از تجربه تا تخیل – لیلا راعی: «رقص آخر»

رویا فکر می‌کرد عشق، مزخرف‌ترین و گول‌زننده‌ترین دامی‌ست که یک آدم می‌تواند در زندگی‌اش تجربه کند.
برای همین همیشه به دخترهایش سفارش می‌کرد به فکر عاشق شدن و این خزعبلات نباشند. با عقل و درایت و چشم و گوش باز منتظر بمانند تا ببینند کی می‌توانند مرد زندگیشان را پیدا کنند؛ آن‌وقت بروند دنبال باقی کارها.
عشق و این چیزها یا مال کتاب‌هاست، یا مال آدم‌های بی‌مغزِ بیکارِ هپروتی.

او و خانواده‌اش وقت و فرصت و استطاعت این مقوله را ندارند. حداقل حالا ندارند.
اگر روزی بخت یارشان بود و اوضاع‌شان آن‌قدر روبه‌راه شد، شاید عشق هم بتواند جایی میان زندگی‌شان پیدا کند.

رویا سه دختر داشت. بعد از سربه‌نیست شدن شوهرش، تنهایی بزرگشان کرده بود.
تمام تلاشش را کرده بود که آبرومندانه، و طوری که تا حد زیادی چشمگیر به نظر برسند، آن‌ها را به این نقطه از زندگیشان برساند.

و تقریباً خاطر جمع بود که حالا که هر سه را شوهر بدهد، دیگر کار زیادی ندارد و می‌تواند برود دنبال آن چیزی که سال‌ها گوشهٔ ذهنش داشت می‌پروراند.

بیست‌وپنج سال پیش، شوهرش برنگشت.
شبی در همان خانه آتشی زبانه کشید.
مردم می‌گفتند تنها برای چند دقیقه دود از بام بلند شد و بعد همه‌چیز خاموش شد.
کسی از شعله‌ها خبری نداد و زود فراموش شد.
اما یحیی از فردای همان روز دیگر نبود.
پلیس، بعد از چند سال، پرونده را در بخش گمشده‌ها بایگانی کرد.
از آن شب، خاطرهٔ آتش و بوی سوختگی گویی در حافظهٔ خانه جاودانه شد.

حالا خیال داشت برگردد سراغ گذشته، اما نه با پلیس.
گذشته ردپایی محو بود که او فقط می‌توانست در انبوه ثانیه‌های سال‌های رفته پیدایش کند.

بار و بندیلش را بست. به دخترها گفت برای مدتی می‌رود سفر. برگشت به شهر زادگاهش؛ زادگاه خودش و یحیی. شهری که بیست سال پیش ترک کرده بود و دیگر پایش را به آن‌جا نگذاشته بود.

پاداشی برای رنج کشیدن نیست. در خانه را که باز کرد، این جمله در خاطرش تکرار شد.
بنای زندگی‌اش بعد از نبود یحیی، شد همین جمله.

خانه هنوز شبیه همان روزی بود که ترکش کرده بود.
فقط غباری از گذشت بیست‌وچند سال همه‌جا نشسته بود. همه‌چیز پیر شده بود، به همان شکل قدیم. مثل خودش.

– سلام، بالاخره برگشتی بعد از این‌همه سال…

روی مبل افتادم، خاک نشسته بر پارچه‌اش مثل لایه‌ای از سال‌های گمشده به تنم چسبید.
گفتم: من همیشه همین‌جا بودم. جایی نرفتم. فقط در همین دویست متر پرسه زدم، گرچه جسمم جای دیگری بود.

«یادت هست… آخرین بار، بود و نبودم را به اسافل اعضایت حواله دادی.
و از آن روز، میان بودن و نبودنم پیوسته در نوسانم.»
بعد خندیدم.
نه از سر بی‌خیالی، بلکه از سنگینیِ این نوسان.
از اینکه هنوز هم نمی‌دانم باید باشم یا نباشم، و کدامش تو را آسوده‌تر می‌کرد.

سکوت کرد. چیزی نگفت.
گفتم: تمام این سال‌ها از هر زاویه به این جمله نگاه کردم، نفهمیدم آدم به تخم کسی باشد بهتر است یا نباشد؟

سکوت کرد و چیزی نگفت.
بوی سوختگی هنوز در فضا مانده بود. بوی جزغاله شدن یک چیز در چربی مانده، در یک بعدازظهر پاییزی کشدار…

بلند شدم. در سکوت خانه، مستقیم رفتم بالای چاهی که گوشهٔ حیاط، از قدیم دهان باز کرده بود.
از مشبک بالای چاه، خیره به تاریکی عمیقش شدم. انبوهی سایه پشت سرم زنده شدند.

برگشتم. چیزی نبود. چشم چرخاندم. کسی نبود.
با دلخوری گفت: گفته بودی می‌آیی. حداقل دستی به سر و روی خانه می‌کشیدم.

گفتم خودم هم نمی‌دانستم کجا می‌خواهم باشم. راه افتادم و رسیدم به اینجا!
آمدم چون دیگر نمی‌کشیدم، زندگی ذهنیم را باید تمام می‌کردم.

پرسید: دخترها؟

گفتم: خوبند. همان‌طور که باید باشند. فعلاً زندگی سری و سامانی دارد. آینده را نمی‌دانم، ولی حالشان الان خوب است.

چیزی نگفت.
سایه‌های موذی و فضول از گوشه و کنار خانه زل زده بودند.
همیشه بودند. از همان روز اول زندگی ما.

رد نگاهم را دنبال کرد و گفت: داستان ما ربطی به کسی نداشت. این‌ها فقط هوای مرا داشتند. همیشه هوایم را داشته‌اند.

رو برگرداندم و چیزی نگفتم.
تصمیم گرفتم خانه را تمیز کنم. با گذر سال‌ها غم از سر و رویش می‌بارید.
همه‌جا را برق انداختم. مثل همان روزها که زندگی این‌جا نفس می‌کشید. و زیر لب گفتم اینجا شد مثل همان روزهایی که خیال می‌کردم عشق، رشتهٔ کارها را در دست دارد.
و نمی‌دانستم عبث‌ترین امید جهان، امید بستن به آدم‌هاست.
و اینکه انتظار ثبات داشته باشی از کسی که بی‌ثبات و پادرهواست…

رو برگرداند و گفت: باز شعارهایش شروع شد!
پشت سرم می‌آمد و هر جا را که تمیز می‌کردم چیزی می‌گفت. بیهوده است، خانه سال‌هاست مرده. اینجا فقط خاطره‌ها نفس می‌کشند. به قول خودت آدم‌ها ماندگار نیستند. چرا برگشتی؟ چرا نماندی؟ چرا تنها برگشتی؟…

داد کشیدم: چرا ساکت نمی‌شوی!

سکوت کرد!

وقتی همه‌چیز مرتب شد، رویا زنگ زد. به چند آشنای قدیم خبر داد. بعد هم چند کارگر را خبر کرد و گفت می‌خواهد دستی به سر و روی خانه بکشد.

– سایه‌ها هیاهو می‌کردند. برآشفته گفت: بعد از بیست سال برگشته‌ای، می‌خواهی چی رو تغییر بدی؟ بذار به حال خودم باشم. باز یک جا را انگولک می‌کنی و ول می‌کنی، می‌روی، ده سال دیگر برمی‌گردی. من با گوشه‌گوشهی این مخروبه خاطره دارم.

– گفتم: زر نزن. تو اگر خاطره حالیت بود، نمی‌ذاشتی من با دوتا دختر کوچیک و شکم حامله، دربه‌در غربت بشم.

زد به صحرای کربلا: که خودت نخواستی!

– گفتم: آخر کدام زنی از قرار و پشتگرمی بدش می‌آید؟ ولی تو مرد نبودی. در ده سال زندگی، هزار رنگ و مدل از تو دیدم. نقاب هزار نقاب داشتی. آخرش هم گریختی به آغوش سایه‌ها.

سایه‌ای پیر ناله کرد و یحیی را در آغوش کشید.
یحیی کنارش زد.
باز دنبالم آمد و گفت: بیا جشن بگیریم. امشب چی بپزم؟ پیتزا یا جوجه؟ یادته فقط پیتزاهای منو می‌خوردی؟ به عشق تو یاد گرفتم. اصلاً زنگ بزنم سید جواد شراب بیاره. نان و شراب، مثل قدیم. به یاد روزهای خوبمان می‌رقصیم! حالا که برگشتی، بمان. تلخ نباش. یادته قرار بود با هم بریم کنیا؟ بیا، این بار برویم.

می‌چرخید دورم. حرف می‌زد. عکس‌ها را یکی‌یکی جلوی چشمم رو می‌کرد.
با هر عکس، سایه‌ها بالا و پایین می‌شدند. بعضی‌شان هو می‌کشیدند، می‌خندیدند، صداهای عجیب درمی‌آوردند.
با دست ساکتش کردم. گفتم: تمامش کن.
اوس کاظم یاالله گفت و وارد حیاط شد. بیل و کلنگش را ول کرد روی زمین.
– کجا را خراب کنیم؟
– ول کن رویا، چکار داری به این خرابه؟ مگر چند سال دیگر زنده‌ای؟
تند نگاهش کردم.
– زنده؟ من؟ تو نشانه‌ای از زندگی در من می‌بینی؟
اوس کاظم با چشم‌های گشاد نگاهم کرد و زیر لب تندتند چیزی می‌گفت.
خندیدم و گفتم: نترس اوس کاظم، عادتمه حرف زیاد می‌زنم.
این ستون را خراب کن و نخاله‌هایش را بریز توی چاه تا چاه پر بشه! می‌خوام کورش کنم.
– باشه خانم، یه کاریش می‌کنیم. شما غمت نباشه.
سایه‌ها جیغ کشیدند. پچ‌پچ‌شان بالا گرفت. مثل همیشه بی‌قرارم می‌کردند.
سنگی برداشتم، به سمتشان پرت کردم.
یحیی گفت: تو فقط داری گذشته را خاک می‌کنی. فکر کردی با پوشاندن چاه، با خراب کردن این‌جا، زندگی ذهنی‌ات تمام می‌شود؟ گذشته حتی از زیر خاک سر برمی‌آورد. می‌شود کابوس شب‌هایت. حداقل گاهی بیا، سر فرو کن در چاه، روزهای رفته را صدا بزن.
داد زدم: مثل مگس این‌قدر وزوز نکن! با همین بیل می‌زنم پس گردنت، تو همین چاه چالت می‌کنم!
خندهٔ کش‌داری کرد: برای همین می‌گویم چاه را پر نکن. برای اینکه یادت نرود چه کرده‌ای…
بوی سوختگی دوباره فضا را پر کرد.

اوس کاظم گفت: چیزی رو گاز دارید؟

جوابی ندادم.
گفتم: دست‌به‌کار شو اوس کاظم. وقتت تنگ است.

و برگشتم توی خانه.

یحیی گوشه‌ای نشسته بود. بغ کرده، پوست کنار ناخن‌هایش را می‌کند.
پنجره‌ها را باز کردم.

– فایده‌ای ندارد. این بوی سوختگی هیچ‌وقت نمی‌رود.

دست‌هایش را نشانم داد. سیاه بود و سوخته.
بلند شد ایستاد.
گفت: رویا، ما را به حال خودمان بگذار. حداقل برای اینکه زمانی عاشقم بودی.
گفتم: این زندگی باید تمام شود. ذهنم طاقت این‌همه درد را ندارد. بیا بنشین کنارم. کاظم کارش را که تمام کرد، می‌رویم. می‌رویم سفر: آفریقا، نپال، اندونزی… اصلاً قطب. شاید آن‌جا برای سوختگی‌هایت خوب باشد.

از پنجره به حیاط نگاه کردم.
اوس کاظم، اولین کلنگ را که به ستون زد، خانه لرزید.

– بیا برقصیم.

اوس کاظم نمی‌دید.
پشت سرش، خاک بلند شده بود.
فقط کلنگ می‌زد.

با هر ضربه، یک‌جای خانه فرو می‌ریخت.
سایه‌ها، یکی‌یکی می‌گریختند.

دستم را دراز کردم.
– بیا… رقص آخر.

بچرخ.

ضربه‌ها موزون شد.
می‌چرخیدم. باد می‌وزید.
با هر ترک دیوار، در غبار آوار، می‌رقصیدم.

سایه‌ها اطراف چاه می‌چرخیدند.
یحیی دوباره آتش گرفته بود و می‌سوخت.
از چاه، صدای ناله می‌آمد.

ونکوور
تابستان ۲۰۲۵

از همین مجموعه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی