سورنا دانایی: خوانش انتقادی «انقلاب مینا»؛ ایدئولوژی، جنسیت و تبعید

رمان «انقلاب مینا» نوشتهٔ مهرنوش مزارعی، با روایتی چندلایه و رویکردی خودزندگی‌نامه ای، سرگذشت «مینا شعبانی» را از جوانی در ایران تا مهاجرت اجباری به آمریکا پی می‌گیرد. این مقاله با رویکرد تحلیل گفتمان انتقادی (Critical Discourse Analysis یا CDA)، نشان می‌دهد که چگونه گفتمان‌های سیاسی (چپگرایی افراطی، انقلاب ۵۷)، جنسیتی (مبارزه با مردسالاری) و اجتماعی (مهاجرت) بر سرنوشت مینا تأثیر می‌گذارند. رمان با تمرکز بر تقابل «مدرنیته» و «سنت»، هم‌زمان هم تاریخ معاصر ایران را بازمی‌گوید و هم بحران هویت زنی را روایت می‌کند که میان آرمان‌خواهی و واقعیت‌های زندگی در تبعید گیر افتاده است.
مقاله همچنین به بررسی آسیب‌های سه‌گانهٔ سیاسی (شکست ایدئولوژی چپ)، جنسیتی (تجربهٔ خشونت و محدودیت‌های زنانه) و دیاسپورا (رنج مهاجرت و تبعیض نژادی) می‌پردازد. با تحلیل رفتار شخصیت‌ها (مانند «رفیق محسن» یا «حمید»)، نشان داده می‌شود که چگونه رمان انقلاب مینا هم روایتی فردی است و هم تصویری از نسلی که در کشاکش آرمان‌ها و واقعیت‌های پس از انقلاب، هویت خود را بازمی‌یابد یا از دست می‌دهد. این خوانش انتقادی، رمان مزارعی را به متنی کلیدی برای درک پیچیدگی‌های ادبیات مهاجرت و فمینیسم ایرانی تبدیل می‌کند.

واقع این است که خوانش رمان «انقلاب مینا» ساده و آسان نیست، زیرا مانند منشوری بلورین است که از هر سطح به آن نگاه کنی، رنگین‌کمانی از طیف‌های گوناگون فکری، عقیدتی، اجتماعی و سیاسی می‌بینی که هر یک به خودی خود، تحلیلی جداگانه می‌طلبد. این رمان به اعتبار ساختار داستانی، گونه‌ای خود-زندگینامه‌نویسی است که به صورت یادداشت‌های روزانه و خاطره‌نگارانه نوشته شده و جالب این‌که آغاز رمان، تاریخ ۱۰ سپتامبر ۲۰۰۱ و پایانش تاریخ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ دارد و این، یعنی که آغاز و انجام این رمان ۲۵۰ صفحه‌ای به اعتبار «زمانِ کمّی» یا «زمان تقویمی» (quantitative tense) به قول «هنری برگسون» (H. Bergson ) تنها در فاصله‌ی یک روز رخ می‌دهد؛ یعنی زمانی که «مینا» شخصیت اصلی داستان از فرودگاه بین‌المللی «مهرآباد» در «تهران» به مقصد «نیویورک» پرواز دارد تا هنگامی که یک روز بعد می‌خواهد دخترش «شیرین» را در برجی به نام «مرکز تجارت جهانی» ببیند. اما آنچه به اعتبار «پلات» (Plot) داستان، یعنی ترتیب و توالی رخدادها در گذر زمان، اتفاق می‌افتد، بیست‌و‌دو سال فاصله‌ی زمانی است میان نخستین کنشگری‌های سیاسی «مینا» و دل‌نهادن به یک سازمان چریکی و سیاسی در سال‌های آغازین دخترانگی (تین‌ایجری) تا هنگامی که دختری بیست‌ویک‌ساله در «نیویورک» دارد. این‌گونه آغاز و پایان رمان، خواننده را بی‌اختیار به یاد داستان کوتاه «دوبلینی‌ها» (Dubliners) نوشته‌ی «جیمز جویس» (J. Joyce) می‌اندازد که به ظاهر آغاز و انجام داستان در مدتی کمتر از یک روز (دقیقاً هجده ساعت) به طول می‌انجامد؛ در حالی که ترتیب و توالی رخدادها، یک مقطع طولانی زمانی را در پایتخت «ایرلند» در برمی‌گیرد؛ یعنی هجده ساعت از روز ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ از یک روز صبح تا ساعاتی پس از نیمه‌شب صبح روز بعد، اما درواقع، تاریخی طولانی را در حیات فردی و اجتماعی شخصیت اصلی داستان نشان می‌دهد.

با این همه، اگر از ساختار یادداشت‌های روزانه‌ی راوی بگذریم، رمان خوانشی فمینیستی از یک راوی زن به نام «مینا شعبانی» است که همه‌چیز و کس را با دیدی زن‌محورانه می‌بیند؛ چه به اعتبار «جنس» (Sex) و چه به اعتبار «جنسیت» (Gender) به عنوان «مهندس صنایع» و دختری که نقشی اجتماعی ایفا می‌کند و در همان حال، سخت به فعالیت سیاسی می‌پردازد. خواننده از همان آغاز رمان با راوی‌ای آشنا می‌شود که گذشته‌هایش را از دوره‌ی دبستان تا گذراندن دوره‌ی فوق‌لیسانس و تعطیلی «دانشگاه تهران» پس از به‌اصطلاح «انقلاب فرهنگی» و اشغال «سفارت آمریکا در تهران» با جزئیاتی گاه مینیاتوری نقل می‌کند که در این حال، «زمان تقویمی» و عمر «مینا» به ۴۹ سال می‌رسد (راوی در سال ۱۳۳۱ [۱۹۵۲] در «برازجان» متولد شده و در سال ۲۰۰۱ میلادی در «نیویورک» است) که یک دوره‌ی پنجاه‌ساله‌ی «تاریخ اجتماعی-سیاسی ایران» را در برمی‌گیرد و رمان را تا سطح یک «رمان تاریخی» فرامی‌برد. افزون بر این، راوی در نقش یک داور تاریخی نیز ظاهر می‌شود و می‌کوشد به عنوان یک زن، یک کارشناس ارشد «مهندسی صنایع» و یک کنشگر و عضو فعال سازمان «چریک‌های فدایی خلق» درباره‌ی تجربه‌ی زیسته‌اش نظر بدهد و چندوچون و کارنامه‌ی سازمان سیاسی وابسته به آن را مورد خرده‌گیری و داوری قرار دهد. من رویکرد «تحلیل گفتمان انتقادی» (Critical discourse analysis) را به این دلیل برای خوانش رمان برگزیده‌ام که هم خوانشی فمینیستی باشد، هم تحلیلی سیاسی و تاریخی و در همان حال، خوانشی در ادبیات مهاجرت و بهتر بگویم «دیاسپورا» (Diaspora)، یعنی کنده‌شدن از ریشه و زادبوم راوی به دلیل بیم از دستگیری و اعدام و آنچه سپس بر یک مهاجر بی‌گذرنامه‌ی رسمی می‌گذرد که با پاسپورتی جعلی به «آمریکا» پناهنده شده است.

اما «تحلیل گفتمان انتقادی» چیست؟ «پیتر وردانک» (P. Verdonk)، استاد ممتاز سبک‌شناسی در «دانشگاه آمستردام»، در کتاب خود با عنوان «سبک‌شناسی» (Stylistics) در مبحث «تحلیل گفتمان انتقادی» می‌کوشد برخی از عناوین روزنامه‌های معروف «بریتانیا» را به عنوان نمودهایی از «گفتمان» مطرح کند و نشان دهد که مثلاً روزنامه‌هایی مانند The Sun (۳۱ ژوئیه ۲۰۰۱) یا The Mirror (۳۱ ژوئیه ۲۰۰۱) با گزینش عناوین و متون خاص و دلالتگری، چگونه می‌کوشند گفتمان‌ها را سیاسی یا تبلیغی-تهییجی سازند و نظامی از ارزش‌ها و باورهای معین و گاه کاذبی را به خوانندگان خود تلقین کنند. به همین روند سیاسی‌کردن متون، اصطلاحاً «تحلیل گفتمان انتقادی» می‌گویند.

     “صفت انتقادی” در این تعبیرات، تلویحاً  این نکته را آشکار می‌کند که کاربردهای قراردادی زبان، تا چه اندازه می‌تواند وضعیتی ایده‌ئولوژیک ایجاد کنند؛ وضعیتی که اغلب مردم از آن، آگاه نیستند و به‌آسانی تحت تأثیر قرار می‌گیرند. خواننده‌گان این روزنامه‌ها به دلیل تحمیل و القای مداوم هنجارهای مسلط از نوع نظام‌های ارزشی و باورهایی که از رهگذر گفتمان‌های مربوط به نهادهای قدرتمند سیاسی، اجتماعی و فرهنگی یا به وسیله‌ی دولت، قانون، آموزش و پرورش، مطبوعات و تبلیغات گسترده انتشار می‌یابد، عقل خود را می‌بازند . . . شیوه‌های تلقین به مردم به‌گونه‌ای انجام می‌شود که آنان، وضعیت‌های ایده‌ئولوژیک موجود را به عنوان وضعیتی عادی و معمولی می‌پذیرند.

     “مثلاً بد نیست به برخی عناوین در روزنامه‌ی  The Sun نگاه کنیم که چه‌گونه برای تبلیغ و آوازه‌گری زنان آرایش‍گر و بازارگرمی آرایشگاه‌های معینی، از چه اوصافی برای زنان آرایش‌گر، استفاده می‌کنند. این روزنامه از زنی آرایش‌گر به نام “وِلش” یاد می‌کند که “بلوند و تحریک‌کننده” است و از “هِلِن” نامی اسم می‌برد که “بلوند و شوخ و شنگ” است و از زنی دیگر بنام “داون” که “دارای پستان‌هایی برجسته” و “دلربا” است. طبیعی است که برخی از خواننده‌گانی که از این گونه گفتمان‌ها آگاهی دقیق و کاملی ندارند، احتمال دارد به آسانی زیر تأثیر قرار گیرند. این گونه اوصاف، اوصافی است که هیچ مردی، دارای آن‌ها نیست” (وِردانک، ۲۰۱۰، ۷۵-۷۴).

     “وردانک” هشدار می‌دهد آنان که از زوایای پنهان‌تر “تحلیل گفتمان انتقادی” آگاه نباشند، به ظرف‌هایی خالی شباهت دارند که آماده‌گی لازم برای پُر شدن از سُموم این آوازه‌گری ها را دارند و به عمله و اکره‌ی این کارگزاران فعال تبدیل می‌شوند” (۷۷). در نمونه‌ای که ذکر شد، نه تنها واژه‌گانی گزینش شده، برانگیزنده، اغواگرانه و سرشار از کام‌خواهی برای اوصاف چنان زنانی آمده است و “جلب مشتری” می‌کند، بلکه از زن، به عنوان “ابزار”ی جهت کسب لذت یاد شده است. زنانی که در این روزنامه در وصف جاذبه‌های زنانه‌یشان دادِ سخن ادا شده است، با جاذبه‌های “جنسی” خود شناخته می‌شوند، نه با “نقش اجتماعی” آنان. در این اوصاف، حتی به مهارت‌های آرایشگری آنان و پیشینه‌ی کارشان هم اشاره‌ای نمی‌شود. آشکار است که این روزنامه‌ی معروف، جهت‌گیری ایده‌ئولوژیک خاصی دارد و در خواننده‌گان کور و بی بصیرت خود، انتظاراتی خاص می‌آفریند. اوصاف و نعوت این زنان به گونه ای است که تنها، مردان را خوش می‌افتد و حاضرند به هوای دیدن چنین آرایشگرانی، به آن‌جا روند. پس، تردیدی نیست که این اندازه آوازه‌گری، به قصد جلب گروه‌هایی خاص در جامعه مطرح می‌شود. اما “تحلیل گفتمان انتقادی” تنها یک اصطلاح سبک‌شناختی نیست؛ بلکه رویکردی در “نقد و نظریه‌ی ادبی” است که به کار تحلیل ایده‌ئولوژیک یا عقیدتی متن می‌آید و می‌تواند مبحثی در “تأویل متن” یا “هرمنوتیک” (Hermeneutics) نیز مطرح شود. به این دلیل، هنوز هم دوست دارم در باره‌ی آن، بیش‌تر بنویسم.

