
سال بلو (Saul Bellow)، یکی از برجستهترین نویسندگان آمریکایی قرن بیستم، در سال ۱۹۱۵ در کانادا به دنیا آمد و در سال ۲۰۰۵ در ایالات متحده درگذشت. او به عنوان یکی از بزرگترین رماننویسان معاصر شناخته میشود و آثارش به دلیل عمق فلسفی، طنز ظریف و تحلیل دقیق روانشناختی شخصیتها مورد تحسین قرار گرفتهاند. بلو در سال ۱۹۷۶ برنده جایزه نوبل ادبیات شد و سه بار نیز جایزه کتاب ملی آمریکا را از آن خود کرد. او در آثارش به مسائل انسانی، هویت، تمدن مدرن و جستوجوی معنای زندگی میپردازد.
بلو در خانوادهای یهودی و مهاجر بزرگ شد و این تجربه مهاجرت و هویت دوگانه به شکل قابل توجهی در نوشتههایش منعکس شده است. او تحصیلات خود را در دانشگاههای شیکاگو و ویسکانسین گذراند و بعدها به تدریس ادبیات پرداخت. از مشهورترین آثار او میتوان به «ماجراهای اوگی مارچ» (The Adventures of Augie March)، «هرتزوگ» (Herzog) و «هندرسون، پادشاه باران» (Henderson the Rain King) اشاره کرد. این رمانها به دلیل شخصیتپردازی قوی و نثر پرمایهشان شهرت دارند.
سبک نوشتاری سال بلو ترکیبی از واقعگرایی، طنز و تفکر فلسفی است. او در آثارش به مسائل اگزیستانسیالیستی مانند تنهایی، جستوجوی معنا و تضادهای درونی انسانها میپردازد. بلو همچنین نگاهی انتقادی به جامعه مدرن و فرهنگ مصرفگرایی دارد. او با خلق شخصیتهایی پیچیده و چندبعدی، خواننده را به تفکر درباره ماهیت انسان و جایگاه او در جهان دعوت میکند. سال بلو نه تنها به عنوان یک نویسنده بزرگ، بلکه به عنوان یک متفکر عمیق و تأثیرگذار در ادبیات جهان شناخته میشود.
داستان «پدر آینده» (A Father-to-Be) اثر سال بلو، داستانی کوتاه اما عمیق است که به موضوعاتی مانند هویت، مسئولیتهای خانوادگی و ترسهای ناشی از آینده میپردازد. این داستان با نگاهی روانشناختی و فلسفی، زندگی شخصیتی به نام روگین را بررسی میکند که در آستانه ازدواج قرار دارد و نگرانیهایش درباره آینده، به ویژه نقشش به عنوان پدر، او را به تفکری عمیق و گاه اضطرابآور وادار میکند. بلو در این داستان با مهارت، ترسها و تردیدهای یک مرد معمولی را به تصویر میکشد که در مواجهه با تغییرات بزرگ زندگی، احساس میکند کنترل امور از دستش خارج شده است.
یکی از نقاط قوت داستان، شخصیتپردازی دقیق و واقعگرایانه روگین است. او مردی است که با فشارهای مالی، مسئولیتهای خانوادگی و انتظارات اجتماعی دست و پنجه نرم میکند. بلو از طریق دیالوگها و توصیفهای ظریف، اضطراب روگین را درباره آینده و ترس او از تکرار الگوهای ناخواسته (مانند شباهت احتمالی فرزندش به پدر همسرش) به خوبی نشان میدهد. این ترسها به شکلی نمادین، دغدغههای جهانی انسان درباره هویت و میراث را بازتاب میدهند.
طنز ظریف و نگاه انتقادی بلو نیز در این داستان مشهود است. او از طریق روگین، نگاهی به نابرابریهای جنسیتی و فشارهای اجتماعی بر مردان میاندازد و نشان میدهد که چگونه این فشارها میتوانند بر روابط و سلامت روانی افراد تأثیر بگذارند. در عین حال، داستان با پایانبندی امیدوارکنندهای همراه است که در آن روگین، با وجود تمام نگرانیها، به عشق و ارتباطش با جوآن (نامزدش) بازمیگردد و این نشاندهنده توانایی انسان برای غلبه بر ترسها و یافتن معنایی در زندگی است.
عجیبترین تصورات خود را به ذهن روگین تحمیل میکردند. او که تازه سیویک ساله بود و ظاهری قابل قبول داشت، با موهای سیاه کوتاه، چشمانی کوچک اما پیشانی بلند، یک دانشآموخته شیمی بود و معمولاً تفکراتش جدی و قابل اعتماد بودند و با اینحال در یک عصر برفی یکشنبه، وقتی این مرد تنومند که تا چانه در کتش فرورفته بود، با راه رفتن عجیبش — پاهایی که به بیرون متمایل بودند — به سمت مترو میرفت، وارد حالتی عجیب و غریب شد. او قصد داشت شام را با نامزدش بخورد. جوآن، نامزدش، کمی قبل به او تلفن زده و گفته بود: «بهتر است در راه چند چیز بخری.»
