پیش‌گفتار «کافه رادیو» – مهدی اصلانی: هجرانی

کتاب «کافه رادیو» نوشته مهدی اصلانی، روایتی نوستالژیک و گفتارگونه از زندگی در کوچه‌های کودکی، زندان، و تبعید است که با زبانی محاوره‌ای و صمیمی، فرهنگ و خاطرات کوچه را زنده می‌کند. نویسنده با توصیف تجربه‌های شخصی از محله شاهین در اکبرآباد، حبس، و زیستن در بن‌بست تبعید، به بازسازی فضایی می‌پردازد که در آن مفاهیم کوچه، رفاقت، و حرمت اجتماعی برجسته است. این اثر نه «گفتارروایت» آزاد و بی‌تکلف است که با الهام از صداها و تصاویر سینمایی، مانند صدای منوچهر اسماعیلی، و با چاشنی نوستالژی و طنز، چهار دوره زمانی (محله پیش و پس از ۵۷، زندان، و تبعید) را در قالب هشت پادکست و متن مکتوب به تصویر می‌کشد. اصلانی با پرهیز از تکنیک‌های مرسوم قصه‌نویسی، خاطرات را چون فیلمی کوتاه از کوچه‌های پرت‌شده به ناکجا نقل می‌کند، در حالی که انگ اجتماعی، فقر، و حسرت گذشته را با زخم‌ها و طنز کوچه‌ای در هم می‌آمیزد.
نثر مهدی اصلانی در این نوشته و در سایر نوشته‌هایش، روایتی است سیال و خودمانی که در مرزهای شعر و واقعیت در حرکت است. ویژگی بارز آن، تلفیق صمیمیت زبان گفتار با عمق مفاهیم فلسفی و عاطفی است. او با بهره‌گیری از تصاویر ملموس و نمادین و نیز استفاده از ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات عامیانه فضایی آشنا و در عین همان شاعرانه خلق می‌کند. این نثر، که خودش آن را «گفتارروایت» و «نوعی نقالی آزاد» می‌نامد، از قواعد دستوری سفت و سخت عبور کرده و ریتمی روان و موسیقایی دارد که بیشتر به یک گفت‌وگوی صمیمی یا روایت شفاهی شبیه است. اصلانی با چینش خاطرات پراکنده در کنار هم، که با پیوندی درون‌متنی به هم متصل می‌شوند، تکه‌های پازل زندگی شخصی، زندان و تبعید خود را در قالبی یکپارچه و تاثیرگذار پیش روی خواننده می‌گذارد.
از نویسنده خواهش کردیم پیش‌گفتار کتاب را همراه با اپیزود نخست در اختیار بانگ‌نوا قرار دهد. می‌خوانید و می‌شنوید:

کودکی و جوان‌ساله‌گی‌ام در کوچه طی شد.

 از همان کوچه و در بیست‌وهفت‌ساله‌گی به حبس رفتم و بعد هم از کوچه جاکن شدم و دیدار کوچه برایم شد حسرت!

 از کوچه‌‌ای به کوچه‌‌ای دیگر. از پست‌جای جهان و پس‌‌کوچه‌ی زندان در پرت‌شده‌گی به کوچه و تنگ‌جای تبعید. کوچه‌‌ی تبعید بر خلاف کوچه‌ی شاهین در سه‌‌راه اکبرآباد بن‌بست بود.

از وطن‌رانده توانِ گریز از هرچیز دارد جز عبور از گردنه‌ی پربرفِ خاطره. خاطره برای انسانِ پرت‌شده به ناکجا، کوچه‌ی بن‌بست است و در‌رو ندارد.

تبعید گونه‌ای کابوس است.

چه شب‌ها که مادر پاورچین‌پاورچین از قابِ عکس‌اش بیرون می‌آمد تا ببیند علاء‌الدین آبی می‌سوزد. نکند یک‌ وقت بچه‌هایش دودزده و خفه شوند!

