ابوالفضل حسینی: منظومه‌ی ساتور

پشت و روی تیغه‌ی ساتور می‌مالد به پیشبند
از زیر ابرو تماشای لاش می‌کند- دِلنگان از چنگک
لشکر مگس با حریر بالهای سبز
مقطع کبود ماهیچه‌ی ران نشانش می‌دهند و بعد
او یک قصاب کامل است
در پیشخوان دکان قصابی
در پیشخوان دکان بزازی
در راسته‌ی بازار ْ سرتاسر
در تمام پیاده روها
در تاکسی‌ها و متروها
قصابی خوشنام و نجییب
که نامش دهان به دهان می‌رود هنگامه‌ی تیز کردن چاقوها
زنان و دخترانْ اسمش از بَرند با تشدید
به بوی چربی لاش‌اش
گربه‌ها دُم راست کرده می‌روند پهلو به پهلو

چند دهه پیش آمد به پایتخت از شهرستان و بُر خورد
گاراژ به گاراژ حمالی کرد دکان به دکان شاگردی
یک روزِ مرداد با شست خیس کرده اسکناس‌های انعامش شمرد
پَرّی از پولش داد و یک هندوانه‌ی جیرفتی خرید
پاهایش در جوی آب نهاد و هندوانه شکافت
تا هُرم درون و ما فیها بشکند
آتش از گلو می‌رفت تا شکم وَ پایین تر
و سر ریز می‌کرد در کف پاها که لای جلبک‌های کف جو بود
ناگاه از آتش مرداد و دسته‌ی چاقو مددی رسید:
هی خالو! گوسپند قربانی حاجی بلدی بکشی؟
پا در کفش کرد و شد قصاب
کم کم رگ‌ها شناخت پی‌ها شناخت حتا عصب را فهمید
خوب بازی می‌داد تیغه را لای پوست و گوشت
و از رنگ خونْ بو می‌برد طعم لاش چیست
بعدتر به درک طبقاتی رسید و رعایت می‌کرد
غبغب‌ها و شکم‌ها و چادر‌ها و زنبیل‌ها را

ضربه‌ی ساتورْ صبح‌ها قوی تر بود با یک صدای هوووم
که نفیر می‌زد از پرّه‌های گشاد بینی
دو سه تا که آش و لاش می‌کرد و
لاش ور لاش می‌انداخت بر پیشخوان
می‌نشست و چای می‌خورد در نعلبکی
و حبه‌ی قند با زبان می‌سایید به کامش،
قصاب کامل شهری.
گوشت را لای روزنامه می‌داد دست مشتری
چند یخچال و ویترین و تشکیلات داشت
و یک دو دست کارد و چند ساتور
که ضرورت نبود
مگر «ساتور نُه مرگ»

حکایت ساتور نُه مرگ:

گلوگاه نبرد بابک بود خرّمدین
بیست و دوسال در حلق خلیفه جنگ آورد بابک
تا گرفت و دادش به دست سلاخ
دژخیم خندید بی نقاب و آویخته می‌دید لاش‌اش را
بوی خون دویده بود در عصب بویایی
و عصب‌ها خبر داده بودند به عصب‌ها وُ او مست
انگشت‌ها بازی می‌داد بر دسته و تیغه می‌مالید بر رانش
گرد بابک چرخید و چرخید و چرخید سلاخ
ساتور بالا برد و به انگشتان دست پرداخت
عقیق خونالود بابک برداشت و به انگشت کرد و مکید
پس به انگشتان پا پرداخت
مچ را زد سلاخ پا را تا کعب انداخت
زد تا آرنج زد تا زانو
گوش‌ها نواخت با ساتور و بینی برداشت به یک ضربت
خون فش فش می‌پاشید و خلیفه دسته‌ی سریر محکم تر چسبید
بابک آرنج در خون زد و به تَهرو مالید
تا خرّم کند زردی رو را با سرخ
دست‌ها محکم تر شد بر سریر و خلیفه فروتر می‌رفت در جایش
قصه‌ی بابک اندام به اندام پرداخته می‌شد
قصه‌ی ساتور دربار به دربار می‌رفت
به ملاقات حلاج می‌رفت و ابن مقفّع ساتور
احوال گرگین خان گرجی می‌گرفت و معین الدین پروانه و مجدالملک
می‌رفت و می‌آمد ساتور
دَم‌اش تیز و صیقل می‌شد
خلیفه‌ها بدرقه می‌شدند و شاهان آمدند و می‌رفتند
و دربار به دربار می‌رفت گنج گرانِ خونریز
شمس الدین پاشا پاره می‌کرد و زنِ بدنام سپاهان ساتور
علیشاه افشار و رستم بیگ و پهلوان اسد
یوسف خوارزم و مرد عثمانی درید و خدمت‌ها کرد ساتور
با پا نه! که با دسته می‌جهید و می‌جَکید و می‌رسید به معرکه
کله‌ی شوریده گان را تراز می‌کرد بر کُنده گاه
چروک از گردن‌ها می‌گشود و نوازش می‌کرد جاگَه را
لبش تیز می‌کرد به دندان ْ ساتور
پیشبند چرمی می‌بست بر بالای رشید سلاخ
بالا می‌رفت و خوش رقصی ساتور
پایین می‌پرید و بَد فرو ساتور
می‌گذشت از میان مهره‌های گردن و غضروف می‌ترکاند
و شاه فروتر می‌رفت در تخت

در پیداییِ ساتور «نُه مرگ»:


آهنش از کان سنگان بر پشت چاروا
رفت به کوره‌ی آهنگری در بلاد بلخ
سنگ‌ها می‌گداخت در کوره‌ای دو دَم
عضلات آهنگر گره در گره بود هنگام تافتن و نواختن
هنگامه‌ی پتک بود و سندان
هنگامه‌ی رقص رشته‌ی ماهیچه‌ها
و کوفتن بر سرخِ لای انبر که آبدیده می‌شد نوبت به نوبت
تا برود به دیدار سرخیِ خون مغضوبان
نُه ماه و نه روز و نه ساعت کوبید بر آهن
نُه بار مرد و زنده شد
و نُه جان در تیغه‌ی فولاد ساتور کرد
تا تاب نُه مرگ بکشد در دست سلاخ

آدمِ نبی فرو نشست بر لاخِ سراندیب با شاخ سبزی در دست
شاخه بر زمین انداخت و به نم اشک حوا آبش داد
برکشید و تناور شد درخت
نه هزار مرغ در شاخسارش نوحه گری کردند
وزغ در پای درخت نهصد سال ورد مکرر خاند تا خشکید
فرمان رسیده بود که ساتور دسته شود از درخت سراندیب
هیزم کش چوب گره در گره را به پای نجار انداخت و قاطر هی کرد
فولاد آبدیده دسته شد و
آنک ساتور نُه مرگ

بازگشت به حدیث قصاب:

دژخیم نیستم سلاخ نیستم حتا قصاب نبودم از اول
زارع زاده‌ای در دهات بدخشان بوده‌ام یتیم
در آبسالانْ خوشه چینی می‌کردم در کشمان گندم خان
و در خشکسالْ دانه‌ی جو از میان سرگینِ مال‌ها می‌جُستم
در پیش چشم مادر ْ قطارْ گرسنه بودیم نُه تن
در کوچه باغ‌ها درخت انجیر و توت چاشتگاه ما بود
لانه‌ی زنبور بشور می‌کردیم و می‌دویدیم در پیش ابرِ لشکرشان
از بام حوض انبارها فرو می‌جستیم و غوطه می‌خوردیم تابستان

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی