
امیلیا نظری: مالیخولیا
وقتی که خیلی ساکت و آرام طرد شدهای، که بهت حالی کردهاند که حوصله زنی که به شوهرش خیانت کرده را ندارند و تو هم با آنچه دیدهای، دیگر حوصله لوسبازیهای زندگیهای آنها را نداری، تنهایی دیگری را میچشی.
وقتی که خیلی ساکت و آرام طرد شدهای، که بهت حالی کردهاند که حوصله زنی که به شوهرش خیانت کرده را ندارند و تو هم با آنچه دیدهای، دیگر حوصله لوسبازیهای زندگیهای آنها را نداری، تنهایی دیگری را میچشی.
زیبا که گوشههای لبش تا کنار گوشهایش کشیده شده بود و گونههای بالا آمدهاش چشمهایش را ریزتر کرده بود. سرش را رو به برهان چرخاند « شنیدی خاله؟ گفت میتانی بمانی» بعد رو کرد به پیرمرد: « ما بروم ساکش رو از ماشین بیاروم، یه سری خرت و پرت داره… لباس و ایجور چیزا.»
دراگون! یک دختر روس نه چندان بالا بلند، با طبعی شاعرانه که اشعارش را برای من هم میفرستاد. من هم وقتی سر به سرش میگذاشتم، دراگون صدایش میزدم.
میرویم بالای سر مادر. دست و پایش را میگیریم و بلندش میکنیم. حس میکنم که وزنش چندبرابر شده. میکشانیمش کنار باغچه و هلش میدهیم توی گودال. چند شکوفهی نارنج میافتد روی صورت مادر. خاک میریزیم روی سر و تنهاش. از بیرون بوی دود میآید و با بوی شکوفهها مخلوط میشود.
مشکل اصلی التهاب مداوم قلبش بود که گاهی مجبورش میکرد ساعتها روی کاناپه سرسرا یا توی اتاق همکف دراز بکشد. در خواب وبیداری به خود نوید بدهد «خانه امید من همین جاست.
زن در را پشت سرش میبندد. کلید چراغ راهرو را میزند. میرود سمت حمام. از خلال انگ شتکهای آینه، موهای خیسش را برانداز میکند. تلفن زنگ میخورد. پا تند میکند. سلامی رد و بدل میکنند.
پانزده سالی میشد که این تخت مهمان ما بود. یعنی از روزی که مستأجر آقای صمدی شدیم. من و جهان دربهدر، گوشه به گوشهی یافتآباد را زیر پا گذاشتیم. بالاخره هم آن را توی پاساژی پیدا کردیم که ماکت یک عروس داماد از وسط سقفش آویزان بود.
زیر خاکم، اما نمردهام. چهارده سال پیش وقتی با کامیون همراه دیگران بارمان کردند و ریختندمان توی چاله، دستم را کشیدم بیرون از خاک.
مینویسم تو را و واژهها به ناز میآیند، گردنافراشته و گلبو. مانند همان وقتی که مینشستی پیش رویم. جا که نبود، صندلی را کمی میگرداندی و سهرُخَت را میدیدم، و کشیدگی گردن و نازکی چانه و لالهی گوش را؛ با کرکهای ریزی که پایین موهای گذشته از بناگوش روییده بودند و دلم را آن وقت و حالا و هر وقت دیگر شیفتهاند.
تاریخ باز هم تکرار شده است: فصلی از رمان «گاوهای برنزی» را یک روز بعد از اشغال مجدد کابل توسط طالبان میخوانیم.
میگویم: مارخ خانم! فقط قبر پسر شما که نیست، پسر من هم هست. مطمئنم همین اینجا بود. این بوته خاری هم که میگویید قبلنا نبوده، کاملا درست میگویید. منتها همین مدتی که نیامدهایم سبز شده.
گوشهایش سوت میکشید. جهتها را گم کرده بود و جایی را نمیدید. بوی خون و باروت دل و رودهاش را به هم زده بود. کنج ویرانهای، شاید همان تکتیرانداز، با یک چشم بسته و چشم دیگر بر دوربین قناسه، منتظر نشسته بود تا برای بار دوم ماشه را بچکاند.
از تهِ دل. خیز برمیدارم. آبِ حوضِ وسط حیاط هی گود برمیدارد و هی پُر میشود و بهادر سه چهار ساله جلوی چشمهای وحشتزدهی گوهر توی آب بالا و پایین میرود. مردی سراسیمه میدود پایین. پسرِ عمه عالمتاجخانوم.
گنجشکها رم کردند. آسمان برای لحظهای سیاه شد. پراندم ابابیلم را. سراپا تنم ظلم تبریز شد، دلم مسجد کبود.
هنوز هم اینجا هستم. روی تخت هر روزی، کنار بالشهایش و موهای ریز بدنش که گرد شده و روی تشک ریخته و گودی احمقانه خوشخواب که یادم میآورد چند ساعت پیش اینجا خواب بوده.
زن تکهای از نانِ شیرمالی که دست جوان بود، برداشت و بین دولبش قرار داد: « یعنی تو با این قد و قواره هنوز نمیدونی با ترس چه حالی داره، چسبِ چسب. بچسب. » نان را به دهان گذاشت. صدای خندهی زن زیر خوابِ چادر بلندتر شد.
سعیمان این است که با تدبیر از شرّش خلاص شویم. بارها دورش کردهایم اما سر بزنگاه میآید، خودش را میرساند پشت نگاه یکی از ما و درست وقتی که آنیکی سعی میکند هرطور شده حرفش را به کرسی بنشاند، از پشت نگاه آندیگری برق میزند.
از سردخانه که برمیگردی، توی راه، آنقدر سنگینی که انگار ده نفر روی کولت ایستادهاند و ده نفر دیگر از پشت هی میکشند و نمیگذارند راه بروی. هر قدمی که برمیداری انگار یک عمر طول میکشد. به آسمان نگاه میکنی و شب پُرستاره را میبینی.
بلد نبودم سر کلاسها مزه بپرانم. رویم نمیشد به اتاق استادها بروم. پول کافهنشینی نداشتم. اگر هم داشتم مثل سمانه بلد نبودم ادای روشنفکری در بیاورم و قمپز درکنم.
از چیزهای ساده مثل پیادهروی، خواندن کتاب، دیدن فیلم حرف زدم. گفتم جدای از همه مسکنتهای روزمره، همهمان از دایرهی زندگی بیرون افتادهایم. نگفتم که این حرفها مرهمی است بر گذشته.
توی خونواده کسی هست که سابقهی تشنج داشته باشه؟ گفتم: مگه خونوادهای هست که متشنج نباشه؟ رو به رفیق ما که گیجوگول داشت بربر نگاش میکرد گفت: مگه خودت زبون نداری؟
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.