تا بلند می‌شدم در آغوش بگیرم‌اش تنهایم می‌گذاشت. انگار فقط آمده تا مرهمِ رویامرده‌گی‌هایم شود.

تفاوت ندارد کجا؟ مادر که نباشد فیتیله‌ی‌ علاء‌الدین را هر جور تمیز کنی آبی نمی‌سوزد. مادرها بلدِ کار بودند! یک جوری دوده‌ی فیتیله را می‌گرفتند تا فیتیله پله نکند و یک ‌‌دست آبی بسوزد!

به‌دورانی که بسیاری از چیزها سابق شده آن کوچه برایم شد کوچه‌ی سابق! تنها رفاقت است که سابق نشده و سابق ندارد.

کوچه و بچه‌ی کوچه بودن فضیلت نیست. بدان فخر نمی‌فروشم. کوچه لایی هم دارد.

 اونی که در کمیته مشترک با «ممد نبودی ببینی» کابل می‌زد کفِ پا، بچه‌ی زعفرانیه و کامرانیه نبود. دو تا کوچه پائین‌تر از خودم نفس کشیده بود. اینان لایی‌ها وهرزه‌های کوچه بودند. کوچه اما نوعی حرمت بود و ماند. کوچه مفاهیمی دارد که تنها با خودش می‌شود آن ‌را توضیح داد. وقتی آقام و داداشام به من اجازه دادند که از فردا خودت می‌توانی تنهایی بروی حمام! یعنی تو دیگر آن‌قدر بزرگ شدی که بتوانی از خودت محافظت کنی و لُنگ و تنبان‌ات را از پایت پائین نکشند. خُب اینو به یه بچه‌ی بالاشهری که هیچ‌وقت حمام بیرون نرفته بگی بهت می‌خنده! عیب از او نیست. به هر زبانی به اونی که تو خونه‌شون حمام بوده و هر روز دوش می‌گرفته بگویی نمی‌فهمدش. یا وقتی یک ایل نشستند سر سفره و کاسه‌ی ترید آب‌گوشت می‌آد وسط اگر بخواهی بهداشتی و آرام‌خور باشی باید گرسنه از سر سفره بلند شی. برای همین تندخور می‌شی نه این‌که آهسته‌خوری بلد نباشی. اصلا یاد نمی‌گیریش. این فضیلت من نیست حقیقتِ کوچه است!

 کوچه به همین میزان زبان خودش را دارد و می‌سازد. نمی‌شود تو خیابان راه رفت و هادی‌رشتی سلمونی‌ی محل از جلوی دکان و اون‌ورِ خیابان داد بزنه هی گمج بیا سرتو را ته‌تراش کنم، و تو با زبان «زمان از دست‌رفته»‌ی مارسل پروست جواب‌اش را بدهی! یا آخر شب سرخوش از پیاله‌فروشی‌ی آقایعقوب گز کنی سمت خونه و تو کوچه ماریا کالاس و پاواراتی بخوانی. چون همان بچه‌محل‌هایت برات دست می‌گیرند که فلانی را باید برد امین‌آباد و تحویل مجنون‌خانه داد!

تبعید برایم سفره پهن نکرد، اما کوچه‌ی شاهین صندوق پس‌اندازی شد که هروقت گریه و بغض می‌کردم از زیر گونی‌ی برنجی که مادرم کلید شاوب‌لورنس مبله را پنهان کرده بود، صندوق گشوده و تازه می‌شدم.

انگاری بهمن‌فلوتی از تو صندوق ظاهر می‌شه و خوب، بد، زشت انیو موریکونه را به جان‌مان آوار می‌کند. پاری وقت‌ها هم نصرت‌لالی جلوی چشمان‌ام ظاهر می‌شود و به بیرون قابِ خاطره می‌خزد! وقتی که «اژدها وارد می‌شود» را تو سانس یازده تا یک بعدِ نصفه‌شب کاپری دیده و جوگیر شده و ادای بروس لی و صدای گربه درآورده بود و با لگد زده بود تو شکم علی‌غشو.

