
در مجموعهای از اشعار فواد افراسیابی جهانی از جنس فقدان، حافظه و گذر زمان را مقابل ما قرار میدهد. مرگ مخرج مشترک این اشعار است اما نه به شکل یکپارچه و تکبعدی. شاعر مرگ را به عنوان غیبت، خاطره، میراث، ایستایی و پارادوکس بررسی میکند: در «سنگ سفید» مرگ به شکل یک غیبت همیشگی و نشانی پاکنشدنی، در «نام من سرخ» مرگ به عنوان یک میراث خونین، در «دایره» مرگ به عنوان ایستایی و واماندگی و سرانجام در «او مرده است»، مرگ به صراحت مطرح میشود. شاعر مستقیماً اعلام میکند که «او مرده است» و سپس به توصیف جهان هنری (اسبهای چوبی) میپردازد که حالا بدون خالقشان، در تاریکی به سر میبرند. مرگ در اینجا نابودی هنرمند است، اما اثر هنری او باقی میماند. بنابراین میتوانیم بگوییم این اشعار نه فقط دربارهی «رویداد مرگ» بلکه دربارهٔ پسلرزههای آن در جهان زندگان هم هستند: اینکه مرگ چگونه ماندگار میشود، چگونه در خاطرهها، اشیاء و مکانها نقش میبندد و ادامه مییابد. این اشعار را میتوانید با صدای شاعر هم بشنوید:
سنگِ سفید
… پاککنم را برمیدارم
پاک میکنم قطار را
دست تکان دادنم از پنجرههایش… پاک نمیشود
پاک میکنم ملافهای را
که آمبولانس میبرد
کبودی چنگهایم از آن… پاک نمیشود
پاک میکنم این، سنگِ سفید را
پاک نمیشود… هشتِ
نمیشود… دهِ
نمیشود… هزار و …
سوتِ قطارِ رفته
بلند میشود، آنقدر بلند
که بلند میشود
و صحنه را عوض میکند.
اگر زیر خاک نمانده بود
صدایم
میگفتم این اتاق را، زیر و رو نکن
بازی تمام شد مادر،
و کاش، کاش میدانستم،
کجا پنهان شوم
که دوباره پیدایم کنی …
بگو تمام میشود
و همیشه
کلاس دوم
نمیمانم.
خوابم نمیبرد،
مانند تو
که مثل هر شب
این کشو را
بیرون میکشی
و غصههایت را
از نو اتو میزنی
تا میکنی
مانند تو
که مثل هر شب
اتاقم را خاموش میکنی
کنار میزنی ملافه را از صورتم …
و برای این
سنگِ سفید
قصه میگویی…
نام من سرخ
- نام رمانی از اورهان پاموک
با دست خونی
دوخط زیر چشمم میکشد:
«حالا ما ، هر دو سرخ پوستیم.»
این سطر را پدر میگوید
که چند لحظۀ پیش،
با دوستت دارمی که لبش را کبود کرده بود،
به اتاق مادر رفت.
بند کتانی خواهرم را که میبندم
به یاد میآورم،
سالهاست مرده.
هیولای در کمد
با من پیر میشود
اتفاقات را کنار هم میچیند
و در گوشم زمزمه میکند:
«من اسباببازی تو بودم
و حالا بزرگ شدهام.»
شبیه هم شدهایم
از وقتی اجزای صورتم را
به هم ریخته است
جای آنکه ببینم
نگاه میکنم
و جای آنکه ببوسم
میاندیشم .
نه، نمیتوانم
نمیتوانم فرار کنم وقتی
پشت درهای بسته هم
خودم ایستادهام.
کلید برق را میزنم،
خانه تاریکتر میشود.
دستانم در تاریکی،
سرخ است
بند کتانی خواهر،
سرخ است
و رد انگشتانم بر دستگیرۀ اتاق مادر،
سرخ است.
دایره
- برای پدربزرگم.
قلکم را میشکنم
و تمام پساندازم از زندگی را
که بیست دندان شیریست،
خرجِ پنجدقیقه چرخیدن
در چهارچوب یک عکس میکنم…
چرخ سیاه است و
فلک سفید.
میچرخم و میچرخی
میچرخی و بغض میکنم
و موهای سفیدت
چون قاصدکی در باد
دور میشوند..
-چگونه دوباره ببینمت؟
-برای دیدنم، به دریا برو
فانوسی
که هر چه میگرداند چشم
هیچکس را نمیبیند،
منم.
-اما من،
من میترسم از مرگ
از تختی
که گُر و گُر کبود بود
از بس رگ گرفته بودند
از دستان کم خونش.
میخندی
این چگونه مرگیست؟
که علتش
ایستادن قلبیست
که هفتهها روی تخت
دراز کشیده…
چرخ ایستاده
فلک ایستاده
و هر چقدر بلند
دیگر جواب نمیدهی.
مثل آخرین شب
که از جنگیدن خسته شدی،
سنگ در جیبهایت گذاشتی
و آرام،
در رویایت فرو رفتی…
دیگر جواب نمیدهی
و به یادگار گذاشتی
رفت و آمد نور را
در اتاق خالیات.
او مرده است
«او مرده است»
و این شروع خوبی
برای یک شعر نیست؛
اما
او مرده
و آنکه مرده،
به فکر یک شروع خوب نیست.
او مرده است
و در خیال اسبهای چوبیاش
تشییع میشود.
او مرده است
او که با چاقویش تراشید
باد را
میان یال اسبانش
و هِی کرد آنها را سوی جهان.
او مرده است
او که شرط بسته بود،
تمام هستی را
روی اسبهایی
که تراشیده بود از چوب.
او مرده است
و حالا
اسبها
تنها
در تاریکی جمجمهها
به چرا میروند.
او مرده است
و پر میکند خونش به آرامی،
چاکچاکِ چاقو خوردۀ چوب را.
او مرده است
و دور شده، آنقدر دور
که در نگارههای سرخ این غار
پیدا نیست؛
در دست کدامشان چاقو
در چشم کدامشان حیرت؟