     دکتر “مک‌گره‌گور” (McGregor) در مقاله‌ی “تحلیل گفتمان انتقادی” نیز می‌نویسد:

   “این نظریه، مبحثی در معناشناسی متن است و ابزارهایی برای اهل فن فراهم می‌آورد تا معنا یا معناهای پیام‌هایی را که دریافت می‌کنیم، یا برای دیگران می‌فرستیم، یا معنی پوشیده‌تر واژه‌گانی را دریابیم که دیگران می‌گویند یا می‌نویسند. هدف “تحلیل گفتمان انتقادی” راه‌یابی به آن سوی معانی گفتار و نوشتار است که ظاهری سطحی اما باطنی ژرف دارند. این نظریه می‌تواند به ما بصیرتی بدهد که به یاری آن بتوانیم از مقولاتی مانند برابری، عدالت، آزادی، صلح، یا بهبود وضع خانواده و جامعه – که در متون ادبی مطرح می شوند – درکی عمیق‌تر داشته باشیم. این نظریه مانند علم “منطق” به خواننده کمک می‌کند که بی‌درنگ زیر تأثیر آنچه می‌خواند، قرار نگیرد و به آن، دل ننهد” (مک‌گرِگور، ۲۰۰۳).

این نظریه مانند «فن مباحثه و جدل» و «فن مامایی» در منطق «سقراط» (Socrates) به خواننده کمک می‌کند تا از خطا در اندیشه و معانی برآمده از دل متن یا هر گفتمانی، مصون بماند و به سویه‌های دیگر معنایی متن هدایت شود که از ظاهر متن برنمی‌آید. «تحلیل گفتمان انتقادی» به این معنی، گونه‌ای جلیقه‌ی ضدگلوله است که ذهن خواننده‌ی متن یا شنونده‌ی سخن را از آسیب ترکش آوازه‌گری و ایدئولوژی چیره بر متن یا هر گونه گفتمان شفاهی مصون نگه می‌دارد.

    روند رخدادهای رمان و به‌ویژه برخی از شخصیت‌های اصلی رمان، بر محور کنش‌گران و اعضای یک سازمان چریکی چپ‌گرا می‌گردد که برای توجیه رفتارهای سیاسی خود، دلیل‌تراشی‌هایی ایده‌ئولوژیک دارند که پس از گذشت نزدیک به نیم قرن از آن، هنوز هم در خورِ بازبینی و ژرف‌کاوی است. بازتاب این نگرش‌های یک‌سویه و خطا در ادبیات داستانی، فرصتی مناسب برای بازنگری به این ایده‌ئولوژی‌های تباه و شکست‌خورده برای منتقد ادبی فراهم می‌آورد تا با گذشت نیم قرن از پیدایش آن در تاریخ و اندیشه‌ی سیاسی و نقد و بازبینی آن، بر کنار از آلایش غرض‌ورزی و پیش‌داوری، به درست و نادرستِ این گونه نگاه چریکی و نه حتی مارکسیستی، پرداخت.

یکی از نمودهای بلوغ فرهنگی و «مدرنیته» (Modernity) در جامعه‌ی ایران در پی روند پیشرفت سرمایه‌داری و صنعتی «مدرنیزاسیون» (Modernization) در دهه‌ی چهلِ سده‌ی پیش، درک «هویت فردی» شهروندان و کوشش برای زیستن به سبک فردی و «حق انتخاب» در حیات اجتماعی بود که خانواده‌های سنتی یک نسل از آن عقب‌تر می‌بودند. رشد جمعیت شهرنشین، پیشرفت‌های شتابان در پهنه‌های آموزشی، دانشگاهی و فرهنگی و آشنایی با دستاورهای تمدن غربی، افق انتظارات شهروندان و از جمله زنان را بالاتر می‌برد. درواقع، آنچه جامعه‌ی شهری و شهروندان در این دهه و دهه‌های پس از آن در پیِ آن بودند، نه مبارزه با «سرمایه‌داری» بلکه پیکار با «سنت» و مرده‌ریگ فرهنگ ایستا و مومیایی‌شده‌ی ما بود. اگر به چندوچون رفتارهای اجتماعی «مینا شعبانی» یا شخصیت نخست رمان دقت کنیم، به نیکی درمی‌یابیم که آنچه این دختر سخت‌کوش و فرزانه در پیِ آن است، مبارزه بر ضد ساختار اقتصادی-اجتماعی یا سیاسی نیست؛ بلکه کوشش برای دستیابی به آزادی فردی و اجتماعی در خانواده‌ای سنتی و پدرسالار است. در بستر چنین وضعیتی اجتماعی و فرهنگی است که نسل جوان و «مدرن» دهه‌ی چهل دیگر نمی‌خواهد مانند گذشته بر او نظارت و حکومت شود و در همان حال، نسل و خانواده‌ی سنتی و محافظه‌کار گذشته هم دیگر نمی‌تواند مانند پیش بر سرنوشت و شیوه‌ی زندگی فرزندان خود نظارت کند.

سازمان چریک‌ها و ایدئولوژی شکست‌خورده: نقد گفتمان چپ در انقلاب مینا

متن تصحیح‌شده با حفظ کلمات و ساختار جملات و اعمال اصلاحات رسم‌الخط و نگارشی به شرح زیر است:

«مدرنیته» به عنوان یک پروژه‌ی اجتماعی به‌ویژه در غرب در دویست سال پیش و پنجاه سال پس از استقرار نخستین «دولت ملّی» در سال ۱۳۰۴ و روی کار آمدن «رضا شاه پهلوی» در ایران آهسته و با کندی، جای و جایگاه خود را یافته بود. با این همه، نباید از یاد برد که روند «مدرنیزاسیون» شتابی به مراتب بیش از حرکت کند و خرگوشانه‌ی «مدرنیته» داشت. وقتی از «امانوئل کانت» (Kant) می‌پرسیدند که «مدرنیته چیست؟» پاسخ می‌داد، عصری که دوران قیمومیت خانواده، جامعه و حاکمیت سیاسی بر شهروند جامعه‌ی نو به سر رسیده و شهروند در گزینش سبک زندگی و اداره‌ی امور فردی خود آزاد است و هیچ فرد یا نهادی اجتماعی حق ندارد در آنچه به سرنوشت «شهروند» و نه «رعیت» سابق مربوط می‌شود، دخالت کند. شوربختانه در کشور ستم‌دیده‌ی ما، «توسعه‌ی سیاسی» و برخورداری از ارزش‌های «جامعه‌ی باز» یعنی شرکت شهروندان و نقش و سهم آنان در تعیین سرنوشت اجتماعی و سیاسی بسیار بسیار ناچیز بوده؛ به گونه‌ای که نام بردن از چند دوره یا مقطع زمانی – که ما از نعمت انتخابات آزاد نمایندگان «مجلس شورای ملّی» یا «مجلس سنا» و آنچه زیر نظر «وزارت کشور» در انتخابات از «کدخدا» گرفته تا «بخش‌دار» و «فرمان‌دار» و «استاندار» و «وزیر» محروم بوده‌ایم. نبودِ فضای آزاد و باز سیاسی، راه را بر نهادینه شدن «تحزب» یعنی پیدایش احزاب، سندیکاها، اصناف، سازمان‌ها و نهادهای غیردولتی و «جامعه‌ی مدنی» محروم می‌ساخت و به همین دلیل، مردم از دستاوردهای آنچه به آن «دموکراسی» می‌گویند، محروم ماندند و رشد سیاسی نیافتند و چنان‌که خواهیم گفت در مقطع انقلاب ۱۳۵۷ همگان، گول، گیج و حیرت‌زده افتادند و از ایفای نقشی سازنده، سرنوشت‌ساز و عقلانی بازماندند. «شاه» خودکامه به نمایندگی از طرف مردم «حزب مردم» (اردیبهشت ۱۳۳۶ به رهبری غلام‌خانه‌زاد «اسدالله علم») و «حزب ایران نوین» (آذر ۱۳۴۲ به رهبری «حسن‌علی منصور») و «حزب رستاخیز ملت ایران» (اسفند ۱۳۵۳ به رهبری «امیرعباس هویدا») می‌ساخت و خود آن‌ها را منحل می‌کرد. همین خودکامه‌ی سودازده‌ی خودبزرگ‌بین، به خود اجازه می‌داد بگوید یا در «حزب ایران نوین» نام‌نویسی می‌کنید، یا باید به زندان بروید، یا به «شوروی» مهاجرت کنید؛ انگار «کشور شوروی» از «ممالک محروسه» و «ملک طلق» یا «حیاط خلوت» یا «مستعمره»ی ایران است که ناراضیان سیاسی را به آن دیار شوم استبدادزده تبعید کند. شاه خودشیفته‌ای که به یاری آمریکا و انگلستان و با کودتا بر ضد دولت ملی دکتر «مصدق» به تاج و تخت می‌رسد، نباید بر سر افزایش بهای نفت به گونه‌ای با اربابان پیشین خود درافتد تا آنجا که در «گوادولوپ» برای سرنگونی او هم‌داستان شوند و خود رژیمی «طالبانی» را بر سر کار آورند که نه از تاک نشان گذارد، نه از تاک‌نشان. سرنوشت تراژیک چنین خودکامه‌ای که برای مشارکت سیاسی مردم و به‌ویژه نخبگان سیاسی آنان («دکتر شاپور بختیار»، «دکتر غلام‌حسین صدیقی» و «دکتر اللهیار صالح») در «قدرت» پشیزی قائل نبود، سرانجامِ همان «پادشاه گردن‌فرازی» است که با چشم گریان از زادبوم خود به غربت افتاد و به تعبیر زیبای «سعدی» خودمان «به هر در که شد، هیچ عزت نیافت».

   زمزمه‌ی مخالفت “مینا”ی “مدرن” با پدر و مادر “سنّتی” هنگامی بالا می‌گیرد که می‌خواهد بر خلاف نظر آنان برای شرکت در کنکور سراسری به “تهران” و “دانشگاه تهران” برود و رأی پدر و مادر بر این که نخست، به “دانش‌سرای تربیت معلم” در “بوشهر” برود که تنها دو ساعت با “برازجان” فاصله دارد اما سرانجام رضایت می‌دهند که دخترشان می‌تواند در “دانشگاه پهلوی” پرستاری یا مامایی بخواند و طبق “سنت” رایج با یکی از خویشان نزدیک مانند پسردایی‌اش هم ازدواج کند زیرا “تهران” شهری “فاسد” است و هردو بر آینده‌ی او بیمناکَند:

  “مینا قصد نداشت تسلیم شود: اگر نذارین برم تهرون، آن‌قدر غذا نمی‌خورم تا بمیرم، یا از خونه فرار می‌کنم. . .

-خفه شو! یعنی چه که غذا نمی‌خوری؟ می‌خوای فرار کنی؟ برو دهنت رو آب بکش و گرنه، همچین می‌زنم توی دهنت که دندونات بریزن بیرون. این فکرها رو همین کتاب‌ها و مجله‌های آشغال تو کلّه‌ش فروکرده‌ن. دیگه اجازه نداری مجله و کتاب بیاری تو خونه. کدام پدر قرمساقی دخترش رو تک و تنها می‌فرسته اون ورِ دنیا؟” (مزارعی، ۲۰۲۲، ۵۵)

خط سیر مطالعاتی «مینا» به گونه‌ای است که از روی آثاری که مطالعه کرده، می‌توان روند رفتارهای اجتماعی او را در آینده پیش‌بینی کرد. خود می‌گوید یکی از آن‌ها «لبه‌ی تیغ» (The Razor’s Edge) نوشته‌ی «سامرست موآم» (S. Maugham) بوده است:

    “کتاب، نظر مینا را گرفته بود. چه سفر شگفت ‌انگیزی! “لاری” شخصیت اصلی کتاب، خانواده‌ی ثروتمندش را رها کرده بود و در جست و جوی یک زندگانی به‌کلّی متفاوت، راهیِ سفر هند شده بود” (۳۹).