«به چه چیزهایی نیاز داریم؟»
«حتماً کمی گوشت بریان بخر. من در راه بازگشت از خانه عمهام یک چهارم پوند خریدهام.»
روگین با ناراحتی گفت: «چرا یک چهارم پوند، جوآن؟ اینکه فقط برای یک ساندویچ کافی است.»
«به همین خاطر باید به مغازه خواربارفروشی بروی. من پول بیشتری نداشتم.»
روگین میخواست بپرسد: «با سی دلاری که چهارشنبه به تو دادم چه کردی؟» اما میدانست که این سؤال بیادبانه است. جوآن ادامه داد: «مجبور شدم به فیلیس پول بدهم برای زن نظافتچی.» فیلیس، دخترعموی جوآن، یک زن جوان مطلقه بود و به طرز باورنکردنی ثروتمند بود. این دو زن هزینهها را بین خود تقسیم میکردند.
روگین گفت:«گوشت بریان و دیگر چه چیزهایی؟»
«کمی شامپو، عزیزم. ما تمام شامپوها را استفاده کردهایم. و عجله کن، عزیزم، من تمام روز دلتنگت بودم.»
روگین گفت: «و من هم دلتنگ تو بودم»، اما در واقع او تقریباً تمام روز را نگران بود. او یک برادر کوچکتر داشت که هزینه تحصیلش را میپرداخت. و مادرش، که حقوق بازنشستگیاش با این تورم سرسامآور و مالیاتهای سنگین کافی نبود و او هم لاجرم به پول نیاز داشت. جوآن هم بدهیهایی داشت که روگین به او کمک میکرد تا آنها را پرداخت کند، چون او کار نمیکرد. جوآن به دنبال شغل مناسبی بود. از آنجا که زیبا، تحصیلکرده و باوقار بود، نمیتوانست فروشنده یک مغازه ارزانقیمت باشد، یا مانکن شود (روگین فکر میکرد این شغل باعث میشد دختران جوان مغرور و خشک شوند، بنابراین موافق نبود)، و نمیتوانست به عنوان پیشخدمت یا صندوقدار کار کند. پس چه شغلی میتوانست داشته باشد؟ خب، بالاخره چیزی پیدا میشد، و تا آن زمان روگین ترجیح میداد شکایت نکند. او قبضهای جوآن را پرداخت میکرد- دندانپزشک، فروشگاه، فیزیوتراپی، پزشک، روانپزشک. در کریسمس، روگین تقریباً از فشار عصبی دچار حمله قلبی شده بود. جوآن برای او یک ژاکت مخملی با بندهای دوختهشده، یک پیپ زیبا و یک کیسه تنباکو خرید. برای فیلیس یک سنجاقسینه گرانقیمت، یک چتر ابریشمی ایتالیایی و یک نگین سیگار طلایی. برای دوستان دیگرش نیز ظروف قلع هلندی و شیشههای سوئدی. قبل از اینکه همه چیز خریده شود، جوآن پانصد دلار از پول روگین را خرج کرده بود. او جوآن را بیش از آن دوست میداشت که نشان دهد چقدر رنج میبرد. او معتقد بود که جوآن شخصیت بهتری نسبت به او دارد. جوآن نگران پول نبود. او شخصیتی فوقالعاده داشت، همیشه شاد بود و واقعاً به روانپزشک نیازی نداشت.
روگین فقط به این دلیل به روانپزشک مراجعه میکرد که فیلیس پیش روانپزشک میرفت و کنجکاوی جوآن را برمیانگیخت. جوآن بیش از حد سعی میکرد با دخترعمویش همگام باشد. پدر او در تجارت فرش میلیونها دلار به دست آورده بود و با اینحال او در داروخانه شامپو میفروخت. ناگهان یک بینش واضح در ذهن روگین شکل گرفت: پول در زندگی ما را احاطه کرده است، همانطور که بعد از مرگ خاک ما را فرامیگیرد. همپوشانی یک قاعده جهانی است. چه کسی آزاد است؟ هیچکس آزاد نیست. چه کسی بار مسئولیتی ندارد؟ هر انسانی تحت فشار است. حتی سنگها، آبهای زمین، حیوانات، مردان، کودکان – هر کسی باری به دوش دارد. این ایده در ابتدا برای او بسیار واضح بود. به تدریج کمی مبهم شد، اما همچنان تأثیر زیادی داشت، گویی کسی به او هدیهای ارزشمند داده بود. (نه مانند آن ژاکت مخملی که دوست نداشت بپوشد، یا آن پیپی که وقتی روشنش میکرد، گلویش را میفشرد.) این فکر که همه تحت فشار و نگرانی زندگی میکنند، او را غمگین نکرد، بلکه برعکس، حالش را خوب کرد. این فکر او را در یک حالت شگفتی قرار داد. شگفتانگیز بود که تا این حد خوشحال شده بود و حتی به بینش تازهای هم دست یافته بود. چشمانش ناگهان به همه چیزهایی که او را احاطه کرده بودند باز شد. او با لذت دید که مغازهدار و زنی که بطری را میپیچید، لبخند میزدند و با هم شوخی میکردند، چگونه چینهای نگرانی در چهرهشان به چینهای شادی تبدیل شد و چگونه لثههای تحلیلرفته مغازهدار به شوخیها و مهربانیهایش لطمهای نمیزد. و عجیب بود که روگین چه چیزهایی در مغازه خواربارفروشی متوجه شد و چقدر خوشحال شد که فقط آنجا بود.
در عصرهای یکشنبه، وقتی همه مغازهها بسته بودند، خواربارفروشیها قیمتهاشان سرسامآور بود، و روگین معمولاً مراقب بود، اما آن شب نبود، یا تقریباً نبود. بوی ترشی، سوسیس، خردل و ماهی دودی لذتی وصفناشدنی به او میداد. او به افرادی که سالاد مرغ یا ماهی هرینگ خردشده میخریدند، ترحم میکرد: این فقط وقتی میتوانست اتفاق بیفتد که آدم به قدر کافی نبیند و متوجه هم نشود چه چیزی میخرد – تکههای ضخیم فلفل روی مرغ، ماهی هرینگ خیسخورده که بیشتر از نان قدیمی آغشته به سرکه تشکیل شده بود. چه کسی اینها را میخرد؟ افرادی که دیر از خواب بیدار میشدند، کسانی که تنها زندگی میکردند، در تاریکی بعدازظهر بیدار میشدند و یخچالشان خالی بود، یا کسانی که نگاهشان به درون معطوف بود. گوشت بریان بد به نظر نمیرسید، و روگین یک پوند از آن خواست. در حالی که صاحب مغازه گوشت را برش میزد، به پسری پورتوریکویی که دنبال یک بسته بیسکویت شکلاتی بود، فریاد زد: «هی، میخواهی کل ویترین روی سرت خراب شود؟ تو، پسر، یک دقیقه صبر کن.» این صاحب مغازه شبیه یکی از راهزنان پانچو ویلا بود که روی دشمنانشان شربت میریختند و سپس روی یک تپه به یک تیرک میبستند که خوراک مورچهها شوند. مردی با چشمان قورباغهای و دستهای گوشتی، که برای گرفتن تفنگهایی که به کمربندش آویزان بودند، ساخته شده بود – اما او آدم بدی نبود. او یک نیویورکی بود، روگین فکر کرد – خودش از آلبانی بود – یک نیویورکی که از هر بدرفتاری در شهر سختتر شده بود و عادت داشت از همه مراقبت کند. اما در قلمرو خودش، روی تخته پشت پیشخوان، عدالت حاکم بود. بله، حتی مهربانی. پسر پورتوریکویی یک لباس کامل کابویی به تن داشت – یک کلاه سبز با بند سفید، تفنگ، چاقو، زنبیلک، چکمه و دستکشهای بلند – اما انگلیسی بلد نبود. روگین بسته زیلوفان حاوی بیسکویتهای گرد سفت را از قفسه برداشت و به او داد. پسر زیلوفان را با دندان پاره کرد و شروع کرد به جویدن یکی از آن بیسکویتهای خشک. روگین این حالت را میشناخت – رویای پرانرژی جوانی. زمانی او هم این بیسکویتهای خشک را خوشمزه میدانست. اما حالا خوردن یکی از آنها برایش لطفی نداشت. روگین با محبت از خودش پرسید: «جوآن چه چیزهای دیگری دوست دارد؟ توتفرنگی؟» به فروشنده گفت: «به من توتفرنگی یخزده بدهید. نه، تمشک، او تمشک را بیشتر دوست دارد. و خامه. و چند نان شیرینی، پنیر خامهای و چند تا از این خیارشورهایی که شبیه لاستیک به نظر میرسند.»
فروشنده پرسید: «چه جور لاستیکی؟»
«اینها، آنهایی که سبز تیره هستند. و احتمالاً کمی بستنی هم بد نیست.»
او سعی کرد به یک تعریف، یک تشبیه زیبا یا یک نوازش برای جوآن فکر کند، وقتی در را باز میکند. شاید درباره پوستش؟ در واقع چیزی نبود که بتوان صورت شیرین، کوچک، شیطنتآمیز، ظریف، ترسو، سرکش و دوستداشتنی او را با آن مقایسه کرد. چقدر سختگیر بود، و چقدر زیبا!
وقتی روگین به داخل هوای سنگی، معطر، فلزی و کهنه مترو پایین رفت، با اعتراف غیرمعمول یک مرد به دوستش حواسش پرت شد. آن دو مرد بسیار بلندقد و با لباسهای زمستانی حجیم بودند. مثل آن بود که زیر کتهایشان زره پوشیده بودند.
یکی از آنها گفت: «خب، چند وقت است که مرا میشناسی؟»
«دوازده سال.»
گفت: «آره، و باید به تو اعتراف کنم که سالها من یک آدم الکلی بودم. تو نمیدانستی.»
اما دوستش تعجب نکرد و بلافاصله پاسخ داد: «چرا، من میدانستم.»