دریغ‌گو نیستم. گیلک‌ها به حس دل‌تنگی‌ی عمیق می‌گویند «تاسیان» تارکوفسکی در موردش فیلم ساخته:«نوستالژی» همان حسی که شهریار در فرازی از منظومه‌ی بی‌بدیل «حیدربابا» گفت: «بیر سینما پرده‌سى‌دیر گؤزوْمده. تک اوْتوروب ، سئیر ائده‌رم اؤزوْمده.» (چونان پرده‌ی سینما در مقابل دیده‌گان‌ام است. تنها نشسته و خودم را در آن می‌‌نگرم.)

هیچ‌کس نمی‌دانست قهوه‌خانه‌ی رادیو چرا شده «کافه رادیو» یه‌نوبت از حسین‌آقای قهوه‌چی پرسیدم چرا «کافه رادیو» و نه قهوه‌خانه‌ی رادیو؟ سروکله‌ی رادیو از کجا پیدا شده؟

– قدیما تلویزیون هنوز نیومده بود و تک‌و‌توک یه‌جاهایی پیدا می‌شد. همه می‌آمدند خبر را از رادیو بشنوند. کودتا، وبا و تیفوس و جنگ. اسم را هم  یکی از بچه‌ ژیگولوهای محل که بچه سرهنگ بود و رفته بود فرانسه دکتر بشه از اون‌ورِ آب آورد. گفت موسیو‌حسین همه میان این‌جا بحث می‌کنند و تبادل آرا و خبر را از رادیو تعقیب می‌کنند، به‌تره اسم این قهوه‌خانه را بگذاری «کافه رادیو» خودش طرحی زد. شکلی از رادیو کشید و داد سیروس‌نقاش خطاطی کرد و پشتِ شیشه نوشت «کافه رادیو» و قهوه‌خانه شد کافه!

حسین‌آقا بعد این‌که تلویزیون همه‌ چیز را بلعید و رادیو از مد افتاد و نقال‌ها یتیم شدند و رفتند از تو جعبه‌ی جادو نقلِ رستم‌و‌سهراب بشنوند، رادیوی چوبی‌ی آندریا را مانند سرجهازی‌ی قهوه‌خانه حفظ کرد و چندین مشتری‌ی دست‌به‌جیب برای خریدِ رادیورا هم رد کرده بود.

تجربه‌ی نوشتنِ «کافه رادیو» برایم «وسوسه‌ای نابه‌کار» بود. بعد از نوشتنِ چندین کتاب در مورد زندان (سه‌گانه‌ی خاطرات. وصیت‌‌نامه‌ها و کارهای دستی و روایت خانواده‌ها) به سراغِ چیزی رفتم که آن‌را نفس کشیده بودم.

بزرگ شدن دست خود آدم نیست. نمی‌توانی جلویش سد بزنی! بزرگ می‌شوی، اما امان از بازگشت. برگشت به دیرودورِ خاطره مثل وزن کم کردن می‌مونه یک هفته گرسنه‌گی می‌کشی و خودتو عذاب می‌دهی و ده کیلو کم می‌شوی، اما امان از نگهداشتن‌اش. نون خامه‌ای و کله‌پاچه و کوبیده و سنگک عینِ بازی‌ی ماروپله می‌مونه! اول می‌بردت بالای پله، بعد نیش مار و ته چاه. برمی‌گردی  سر جای اول.

بدون درد و زخم نمی‌‌شه به بچه‌گی برگشت و خاطره نقل کرد. با تنسوپلاست خوب نمی‌شود. با پانسمان هم کارت راه نمی‌افتد. زخم و‌زیلی می‌شوی. دواگلی تنها نگه‌دار سرخی‌ات می‌شود، تا با زردی‌ات دشمن‌شاد نشوی. هرچی زخم می‌شمری تمومی نداره. عین‌هو شمردن تیربرق‌های تو جاده از پشتِ شیشه‌ی کوپه‌ی قطار تهران‌ مشهد و تعداد سارهایی که بی‌هراس از برق‌گرفته‌گی روش یله دادند. هرچی می‌شمری یکی‌شون که می‌پره دیگه به صد نمی‌رسی، وسطاش قاطی می‌کنی. چشات سیاهی می‌ره و شمارش از دست‌ات درمی‌ره. دوباره باید از سر بشماری.