   نقل این نکته در رمان نویسنده‌ی انگلیسی، در اصطلاح “پیش‌آگهی” (Foreshadowing) نامیده می‌شد و ارزش و کاربرد آن در “پلات” داستان “مزارعی” این است که نه تنها خواننده را هوشیار نگاه می‌دارد تا علت نقل مسافرت شخصیت را به کشوری دوردست دریابد، بلکه به قول “کادِن” (Cuddon) “یگانه‌گی و انسجام ساختاری و مضمونی داستان را نیز فراهم می‌آورد” (کادن، ۱۹۹۹، ۳۲۶). چه بسا مطالعه‌ی این رمان سبب می‌شود “مینا” نیز مانند “لاری دارِل” (Larry Darrell) از گوشه‌ی عافیت و زنده‌گی در “شیکاگو” به “هند” سفر کند و مسیر حیاتش مانند “بودا” (شاه‌زاده “سیدارتا”) دگرگون شود. سفر “مینا” نیز از “برازجان” به “تهران” و در نهایت از “ایران” به “آمریکا” نیز سرنوشتی برایش رقم می‌زند که ناگزیر می‌شود از بیم جان و در آستانه‌ی اشغال “سفارت آمریکا در “تهران” به “نیویورک” بگریزد و برای دیدار دخترش “شیرین” به همان برجی در “مرکز تجارت جهانی” برود که قرار است به آسیب عملیات تخریبی “القاعده”ای‌ها در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و مرگ سه هزار تن بینجامد و تنها داشته و امیدش را از دست بدهد (۲۴۳).

  عنصر “مقاومت” در برابر هر نیروی سرکوب و محدود‌کننده‌ی “فردیّت” یکی از سازه‌های “تحلیل گفتمان انتقادی” است. مخالفت پدر و مادر و با خواندن مجله و کتاب و ممانعت از رفتن به “دانشگاه تهران” یعنی پرواز به پهنه‌ای گسترده برای فعالیت اجتماعی و روشنفکری، شکستن آگاهانه‌ی همان “تابو”هایی است که نظام‌های اقتدارگرا و خودکامه هم آن را دنبال می‌کنند. وقتی نظریه‌شناسان و فلاسفه‌ای چون “فوکو” (Foucault) از “گفتمان انتقادی” سخن می‌گویند، منظورشان دقیقاً اشاره به ضرورت افشای “نظام سُلطه” و ارتقای توان ایستاده‌گی شهروندان در قبال هر گونه نیروی محدودکننده‌ی آزادی است:

   “هدف کارشناسان از تحلیل گفتمان انتقادی، پرده برداشتن از چنین مواردی و حمایت از قربانیان ستم اجتماعی و تشجیع آنان به مقاومت و تغییر شؤون زنده‌گی است” (فوکو، ۲۰۰۲).

  1. آسیب سیاسی: آغاز رغبت و تشنه‌گی سیراب‌ناپذیر “مینا” به عنصر “روشن‌فکری” و کشش و شوق او برای دیدن نمایش‌نامه‌ی “آموزگاران” نوشته‌ی “محسن یلفانی” و به کارگردانی “سعید سلطان‌پور” در آذر ۱۳۵۰ است که به توقیف هر دو می‌انجامد و “مینا” از دیدن آن محروم می‌شود:

   “یک ساعت پیش، ساواک همه‌ی برگزارکننده‌ها را رو دستگیر کرد. . . فقط کارگردان نمایشنامه سلطان‌پور و نویسنده‌ی آن محسن یلفانی را. واینَستین ! هنوز اینجا هستن. دارن بچه‌ها رو شناسایی می‌کنن. دو تاشون را دیدم که یه گوشه توی ماشین نشسته بودن” (۵۸).

    با این همه آنچه بیش از شور و شوق به دیدن نمایش‌نامه برای “مینا” اهمیت می‌یابد، آشنایی با “پرویز” و “زری” است. “پرویز” فارغ‌التحصیل “دانشکده‌ی فنی مهندسی” و “زری” دانشجوی سال سوم “دانشکده‌ی اقتصاد” بود. “پرویز” بعد از فراغت از تحصیل در یکی از محلات فقیرنشین جنوب، کارگاه ریخته‌گری باز کرده بود (۵۹). این آشنایی “مینا” را – که اصلاً به کنش سیاسی علاقه‌ای نداشت – به فعالیت سیاسی برانگیخت که هر دو تن، از اعضای فعال “سازمان چریک‌های فدایی خلق” بودند و “مینا” هم با شرکت در ساختن کوکتل مولوتوف برای اعضا یا هواداران این سازمان و “سازمان مجدین خلق ایران” عملاً ناخواسته به کنش سیاسی کشیده می‌شود:

    “روغن سوخته را از اصغر‌آقا گرفت و برگشت پیش گروه. روغن را تحویل فرهاد داد که نیمی از چهره‌اش را با پارچه‌ای پوشانده بود. . . مینا خیلی زود ساختن کوکتل‌ها را یاد گرفت. . . یکی از کوکتل‌ها به یک نفربر نظامی اصابت کرد و با صدایی ترسناک منفجر شد” (۹۳).

    وقتی حکومت خودکامه حتی از اجرای یک نمایش‌نامه – که رفتاری فرهنگی است – پیش‌گیری می‌کند، ناخواسته تولیدکننده‌گان و مصرف‌کننده‌گان فرآورده‌های فرهنگی را به کنش سیاسی و گاه رادیکال برمی‌انگیزد. توقیف نمایش ‌نامه‌نویس و کارگردانان محبوب دانش‌جویان آن هم در انظار همه‌گان، آتش خشم را در آنان دوچندان می‌کند و جوانان شیفته‌ی آزادی را از حالت انفعال و غیرسیاسی بودن بیرون آورده، بدبختانه به سوی جریان‌های سیاسی افراطی، رادیکال و نبرد مسلحانه می‌رانَد. به این ترتیب، نظام سرکوب‌گر، خود صلیب مرگ خویش را بر دوش می‌کشد و کیان سلطنت پوشالی را هم به باد می‌دهد. رسانه‌های گروهی مانند روزنامه و مجله، رادیو و تله‌ویزیون در کشور استبدادزده، به طرح مسائل مبرم اجتماعی – سیاسی نمی‌پردازند و از آن‌ها برای افشای سیماهای ارتجاعی و کهنه‌اندیش بهره‌جویی نمی‌کند. رسانه‌ها جایگاه تلاقی اندیشه‌ها و دیدگاه‌های گوناگون پیشرو و واپسگرا نیست. پدیده‌ای به نام “اندیشه‌ی انتقادی” و تضارب آرا و عقاید وجود ندارد. ناگزیر، جامعه‌ی روشنفکری از آنچه در زیرپوست جامعه می‌گذرد – و باید پیش از آن که دیر شود، آگاه باشد – غافل می‌ماند و در یک وضعیت غیر‌قابل پیش‌بینی مانند روند شتاب‌زده‌ی انقلاب به رهبری جریان‌های افراطی چپ و سنتی، بی‌دفاع باقی می‌ماند. ستیز میان “مدرنیته” و “سنّت” در سطح جامعه به گونه‌ای کارشناسی مورد بحث و فحص قرار نمی‌گیرد و میان “مدرنیزاسیون” یا برنامه‌ریزی رشد شتابان اقتصادی – صنعتی و “مدرنیته” یعنی لزوم تربیت ذهنی و آرام شهروندان به‌ویژه در شهرهای بزرگ با سلاح “اندیشه‌ی انتقادی” هیچ گونه پیوندی پویا برقرار نمی‌شود. در نتیجه کسی چون “مینا” در آستانه‌ی انقلاب، گول، گیج و حیران باقی می‌مانَد و از درک آنچه ناگهان رخ داده، بازمی‌ماند و پیوسته از خود سؤال می‌کند اما برایش پاسخی نمی‌یابد؛ مثلاً قرار است به مناسبت بزرگ‌داشتِ “روز جهانی زن” در هشتم ماه مارس برای راه‌پیمایی و تظاهرات به “دانشگاه تهران” برود اما سرگردان و بلاتکلیف خود را در میان زنان چادر به سر و با حجابی می‌یابد که به او تکلیف می‌کنند حجاب داشته باشد که طبعاً او نخست از گرفتن آن خودداری، اما به اکراه قبول می‌کند:

   “حدود یازده و نیم بود که تظاهرکننده‌گان از دانشگاه تهران به سوی دفتر نخست‌وزیری راه افتادند. تعداد تظاهرکننده‌گان مرتب افزایش می‌یافت. عده‌ای هم توی پیاده‌روها گرد آمده بودند و علیه تظاهرکننده‌گان شعار می‌دادند. جمعیت داخل خیابان پلاکاردهایی مقوایی با خود حمل می‌کردند: “آزادی و برابری، حقّ مسلم ما است”. پلاکارد پیاده‌روها متفاوت بود: “بهترین زینت زن، حجاب او است” (۹۷).            

    این تظاهرات دانشجویی و پیشرو با حمله‌ی تظاهرکننده‌گان سنت‌گرا و اوباش فرجامی ناخوش دارد:

“صدایی از بلندگویی گفت: خانم‌ها و آقایان! لطفاً متفرق شوید. عده‌ای اراذل و اوباش دارند تظاهرکننده‌گان را سنگ‌باران می‌کنند”. این‌ها آخرین کلماتی بود که مینا پیش از بی‌هوشی شنید. چند ساعت بعد با هفت بخیه بالای ابرو در یک بیمارستان به هوش آمد. بخت با او بود که سنگ، بالای چشمش خورده بود. خانم محرابی یک چشمش را از دست داد و تا چند ماه نتوانست سرِ کار حاضر شود” (۹۹).

   چنان که از این عبارت برمی‌آید، در آستانه‌ی انقلابی که آزادی‌بخش می‌پنداشتیم، با دو پدیده‌ی تازه و ناهم‌گون روبرو شدیم؛ از سویی با “زور” و قوه‌ی قهریه‌ی “نیروهای فشار و سرکوب” به ظاهر انقلابی و اسلامی روبرو شدیم و از دیگر سو، با یک رشته “توهّمات”ی که زاده‌ی “ایده‌ئولوژی” پس‌افتاده‌ی رژیم سوکوب‌گری نوپدید بود. دقت کنیم که آنچه ما با آن مواجه بودیم، هرگز رویارویی “امپریالیسم جهانی به سرکرده‌گی آمریکا” با “انقلاب بهمن ماه” نبود؛ بلکه مواجهه‌ی دیگر‌ باره‌ی “سنّت” با “مدرنیته” در عریان‌ترین وجه آن و تکرار “انقلاب مشروطه” اما ناتمام و ابتر بود. جامعه‌ای که پنجاه سال نمودهایی از مدرنیته (مانند آزادی انتخاب حجاب و شغل و تعیین رشته‌ی مورد علاقه‌ی تحصیلی، حق دادن رأی) را پشت سر نهاده بود، ناگهان خود را در برابر نیرویی سنّت‌گرا و سرکوب‌گر یافت که آزادی‌خواهان بی‌حجاب را سنگ‌سار می‌کرد. احزاب و سازمان‌های سیاسی پس افتاده‌ی ما این تفاوت را درنمی‌یافتند؛ در حالی که مخالفت با رأی دادن زنان (۸۴) و مشارکت آنان در انتخاب نماینده‌گان مجلس و اعزام دختران دیپلمه به عنوان “سپاهی دانش” به روستاها جهت سوادآموزی، پیشینه‌ای پانزده ساله داشت (۱۳۵۷-۱۳۴۲). سازمان‌ها و احزاب سیاسی، به جای این که همه‌ی تلاش خود را به دفاع از دستاوردهای “مدرنیته” صرف کنند، انقلاب را “جهادی مقدس” برای مبارزه با “نظام “کُفر” چیره بر “غرب” یا وابسته‌گی نظام به امپریالیسم جهانی به سرکرده‌گی “آمریکا” پنداشتند.   