«میدانستی؟ غیرممکنه! چطور میدانستی؟»
روگین با خودش فکر کرد، مگر میشد این یک راز بماند! فقط به آن صورت بلند و گرفته نگاه کن، بینیای که از مشروبخواری قرمز شده، پوست اطراف گوشهایش به لاله گوش بوقلمون میماند و آن چشمهای غمگین و ویسکیرنگش…
دوستش گفت: «با این حال، من میدانستم.»
«نمیتوانم باور کنم. این امکان ندارد.»
او هیجانزده بود، و به نظر میرسید دوستش نمیخواهد او را آرام کند. مرد گفت: «اما این موضوع الآن تمام شده. من به دکتر مراجعه کردم و قرصهایی مصرف میکنم، یک کشف انقلابی جدید دانمارکی. این یک معجزه است. من شروع به این باور کردهام که آنها میتوانند هر چیزی را درمان کنند. از نظر علمی، دانمارکیها شکستناپذیرند. آنها میتوانند هر کاری انجام دهند. آنها یک مرد را به زن تبدیل کردهاند.»
دوستش پرسید: «اما این مشروبخواری تو را درمان نمیکند، درست است؟»
«نه. این فقط مثل آسپرین است. یک سوپر آسپرین. آنها به آن آسپرین آینده میگویند. اما وقتی آن را مصرف میکنی، باید مشروبخواری را کنار بگذاری.»
ذهن کنجکاو روگین در حالی که جزر و مد انسانی مترو به این سو و آن سو میرفت و واگنها، به هم متصل و شفاف مانند حبابهای ماهی، زیر خیابانها میتاختند، از خود پرسید: چطور میتوانست تصور کند که هیچکس نمیداند چه چیزی در چشم همه آشکار است؟ و به عنوان یک شیمیدان، از خود پرسید که این داروی جدید دانمارکی از چه ترکیبی ساخته شده است. او به اختراعات مختلف خودش فکر کرد: آلبومین مصنوعی، سیگاری که همیشه روشن است و یک سوخت ارزانتر. اما، به خاطر خدا، او به پول نیاز داشت! بیشتر از هر زمان دیگری. چه باید میکرد؟ مادرش روز به روز سختگیرتر میشد. شب جمعه، او فراموش کرده بود گوشت را برایش ببرد، و روگین احساس کرد که آزردهخاطر شده است. بیحرکت پشت میز نشسته بود، با چهرهای رنجدیده و سختگیر، و اجازه داده بود گوشت را برایش بِبُرَد، کاری که تقریباً هرگز انجام نمیداد. مادر همیشه او را لوس کرده بود، و برادرش به خاطر این موضوع به او حسادت میکرد. اما آنچه اکنون انتظارش را میکشید! خدای من، چقدر مجبور بود هزینه بپردازد، و تا به حال به ذهنش خطور نکرده بود که این چیزها قیمت دارند. در حالی که به عنوان یکی از مسافران در قطار نشسته بود، روگین دوباره حالت آرام، شاد و حتی روشنبین خود را پیدا کرد. وقتی به پول فکر میکنی، طوری فکر میکنی که همه ازت انتظار دارند؛ پس دیگر ارباب خودت نیستی. وقتی مردم میگویند هیچ کاری را نه برای عشق و نه برای پول انجام میدهند، منظورشان این است که عشق و پول دو احساس متضاد هستند و یکی دشمن دیگری است. او بیشتر فکر کرد که چقدر مردم کم میدانند، چگونه زندگی را در خواب میگذرانند و نور آگاهی چقدر کمسوست. صورت تمیز و بینی کوتاه روگین میدرخشید، در حالی که قلبش از شادی این بینشهای عمیقتر درباره نادانی ما تقریباً داشت از قفسه سینه بیرون میزد. میشد آن مرد الکی را به عنوان مثال در نظر گرفت که سالها فکر میکرد بهترین دوستش از مشروبخواری او خبر ندارد. روگین به بالا و پایین راهرو نگاه کرد تا آن نماد قابل توجه شوالیهگری را پیدا کند، اما ناپدید شده بود. با این حال، چیزهای دیدنی کم نبودند. چشمش افتاد به یک دختر کوچک با یک دستکش سفید نو؛ به دستکش یک سر عروسک دوخته شده بود، و کودک از آن خوشحال و مغرور بود، و در همان حال پدرش، چاق و خشمگین، با بینی بزرگ و ترسناک، مدام او را بلند میکرد و روی صندلی مینشاند، گویی میخواست دخترک را به چیزی دیگر تبدیل کند. سپس دختر دیگری همراه مادرش، وارد واگن شد، و این دختر دیگر دقیقاً همان دستکش با صورت عروسک را داشت، که هر دو والدین را بسیار عصبانی کرد. زن، که سختگیر و جنجالی به نظر میرسید، دخترش را دور کرد. روگین این احساس را داشت که هر دو کودک عاشق دستکش خود بودند و حتی متوجه دیگری نشده بودند، اما این یکی از ضعفهای او بود که فکر میکرد دنیای عاطفی کودکان خردسال را میفهمد. بعد، یک خانواده خارجی توجهاش را جلب کرد. فکر کرد آنها از مهاجران آمریکای مرکزی هستند. از یک طرف مادر، نسبتاً مسن، با چهرهای تیره، موهای سفید و خسته؛ از طرف دیگر پسری با دستهای سفید و متخلخل یک ظرفشور. اما آن کوتولهای که بین آنها نشسته بود – پسر بود یا دختر؟ موهایش بلند و موجدار و گونههایش صاف بود، اما پیراهن و کراوات مردانه پوشیده بود. کتاش زنانه بود، اما کفشهایش- کفشهایش یک معما بودند. یک جفت کفش نیمه مردانه قهوهای با دوخت بیرونی مانند کفش مردان، اما با پاشنههای بلند مانند کفش زنان – یک کلاه صاف مانند کلاه مردان، اما با یک بند روی آن مانند کلاه زنان. جوراب پاش نبود. این خیلی کمک نکرد. کوتوله انگشترهایی دستش کرده بود حلقهدار اما حلقه ازدواج نداشت. در گونههایش گودالهای کوچک و شرورانهای بود. چشمهایش متورم و پنهان بودند، اما روگین شک نداشت که آن چشمان میتوانستند چیزهای عجیبی را فاش کنند، و اینکه کوتوله قطعاً موجودی بود با بینش قابل توجه. او سالها پیش خاطرات یک کوتوله اثر دلامار[۱] را تهیه کرده اما هنوز نخوانده بود. حالا اما تصمیم گرفت که در اولین فرصت آن را بخواند. به محض اینکه این تصمیم را گرفت، از کنجکاوی عجیب درباره جنسیت کوتوله رها شد و توانست به مردی که کنارش نشسته بود نگاه کند.
در مترو، افکار او با حرکت قطار، انبوه مردم و وضعیت بحرانی به عنوان یک مسافر که از زیر خیابانها و رودخانهها، زیر پایههای ساختمانهای بزرگ در حال عبور بود، به شدت تحریک میشد، و ذهن روگین به هر حال از قبل به طرز عجیبی هیجانزده بود. او کیسه مواد غذایی را که بوی نان و ترشی از آن بلند میشد، محکم در دست گرفت، و خودش را دوباره به افکارش سپرد: ابتدا درباره شیمی تعیین جنسیت، کروموزومهای X و Y، پیوندهای ارثی، رحم و بعداً درباره برادرش و اینکه چطور میتوانست او را از مالیات معاف کند. او خوابهای شب گذشته را به یاد آورد. در یکی از آنها، یک مرد تابوتساز پیشنهاد داده بود موهایش را کوتاه کند، و او آن پیشنهاد را رد کرده بود. در رویای دیگر، او یک زن را روی سرش حمل میکرد. رویاهای غمانگیزی بودند، هر دو! بسیار غمانگیز! آن زن چه کسی بود – جوآن یا مادرش؟ و آن تابوتساز – وکیلش بود؟ آهی عمیق کشید و از روی عادت در خیالاتش شروع کرد به ساختن آلبومین مصنوعیاش، که قرار بود کل صنعت تخممرغ را متحول کند. در همین حال، او هنوز بررسی مسافران را تمام نکرده بود و به مردی که کنارش نشسته بود، خیره شد. این مرد را تا به حال در زندگیاش ندیده بود، اما ناگهان احساس کرد که از طریق همه چیزهایی که وجود دارند، با او ارتباط دارد. مردی بود میانسال، تنومند، با پوستی روشن و چشمانی آبی. دستهایش تمیز و خوشفرم بودند، اما روگین از دستهای مرد خوشش نمیآمد. کتی که پوشیده بود از پارچهای نسبتاً گرانقیمت و چهارخانهای آبی بود، که روگین هرگز آن را انتخاب نمیکرد. او همچنین کفشهای آبی چرم بز نمیپوشید یا کلاهی به آن بیعیبی، یک کلاه نمدی سنگین، که با یک نوار پهن و چرب احاطه شده بود. انواع مختلفی از آدمهای خوشپوش وجود دارند، همه آنها اما نمیخواهند با تجملاتشان چشمها را خیره کنند، بعضیها خوشپوشهای محترمی هستند، و همسفر روگین از آن دسته بود. نیمرخ او با بینی صافش زیبا بود، اما مرد از این موهبت بد استفاده کرده بود، چون خسته به نظر میرسید. اما در این حالت خسته، به نظر میرسید که به مردم هشدار میدهد که نمیخواهد با آنها درگیر شود؛ نمیخواهد چیزی او را به آنها مربوط کند. با چنین کفشهای آبی چرم بزی، نمیتوانست اجازه دهد کسی پایش را لگد کند و برای همین هم به نظر دایرهای از حریم خصوصی دور خودش کشیده بود تا دیگران او را به حال خودش بگذارند و بتواند با سر فارغ روزنامهاش را بخواند. روزنامه تریبون را در دست داشت، اما اگر بگوییم داشت روزنامه میخواند اغراق کردهایم. او روزنامه را فقط در دست گرفته بود. پوست روشن و چشمان آبیاش، بینی صاف و واقعاً رومیگونهاش – حتی نحوه نشستناش – به شدت روگین را به یاد یک نفر میانداخت: جوآن. او سعی کرد از این مقایسه فرار کند، اما نتوانست. این مرد نه تنها شبیه پدر جوآن بود، که روگین از او خوشش نمیآمد، بلکه شبیه خود جوآن هم بود. در چهل سال آینده، اگر جوآن پسری داشت، ممکن بود او هم شبیه این مرد شود. پسری از او؟ روگین قرار بود پدر چنین پسری باشد. ژن او، در مقایسه با جوآن، ژن غالب نداشت، برای همین هم میراث ژنتیکیاش ظاهر نمیشد. احتمالاً بچهها شبیه جوآن میشدند. بله، به چهل سال بعد فکر کن، و به مردی مثل این، که زانو به زانویت در واگن لرزان نشسته بود، در میان سایر مسافران، این شرکتکنندگان در یک شلوغی بزرگ گذرا بدون آنکه به آن آگاه باشند – چنین مردی قرار بود چیزی را که روگین بود، به آینده منتقل کند. به همین دلیل بود که او احساس میکرد از طریق همه چیزهایی که وجود دارند، با او ارتباط دارد. چهل سال در برابر ابدیت چه معنایی داشت؟ چهل سال گذشته بود، و او به پسر خودش نگاه میکرد. اینجا بود. روگین هم ترسیده بود و هم تحت تأثیر قرار گرفته بود. با خودش گفت: «پسر من! پسر من!» و اندوه این فکر تقریباً او را به گریه انداخت. کار مقدس و وحشتآور استادان زندگی و مرگ این را به وجود آورده بود. ما ابزارهای آنها بودیم. ما به سمت اهدافی میرفتیم که فکر میکردیم مال خودمان هستند. اما نه! همهچیز خیلی ناعادلانه بود. رنج کشیدن، خلق کردن، از میان خارهای زندگی راه باز کردن، از تاریکترین تونلهای آن خزیدن، بدترین شرایط را پشت سر گذاشتن، تحت فشار اقتصادی جنگیدن، پول درآوردن – فقط برای اینکه پدر یک مرد کوچک درجه چهارم مثل این بشوی، که با آن صورت تمیز، گلگون، غیرجذاب، خوشحالاش، کاملاً بورژوایی به نظر میرسید. چه نفرینی که پسری خستهکننده داشته باشی! پسری مثل این، که هرگز نمیتوانست پدرش را درک کند. آنها هیچ چیز مشترکی نداشتند، هیچ چیز، او و این مرد مرتب و چاق با چشمان آبی. روگین فکر کرد این مرد از همه چیزهایی که داشت، همه کارهایی که میکرد و همه چیزهایی که بود، آنقدر راضی بود که به سختی میتوانست دهانش را باز کند. به لبش نگاه کن، که نوک آن مثل یک خار کوچک یا دندان بیرون زده بود. او به هیچکس حتی سلام هم نمیکرد. آیا ممکن بود این مرد در چهل سال آینده به یک چیز عادی تبدیل شود؟ آیا مردم در آن زمان سردتر میشدند، همانطور که دنیا پیر میشد و سردتر میشد؟ بیرحمی نسل بعدی روگین را عصبانی کرد. پدر و پسر هیچ چیزی نداشتند که به هم بگویند. وحشتناک! غیرانسانی! چه تصویری از وجود. اهداف شخصی انسان هیچ بودند، توهم. نیروی زندگی ما را یکی پس از دیگری در راه تحقق خودش به خدمت میگرفت، و روی فردیت ما پا میگذاشت، از ما برای اهداف خودش استفاده میکرد، مثل دایناسورها یا زنبورها، بیرحمانه از عشق بهرهبرداری میکرد، اجازه میداد در جریان اجتماع، در کار، در جنگ برای پول درآوردن گرفتار شویم و خود را تسلیم قانون فشار، قانون همهجانبه اختلافات طبقاتی کنیم. روگین فکر کرد به چه چیزی دارم تن میدهم؟ تصویر این مرد سفیدموی، خشن، عبوس با آن چشمان آبی زشت و خودخواهش باعث شد روگین بلرزد. نوهاش حتماً این شکلی میشد. از جوآن هم که روگین احساس نارضایتی فزایندهای نسبت به او داشت، کاری در این مورد برنمیآمد. برای او این اجتنابناپذیر بود. اما آیا برای جوآن هم اجتنابناپذیر بود؟ بیا، روگین، ای احمق، ابزار لعنتی نباش. فرار کن! اما برای این کار خیلی دیر شده بود، چون او قبلاً این احساس را چشیده بود که کنار پسر خودش، پسر خودش و جوآن نشسته است. او مدام به او خیره میشد، منتظر بود چیزی بگوید، اما این پسر فرضی سکوت سرد را نشکست، هرچند که میبایست متوجه نگاههای کنجکاو روگین میشد. آنها حتی در یک ایستگاه – میدان شریدان — پیاده شدند. وقتی به سکو رسیدند، مرد بدون اینکه حتی نگاهی به روگین بیندازد، با آن کت چهارخانه آبی نفرتانگیزش و آن صورت گلگون و مشمئزکنندهاش، در جهت دیگری دور شد. اینها روگین را به هم ریخته بود.
وقتی به در خانه جوآن نزدیک شد و قبل از اینکه حتی در بزند، صدای پارس «هانری» سگ کوچولوی فیلیس را شنید. چهرهاش درهم و دژم بود. به خودش اطمینان داد: «اجازه نمیدهم از من سوءاستفاده شود. من هم حق دارم زندگی کنم. جوآن باید مراقب باشد.» جوآن روش سادهای داشت که سوالات سخت را رد میکرد، سوالاتی که روگین به آنها فکر کرده بود. او همیشه فکر میکرد که هیچ چیز واقعاً آزاردهندهای اتفاق نخواهد افتاد. روگین نمیتوانست هزینه چنین نگرش بیخیال و سبکسرانهای را بپردازد، چون مجبور بود سخت کار کند و پول درآورد تا مطمئن شود اتفاق ناخوشایندی نمیافتد. البته در حال حاضر نمیشد شرایط را تغییر داد. برای او پول واقعاً مسئله نبود، البته اگر میتوانست باور کند که جوآن در آینده لزوماً مادر فرزندی مثل آن مردکی که در مترو دیده بود نخواهد بود. هرچه باشد روگین خیلی شبیه هیچکدام از والدینش نبود و کاملاً با برادرش متفاوت بود.
جوآن دم در آمد. یکی از لباسهای صبحانه گرانقیمت فیلیس را پوشیده بود. این لباس به او بسیار میآمد. در اولین نگاه به چهره خوشحال او، روگین احساس کرد سایهای از شباهت به او برخورد کرده است؛ این تماس بسیار زودگذر بود، تقریباً مبهم، اما او را به لرزه انداخت. جوآن شروع به بوسیدن او کرد و گفت: «اوه، عزیزم. تو کاملاً برفی هستی. چرا کلاهت را نگذاشتی؟ تمام سرت پر از برف است.» روگین با ناراحتی گفت: «بگذار اول این کیسه را زمین بگذارم. بگذار کتم را درآورم.» و خودش را از آغوش او بیرون کشید. چرا نمیتوانست صبر کند تا او را در آغوش بگیرد؟ «اینجا چقدر گرم است. صورتم میسوزد. چرا باید دمای خانه اینقدر بالا باشد؟ و این سگ لعنتی مدام پارس میکند. اگر همیشه حبساش نکنید، اینقدر لوس و پرسر و صدا نمیشود. چرا هیچکس او را بیرون نمیبرد؟»
«اوه، واقعاً اینجا خیلی هم گرم نیست. تو تازه از بیرون آمدهای. فکر نمیکنی این لباس صبحانه به من بیشتر از فیلیس میآید؟ مخصوصاً دور باسنم؟ او هم همین فکر را میکند. شاید آن را به من بفروشد.»
روگین تقریباً فریاد زد: «امیدوارم نه.» جوآن یک حوله آورد تا برف آبشده را از موهای سیاه کوتاه او پاک کند. این حرکت باعث شد که هانری کاملاً از خود بیخود شود، به طوری که جوآن مجبور شد او را در اتاق خواب حبس کند و هانری هم با صدای ریتمیک پنجههایش روی چوب مدام به در میپرید. جوآن پرسید: «شامپو را آوردی؟»
«اینجاست.»
«پس قبل از غذا موهایت را میشویم. بیا.»
«نمیخواهم موهایم را بشویم.»
جوآن خندید: «چرا که نه.» روگین شگفتزده شده بود که در جوآن هیچگونه احساس گناهی نبود. نمیتوانست درکش کند. اتاق فرششده، مبله، با چراغهای روشن و پردههای آویزان، به نظر میرسید که چشمانش را پوشانده است. هنوز احساس سرزنش و خشم، ناراحتی و تلخی میکرد، اما هنوز نمیتوانست دلیل این احساسات را به زبان بیاورد. نگران شده بود که به زودی همه اینها را فراموش کند.
کت و پیراهناش را در حمام درآورد، و در این فاصله جوآن هم روشویی را پر از آب کرده بود. روگین پر از احساسات آشفته بود؛ حالا که سینهاش برهنه بود، بیشتر آن را احساس کرد و به خود گفت: به زودی باید با او صحبت کنم. نمیگذارم از این موضوع بگذرد. او میخواست به جوآن بگوید: «فکر میکنی من برای این ساخته شدهام که بار تمام دنیا را به تنهایی به دوش بکشم؟ فکر میکنی من برای این به دنیا آمدهام که مورد سوءاستفاده قرار بگیرم و قربانی شوم؟ فکر میکنی من یک انبار طبیعی مثل معدن زغالسنگ، چاه نفت، یا منطقه ماهیگیری هستم؟ به خاطر داشته باش که مرد بودنم بهانهای برای تحمیل بارها بر من نیست. روح من از تو بزرگتر یا قویتر نیست. اگر از ظواهر صرف نظر کنیم، مثل عضلات، صدای بمتر و غیره، چه چیزی باقی میماند؟ دو روح که عملاً یکسان هستند. پس چرا نباید برابری وجود داشته باشد؟ من نمیتوانم همیشه قویتر باشم.»
جوآن که یک چهارپایه آشپزخانه را به روشویی آورده بود، گفت: «اینجا بنشین. موهایت کاملاً گره خورده است.» او با سینهاش به لعاب خنک روشویی تکیه داد، چانهاش روی لبه روشویی قرار گرفت، آب سبز، داغ و درخشان انعکاس عینکها و کاشیها را نشان میداد، و بوی شیرین، خنک و مایع معطر و خنک شامپو روی سرش جاری شد. جوآن شروع به شستن موهای او کرد. او گفت: «تو یک پوست سر کاملاً سالم داری. کاملاً گلگون است.» روگین پاسخ داد: «اما باید سفید باشد. حتماً عیب و ایرادی دارم.» جوآن گفت: «تو هیچ عیب و ایرادی نداری» و از پشت به او چسبید و او را در آغوش گرفت. بعد با دقت آب را روی او ریخت، به طوری که به نظر میرسید آب از درون خودش میجوشد؛ این مایع گرم روح عاشق و پنهان خودش بود که به داخل روشویی سرازیر میشد، سبز و کفآلود؛ و روگین هم کلماتی را که تمرین کرده بود، فراموش کرد، و خشمش نسبت به پسر آیندهاش کاملاً از بین رفت، و آهی کشید و از داخل حفره پر از آب روشویی به او گفت: «تو همیشه اینقدر ایدههای فوقالعاده داری، جوآن. میدانی؟ تو غریزهای قوی داری، یک استعداد واقعی.»
پانویس:
[۱] این کتاب احتمالاً یک اثر خیالی است که نویسنده برای ایجاد فضای داستانی خود ساخته است. تصمیم شخصیت برای خواندن این کتاب نشاندهنده تغییر در تمرکز او از یک کنجکاوی وسواسگونه (در این مورد، جنسیت کوتوله) به سمت توجه به دنیای اطرافش است. این تغییر نگرش میتواند نمادی از رشد شخصیت یا تحول درونی او باشد.
سال بلو اغلب از چنین موقعیتهایی برای کاوش درونمایههایی مانند هویت، تنهایی و جستوجوی معنا استفاده میکند.
ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوش آذر
درباره نظرگاه در این داستان:
از نظر روایتشناسی، داستان «پدر آینده» اثر سال بلو از منظر دانای کل محدود به ذهن (Third-Person Limited) روایت میشود. این بدان معناست که راوی داستان به ذهن شخصیت اصلی، یعنی روگین، دسترسی دارد و تمام وقایع و احساسات از دریچه نگاه او به خواننده منتقل میشود. این نوع روایت به نویسنده این امکان را میدهد که همزمان با حفظ فاصله از شخصیت، عمق روانشناختی او را نیز بررسی کند.
ویژگیهای روایت در «پدر آینده»:
۱. تمرکز بر ذهنیت روگین: راوی تنها افکار، احساسات و ادراکات روگین را بازتاب میدهد و به ذهن دیگر شخصیتها (مانند جوآن یا افراد دیگر در مترو) دسترسی ندارد. این باعث میشود خواننده به طور کامل در دنیای درونی روگین غرق شود و اضطرابها، ترسها و تردیدهای او را به طور مستقیم تجربه کند.
۲. جریان سیال ذهن: در بخشهایی از داستان، بلو از تکنیک جریان سیال ذهن (Stream of Consciousness) استفاده میکند تا افکار پراکنده و درهمتنیده روگین را به تصویر بکشد. این تکنیک به خواننده کمک میکند تا با آشفتگی ذهنی روگین و نگرانیهای عمیق او درباره آینده، پدر بودن و هویت خودش همراه شود.
۳. توصیفهای دقیق و نمادین: راوی از طریق توصیفهای دقیق و گاه نمادین، دنیای بیرونی را به گونهای نشان میدهد که بازتابی از حالات درونی روگین باشد. برای مثال، صحنههای مترو و خیابانهای پوشیده از برف نه تنها فضای فیزیکی داستان را میسازند، بلکه حالات روحی روگین را نیز تقویت میکنند.
۴. فاصله انتقادی: اگرچه راوی به ذهن روگین نزدیک است، اما گاهی فاصلهای انتقادی با او برقرار میکند. این فاصله به خواننده اجازه میدهد تا رفتارها و افکار روگین را از زاویهای بیرونی نیز ببیند و به شکلی عمیقتر با شخصیت و موقعیت او ارتباط برقرار کند.
۵. طنز و نگاه انتقادی: راوی گاهی با طنزی ظریف، نگاه انتقادی خود را به رفتارها و افکار روگین نشان میدهد. این طنز به داستان عمق میبخشد و از یکسویهنگاری شخصیت جلوگیری میکند.
در مجموع انتخاب نظرگاه «دانای کل محدود به ذهن» در «پدر آینده» به سال بلو این امکان را میدهد که همزمان با حفظ فاصله از شخصیت اصلی، عمق روانشناختی او را نیز بررسی کند. این نوع روایت به داستان اجازه میدهد تا همزمان با تمرکز بر ذهنیت روگین، نگاهی انتقادی و طنزآمیز به او داشته باشد و خواننده را به درک بهتری از دغدغههای انسانی و فلسفی داستان برساند.