
در متن «خستوی دیوانه – مورچه» نوشته فائزه جنیدی، راوی در فضایی پر از تخیل و آشوب ذهنی، گفتوگویی درونی و پراکنده را روایت میکند که در آن با هجوم افکار و کلمات مانند «قطار مورچهها» دستوپنجه نرم میکند. او از دردهای روانی، توهینها و فشارهای اطرافیان سخن میگوید و با زبانی طنزآمیز و گاه تلخ، به موضوعاتی چون بیماری، مصرف قرص و روابط پرتنش اشاره دارد. راوی با استعارههایی مثل مورچهها برای توصیف افکار آزاردهنده و فروپاشی روانی، و اشاره به شخصی به نام «سرطانی» به جای «سلطانی»، جهانی ذهنی آشفته را ترسیم میکند که در آن واقعیت و تخیل در هم میآمیزند و او در دریایی از افکار شناور میشود. میشنوید با صدا و اجرای نویسنده:
بازم وقت بشور و بساب شد. مغزم رو با اسکاچ سابیدم. هی سابیدم …
دیگه رگ و پیاش هم پاک شد.
آخیشسشششش!!… تمیز شد .
دیدی چه سفید شده! آره حالا واسا خستویِ بیچاره!
ایشششش نکبت! تو این قاب شکستهی کوچولو، شکستهتر و بیچارهتری! تو شکستیم بدترکیب!
_ حالا نه که خودت برژیت باردویی؟
_ کی هست؟
_ زیاد نمیدونم. … اوف… باز که افتادن به جونم.. حرفها … حرفها… حرفها …
من که خودم کتکخوردهی روزگار بودم، دلش اومد اونجوری گفت؟!
همینجور میریزه بهجونم…
مثل قطار مورچهها...
اصلاً از مورچهها خوشم نمیاد! خیلی موذیان! نه نیش دارن، نه پَر؛ نه وزوز میکنن حتی. فقط یهو همهجا رو میگیرن. مثل حرفهایی که زد .
مگه من چیکار کرده بودم؟
_ ریخت…، ریخت…، ریخت….
چرا حواست رو جمع نمیکنی خستو؟!
_ به دَرَک که ریخت. این جوری هم نگاهم نکن! این عسل رو مورچه زده اصلا. نمیشه خوردش دیگه ! بذار بریزه…
امشب تمرین ریاضی داریم. بنویس!
او هزارکلمه گفت، اگر هر کلمهای بهطور متوسط ۵ حرف داشتهباشد و هر حرف یک مورچه شود، او چندهزار مورچه به جانم ریختهاست؟
.
.
.
سرطان اومد، برو زیر بالش….
_ به! به!… خانوم شدی! آفرین دختر خوب!قرصهای امشبت رو بخور و بخواب!
_ صورتیِ کوش؟
دکتر گفته حالا که بهتری اون لازم نیست. این آبی و سفیدا رو بخور! نمیخوام! می دونی صورتی دوست دارم.
_ خستو!! میخوای باز بداخلاق بشم؟
فقط بهخاطر دستام میخورمشون.
درد گرفتن بس که بستی!
_ حالا بهخاطر هر چی! من که گفتم تو آدم نمیشی. بخور برم اتاق بعدی….
هی… بیا بیرون! رفت. تونستی از زیر بالش ببینیش؟ حالش رو گرفتم! ابروهاش رو هی تابهتا میکرد. فهمیده اسمش رو گذاشتم سرطانی بهجای سلطانی.
ها… ها… ها…
تازه اینجا رو داشته باش!
دارادادام… اینم قرصایی که قورت ندادم.
گفته بودم بهش صورتی دوست دارم. سرطان ایکبیری!
تو چی میگی؟ هی من رو نگاه نکن! با اون چشمای قشنگت، بیگناه!
حقت نبود خدایی اون حرفها .
ببین مورچهها همهجا رو گرفتن. از در و دیوار بالا میرن.
ببین! حس میکنم دارم از روی زمین بلند میشم.
میبینی؟!
روی دریای مورچهها شناور شدم!
یِ چیزی بگو! من که نمیخواستم بشکنی!
از همین مجموعه:
- از تجربه تا تخیل – مسعود کدخدایی: او در لباس سیاه آمد
- از تجربه تا تخیل – لاله رهبین: گمشده
- از تجربه تا تخیل – میلاد خسروی: مشکلات حرف زدن و نزدن
- از تجربه تا تخیل – پونه بریرانی: چاه
- پادکستهای از تجربه تا تخیل – حسین نوشآذر: دگردیسی
- از تجربه تا تخیل – فائزه جنیدی: «خاطرات یک دیوانه – لوله»
- از تجربه تا تخیل- چهار شعر از سجاد حقیقی