   انقلابی که امید می‌رفت، حرکتی به پیش برای تحقق مطالبات توده‌های میلیونی باشد و عدالت اجتماعی و آزادی و دموکراتیسم اجتماعی را با خود به ارمغان آورد، کشور را – که به میدان نبرد میان “سنت” و “مدرنیته” تبدیل شده بود – همه‌ی نمودهای “مدرنیته” را مانند مطبوعات آزاد، تعدد احزاب، جنبش آزادی‌خواهانه‌ی زنان، مطالبات قومی، دینی و سیاسی را به سود “سنت” و “اسلام سیاسی” و تمامیت‌خواه “ولایت فقیه” تباه کرد. “فوکو” می‌نویسد:

    “تحلیل گفتمان انتقادی می‌کوشد شیوه‌هایی را ارائه دهد که دریابیم چه‌گونه نیروهای مسلط در جامعه، نسخه‌ها و قرائت‌های متفاوتی از واقعیت را به سود خودشان ارائه می‌دهند. هدف کارشناسان از تحلیل گفتمان انتقادی، پرده برداشتن از چنین موارد، حمایت از قربانیان ستم اجتماعی و تشجیع آنان به مقاومت در جهت تغییر شؤون زنده‌گی است” (فوکو، ۲۰۰۰).

    در چنین هنگامه‌ای است که سازمانی چون “چریک‌های فدایی خلق” – که باید تحلیلی مشخص از وضعیت مشخص داشته باشد و بر آن پایه استراتژی خود را تدوین کند – مهندس “بازرگان” را “آخوند کراواتی” و مدافع منافع “بورژوازی” معرفی می‌کند و مانند “حزب توده‌ی ایران” تنها جریان مدافع نسبی “آزادی” و “مدرنیته” را در حاکمیت اسلامی بنیادگرا مورد خُرده‌گیری و ضربه قرار می‌دهد و از اعضای “نهضت آزادی” به عنوان لیبرال‌های طرفدار غرب یاد می‌کند. “رفیق محسن” نظر “مینا” را در مورد مقاله‌ی “توده‌ها و قدت حاکم” در آخرین شماره‌ی نشریه (به احتمال زیاد، نشریه‌ی “کار” ارگان سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران) می‌پرسد که “مینا” وجود مهندس “بازرگان” را به عنوان “نخست وزیر دولت موقّت” در برابر بنیادگرایان اسلامی غنیمت می‌شمارد:

  “تو زیاد خوش‌بینی. نه به لیبرال‌ها می‌شه اعتماد کرد، نه به بنی‌صدر، نه بازرگان. همه‌شان در خدمت منافع بورژوازی‌اند. همکاری ما با اون‌ها، فقط تاکتیکی‌یه” (۱۰۱).

   “چپ” عقب‌مانده‌ی ما تصور می‌کرد “سرمایه‌داری” در ایران مانند نظام سرمایه‌داری در انگلستان در قرن نوزدهم، تبلوری از بهره‌کشی “سرمایه‌دار” از نیروی کار “کارگر” ایرانی است. از سوی دیگر، “امپریالیسم” نیز اوج پیشرفت سرمایه‌داری لُگام‌گسیخته است. پس تنها راه برای برقراری “عدالت اجتماعی” باید هم‌زمان با هر دو قدرت در داخل و خارج از کشور مبارزه کرد و تنها راه حل (آلترناتیو) هم استقرار “سوسیالیسم” در ایران و جهان است. به این دلیل، به جای دادن کتابی در شناخت “مدرنیته” کتاب “اصول مقدماتی فلسفه”ی “پولیتزِر” و به عوض دادن آثاری از “شارل بِتِلهایم”، “پُل سویزی”، “هَری مَگداف” و “میلوان جیلاس” در افشای سوسیالیسم دروغین و آوازه‌گرانه‌ی “کعبه‌ی زحمتکشان جهان” کتاب “سرمایه”ی “مارکس” و به عوض “چشم‌هایش” نوشته‌ی “بزرگِ علوی” رمان آوازه‌گرانه و بی‌ارزش “مادر” نوشته‌ی “گورکی” را برای مطالعه به “مینا” می‌داد و ذهنش را می‌آلود:

    “مینا لای کتاب اولی را باز کرد و ورق زد: “کاپیتال” نوشته‌ی کارل مارکس. “چه باید کرد؟” لنین با روی جلد “پَر” اثر ماتیسن. “مادر” ماکسیم گورکی با روی جلد “مادر” پِرل باک، “انقلاب در انقلاب” رِژی دِبره، “مبارزه‌ی مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک” نوشته‌ی مسعود احمدزاده” (۶۳).     

   سقوط دولت موقت مهندس “بازرگان” با وجود و حضور شخصیت‌های ملّی چون “داریوش فروهر”، دکتر “کریم سنجابی”، دکتر “یزدی”، دکتر “یدالله سحابی”، مهندس “صبّاغیان”، مهندس “معین‌فر”، دکتر “مبشّری”، دکتر “شکوهی” و دکتر “سامی” و دیگران به عنوان تنها نیروهای “روشنفکر” در اصطلاحات دیپلماسی با اشغال سفارت آمریکا هم‌زمان بود (۱۰۶). “حزب توده” و “سازمان چریک‌های فدایی خلق” نیز از این اقدام به اصطلاح “ضد امپریالیستی” حمایت و با این موضع‌گیری نسنجیده، راه را برای یکه‌تازی بنیادگرایان اسلامی و واپس‌گرا و سرکوب بعدی خود هموار کردند. تا آن‌جا که کارنامه‌ی ننگین “چپ” در کشورمان نشان می‌دهد، این نیرو نه تنها هیچ‌گاه در سمت درست تاریخ قرار نداشته، بلکه درست برعکس، بزرگ‌ترین ضربه‌های سیاسی، فرهنگی، روشنفکری و هنری را به ما وارد کرده ‌است. استبداد، از یک سو با سرکوب نیروهای ملّی و لایه‌های روشنفکری و هوادار “مدرنیته” امنیّت اجتماعی – سیاسی را تباه می‌کند و از دیگر سو، زمینه را برای کنش‌گری مذهبی و واپس‌گرا فراهم می‌آورد. سنگ را می‌بندد و سگ را می‌گشاید.

   دقت کنیم که چه‌گونه رهبران انقلاب اسلامی از یک سو و “حزب توده” و “چریک‌های فدایی خلق” از سوی دیگر در مخالفت با “انقلاب سفید” هم‌داستان هستند و اتحاد نامقدس “ارتجاع سرخ و سیاه” مصداق واقعی پیدا می‌کند. “رفیق محسن” – که ذهنیتی چون “بیژن جزنی” دارد – به “مینا” می‌گوید:

  “حقق زنان در اسلام، آزادی سیاسی! این‌ها همه‌ش حرفه. شریعتی آخوندی بود که کراوات می‌زد. هیچ کدومشون به برابری زن و مرد اعتقاد ندارن. بحث خمیینی رو با شاه سرِ به اصطلاح “انقلاب سفید” از یاد نبر! او با دادن حق رأی به زنان و انقلاب [اصلاحات] ارضی مخالف بود. اسلام به مالکیت فئودالی بر زمین احترام می‌ذاره و اعتقادی به توزیع ثروت نداره” (۱۰۱).

    و اینک این گفته‌ی “رفیق محسن” را هم در باره‌ی “اصلاحات ارضی” بشنویم که در جمع‌بندی نهایی با موضع رهبر انقلاب اسلامی، تفاوت ندارد و در آن هیچ‌گونه ارزشی اجتماعی – سیاسی نمی‌بیند:

   “هیچ می‌دونی هدف انقلاب سفید چه بوده؟ که بیشتر غربی بشیم؟ بله، ولی در ضمن شاه می‌خواست پشتیبانی دهقان‌ها و طبقه‌ی کارگر و آمریکایی‌ها رو برای گرفتن کمک‌های نظامی جلب کنه. “کِنِدی” و سیاست‌هاش از این اصلاحات حمایت کردن تا گروه‌های چپ ضد رژیم را تضعیف کنن و جلو نفوذ شوروی رو به خاور میانه بگیرن” (۶۳-۶۲).

  با این همه، دیدگاه “رفیق محسن” حتی با نظر همان آکادمیسین‌های “کشور شوراها” هم تفاوت دارد. به نظر “ایوانُف” (استاد تاریخ در “دانشگاه مسکو”) آنان که از تقسیم زمین بزرگ‌مالکان ناخشنودی می‌نمودند، نخست بزرگ مالکان و دوم، روحانیان مرتجع بودند. به این ترتیب، درمی یابیم که “سازمان چریک‌های فدایی خلق” و “خمینی” در سال ۱۳۴۲ در مخالفت با این پروژه‌ی عظیم، دیدگاهی هم‌سان و یگانه دارند و در سمت نادرست تاریخ قرار می‌گیرند و با آن مخالف هستند:

   “نیروهای ارتجاعی ملاکان و بخش ارتجاعی روحانیت کوشیدند با پخش تراکت‌ها در مساجد، مردم را به مبارزه علیه اصلاحات ارضی و واگذاری [مخالفت با] حقوق انتخاباتی [حق رأی] به زنان دعوت می‌کردند” (ایوانف، ۱۳۵۶، ۲۲۴-۲۲۳).

   “ایوانُف” در توضیح کارشناسی‌تر رخداد “انقلاب سفید” به تغییراتی در ساختار اجتماعی – اقتصادی ایران در آغاز دهه‌ی ۱۳۴۰ نظر دارد که متأسفانه جنبش‌های چریکی کشور ما از آن، آگاهی دقیقی نمی‌داشتند و روند این به اصطلاح “انقلاب سفید” را به گونه‌ای توجیه و تفسیر می‌کردند که به کار آنان می‌آمد. پروژه‌ی “اصلاحات ارضی” یک وجه داخلی و یک ضرورت خارجی داشت. استراتژیست‌های آمریکا بر این باور بودند که ساختار اقتصادی – اجتماعی ایران به ویژه در حیات روستایی، با مناسبات رشد صنعتی و سرمایه‌داری معاصر کشور تناسبی ندارد. پس به خاطر پیش‌گیری از وقوع انقلاب‌‌های سیاسی روستایی – که در “چین” و “ویتنام” و به ویژه کشورهای آمریکای لاتین مانند کوبا” رخ داده بود – نیروی کار غیرفعال و اضافی روستا به شهر باید منتقل شده، دربخش صنایع کوچک و بزرگ، بخش ساختمان و خدمات شهری به کار گرفته شود. دولت با تقسیم اراضی بزرگ مالکان، نه تنها قدرت اقتصادی آنان را – که باعث بهره‌کشی بی‌رویّه دهقانان می شد – از آنان سلب می‌کند، بلکه جایگاه سیاسی نماینده‌گان آنان را هم در “مجلس شورای ملی” – که مانع اصلاحات ارضی می‌‍‌‌شدند – تضعیف می‌کند. با مهاجرت میلیون‌ها روستایی به شهر، نه تنها نیروی انسانی لازم برای تأمین کارخانه‌ها، خدمات شهری و ساختمانی فراهم می‌شود، بلکه خطر ناآرامی‌های روستایی نیز از میان می‌رود. مطابق نوشته‌ی “ایوانف” معاون رئیس جمهور آمریکا “لیندن جانسون” هنگام مسافرت خود در تابستان ۱۹۶۲ (۱۳۴۲) به تهران:

   “علاقه‌مندی واشنگتن را به اجرای اصلاحات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی در ایران برای زمام‌داران ایرانی توضیح داده است. روزنامه‌ “لوموند” فرانسه در سلسله مقالاتی زیر عنوان “ایران ده سال پس از مصدق” در شماره‌های ۱۹ و ۲۰ سال ۱۹۶۴ نوشت: “ایالات متحد آمریکا خواستار تجدید سازمان رژیم (ایران) با روح لیبرال‌تری است و اصرار دارد که در ایران، اصلاحات ارضی انجام گیرد؛ دولت باوجهه‌ای روی کار آید و با فساد، اخاذی و رشوه‌خواری  – که بخش اعظم کمک‌های مالی مالی آمریکا را می‌بلعد – مبارزه‌ی جِدّی شود” (۲۲۲).

