کتابفروشی زنجیرهای چپترز-ایندیگو، غول بزرگ بازار کتاب در کانادا، در بازارچهیِ محلهی من شعبهای دوطبقه دارد. ویترینها و پیشخانها و قفسههای این فروشگاه هر به چند روزی رنگ-و-رو نو میکنند تا میلِ خلقالله را به خرید برانگیزانند. طبقهی همکفِ کتابفروشی که گذرگاه هم هست، هرچه پسند بازار است را در دیدرس مشتریها و رهگذرها میگذارد. امروز که از آنجا رد میشدم، خواسته-ناخواسته نگاهم پی کتابی از گونتر گراس بود. گفتم حالا که نویسندهی نوبلبَر مرده، کتابهایش لابد برای یکی-دو هفتهای روی یکی از بساطهای پربینندهی طبقهی اول چیده میشوند. این بساطها هم برای پرفروشها و جایزهبردههاست و هم برای مناسبتهای بجا و بیجا. مرگ نویسندهی معروف هم که بیبروبرگرد مناسبت بجا و برجستهایست. هرچه چشم دواندم، کتابی از گراس ندیدم — نه روی بساطهای تاق-و-جفت کتابهای پیشنهادی برای روز مادر یا مادران و دختران و از این دست، نه روی بساط پیشنهادی کارکنان فروشگاه، و نه روی بساط پیشنهادی “هِدِر”. به چشم آنهایی که خانم هدر رایسمن را میشناسند، بساط کتابهای برگزیدهی هدر جلوهی ویژه دارد؛ هم مدیرعامل است و هم از زنان سرشناس و قدرتمند عرصهی اقتصاد و هم هموند و پشتیبان معبد شکوفهی مقدس (Holy Blossom Temple کنیسهی یهودیان لیبرال) در تورنتو، و هم هرازگاهی در عرصهی اجتماعی هم خبرساز میشود — در ۲۰۰۱ گفت که ایندیگو کتاب “نبرد من” هیتلر را نمیفروشد؛ و در ۲۰۱۰ دادخواست آنلاین برای نجات جان سکینهی آشتیانی را به راه انداخت. وقتی نه روی بساطها کتابی از گراس دیدم و نه در قفسهها، از یکی از فروشندهها که نه تازهکار است و نه جوان، پرسیدم. گفت که این نویسنده را نمیشناسد. گفتم لابد باز لهجهی من مایهی “نفهمی” شده. هم تکرار کردم و هم هجی. با اطمینان بیشتر گفت که تا به حال این نام به گوشش نخورده. بعد با هم در کامپیوتر گشتیم و سرآخر روشن شد که از آقای گونتر گراس شهیر و نوبلبر در این کتابفروشی کتابی نیست و … خب البته که من میتوانم سفارش بدهم و … خب البته که من چون میدانم سیاست و سرمایه پدر و مادر نمیشناسند، خیالِ دایی جان ناپلئونی نمیکنم. سرم را پایین میاندازم و از کتابفروشیای که از هر طرفش هیلاری کلینتون به آدم و عالم لبخند ملیح میزند، بیرون میآیم. با خودم میگویم شاید اگر آقای گراس زنده بود، باز بر طبل حلبی میکوبید شاید یکی پیدا شود و پیدا کند آن پرتقال فروش را.