کافه رادیو بیش از هرچیز نه داستانک است نه قصه‌ی کوتاه، که هم این است و هم آن. کافه رادیو «گفتارروایت» است. نه کلاس قصه‌نویسی رفتم نه خود را در «کافه رادیو» اسیر تکنیک قصه‌نویسی کردم. تن به حکم ندادم که «نقل قول را باید این‌گونه نوشت و روایت اول شخص و سوم شخص باید گونه‌ای دیگر» پابند هیچ‌یک نبودم. نه این‌که لج کرده باشم، نه. انگار نشستیم یه جایی در مجلسی و ویسکی و یخ سر می‌کشیم و کسی می‌گوید: مهدی می‌شه جریان تیغ‌کشی‌ی امیرتیغ یا علم‌کشی‌ی ممدیابو را که موقع سلام دادن با علامت، کمری شد یا سینما رفتن‌ات با قودی را تعریف کنی. و من تعریف می‌کنم.

«کافه رادیو» گفتارروایت است. نوعی نقالی‌ی آزاد.

عشقِ سینما بودم. پول نداشتم و جیبِ خالی مدد نمی‌کرد تمام فیلم‌های سینما خرم را به تماشا بنشینم. بلندگویی بیرون سینما وجود داشت که صدای فیلم را پخش می‌کرد. انگار برای دربه‌درها و بی پول‌هایی چون ما. در حسرت ندیدن برت لانکستر و پرنده‌باز آلکاتراز. گری کوپر و ماجرای نیم‌روز. یول برینر و هفت دلاور و گری‌گوری پک و اسب کهر را بنگر و شنیدن موسیقی‌ی موریس ژار از بلندگوی سینما خرم و این‌پا‌اون‌پا شدن و فحش خوارمادر نثار کردن به بی‌پولی و فقر!

یه گوشه چُمبک می‌زدم و با شنیدن صدا فیلم را می بلعیدم. بعد می‌آمدم تو کوچه برای بچه‌ها افه می‌آمدم و پز دیدن فیلم را می‌دادم.

– مگه می‌شه تو همه‌ی فیلم‌ها را ببینی. پول از کجا؟ اگه راست می‌گی که دیدی واسه‌مون تعریف کن.

و من فیلم را بر اساس شنیده‌‌هایم تعریف می‌کردم. یه جا آرتیسته می‌پره رو اسب پیتیکا پیتیکا و…

دو کار را بد انجام نمی‌دادم. یعنی بچه‌های دوروبرم می‌گفتند بد انجام نمی‌دهم.

 هم در محله و هم در زندان یکی تقلید صدا بود و دیگری نقش بازی کردن و ادا درآوردن. تو زندان دور از چشم محتسب و با رعایت امنیت می‌شدم موسوی‌اردبیلی که جریان مک‌فارلین و بنی‌صدر را توضیح می‌داد و رضا هم که گیلک بود می‌شد محمدی‌گیلانی و تئاتر می‌آمدیم.

این صغراکبرا را چیدم تا برسم به حرف اصلی‌ام. درست است که «کافه رادیو» با کلمه نوشته و تایپ شده، اما بیش از هرچیز شبیه عکس‌ِ فوری است. تعریفِ فیلم‌هایی کوتاه را می‌ماند. گفتارروایت‌هایی که ارتباط مستقیمی با پس‌و‌پیش یک‌دیگر ندارند، اما ارتباطی درون‌متنی آن‌ها را چونان چل‌تکه‌ای به هم سوزن‌نخ کرده.

