پادکست‌های از تجربه تا تخیل – حسین نوش‌آذر: دگردیسی

این «فراگمنت» (Fragment) را من در سال ۱۳۷۳  نوشته بودم و سال‌ها بعد، وقتی که شروع کردم به پادکست ساختن برای رادیو زمانه، آن را از روی تفنن اجرا کردم. حالا بعد از حدود ۳۰ سال که این داستان و اجرایش را برای بانگ آماده می‌کردم، دیدم مسأله اصلی در این فراگمنت بر سر سالمندی و زوال و انحطاط در جامعه‌ای ست که مرگ را به پدیده‌ای ترسناک و تهی تبدیل کرده. پرسش من چه در آن زمان و چه در این لحظه این بود که  آیا انسان در مواجهه با مرگ، تنها یک «اتاق خالی» از خود به جا می‌گذارد؟

این داستان پیش از این دو بار منتشر شده. یک بار در نشریه ادبی گردون و بار دیگر در مجموعه «نامه‌های یک تمساح به همزادش». داستان را می‌شنوید:

پیرزن ریش داشت. نشسته بود روی صندلی چرخدار از پنجره به درخت‌های کاج نگاه می‌کرد. شعاع نور خورشید مثل سایه‌ی یک هیولای خیالی روی زمین افتاده بود. مریم از کنار پیرزن که گذشت، از جایش هیچ تکان نخورد. از یکی از اتاق‌ها صدای آژیر می‌آمد. اخبار بامدادی، بعدش هم تبلیغ و برنامه‌های شاد: تو را دوست دارم، شما را دوست دارم. مریم هنوز نمی‌دانست که به زودی در یکی از اتاق‌های خانه سالمندان گُلمکان کسی تبدیل به هیولا می‌شود. آسانسور که سر رسید، مریم وارد شد و دکمه‌ی طبقه‌ی پنج را زد.

به دیوار آسانسور تکیه داده بود و به این فکر می‌کرد که چقدر خوب بود اگر آسانسور بی‌توقف می‌رفت تا عرش.آن وقت اگر روزی وامی‌ایستاد، در باز می‌شد و او پا می‌گذاشت روی ابرها و از آنجا به حضرت نگاه می‌کرد و به همه‌ی آن معصومانی که لای ابرها جا خوش کرده بودند. آسانسور در طبقه پنجم خانه سالمندان گلمکان ایستاد.

راهروی طبقه پنجم بوی گند می‌داد و تاریک بود. مریم وارد اتاق پانصد و چهار شد. در اتاق پانصد و چهار خانم احمدی سکونت داشت. خانم محمدی مرده بود. زهره خانم رحمتی هم به رحمت خدا رفته بود. دیگر کی؟ خدا بیامرزد خانم عشرتی را. چقدر زنده دل بود. اتاقش هنوز خالی است. اتاق خیلی‌های دیگر که در این سه سال مرده بودند خالی مانده بود. مریم با خودش فکر کرد مرگ یعنی اتاق‌های خالی و از خودش پرسید کی اتاق خانم احمدی خالی می‌شود. خانم احمدی ترشرو بود و بهانه‌جو و کلافه. اتاقش بوی او را می‌داد: بوی دم و بازدم و بوی زخم رختخواب. مریم پنجره را باز کرد.  از پشت نرده‌های آهنی کلاغ‌ها را دید که از لای درخت‌ها پر می‌کشیدند. آفتاب هم داشت سر می‌زد و خودش را روی حوض خشک خانه سالمندان گلمکان مثل جانماز فرشته‌ها پهن می‌کرد.

مریم پتو را از روی خانم احمدی کنار زد. ملافه آلوده بود به مایعی غلیظ و بی‌رنگ. چهره خانم احمدی منقبض بود. مثل این بود که از چیزی رنج می‌برد. رگ‌های گردنش و دست‌هاش مثل کلافی سردرگم گره خورده بود و با این حال پیرزن مثل شیطان خونسرد بود.  عضلات سستش به هم می‌پیچیدند. هر بند تنش از بند دیگر جدا می‌شد و استخوان‌های قفسه سینه‌اش مثل چوب خشک می‌شکستند. قلب او که از جنس سنگ بود به حالت تهدیدآمیزی می‌تپید.

 مریم به چشم خودش می‌دید که چطور خانم احمدی از پیله‌ی جسم ۸۴ساله‌اش بیرون می‌آید و هیولا می‌شود. آه چه لحظه دردناکی! از آن لحظه‌ها که انسان آرزو می‌کند کاش می‌توانست خدا را باور داشته باشد.

از همین مجموعه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی