
خورشید رشاد: سقوط
بلد نبودم سر کلاسها مزه بپرانم. رویم نمیشد به اتاق استادها بروم. پول کافهنشینی نداشتم. اگر هم داشتم مثل سمانه بلد نبودم ادای روشنفکری در بیاورم و قمپز درکنم.
بلد نبودم سر کلاسها مزه بپرانم. رویم نمیشد به اتاق استادها بروم. پول کافهنشینی نداشتم. اگر هم داشتم مثل سمانه بلد نبودم ادای روشنفکری در بیاورم و قمپز درکنم.
از چیزهای ساده مثل پیادهروی، خواندن کتاب، دیدن فیلم حرف زدم. گفتم جدای از همه مسکنتهای روزمره، همهمان از دایرهی زندگی بیرون افتادهایم. نگفتم که این حرفها مرهمی است بر گذشته.
توی خونواده کسی هست که سابقهی تشنج داشته باشه؟ گفتم: مگه خونوادهای هست که متشنج نباشه؟ رو به رفیق ما که گیجوگول داشت بربر نگاش میکرد گفت: مگه خودت زبون نداری؟
جلیل! راستشه بگو…دلُم بیطاقت شده، ایی قد که میخوا سُر بخوره از سینهام بیاد پایین و بِره پی ِاش بگرده… میذاری عبامو بپوشُم برُم ایی طرف و او طرف بو بکشُم بلکه رد پاشو پیدا کنم؟ها؟ میذاری؟… بخدا… بخدا درِ خونه فک و فامیل و اهل طایفه نمیرُم.
آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی میکند. مراد، دوست سالیان او در بستر مرگ است. این خبر که به آدم میرسد تصمیم میگیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سالها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود.
درخت سروی کنار جوی بود. جغدی روی شاخه نشسته بود. دختر زیر درخت سرو ایستاده بود با پیراهن سیاه بلند، باریک و مهآلود، با دو چشم درشت و متعجب درخشان گل نیلوفری به تو تعارف میکرد. پیرمرد پشت تنۀ درخت سرو ایستاده بود. شالمۀ هندی بسر بسته بود و با دو چشمان واسوخته نگاهت میکرد.
برف یکدست بر کناره باریکه راهی که به کلیسای کوچک و کمجمعیت شهر میرسید، نور خورشید را انعکاس میداد. شهر به اسم شهر بود، سکونتگاهی پرت در جزیره پهناور با خانههای پراکنده روی تپهها.
از اتاق زنجیر شروع کردم، نزدیکترین اتاق به میز سرپرستاری. اتاق را اختصاص داده بودند به بیمارهای امنیتی. همیشه یک پاشان زنجیر بود.
نویسنده، پس از دیدن جنب و جوش همسرش در آشپزخانه، سیگارش را خاموش می کند، خودکارش را می اندازد کنار کاغذها و کتاب های روی میزتحریر. می رود بالای سر سه جنازه در وسط اتاقی دراز و باریک، آستین های پیراهنش را بالا می زند.
نوشته بودی، هدایت هم از تخمۀ پادشاهان نوشته است، خواندهای؟ من نخوانده بودم. بعد که گفتی، البتّه خواندم. به گمانم هدایت میخواسته مسئلۀ تبعیض را برجسته کند وقتیکه از وصلتِ صاحبانِ فرّۀ ایزدی با محارمشان میگفت.
جارو را جلوی خودش گرفت. گلدان خورد به جارو و افتاد کف حیاط و شکست. جارو را توی هوا تکان داد و گفت «پاشو خودت و بند و بساطتو جمع کن از جلوی چشم من. الان سارا میاد از مدرسه.»
مرد باید سی و هفت ساله باشد، کارمند ساتص، سین الف ت صاد، سازمان استانداردها و تاسیسات صنعتی، صبح میخواسته ده دقیقه موقع صبحانه خوردن یورونیوز ببیند که کنترل تلویزیون روی یکی از کانالها وا مانده.
توی کوچههای اطراف مردم داشتند شعار میدادند. صدای انفجار میآمد. صدای تیر و تفنگ همه جا را پر کرده بود. مردم این طرف و آن طرف میدویدند. روی سنگفرش پیادهروها، پر بود از کاغذهای عفو عمومی!
کار من از اول این نبود. حالا هم نیست. به او هم گفتهام. اما باز هم آن تهِ تهِ دلم انگار یکی نشسته و چنگ میزند به دل و رودهام که هی! حواست باشد، دارد با تو بازی میکند.
دخترش اول حاضر نبود از خانه بیرون بیاید. مجبور شد تهدیدش کند و بعد تطمیع؛ هر دو ترفند بهنوعی به سهم دختر از بازی با لوح کامپیوتر مربوط میشد. دختر بالاخره کوتاه آمد.
به مامان چیزی نگفتم. اگر میفهمید دیشب پای اسکله، چندقدمی ویلای مادربزرگ، ماری به آن بزرگی دیدهام، همانوقتِ شب چمدانهایمان را بسته بود و راهی شده بودیم تهران.
چشمم افتاد به یک سوار که به اسب سفیدش هی زد و چهار نعل به طرف هواپیما تاخت. ترسیده بودم. مسافران تازه پیاده شده بودند و داشتند به طرف اتوبوس میرفتند.
ساعت چهار بعدازظهر است ولی حجم سیاهی که مدام جابهجا میشود فضای اتاق را تاریک کرده است. روز قبل اندکاندک فروغ خاطرهها با فروافتادن روز، به نقطه پایان تجربهها نزدیک شد. خیالم آسوده نبود و به نظر آدم احمق بیآزاری میآمدم که با شهر مردگان فاصله چندانی نداشتم.
این یکی از خاطرههای گذرای مادرم است. گذرا، به این معنی که فقط یک بار بیدلیل به یادش آمد، خاطره را یک جور محو و کلی تعریف کرد و بعد از یاد برد و پس از آن هم در یاد هیچکس حتی خودش، نماند، جز من شاید.
این حرفها نیست. من کلهم که گرم میشه میرم تو خودم. یادت که هست؟ اصلاً همین جوریام. به پیک دوم نرسیده، رو هوام. اینام که دستشون به کم نمیره. همچین توپول برات میریزن که یه دونهش کلهپات میکنه.
بند محکومین، بیستوپنج اتاق داشت و دویستوپنجاه محکوم. تمام اینها هم نه روی کاکلِ رئیس و پاسِ اصلی و زیرِ هشت یا وکیلِ بند، که روی کاکلِ دوربین و آزمان و آخان میچرخید.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.