

جوآن سیلبر یکی از نویسندگان برجستهٔ معاصر آمریکایی است که رمانها و داستانکوتاههایش به دلیل پرداختن به زندگی روشنفکران، فعالان سیاسی و افراد عادی با دغدغههای اخلاقی و اجتماعی عمیق، تحسین شدهاند. آثار او که اغلب در بستر تاریخی رویدادهای مهم قرن بیستم (مانند جنگهای جهانی، جنگ سرد و فضای پس از ۱۱ سپتامبر) روایت میشوند، تقابل طاقتفرسای «آرمانهای بزرگ» با «واقعیتهای پیشپاافتادهٔ زندگی» را با نثری زیبا، شخصیتپردازی ظریف و طنزی تلخ کاوش میکنند.
رمان «احمقها» (به ترجمه فواد زمانی، نشر مهری) داستانی چندنسلی و درهمتنیده است که زندگی آنارشیستها، فعالان چپ و فرزندان آنان را در طول دههها دنبال میکند. این رمان نشان میدهد که چگونه شور ایدئولوژیک و تعهد به تغییر جهان، به تدریج در مواجهه با شکستهای سیاسی، نیازهای مادی روزمره، پیری و تنهایی، رنگ میبازد و شخصیتها را درگیر یک انتخاب دائمی میکند: ادامهٔ مبارزهٔ فرساینده یا تسلیم شدن در برابر زندگیِ عادی و یافتن معنا در عشقها و روابط شخصیِ کوچک.
مقاله حاضر از نسیم خلیلی یک تأمل ادبی شاعرانه در گفت وگوی عمیق با این کتاب است. نسیم به قدری در دنیای رمان غرق شده که گویی دارد بخشی از آن را بازمیآفریند. میخوانید:
جوآن سیلبر را ما فارسیزبانها پیش از این بیشتر با کتابهایی همچون «بهبود» و همچنین «فرشی برای رینا» میشناختیم، اما حالا شاهکار خوشخوان و متاثرکنندهای از او به کوشش نشر مهری و ترجمهی شیوا و زیبای فؤاد زمان به بازار کتاب آمده است که تصویری شورانگیز و باشکوه از این نویسندهی ژرفاندیش و دغدغهمند آمریکایی به دست مخاطب میدهد. رمانی خلاقانه و مبسوط و نفسگیر که روایتی از چالش جهان آرمانی آدمها و واقعیتِ لاجرم زیستهی آنهاست در دنیای مدام در حال پوست انداختنِ درگیر با جنگهای جهانی، قتل عامها، اردوگاههای کار اجباری، کورههای آدمسوزی، زوال کرامت انسانی، نومیدی جمعی و البته بعدتر، جنگ سرد، افسردگی جهانی، بحرانهای اقتصادی و نهایتاً چیزی که انسان امروز بیش از هر زمان بدان مبتلاست، تمایل به اسلامستیزی، یهودیستیزی، و مهمتر از همه لغزیدن در جادهی پرسنگلاخ گذار به بیقیدی و لاادریگری و نهلیسم حتی؛ رمانی که در دل هیاهوی گرم و شیرین معاشقهها و دلدادگیها و کوششی لطیف برای پیوستن به زندگی، در لفافی از یک درام دلانگیز و تأثیرگذار، مشحون از چالشهای ذهنی بغرنجیست که انسان سرگشته سالها و سدهها در جانپناه ایسمها و مکاتب و نگرهها و مذاهب کوشید که خود را از فرسایندگی آنها مصون نگه دارد و همین ایسمها و همین مکاتب و مذاهب خود از نو او را به دامی فرسایندهتر فروفِکندند، به سیاهچالهای که انسان با خویشان و رفقای خود نیز غریبه شد از این رو که آنها به راه آرمانی او نمیرفتند، و او همه را با آرمان خود – که گاه حتی جان در راهش میسپرد – میسنجید؛ خویشان و رفقایی که فراتر از این ممکن بود پایشان به سوی گرایش به مسیح و تصوف و لیبرالیسم و کمونیسم و اسلام و دیگر سویهها نیز بلغزد و از این رهگذر، خندق فاصلهها عمیقتر هم بشود و به این ترتیب است که یک تمایل غریب به متارکه و اندوه میان آدمهای سابقاً دلدادهی هم؛ و همچنین وجود یک جمع نقیضین ارزشی-اندیشگی، پیوندهای عاطفی را در میان آدمها و قهرمانان این روایتها از هم میدَراند از این رو که معشوقهها به راه خود میروند و بچهها به راه خود و تنهایی و تنوعطلبی و نمایش امور عامالمنفعه، کمک به جذامیها و نوازندگان دورهگرد، بهعنوان دستاویزی برای فرافکنی و پاک کردن صورت مسألهی فقر و دیگر بحرانهای انسانی، هستهی گداختهی زندگیهای عاشقانه را سرد میکند و به این ترتیب است که در پارههای این روایت به کرات شاهد دل بستنها و دل گسستنهاییم. دل بستنها و دل گستتنهایی که بازنمایانندهی تاریخ انساناند در قرن پرالتهاب گذشته و این خلاصهی روایت حجیم و تأملبرانگیز سیلبر است در این کتاب که به زیبایی و با ترجمهای سلیس در اختیار مخاطب فارسیزبان مشتاق تاریخ قرار گرفته است؛ روایتی از چالش دین و انسانمداری صرف، کاتولیسیسم و بیخدایی، خدامحوری و اومانیسم، چالش میان زندگی به سبک آنارشیستهای خشمگین آرمانگرای بهزندانافتاده به خاطر عقیده، و واقعیت زندگی روزمره که ممکن است خویشان و نزدیکان همان آنارشیستها را برای کار و کسب درآمد بهتر به پایگاههای نظامی آمریکاییها در ژاپن هم ببرد، و رنج و چالش همزیستیِ میانِ این آدمها، حال و روزگار انسان تنهای دنیای کلافهی تاریخ معاصر را به بهترین شکل بازنمایی میکند در دل این رمان، رمانی که درواقع قصههایی درهمتنیده است که هریک با هویتی مستقل، روایتهایی خودبسنده شدهاند که بهتنهایی معرف خوبی برای قهرمانها و فضاها و زیرمتن خویشاند، قهرمانانی که هریک در روایتهای پیشین سابقه و هویت و تاریخی داشتهاند و از همین روست که به ضرس قاطع میتوان گفت که سیلبر موفق شده است از یک موضوع عمیقاً مهم تاریخ معاصر جهان، رمانی تکنیکال و جذاب و خلاق بیافریند، رمانی که در کنار شکوه ادبی، راوی گفتمان سیاسی و اجتماعی پرورشدهندهی آدمهاییست که از خاکستر آرمانهای بعضاً شکستخوردهی آنارشیستها و دیگر مبارزان، ققنوسوار برخاستهاند و رهیده از هرگونه آرمانی حالا در قعر بحرانهای اقتصادی و تنهاییهای شگرف انسانی، به دنبال چیزهایی کوچکتر و پیشپاافتادهتر از آرمانگراییهای پیشیناند: آنها فقط میخواهند کار کنند، زنده بمانند، درآمد و خانه و بچه داشته باشند آن هم به فاصلهی خیلی کوتاهی پس از آن روزهایی که انسان در میانهی تردیدهای تاریخیاش برای انتخاب نگرهای و ایسمی و مکتبی، به کلافی سردرگم میمانست: «مدتها بود که توی ذهنم داشتم دو جور باور را پیش میبردم. پیش پدر و مادرم، صددرصد مخالف جنگ بودم، مخالف همهی جنگها. میلیونها آدمی که تنها هدفشان این است راه بیفتند و تا میتوانند همدیگر را بکشند، آخرش چه چیزی گیرشان میآید؟ باورم نمیشد این آدمکشی مُجاز باشد؛ آدمکشیای که همیشه مُجاز بوده. زشتترین شکل دیوانگی. به پدرم افتخار میکردم که با هیچ کدام اینها کاری نداشت. از طرفی همهمان عکسهای اردوگاههای کار اجباری اروپا را بعد ورود سربازانمان دیده بودیم؛ اسکلتهای زندهای که افتاده بودند لابلای تلی از جنازه. اگر طرف ما برنده نمیشد چه؟ اصلاً میشد جلوی آدمهایی که چنان کارهایی میکردند را با گفتوگو و صلح گرفت؟ اینکه دو جور باور داشتم برایم مسألهای نبود. باعث میشد حرف زدن با دوستانم راحتتر باشد و نشان میداد فکرم آنقدر باز هست که بتوانم همزمان بیش از یک باور داشته باشم. مگر این خودش نشانهی هوش بالا نبود؟ مادرم میگفت: «دو جور باور داشتن اشکالی نداره، به شرطی که تنها کاری که ازت برمیاد فقط نظر دادن باشه. فقط در این صورت مُجازه». و چه روایتی از این مستندتر، آشناتر و غمانگیزتر میتواند سرگشتگی انسان را در بلوای زیستن بر روی این کرهی خاکی، در چنبرهی نگرههای متناقض و آشفته و اندوهافزای جنگ و صلح و هیاهوهایی برای هیچ در درازنای تاریخ توصیف کند؟ و تأملبرانگیزتر آنکه نویسنده با هوشمندی بیهمتایی که نشان از ژرفانگری او در امور اجتماعی و عمیق روح و روان انسان دارد، موضوعات کلان سیاسی را در قالبهای ساده و کوچک زیستمان روزمرهی آدمها هم بازتابانیده و به تحلیلشان نشسته است: «یک شب تِد گفت نقشهای برای تسلطش در کلاس بهعنوان یک معلم کشیده. به بچههای کلاس گفته بود هر دانشآموزی که خبر خوردن چیزی یا رد و بدل کردن نامه توسط دانشآموز دیگری را بدهد، یک دهم نمرهی اضافی توی کارنامهاش جایزه میگیرد. گفتم: داری یادشون میدی همدیگه رو لو بدن؟ گفت: دارم یادشون میدم که قبل هر چیزی به من وفادار باشن. گفتم: این که فاشیسمه. خندید. توی خانوادهی ما خبرچینی پستترین کار ممکن بود. پدرم توی زندان مانده بود چون همبستگیاش با زندانیهای دیگر را نشکسته و لطفهای مخصوص رئیس زندان را رد کرده بود، که مبادا دیگران فکر کنند جاسوس است؛ و سالها بعد چند تا از نزدیکترین دوستان خانوادهمان افتاده بودند زندان تا مجبور نشوند اسم افرادی را که عضو به اصطلاح تشکیلات وابسته به کمونیستها بودهاند لو بدهند». و حالا تو، مخاطبِ درگیرِ تاریخ، بعد از خواندن این پاره از روایت از خودت میپرسی: آیا جهان و زندگی روزمره چنان فرساینده شده است که آرمانگرایی و اخلاقی را که در ساحت مبارزهی سیاسی افتخار میدانستهای بهراحتی به قربانگاه کنترل اوضاع ببری؟ آیا بحران اصلی جهان امروز فساد اجتماعی و روانپریشی جمعی نیست به جای آن جنگها و بحرانهای تاریخی درازدامانی که برای حل و فصلشان دستکم میتوانستی خودت را به شکوه اخلاق و آرمانگرایی بسپاری؟ این پرسشها را در دل این روایت خوشخوان، این درام شورانگیز، تلنگروار در ذهنت واکاوی میکنی و چارهای نداری جز آنکه پاسخ را در قلب و جان خودت جستجو کنی. درواقع، نویسنده تو را به درونت ارجاع میدهد با این پیام که: تاریخ را با همهی بلواها و رنجها و بنبستهایش خوب ببین و بسنج و بعد به خودت، به نوع بشر بنگر که اکنون کجا ایستاده است و از همین روست که باید گفت داستان «احمقها»ی سیلبر فراخوانی برای خویشتننگریست، بستری برای خودشناسی تاریخی: من در برابر این هجمهی سهمگین تاریخ به کدام سو متمایلم؟ آیا پایان همهی این جنگها و تقابل فرسایندهی پرشمار ایسمها و مذهبها و نگرهها، تنهایی عمیق انسان یا فروغلطیدنش در لذتهای گذران زندگی نبوده است؟ و در میان همهی این روایتها، یک جایی از کتاب که شاید نقطهی عطفش باشد، تقابل انسان گریخته از ایسمها و مذاهب در برابر معشوقش، همسر سابقش، که با گرویدن به حلقههای صوفیانه به اسلام میگراید – آن هم در روزهای پس از یازدهم سپتامبر و هجمهای تاریخی که متوجه مسلمانان بود – با شکوه بیمانندی به قصه درآمده است، به قصه درآمده است تا نویسنده آن انسان مثالی آزاد و رهایی را در برابر چشمان مخاطب نومید خودش ترسیم کند که تنها به بند چیز باشکوهی همچون عشق درمیآید، روایتی که از انعطاف روح انسان نوعی، انسان آزاد، انسان رها از سیطرهی سیاسینگریها حکایت میکند و همین رویکرد است که یک پایانبندی درخشانی میسازد برای این روایت، «زیادهروی»، وقتی که زن تازه مسلمان شده برای اعمال حج به مکه میرود و مرد لامذهب او را ناگهان روی صفحهی تلویزیون میبیند و به همکارانش میگوید که آن زن سفیدپوش با لباس احرامی زن من بوده است و بعد از این کلام، اتفاقات باشکوهی در قلب و روحش میافتد: «در کدام عالم، ممکن بود کار من به زیارت بکشد؟ کی ممکن بود من آن آدمی بشوم که این همه راه را، فرسنگ پشت فرسنگ، پیاده طی کند تا به زیارت معصومیتی برود که در یک مکان تجلی یافته است؟ همان موقع، کنار من، پای مونیتور، بچههای اداره داشتند سر پارچههای سفید زائرها شوخی میکردند و میخندیدند؛ که آره، تمیز کردنش راحت است، ولی به درد محیط کار نمیخورد، درست همان لحظه، یک احساس خیلی غریب در من جان گرفت – از اینکه آدینا را شناخته بودم، یک رضایت عمیق در دلم بود. انگار میتوانستم از همین سوی صفحه تلویزیون برایش دست تکان بدهم: سلام، دختر. انگار ما پارهای از یک تن بودیم، همانطور که زن و شوهرها در رؤیاهایشان هستند؛ سایهای از ما در بیابان، و سایهی دیگرمان در اتاق خبر. خیال خیلی لطیفی بود که به سرم زد – از آن خیالها که نمیشود زیاد بهشان چسبید – اما نگهش داشتم برای خودم. همانطور که سرگرم کار و بار روزمرهام بودم، همانطور که کاری را میکردم که بلد بودم؛ تمام روز آن خیال را با خود داشتم، و این خیال، فقط مال من بود.» مال من، و این من همان انسان رها از همه چیز است، و مخصوصاً رها از آنچه که جهان – این بار نه به نام ایسم و مذهب که – به نام آزادی به او تحمیل میکند، این انسان آفریدهی سیلبر، رهایی از هر تحمیلی را برمیگزیند و این شکوه انسانیست که نویسنده در طغیان ادیبانهاش او را بر فراز انسان مبارز در تاریخ معاصر قرار میدهد، و آیا این انسان که خود برمیگزیند که عشق بر جانش لگام بزند و نه آنارشیسم و نژادپرستی و کمونیسم و لیبرالیسم و حتی موج اسلامستیزی، بر هر انسان دیگری در این تاریخ آشفتهحال ارجح نیست؟