   من تنها به یکی از اصول شش‌گانه‌ی این اصلاحات اشاره می‌کنم تا نشان دهم چه‌گونه تحلیل‌های نادرست و غیر کارشناسی “ارتجاع سیاه” با ارزیابی‌های شتاب‌زده‌ی “چپ نو” به ویژه از نوع “رفیق محسن” از یک نوع است. البته این همه، به این معنی نیست که “انقلاب سفید” از بالا و “شاهانه” بی‌عیب و ایراد بوده؛ بلکه هدف این است که اشاره کنم تحلیل‌های چریکی از مسائل مبرم اجتماعی ایران تا چه اندازه خطا بوده است. یکی از این لوایح، تشکیل “سپاه دانش” بوده که جوانان دختر و پسر دیپلمه به جای خدمت سربازی و هدر دادن وقت و انرژی خود در پادگان‌های ارتش به روستاها رفته، به سوادآموزی کودکان و حتی بزرگ‌سالان روستایی ‌پرداخته، مشعل دانش را به دورترین نقاطی از کشور می‌بردند که هشتاد درصد جمعیت ایران، در آن‌جا می‌زیسته‌اند. این لایحه به پیشنهاد سناتور دکتر “پرویز ناتل خانلری” وزیرآموزش و پرورش” در کابینه‌ی “اسَدالله عَلَم” در سال‌های ۱۳۴۳-۱۳۴۲ پیشنهاد و عملی شد:

   “این نهاد آموزشی در نخستین دوره‌ی فعالیت فرهنگی خود تا سال ۱۳۴۶ توانست با اعزام ۳۴ هزار سپاهی دانش به تعلیم و تربیت ۱ میلیون و ۲۲۲ هزار نوآموز و ۳۶۵ هزار نفر بزرگ‌سال بپردازد. ده سال بعد، شماره ی سپاهیان اعزامی به روستاها به ۲۲۰ هزار نفر بالغ شد و اینان توانستند ۴ میلیون و ۲۰۰ هزار نفر روستایی را اعم از بزرگ‌سال و کودک باسواد کنند” (ازغندی،۱۳۸۳، ۲۷).

   “خمینی” و مرید ناخلفش “جلال آل احمد” در داستان به شدت ارتجاعی “نون والقلم” با این اصلاحات سازنده‌ مخالف بودند و “رفیق کبیر محسن” چریک فدایی خلق هم با همان شدّت و حدّت” با همان ذهنیت حوزوی، هم‌داستان می‌شود. دقت کنیم که در این طرح آموزشی، برای نخستین بار دختران دیپلمه هم دوشادوش مردان در این پروژه شرکت دارند و ذهنیت کپک‌زده‌ی سنتی و مذهبی، چنین طرح پیش‌رُوی را برنمی‌تابد و از “فساد” اخلاقی ره‌یافته از شهر به روستا نگران است. اما دلیل دیگر مخالفت حوزوی‌های علمیّه، باسواد شدن کودکان و نوجوانان و بزرگ‌سالان اعم از زن و مرد است که افق انتظارات و مطالبات اجتماعی ‌آنان فراتر می‌رود و دیگر حنای آخوند روستا و آموزه‌های مکتب‌خانه‌ای آنان در شهر و روستا رنگی ندارد. این پروژه، بزرگ‌ترین دستاورد “انقلاب سفید” در زمینه‌ی‌ مبارزه با بی‌سوادی از یک سو، و کوتاه کردن دست ملایان کوته‌اندیش از سوی دیگر و بزرگ‌ترین گام در کم کردن فاصله‌ی جنسیتی زن و مرد در شهر و روستا بود: “چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار”.

    اما آنچه از رویکرد “تحلیل گفتمان انتقادی” به کار ما می‌آید، این است که چه‌گونه خواننده بکوشد از سموم آوازه‌گری و تبلیغ آموزه‌های سنتی و مذهبی ملایان و نیز جریان‌ها و نهادهای سیاسی به ظاهر مترقی و “پیشگام” فاصله بگیرد و توجیه و تبیین مسائل اجتماعی و سیاسی را به کارشناسان و جامعه‌شناسان واگذارد، نه واپس‌گرایانی که در برابر هر گونه پروژه‌ی “مدرنیته” موضع مخالف می‌گیرند یا مانند این “رفیق کبیر فدایی” روزگار را “عصر عمل” می‌دانند نه “عصر اندیشه‌ورزی”.  “وان دیجک” ((Van Dijk نظریه‌پرداز ژاپنی در مقاله‌ی “هدف‌های گفتمان تحلیل انتقادی” می‌نویسد:

   “ما همه‌گی از طرز گزارش‌های خبری، تبلیغات سیاسی، تبلیغ کالا و خدمات و آموزه‌های مذهبی، آگاهی داریم. مقالات ظاهراً محققانه و کارشناسانه‌ای که در این زمینه‌ها تولید و منتشر می‌شوند، تأثیر خاصی روی “اذهان” خواننده‌گان و شنونده‌گان دارند. این تبلیغات از هر گونه که باشد، می‌تواند عقاید و تلقی‌های مخاطبان را کلاً عوض کند. از سوی دیگر، از روان‌شناسی مخاطبان و گیرنده‌گان گفتمان‌ها هم اطلاع داریم. دانش و باور مخاطبان، این ویژه‌گی را دارد که خیلی ساده ممکن است عقاید متفاوتی را که پیش‌تر داشته‌اند، خنثی کنند و حتی در برخی از موارد، در جهت مخالف نیّات و اهداف گوینده‌گان و نویسنده‌گان قدرتمند اقبال نشان دهند که به سود خویش می‌یابند” (وان دیجک، ۱۹۹۵، ۲۲-۲۱).

تناقض‌های یک فمینیست انقلابی: از تابوشکنی تا بازتولید مردسالاری

آسیب جنسیت: در آغاز نوشته، اشاره کردم که “مینا” در خانواده عضوی استثنایی است. به گونه‌ای غریزی، از فردیت و استقلال اندیشه‌ی خود دفاع می‌کند و بر خلاف اراده‌ی پدر و مادر سنتی و محافظه‌کار خود، به‌جای طی دوره‌ی دانشجویی خود در شهرهای نزدیک به زادگاهش “برازجان” از عزم استوار خود برای تحصیل در “دانشگاه تهران آن هم در رشته‌ی مهندسی صنعتی (نه پرستاری و مامایی) باز نمی‌گردد و حتی تهدید می‌کند که اگر بخواهند اراده‌ی خود را بر او تحمیل کنند، به غذا لب نمی‌زند و فرار می‌کند (۵۵)

   این گونه گفتار و رفتار و افزون بر آن، مطالعه‌ی برخی آثار ادبی مانند “جنگ و صلح” و “لبه‌ی تیغ” و دیگر آثاری که به اشاره‌ی “رفیقان” می‌خواند و ادامه‌ی تحصیل تا مقطع کارشناسی ارشد در رشته‌ی “مهندسی صنایع” نشان می‌دهد که ذهنیتی تحلیلی، پیشرو و آینده‌گرا دارد. خانواده‌ی سنتی دوست می‌دارد با پسردایی خود ازدواج کند که آن را نیز انتخاب خود نمی‌داند. ترجیح ماندن در خانه و مطالعه‌ی رمان “لبه‌ی تیغ” به جای رفتن به زیارت “حضرت معصومه” در “قم” همراه مادر و اندکی بعد مطالعه‌ی “سرمایه”‌ی “مارکس” نشان می‌دهد که او به راستی فرزند زمان خود و دانشجویی است که شوق شناخت جریان‌های گوناگون سیاسی و تجربه‌ی فردی در زنده‌گی اجتماعی، او را از ذهنیت کلیشه‌ای و ترکش ایده‌ئولوژی “مردسالاری” (Patriarchal ) دور می‌کند. کار در یک دفتر “مهندسی صنعتی” و در همان حال، شرکت فعال در روند انقلاب و کمک به ساختن “کوکتل مولوتوف” برای به آتش کشیدن “نفربر ارتشی” نشان می‌دهد که او “نقش‌های جنسیتی سنتی” را نمی‌پذیرد.

  تلقی او از “زن” همانندی بسیاری با نگرش فمینیستی “دو‌ بوار” (S. de Beauvoir ) در “جنس دوم” (The Second Sex) دارد که قبول نقش‌هایی مانند مادری و همسری و خانه‌داری را مصداق “ماهیت‌گرایی” (Essentialism ) می‌داند. او می‌گوید زن باید از رهگذر پروژه‌ی آزادی – که خود برمی‌گزیند – با همه‌ی خطرات و پیامدهای ناشناخته و پیش‌بینی نشده‌اش، به تکامل برسد. او می‌نویسد:

     “زن مدرن به خاطر فکر، عمل، کار و خلاقیت خودش باید به خود افتخار کند؛ یعنی همان فرصت‌هایی که در اختیار مردان است و در حالی که مردان، زنان را بی‌قدر و منزلت می‌خواهند، زن خود باید به برابری با مرد باور داشته باشد” ( دانشنامه‌ی فلسفه، ۱۹۹۸).

   او یک بار وقتی در کنار “رفیق محسن” در حال انجام کاری سیاسی است، نخستین تجربه‌ی جنسی خود را ناخشنود‌کننده می‌یابد:

   “محسن سرش را بالا کرد. سلامی گفت و بعد آمد به طرف مینا. لبخندی غیر عادی بر لب داشت. دست‌های مینا را در دست‌های بزرگش گرفت و آن‌ها را بوسید. مینا گیج شده بود. محسن باز به دست‌های او بوسه زد. او را به طرف خودش کشید و لب‌ها و گردنش را هم بوسید؛ ابتدا آرام و سپس با حرارت تمام؛ طوری که دندان‌هایش به لب‌های مینا ساییده می‌شد. مینا کاملاً گیج شده بود. محسن دستش را توی سینه‌بند مینا کرد و به پستان‌هایش دست زد. . . محسن ناگهان عقب کشید و برگشت پشت میز و خودش را با زیر و رو کردن کاغذهای روی میز سرگرم کرد. مینا از اتاق فرار کرد” (۱۰۳).

   این گونه رفتارهای کام‌خواهانه، از یک سو نشان دهنده‌ی بی‌تجربه‌گی کنش‌گران سیاسی و چریکی و از دیگر سو، مبیّن رفتار خودخواهانه و آمرانه‌ی آنان است که تنها خشنودی خود را روا می‌دارند و از الفبای رابطه‌ی جنسی دوجانبه بر پایه‌ی خشنودی و لذت دو‌سویه ناآگاهَ‌ند. اصولاً در عُرف جنبش چریکی و پس‌افتاده و دور از “مدرنیته” مبارزه با غریزه‌ی جنسی و برقراری رابطه از گونه‌ی درستِ آن، جایی در مبارزه‌ی مسلحانه ندارد. این گونه رفتار در وجه غالب، به شدت زاهدانه، ضد غریزی و چیزی از نوع مبارزه با “نفس امّاره بالسّوء” آموزه‌های مذهبی است؛ گویی داشتن رابطه‌ی جنسی سالم و بر پایه‌ی خشنودی و لذت دوجانبه، ممنوع و در حکم “تابو” است. کنار کشیدن خود از تجربه‌ای جنسی، رفتاری دلالت‌گر است. “رفیق محسن” – که به دروغ و طنز “رفیق کبیر” نام گرفته (۱۰۵) تنها به لذت خود می‌اندیشد و نگران حال شریک جنسی خود نیست و تنها خود را می‌کوشد و رفتارش نشان می‌دهد که به احتمال زیاد، نخستین تجربه‌ی جنسی خام و غریزی او است. در دومین تجربه‌ی جنسی، “رفیق محسن” بی‌پرواتر و خام‌تر رفتار می‌کند. او بی هیچ گونه اندیشه‌ی قبلی، با “مینا” هم‌کنار می‌شود و او را باردار می‌کند:

    “هفته‌ی بعد باز همه چیز تغییر کرد. پیش از آن که پستان‌هایش را لمس کند، سینه‌بندش را باز کرد. مینا خودش را عقب نکشید. باز مسحور شده بود. محسن او را به طرف میز تحریر کشاند و بوسیدش، این بار شدیدتر از بار قبل. زیپ شلوار خودش را باز کرد. مینا چشم‌هایش را بست. تپش قلبش شدید شد. محسن او را به خود فشرد و گردن و پستان‌هایش را بوسید. بدن مینا گُر گرفته بود. محسن او را به روی میز نشاند. دامنش را بالا زد. شورتش را پایین کشید و او را دمر خواباند روی میز. ابتدا به آرامی آلتش را به او مالید. مینا، صدای نفس زدنش را می‌شنید. . . مینا ریختن مایعی گرم و غلیظ را در گودی کمرش احساس کرد. محسن چند لحظه روی او باقی ماند و بعد عقب کشید. جعبه ی دستمال کاغذی را از گوشه‌ی میز برداشت و گذاشت جلو مینا. مینا هنوز به روی شکم دراز کشیده بود. محسن بی‌کلامی، از اتاق رفت بیرون” (۱۰۴).