به‌هنگام نوشتن پرت می‌شدم به روی صندلی‌‌های فلزی‌ی سینما خرم و انطباق ذهن و قلم با تصویر. صداباز بودم برایم تفاوتی نمی‌کرد منوچهر اسماعیلی جای آنتونی کوئین و زامپانوی فلینی در جاده حرف بزنه یا کازیمودو در گوژپشت نتردام که دل به اسمرالدو بسته بود یا جای قیصر. صدا‌پیشه‌ای که پیتر فالک و بیک‌‌ایمانوردی را برایمان ساخت  یا مجید جوبچی‌ی  سوته‌دلانِ حاتمی را یا بلوچ کیمیایی. این صدا مرا به سینما می‌کشاند. تمام پولی که آقام واسه تغذیه و حمام هفته‌گی می‌داد را جمع می‌کردم می‌رفتم سینما صدای منوچهر اسماعیلی را بشنوم.

کافه رادیو چهار دوره‌ی زمانی را دربرمی‌گیرد.

محله پیش از ۵۷، محله بعد از ۵۷، زندان و تبعید.

زبان «کافه رادیو» زبان محاوره و ادبیات و فرهنگ کوچه است. بی‌هیچ ادعایی در این حوزه، «کافه رادیو» شاید نوعی زنده‌داشت واژه‌گانی است که مهجور افتاده‌اند و کم‌تر مصرف می‌شوند.

از هر کدام از این چهار دوره‌ی زمانی دو اجرای رادیویی یا پادکست (سرجمع هشت پادکست) تهیه شده. زحمت تهیه‌ی پادکست‌ها و پرداخت فنی و اجرایی‌ی آن به‌تمای بر عهده‌ی رفیق همیشه‌ام امیل جان‌ام بود. بی‌کمک و تشویق و شیرکردن و مددرسانی‌ی او پادکست‌ها بی‌فرجام می‌ماند. پادکست‌ها به‌همتِ او در صفحه‌ی یوتوب «کافه رادیو» و نیز بارکُدی که در شناسنامه‌ی کتاب آورده شده قابل دریافت است.

پیش از انتشارِ عمومی، نمونه‌ای از پادکست «کافه رادیو» برای شماری از دوستان ارسال شد. دوستانی از اهالی‌ی تئاترِ، سینما، تاریخ‌پژوه. دو فعال جنبش فمینیستی. سه برنامه‌ساز تلویزیونی، دو منتقد ادبی. دو تن از جوانان‌هایی که شاید با این نوع از ادبیات کم‌تر آشنا بودند. چند تن از دوستان زندان، دو کارورز سیاسی که بر همه‌چیز ذره‌بین نقد می‌اندازند و …. خوش‌بختانه هیچ‌‌کدام نقد محتوایی بر کار نگرفتند. این نظرخواهی نه برای تغییر و تصحیح که بیش‌تر جهت آن بود که شاید بعدتر و با تأخیر بخواهم تمام «کافه رادیو» را در شکلِ پادکست ارائه کنم.

این چهارمین کتاب از این قلم است که به‌همت نشر باران و مسعود مافان منتشر می‌شود.

خط‌نوشت‌ها از قاسم‌آقای شمسی است که وام‌دار محبت همیشه‌اش هستم.

صدای معرفی‌‌ی پادکست‌ها از خانم الاهه خوش‌نام است. سپاس‌گزار ایشان هستم.

وام‌دارِ جهانگیر سروری هستم، که همیشه رسمِ محبت بجا آورده و بلدِ «نه» نیست.

برگ‌آرایی و طراحی‌ی جلد با چشمان زیباپسند او سامان یافت. از او سپاس و تشکر ویژه دارم.

و سرآخر آن‌که از کلاغ و گلسرخ تا «کافه رادیو» به‌سان تمام کارهای منتشر‌شده‌ی تاکنونی، وام‌دار بهروز شیدا هستم. اگر بگویم یکی از امتیازهای تبعید، آشنایی من با بهروز شیدا بوده هیچ کم نگفته‌ام.

انسانی بی‌دریغ و زلال، و از اهالی‌ی نابِ بامدادان. آقا بهروز! وام‌دارِ محبت‌هایتان هستم.

تهیه کتاب (نشر باران) (+)

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی