودن و با هم موج برمیداشتن. چند بار دورتادور لولهها گشتم تا مطمئن شدم فقط همان یک حفره لوله هست که ترکش یکی از بمبها یک راست آمده و لوله را قد یک کله ماهی سنگسر سوراخ کرده. نفت ازش شتک میزد بیرون و هی شعاع آلودگیش رو بیشتر و بیشتر میکرد. خواستم شروع کنم به جوش دادن که تازه متوجه سوراخ صخره مرجانی شدم که دیوار به دیوار سوراخ لوله ایجاد شده بود. نور گرم و قهوهای رنگی میزد بیرون و از پشت ماسک و اکسیژن هم میتوانستم بوی آشنایی را در گوشه مغزم حس کنم که قبلتر خیلی قبلتر آن را بوییده بودم. سرم را چسباندم به سوراخ و اول کدر بود از سیاهی نفت بعد کم کم آهویی دیدم که درازکشیده بود کنار دو طفلش. خودم را کمی آنسوتر دیدم که انگار برای آهوها لالایی میخواندم. منِ توی حفره صخره مرجانی چیزی زیر لب میخواند. وقتی بوی مرجانهای شیری را میشنیدم حتمن میتوانستم لب خوانی کنم و بشنوم که میخواندم: فی بحر الحب بغیر قلوع.
تا تاریکی آمد. از پشت سر اومد و آهو به دندان گرفت طفلاش رو و چپید تو سوراخ. خواستم فرار کنم که رسید بهم. تنش خیس نفت بود و بوی نفت هم که سرگیجه مییاره. فقط دوتا چشم سرخش را میدیدم که صدا داشت انگار دریایی از نفت درش موج میزد. خودش را چسبانده بود به حفره نفت و هی سر میکشید و سیرمونی نداشت. مست نفت بود. حواسش که پرت شد به آهو اشاره کردم برود بیرون. آهو با دو طفلش رفت از حفره بیرون. تو همون گیجی کشون کشون خودم رو رسوندم به بالای صخره مرجانی و سنگ رو انداختم و دریچه بسته شد. میدیدم که پاگنده نفتی تازه فهمیده بود که تاریکی تازهای آمده توی حفره و هی خودش را به در و دیوار میکوبید و هر چی نفت خورده بود میداد بیرون.
روی آب شناورم.کارم اون پایین تمام شده. سمت راستم آن سکوی نفت سلمان است که نصفش رفته زیر آب و نصف دیگرش هم دارد غرق میشود و سمت چپم خیلی دورتر از من سکوی نفت ساسان بود که همان روز اول در یک چشم بهم زدن غرق شد. روبرویم جزیره هست.صدای آقام را از ته دریا میشنوم که مابین قل قلِ قلیون کشیدنش میگه: بیا پایین عبدالحلیم با هم قاره الفنجان[vii] گوش بدیم.
توی آب غرق میشوم. میرم پایین آنقدر پایین درست آنجایی که نفت هست آن جا حل میشم توی نفت و میرم جا خوش میکنم توی لولههای بزرگ و اگر شانس یارم باشد و آنقدر تصفیه نشم که هیچی ازم نمونه حتا شده یه تک سلولم بره تو کارخانه اسباببازی و بشم یه عروسک آهوی قشنگ و برسم به دست دختری که آخرین بار ماهرخ زنم روش حامله بود. و دخترم قلب عروسک رو که فشار بده من همان سلولِ دکمه قلب باشم که میگه: یا ولدی.
پانویس:
[i] یکی از سکوهای میدان نفتی ایران که در سال ۱۳۶۷ توسط هلیکوپتر کبرای آمریکایی که از متعلقات ناو یو.اس.اس. ترنتون بود کاملن منهدم شد.
[ii] یکی از سکوهای میدان نفتی ایران که در سال ۱۳۶۷ توسط هلیکوپتر کبرای آمریکایی که از متعلقات ناو یو.اس.اس. ترنتون بود کاملن منهدم شد.
[iii] سرنوشتت، بیبادبان در دریای عشق راندن است.
[iv] چه دشوار است پسرم عشق تو به زنی که او را نام و نشانی نیست.
[v] عشق زیباترین سرگذشتهاست.
[vi] شروع رمان چاه بابل نوشته رضا قاسمی ( چاپ باران سوئد)
[vii] آلبوم موسیقی با صدای عبدالحلیم حافظ خواننده فقید مصری با اشعار نزار قبانی و موسیقی: محمد الموجی