   پس‌افتاده‌گی ذهنی، شاخ و دُم ندارد. رفتار “رفیق محسن” یک “تجاوز جنسی” تمام عیار است. بی‌مقدمه آغاز و بی مؤخّره پایان میی‌ابد. پس‌افتاده‌گی ذهنیّت سیاسی با عقب‌افتاده‌گی در رفتار جنسی آن هم با دختری باکره و در نخستین تجربه‌ی جنسی‌اش، خواننده را از چنین کسان و سازمان‌هایی سیاسی بیزار می‌کند. البته “مینا” با تجربه‌ی جنسی با رفیق، مخالف نیست و در همان نخستین تجربه‌ی جنسی‌اش پیشنهاد “دخول” (اما نه به قصد بارداری) می کند اما چنین رفتاری را از چنین “رفیق کبیری” انتظار نداشت؛ این که مردی تنها به لذت و ارضای جنسی خود بیندیشد و رفتارش با رفیق سازمانی چنان باشد که گویی “مینا” اوبژه‌ای جنسی است. آیا “محسن” در این رفتار لُگام‌گسیخته به پیامدهای بارداری شریک جنسی‌اش در آینده هم اندیشید؟ گریز دوباره‌ی “محسن” از اتاق، هم از شرمی نشان دارد که طبعاً پس از این گونه رفتارهای نسنجیده رخ می‌دهد، هم “احساس گناه” که جایی برای باقی ماندن در اتاق باقی نمی‌گذارد. خواننده به نیکی می‌تواند احساس “مینا” را در آن لحظه‌ی رسوایی‌آور دریابد. اما این گونه رفتار نکوهیده، تنها به همین‌جا پایان نمی‌پذیرد:

   “حامله؟ مطمئنی؟ کی گفته؟ چرا زودتر نگفتی؟ فکر نمی‌کنم که هنوز خیلی دیر شده باشه. هنوز هم می‌تونی سقط جنین کنی. برو باز دکتر را ببین! زودتر ترتیب این کار را بده! . . . داری گریه می‌کنی؟ لطفا مثل دخترهای احساساتی رفتار نکن! باید بچه را سقط کنی. ما هنوز خیلی کار داریم که باید انجام بدیم. باید تمام تمرکزمان روی جنبش باشه. الآن یک دشمن واقعی در کمین ما است . . . شروع کرد به وررفتن و بازی کردن با کاغذهای روی میز. بالاخره پرسید: “حالا از کجا می‌دونی که پدرِ بچه، منم؟” یعنی نفهمیده بود که مینا باکره است؟ یعنی نمی‌دانست که او تنها مردی بوده که مینا با او رابطه داشته؟ چند روز بعد، محسن به خانه‌اش آمد. این بار صحبت از بچه پیش نیامد؛ گویا آنچه بین آن‌ها گذشته بود، کابوسی بیش نبود” (۱۰۶).

    پس‌افتاده‌گی ذهنی، سیاسی‌کار و اُمّی و عامّی نمی‌شناسد. گفتن این که ما در حال حاضر کارهای سیاسی مبرم‌تری از رسیدن به مسأله‌ای شخصی داریم، اوج حماقت یک “رفیق کبیر” است و کوشش برای به حاشیه بردن یک رسوایی و فاجعه، از آن ناگوارتر. من تصور می‌کنم که “مزارعی” با نوشتن این رمان، تاریخ هم‌روزگار ما را به گونه‌ای متفاوت، بازنویسی کرده؛ کاری که هیچ تاریخ‌نگاری این اندازه ریزبینانه آن را ننوشته است. او در قرائتی تازه از این تاریخ، “تراژدی” و “طنز” و “کمدی” را به هم آمیخته؛ به گونه‌ای که خواننده نمی‌داند به حال زار این “رفقا”ی “نارفیق” و مردان به ظاهر مرد اما به باطن، مخنّث بگریَد یا بخندد.

   در پی دستگیری، اعدام و شکنجه‌ی بسیاری از اعضای فعال‌تر این سازمان و خودکشی “رفیق محسن” با سیانور (۱۶۸) و در آستانه‌ی اشغال سفارت آمریکا “مینا” به لطایف الحِیَل از ایران به مقصد “نیویورک” پرواز دارد (۱۱۰). در این شهر او برای چندمین بار با “حمید پاشایی” دیدار می‌کند و “مینا” در اوج ناداری و درمانده‌گی و برای رهایی از هر گونه آسیبی به “شیرین” دختر هفت‌ساله‌اش، با او ازدواج می‌کند (۱۶۳). “حمید” از بدِ حادثه و به مصداق “چون بد آید هرچه آید، بد شود / یک بلا ده گردد و ده، صد شود” به شدت مذهبی، سنتی و مرد‌سالار است؛ یعنی همان ذهنیت شومی که “مینا” از آن بیزاری می‌جست، اما چه می‌توان کرد هنگامی که مادری به قصد زنده ماندن خود و دخترش “درِ اختیار بر او نگشوده است”. با این همه،”مینا” خیال ندارد ریزه‌خوار خوان رنگین شوهر باشد. پس می‌کوشد دوره‌ی کارآموزی خود را در یک شرکت مهندسین مشاور به پایان برد و فوق لیسانس مدیریت بگیرد تا استقلال اقتصادی داشته، به درآمد بالای شوهر متّکی نباشد (۱۵۷). برخورداری از درآمد اقتصادی به زن، حفاظی از اعتماد به نفس، استغنا و غرور می‌بخشد و زن در برابر نازش به داشته‌های شوهر،گردن‌فرازی و احساس برابری اجتماعی می‌تواند کرد.

   اما از این موارد که بگذریم، ارضای کامل غریزه‌ی جنسی هم برای زن به ویژه در ادبیات فمینیستی، برای خود جای و جایگاهی دارد. در زنده‌گی و ازدواج‌های سنتی، طرح این گونه مسائل، نه تنها وجهی نمی‌داشت، بلکه نکوهیده پنداشته می‌شد. در ادبیات داستانی امروز به مصداق “که هر چیزی به جای خویش نیکو است” ارضای جنسی کامل و رسیدن به “اوج لذت جنسی” ((Orgasm از جمله نمودهای ادبیات زن‌محورانه‌ است. نرسیدن به این مرحله در هم‌کناری، هر دو شریک جنسی را ناخشنود و ناکام می‌سازد و پیامدهایی ناگوار در پی دارد که گاه کیان زناشویی را تهدید می‌کند. در “تهران” رفتار جنسی “رفیق محسن” با “مینا” ناشیانه، بیزارکننده و چندش‌آور است و “رفیق” ناآشنا به روان‌شناسی زن، پس از کام گرفتن، از سرِ شرم و گناه مانند دزدان از خانه می‌گریزد، بی آن که به بازتاب رفتار جنسی خود بیندیشد (۱۰۶-۱۰۵).  در “لوس آنجلس” شوهرش “حمید” نیز مَنشی بازاری، مذهبی و سنّتی دارد و از جهان پیچیده و تمنای تن زن، تصوری درست در ذهن ندارد. چنان بی‌شور و حال رفتار می‌کند که “مینا” را از هرچه تمنای تن است، بیزار می‌کند:

   “اگر حمید توی رختخواب این قدر خجالتی نبود، یا وقتی با او همخوابه‌گی می‌کرد، این قدر دستپاچه نمی‌شد که نتواند با او صحبت کند، رابطه‌شان متفاوت می‌شد؟ وقتی با او بود، حرکت خون در رگ‌هایش سریع‌تر نمی‌شد. تنها وجه اشتراکشان، عشق به شیرین بود” (۲۲۱).  

   اما وقتی “مینا” شبی را با “مایکل” می‌گذراند، حال بر او خوش می‌شود و احساس زنانه‌گی را به تمامی حس می‌کند. سرشاری از تمنای تن و ارضای کامل جنسی دوجانبه، از مطالبات طبیعی و به حق زن و مرد است و به آن دو، انرژی حیاتی می‌بخشد. اگر تمنای تن و رسیدن به مرحله‌ی “اُرگاسم” با عاطفه همراه نباشد، با “پورنو” ((Porno تفاوتی ندارد. در “پورنو” آنچه برجسته به نظر می‌رسد، تنها ارضای غریزه به وحشیانه‌ترین صورت ممکن است و چون با عاطفه و عشق بیامیزد، به آن “اروتیسم” می‌گویند که با واژه‌ی “”Eros به معنی “شور زنده‌گی” هم‌ریشه است:

   “محسن نخستین مردی بود که با او عشق‌بازی کرده بود. “عشق‌بازی؟” هیچ عشقی در میان نبود. او حتی در قید لذت بردن مینا نبود. مایکل نخستین کسی بود که با او واقعاً عشق‌بازی کرده بود. لذت جنسی و سرخوشی رسیدن به اوج را به او چشانده بود؛ حتی فکر کردن به آن، شورتش را هم مرطوب می‌کرد. حالا در چهل‌ساله‌گی؟ چرا این همه مدت، خودش را از چنین لذتی محروم کرده بود؟ اگر ده سال پیش با کارلوس به آن میهمانی رفته بود، شاید خیلی پیشتر چنین تجربه‌ای کرده بود. تمام آن سال‌های جوانی، تمام آن سال‌هایی که می‌توانست این شادی، این موهبت نامحدود و رایگان طبیعت را داشته باشد؛ او حتی نمی‌دانست چه چیزی را دارد از دست می‌دهد” (۲۲۱).

   با این همه، آنچه “مینا” را از این ازدواج ناگزیر با “حمید” ناخشنود می‌کند، نخست رای نزدن با او در امور زنده‌گی و دو‌دیگر، دور شدن از رؤیاهایی فردی است که از نوجوانی در پی‌ِ آن بوده؛ یعنی شرکت فعال در جنبش فمینیستی و کنش اجتماعی و آنچه به “جنسیت” ((Gender او مربوط می‌شود. با آن که کنش سیاسی برایش گران تمام شده و بسیاری از آرزوهایش را به باد داده، گزینش خانه‌داری و بسنده کردن به ایفای نقش مادرانه‌گی به جای شرکت فعّال در حیات اجتماعی، بر او گران می‌آید. “مینا” می‌خواهد با همان “سبک زنده‌گی” فردی خود، حیات زناشویی را بگذراند اما شوهر پیوسته شیوه‌ی پختن غذا و دست‌پخت خاله‌اش (خانم “بهادری”) را به رخ او می‌کشد. “مینا” از “حمید” می‌پرسد:

   “تو اصلاً می‌دونی فسنجون یعنی چی؟” جواب حمید را از قبل می‌دانست: “یعنی آن خورشت چرب و چیلیِ ترش و شیرین خانم بهادری.” و جملات “شیرین” را با آن صورت پُرجوش و دندان‌های سیم کشیده و با همان لبخند موذیانه که از حمید یاد گرفته بود: “آخ گفتی! دهنم آب افتاد.” غلط کردی دهنت آب افتاد. تو دختر منی یا دختر این مرتیکه‌ی شکموی خرکار؟ شیرین چه‌طور فراموش کرده‌بود که مینا به خاطر او با حمید ازدواج کرده؟” (۱۷۰).

  زنده‌گی هنگامی به کام “مینا” تلخ می‌شود که شوهر پیشنهاد می‌کند از خیر کار در بیرون از خانه بگذرد و همه‌ی وقتش را به خانه‌داری بگذراند؛ درست مانند همه‌ی بازاریان سنتی که زن را فرمان‌بردار و کدبانو و مادر بچه‌ها دوست می‌دارند:

   “حمید اخیراً اشاره کرده بود که مینا باید کارش را ول کند و بماند توی خانه تا بیشتر به خانواده رسیدگی کند. شاید امیدوار بود که بالاخره پختن فسنجون را به خوبی خانم بهادری یاد بگیرد” (۱۷۷). 

   افزون بر این، آنچه مایه‌ی ناخشنودی بیش‌تر “مینا” شده، فاصله‌ی فکری، افق انتظارات و ایده‌آل‌های آن دو است. “حمید” در پی زنده‌گی بی‌شکوه عادی و متعارف است و “مینا” در پی دنبال کردن آرمان‌های گذشته و عوالم ذهنی و روشنفکری. “حمید” در آرزوی بچه‌ای هم از آنِ خویش است و “مینا” از او جنینی چند ماهه دارد:

   “آیا واقعاً یک بچه‌ی دیگر می‌خواست؟ با وجود داشتن یک کار تمام وقت، تقبّل کرده بود که هم‌زمان یک کدبانوی تمام عیار و یک مادر فداکار هم باشد. اما حالا به همان خرده‌بورژوای حقیری تبدیل شده بود که از آن، وحشت داشت. پس رؤیاهایش چه شده بودند؟ همه‌ی آن کتاب‌هایی که می‌خواست بخواند و همه‌ی آن فیلم‌هایی که دوست داشت ببیند؟ . . . حمید به سیاست و “این جور بازی‌های روشنفکرانه” علاقه‌ای نداشت. فیلمی را نمی‌دید مگر آن که یک وسترن قدیمی یا یک کمدی آبکی باشد: “هفته‌ای هفتاد- هشتاد ساعت کار می‌کنم. وقتی میام خانه، می‌خوام آرامش فکری داشته باشم.” . . . اتاق خواب، به اندازه‌ی کلّ آپارتمان سابق مینا بود. دلش برای آپارتمانش تنگ شده بود؛ آن آپارتمان کهنه با کتاب‌ها و پوسترهایی که از در و دیوارش آویخته بود و تله‌ویزیون کوچک سیاه و سفید عهد بوقش. آن روزها چه‌قدر از آن اتاق و اشیای توی آن نفرت داشت! حالا دلش برای همه‌ی آن‌ها تنگ شده بود” (۱۷۶-۱۷۵).

    بحران زناشویی هنگامی بالا می‌گیرد که “مینا” دیگر بار با “زری” دیدار می‌کند (۱۷۹) و شور و شوق روشن‌فکری و امر سیاسی در او بیدار می‌شود. اما آنچه رسیدن به این آرزو را ناممکن می‌کند، جنینی است که در شکم دارد و هر روز محسوس‌تر می‌شود. “زری” سال‌ها مرارت حبس و زهر شکنجه چشیده و خواننده را به یاد “اشرف دهقانی” (اسطوره‌ی مقاومت) می‌اندازد که سرشتی آتشین و ایمانی استوار می‌داشت. او به تازه‌گی با “ساندینیست‌های نیکاراگوآ” ((Sandinistas of Nicaragua آشنا شده و همچنان دل در هوای کنش سیاسی چپ و خیال سفر به “کوبا” دارد. فکر سقط جنین و ناخشنودی “مینا” از ازدواج ناگزیر و ناخواسته و مصلحتی و دل‌نهاده‌گی به کنش روشن‌فکری و هم‌سفری با “زری” به “مکزیک” و “کوبا” او را برمی‌انگیزد تا بر خلاف خواسته‌ی “حمید” و سرزنش این و آن، سقط جنین کند. “زری” دوست هم‌رزمش را به کلینیک ویژه‌ی سقط جنین در “لوس آنجلس” می‌برد آن هم در حالی که جمعیتی از مخالفان و متعصب سقط جنین، شعارهای مخالف می‌دهند و فیلم‌بردار “B. B. C.” هم در این صحنه‌ی جنجالی حضور دارد:

   “در اخبار ساعت یک شبکه‌ی محلی بی.بی.سی گزارش کوتاهی نشان داده می‌شد که تصویری محو از مینا و زری در حال ورود به درمانگاه هم در آن بود. اگر فیلم را در اخبار عصر نشان می‌دادند، همه آن را می‌دیدند؛ از حمید و شیرین تا خانم بهادری و عروسش که دل خوشی از مینا نداشت. مینا در باره‌ی سقط جنین با هیچ‌کدام، حرف نزده بود. بچه، پسر بود یا دختر؟ بچه‌ی خودش را کشته بود. اشک از چشم‌هایش سرازیر شد. روی شکمش را دست مالید. صاف و خالی بود. جواب حمید را چه بدهد؟ او بچه‌ی حمید و برادر شیرین را کشته بود. باز بر شکمش دست مالید. زری متوجه شد: “ناراحت نباش عزیزم! هنوز خیلی کوچک بود؛ شکل بچه به خودش نگرفته بود” (۹۴-۹۵).

   با این همه، ترک و بهتر بگوییم “فرار” از خانه و خانواده و کوشش برای پیوستن به گروهی از کنش‌گران سیاسی چپ و از آن بدتر سقط جنین و ناامید کردن شوهر و “شیرین” از داشتن پسری برای آن و برادری برای این و به‌ویژه آنچه سپس بر سر او آوار می‌شود، حوادثی تراژیک است که تصور نمی‌رفت. آیا نویسنده تلویحاً از آسیب “ایده‌ئولوژی” و پیامدهای ناگوار و غیر‌قابل پیش‌بینی آن با خواننده سخن می‌گوید، یا از شهامت‌ و هویت فردی “مینا” دفاع می‌کند؟ مقایسه میان آنچه پیش از رفتن از خانه می‌داشته با آنچه پس از سرگردانی او و به سرقت رفتن کیف پول و مدارکش برای او پیش آمده (۲۲۴) چه‌گونه باید ارزیابی شود؟ گران‌جانی و پای‌فشردن بر آرمان‌خواهی سیاسی آن هم به بهای از دست دادن تمامی زنده‌گی خانواده‌گی، نمودی از “شور مرگ” است. “فروید (Freud) در “آینده‌ی یک توهّم” (The Future of an Illusion) به نکته‌ی جالبی اشاره می‌کند: چنان‌چه تنها “یک بخش” از “خود” (Ego) (مانند آرمان‌خواهی “مینا”) بخواهد خود را بر “تمامی” پهنه‌ی “خود” (“آگاهی” و “شعور”) چیره سازد و مقدّرات زنده‌گی آدمی را در دست گیرد و آن را تباه کند، تعبیری از چیره‌گی “شور مرگ” ((Thanatos بر “شور زنده‌گی” ((Eros است. “فروید” می‌نویسد:

   “این باورها و حساسیت‌های اعتقادی وقتی خطرناک می‌شوند که مرجع نظامی‌گری به آن دامن بزنند یا آن را “نهادینه” کنند یا با تشویق رفتارهایی از نوع فداکاری در میان پیروان خود، آن را به مهم‌ترین عامل در موجودیّت مادّی تمدن تبدیل و آرمان‌های مذهبی را در وسیع‌ترین مفهومش تبلیغ کنند” (فروید، ۱۹۲۷).

دیاسپورای ایرانی: مهاجرت به مثابه مرگ و باززایی هویت

   “مینا” در تشخیص آنچه مایه‌ی دوام زنده‌گی، کیان خانواده‌ و ارضای بخشی از آرمان‌خواهی خود می‌شود، به راه خطا رفته است. این خصلت و ذات ایده‌ئولوژی تباه است که همه‌ی دست‌آوردهای یک زنده‌گی سالم و سازنده را تباه می‌کند. آنچه پیشتر می‌توانست نقشی سازنده ایفا کند، در وضعیتی متفاوت می‌تواند ویران‌گر شود. آرمان‌خواهی تنها یک شکل و محتوا ندارد؛ می‌تواند به گونه‌هایی متفاوت نمود یابد و متحقق شود اما به این شرط که با اصل “عقل کل” ((Logos ضدیّت نداشته باشد. “مینا” دقیقاً همان راهی را می‌رود که “زری” بی هیچ‌گونه تعهد خانواده‌گی و شغلی و زنده‌گی مشترک با خانواده‌ی شوهر دارد.

آسیب دیاسپورا: اصطلاح “دیاسپورا” ((Diaspora از ریشه‌ی یک فعل در زبان یونانی گرفته شده که به معنی “پراکنده‌گی” ((scatter و “پخش و پلا” شدن به اجبار است. در ادبیات داستانی معاصر هر گاه از “دیاسپورا” و کَنده شدن از زادبوم چه به اراده ی خود یعنی “مهاجرت” ((Migration و چه به حکم اجبار یعنی “تبعید” یا “پناهنده‌گی” و “هجرت” سخن می‌رود، دلالت‌های تازه‌تری دارد که در طی آن، “هویت” مهاجر مورد آسیب قرار می‌گیرد؛ بیماریهای تنی و روانی چون آب از مشک بر او فرومی‌ریزد و به استحاله و مسخ شخصیت و در بدترین وضع ممکن، به خودکشی او می‌انجامد. امروزه بخش قابل توجهی از این گونه مهاجرت‌ها، سویه‌ای سیاسی به خود گرفته؛ یعنی بسیاری از ناراضیان اجتماعی، کنش‌گران فرهنگی و سیاسی و انبوهی از اقلیتهای قومی، دینی، جنسی و نژادی و زبانی – که قادر به تحمل وضعیت ناگوار اجتماعی – سیاسی خود نیستند – به اتفاق خانواده، سفر بر حَضَر برمی‌گزینند و با تحمل رنج بسیار و خطر کردن‌های مالی، جسمی و روانی، می‌کوشند به کشورهای آزادتر و در وجه غالب، غربی (اروپا، ایالات متحد آمریکا، کانادا، استرالیا و زولاند نو) مهاجرت کنند. بیم از دست دادن جان، تحمل زندان و شکنجه و از دست دادن موقعیت شغلی یا جایگاه فرهنگی و اجتماعی و بازماندن از هر گونه پیشرفت اجتماعی، از جمله دلایل دیگر این مهاجرت‌های ناخواسته است. این گونه “هجرت” در اصطلاحات سنتی و “تبعید” ((Exile و “پناهنده‌گی” ((Refuge در عرف جامعه شناسی معاصر، بیشتر شامل حال کسانی می‌شود که قادر نیستند نظریات اجتماعی و دیدگاه‌های سیاسی و فرهنگی خود را آزادانه بگویند و بنویسند و با خطر سانسور، بازداشت، زندان، شکنجه و اعدام مواجه می‌شوند. برابر نوشته‌ی “تابوری” (Tabori):

   “تبعیدی کسی است که به اجبار از کشورش می‌رود یا مجبور می‌شود به خاطر ترسی موجه، خود را از آسیب و تعقیب دولت به دلایل نژادی، مذهبی، ملی یا عقاید در خارج از کشور خود بماند. تبعیدی، کسی است که فکر می‌کند تبعیدش موقتی است، حتی اگر این مدت تا پایان زنده‌گی اش هم کشیده شود. با این همه، هر وقت که وضعیت اجازه دهــــــد به بازگشت خود به ســـرزمین مادری‌اش امیدوار است اما تا هنگامی که علل و اسباب تبعید همچنان ادامه دارد، نمی‌تواند یا نمی‌خواهد به کشور خود بازگردد” (تابوری، ۱۹۷۲، ۱۵).

    نخستین آسیب مهاجرتِ ناگزیر و اجباری (“دیاسپورا”) از دست دادن مشروعیت مهاجرت و زیرِ سؤال بردن هویت یک زن ایرانی به کشوری به نام “ایالات متحد آمریکا” است که اوباشی به نام “دانشجویان پیرو خط امام” از دیوار سفارتش در تهران در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ بالا رفته، آن را به اشغال خود درآورده‌اند و کارکنان سفارت را – که مصونیت سیاسی دارند – به مدت ۴۴۴ روز به گروگان گرفته و “سفارت آمریکا” را “لانه‌ی جاسوسی” خوانده‌اند. در این حال، از مأموران اداره‌ی مهاجرت آمریکا و مردم این کشور که یک ایرانی مهاجر و فراری را در کشور خود می‌بینند، چه انتظاری می‌‌توان داشت؟ در “ایران” با سقوط “دولت موقت بازرگان” – که تنها رابط سیاسی هوشمند میان دو کشور بود – خشم و نفرت نسبت به غرب به‌ویژه “آمریکا” در هر دو کشور بالا می‌گیرد و نخستین قربانیانش، کسانی مانند “مینا”یند که از بیم دستگیری، شکنجه و اعدام به کشوری پناهنده شده‌اند که مهاجرانش، خود “ایرانی”‌اند.

   نخستین نمود آسیب پناهنده‌گی، معضل “هویت ملّی” است. وقتی “مینا” در هواپیما در کنار مردی آمریکایی می‌نشیند، گفتمانی نه چندان درخور، میانشان آغاز می‌شود. مسافر آمریکایی در درک درست معنی “پِرشِن” مشکل دارد و آن را همان “عرب” و زبان ایرانیان را همان “زبان عربی” تصور می‌کند و برای این که خود را با مسافر ایرانی نزدیک بداند، می‌گوید:

   “من چند کلمه عربی بلدم” و اضافه کرد: “السّلامو علیکوم!” مینا جلو خنده‌اش را گرفت و گفت: “چه عالی! من هم چند کلمه عربی می‌دانم. البته ما به فارسی – که زبان رسمی ایران است – فقط می‌گوییم سلام.” روی تلفظ “ایران” تأکید کرد. حالا دیگر مثل اوایلی که به آمریکا آمده بود، از این نوع گفت‌و گو نه عصبانی می‌شد، نه دلخور؛ به‌خصوص وقتی از او می‌پرسیدند: آیا در “اَی‌ران” مردم شتر سوار می‌شوند؟” (۱۳).

   دلیل این سوء تفاهم دشوار نیست. در آمریکا، ایران را تنها با “نفت”ش می‌شناختند. کشورهای نفت‌خیز آسیا در وجه غالب در حاشیه‌ی خلیج فارس قرار داشتند و اندکی هم طبیعی است که به خاطر هم‌جواری ایران با عراق، کویت، عربستان و امارات متحده‌ی عرب، یکی پنداشته شود. همزیستی تاریخی دو زبان فارسی و عربی، نیز به این گمان، دامن می‌زده است که نمودش را در “السّلامو علیکوم” و “شترسواری” می‌توان یافت. اما نمود زشت‌تر “هویت ایرانی” و بیزاری جستن از آن با گروگان‌گیری ۵۲ دیپلمات و کارمند آمریکایی با یورش و اِشغال وحشیانه‌ی “سفارت آمریکا” و نقض قوانین بین‌المللی نمود بیش‌تری یافت. از این پس، هر جا که “مینا” می‌رود، خود را با نمودهای این خشم و نفرت آمریکاییان، روبه‌رو می‌یابد. جُرمش را مهاجمان بی‌فرهنگ مرتکب می‌شوند و تاوانش را زنی روشنفکر و بی‌گناه باید پس‌دهد.

   دومین آسیب مهاجرت یک ایرانی به “نیویورک” وقتی است که سر و کار “مینا” به دفتر اداره‌ی مهاجرت می‌افتد. مأمور سیاه‌پوست زن، در زدنِ مُهر خروجی گذرنامه‌ی او تردید می‌کند. مأموری با دیدن آن همه کتاب در چمدانش می‌گوید: “شاید آمده ما را قانع کند که شیطان بزرگ هستیم” وقتی “مینا” به دلیلی لبخند می‌زند، کار بر او دشوارتر می‌شود و مأموری می‌گوید:

   “وقتی مأمورهای ما را  هم گروگان می‌گرفتید، داشتی به ما می‌خندیدی؟” . . . مأمور اول پرسید: “برای چه آمدی این‌جا” مینا خودش را برای این سؤال آماده کرده بود: “برای دیدن برادرم به سرزمین رؤیاهایم آمده‌ام” (۱۸-۱۷).

   یک بار وقتی “مینا” با سه مرد جوان آمریکایی در همسایه‌گی خود روبه‌رو می‌شود، نسبت به او بیزاری و احساسی دشمنانه از خود نشان می‌دهند و او را “ایرانی گُه” خطاب می‌کند و باری دیگر یکی از آنان با دیدن او چنان درِ ساختمان را محکم می‌بندد “که چیزی نمانده بود در بخورد به صورتش” (۱۲۴). باری دیگر چون “مینا” از پنجره‌ی اتاقش به خیابان نگاه می‌کند، می‌بیند روی آسفالت از برگشتن “ایرانی کثیف” به وطنش نوشته‌اند:””Go home you filthy Iranian (140). این گونه احساسات خصمانه و ضد ایرانی در این رمان آن اندازه بسیار است که خواننده‌‌ی ایرانی شرمساری بیش می‌برد تا آن‌جا که “مینا” ناگزیر می‌شود گذرنامه‌ی ایرانی خود را ریزریز کرده، آتش بزند و خاکسترش را در کاسه‌ی توالت انداخته، سیفون را بکشد (۱۵۲). با توجه به همین احساسات و عواطف است که گویی این عبارت “ادواردسعید” شخصیت برجسته‌ی آمریکایی فلسطینی تبار، نقد حال “مینا” است:

  “این، واقعیت دارد که ادبیات و تاریخ، شامل داستان‌های قهرمانانه، رمانتیک، افتخارآمیز و حتی پیروزمندانه در حیات تبعیدی می‌شود، اما هیچ یک از این‌ها، با تلاش‌هایی قابل قیاس نیست که برای غلبه بر رنج جان‌کاه تبعیدی به عمل می‌آید” (سعید، ۲۰۰۰، ۱۷۳).

   با این همه، سرچشمه‌ی دیگر “رنج جان‌کاه تبعیدی” بازتاب مردم کشور مهاجر‌پذیر نیست؛ بلکه نزدیک‌ترین کسان تبعیدی‌اند. “حسین” تنها برادر “مینا” به خاطر آبستنی نامشروع خواهر از غریبه‌ای ایرانی، حاضر نیست با او رفت و آمد کند و در کاهش رنج او، انباز شود. می‌بینیم که پس‌افتاده‌گی فرهنگی یک برادر، تا چه اندازه می‌تواند بر خواهری که تنها امیدش در کشوری غریب به برادر خویش است، تأثیری جان‌کاه داشته باشد. این اظهار بیگانه‌گی -که گاه به خطا بر آن “غیرت ایرانی” نام می‌نهند – واپسین امیدهای خواهری باردار را به تاراج می‌برد که با خود پلوپز “توشیبا”یی را از طرف مادر برای او آورده تا شادمانش کند، اما برادر، خواهر را در خانه‌ی خود تنها گذاشته نزد دیگری می‌رود:

   “در مورد حامله‌گی‌اش به حسین چه بگوید؟ می‌توانست حقیقت را بگوید؟ آیا حسین موقعیت او را درک می‌کرد؟ یا عصبانی می‌شد و او را به باد کتک می‌گرفت؟ حتماً تا حالا فکرش بازتر شده بود. خودش دوست دختر داشت؛ دختری السالوادوری. . . مینا بالاخره به او گفت که با یکی از هم‌کارانش در تهران ازدواج کرده . . . محسن به محض این که بتونه ایران رو ترک کنه، میاد آمریکا . . . حسین از آن به بعد، بیشتر توی آپارتمان دوست دخترش می‌ماند. طوری رفتار می‌کرد که گویا مینا و بچه‌ی توی شکمش، وجود خارجی ندارند” (۱۱۶-۱۱۵).    

   مسأله ی گذران زنده‌گی با کار در یک رستوران متعلق به یک نفر هندی به نام “کومار” با آن خلق و خوی گند و خسّت و بهره‌کشی ناانسانی از زنی باردار، قلب را به درد می‌آورد و رقّت حال خواننده را برمی‌انگیزد و بر حال “مینا” رحمت می‌برد. بیشتر درآمد “مینا” از صدقه‌ی سرِ مشتریان مرفهی است که به او “اَنعام” می‌دهند. “انعام”ی که باید حتماً با طوماری از خوشامدگویی و تملق و چاپلوسی همراه باشد تا آنان را خوش آید. پیوسته گوش به فرمان و سفارش‌های پایان‌ناپذیر شان داشته باشد تا آن‌جا که سرانجام جانش به لب می‌رسد و یک بار تمام قهوه‌ی یک پارچ را در فنجان “جونز” خالی می‌کند و او و دوستانش به خاطر این گونه رفتار از “کومار” تقاضای ضرر و زیان می‌کنند و دست‌مزد یک هفته‌ی “مینا” از دست می‌رود:

   “بعضی از مشتریان رستوران ترجیح می‌دادند که توی قسمت او ننشینند یا اگر می‌نشستند، انعام ناچیزی می‌دادند. مستر کومار تمام هفته با پول دستمزد مینا برای خانم‌ها و آقای جونز، ناهار مجانی سِرو کرده بود” (۱۴۲).

   فکر خودکشی یا عمل به آن در وضعیت درمانده‌گی، یکی از ویژه‌گی‌های روان‌شناختی مهاجرانی است که در کشور میزبان به سر می‌برند:

   “برخی مطالعات میدانی نشان داده که میزان خودکشی یا اندیشیدن به آن، در میان پناهندگان و مهاجران تبعیدی، به مراتب بیش از مهاجران عادی است. همین مطالعه نیز نشان داده که میزان خودکشی در میان پناهنده‌گان به مراتب بیش از اندازه‌ی خودکشی در میان جمعیت محلی کشور میزبان بوده است” (اسپاتارو و دیگران، ۲۰۲۴). 

   “مینا” – که واپسین درها را برای ادامه‌ی زنده‌گی خود از دست داده – از کار در آن رستوران حقارت‌‌آور خودداری کرده بر مرگ دل می‌نهد. کنار پنجره می‌رود تا خود را به طبقه‌ی هم‌کف بیندازد اما تقاضای آب از طرف دختر زیبایش “شیرین” او را از اندیشه‌ی تباهش بازمی‌دارد:  

   “تمام روز را می‌توانست با شیرین بگذراند. لحظه‌ای بی‌حرکت نشست؛ یعنی واقعاً قادر بود نقشه‌اش را عملی کند؟ فقط نباید به آن فکر کند. باید عمل کند، فقط عمل. لیوانی آب به شیرین داد؛ او را در بغل گرفت و با خودش به رختخواب برد” (۱۴۴).

منابع:

ایوانف، م. س. تاریخ نوین ایران، ترجمه‌ی هوشنگ تیزابی؛ حسن قائم‌پناه، بی‌‌نا. ۱۳۵۶.
ازغندی، سید علی‌رضا. تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران ( ۱۳۵۷- ۱۳۲۰). تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها، ۱۳۸۳.
مزارعی، مِهرنوش. انقلاب مینا، استکهلم (سوئد)، نشر باران، چاپ نخست، ۲۰۲۲.
Cuddon, J. A, (Revised by C. E. Preston), Dictionaty of Literary Terms & Literary Theory,
Penguin Books, 1999.
Freud, Sigmund, Rickman, John (Ed.). A General Selection from the Works of Sigmund Freud. Doubleday Anchor Books, 1957.
Internet Encyclopedia of Philosophy. James Fieser (General Editor), Simone de Beauvoir and Second Sex, 1998.
McGregor, Sue L.T. Critical Discourse Analysis: A Primer. Halifax, NS. 2017.
Said, Edward W., Reflection on Exile and other Essays (Cambridge: Harvard University Press, 2000).
Spataro, Gaspare, Antonio Ventriglio, Maria Salvina Signorelli & Giovanna Marrazzo, Suicide among migrants: a comprehensive narrative review of literature, Published online: 12 Mar. 2024.
Tabori, Paul. The Anatomy of Exile: A Semantic and Historical Study, London: Harrap, 1972, p. 15. Cited in: Introduction: Limits of Exile, David Kettler and Zvi Ben-Dor, Journal of Interdisciplinary Crossroads ISSN 0927-9801, Thematic Issue: “The Limits of Exile” (Eds. D. Kettler & Z. Ben-Dor) Vol. 3, No.1 (April, 2006).
Van Dijk, Teun A. Aims of Critical Discourse Analysis. in: Japanese Discourse, Vol. 1 (1995), pp. 17-27.
Verdonk, Peter. Stylistics (Oxford Introductions to Language Study: Series Editor H. G. Widdowson). Oxford University Press, 2010.

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی