
مرضیه کریمیان کاکلکی در داستانهای کتابِ «ممنون که مرا یادتان هست»، تاریخ معاصر را از دل خویشتنِ خویشِ ایرانیانِ زیسته در این سالهای پرافتوخیز ایران در برابر چشمانمان مینمایاند.
سالهای آغازین دههی شصت را بیش از هر مقطع تاریخی دیگری در این داستانها میتوان بازجست. قانون حجاب اجباری و تبعات روانی و اجتماعی نگفتهاش، مثلاً، چنان با جزئیات و زنده و ملموس در نخستین داستان، با نام بامسمای «ترانهی شب» گنجانیده شده که تو گویی در دلتنگی یک ظهر پاییزی در بالکن دلباز خانهی دورسازی در مرکز شهر، یا گیشا، فیشرآباد، با نمای آجر بهمنی و معماری پهلوی دوم نشستهای و داری خاطرات خالههایت، زنهای سرگشتهای را که در ابتدای دههی شصت در اوج شکفتگی و جوانی خودشان بودند، میشنوی؛ زنانی آفریننده، اهل شعر و فرهنگ که در تندباد حوادث سیاسی و در مواجهه با انقلاب و پذیرش هویت و ظاهر و زندگی دیگرگونشدهی خود مقاوم و اندوهگین و گاهی در حال پیکاری مداوم بودهاند، پیکاری گاه ناملموس در درون و گاه نمودیافته و سترون در بیرون. و در این میان، در این بازگویی خاطرات به زبان داستان و تاریخ، به قربانگاه رفتن عاشقانهها در هیاهوی حزبزدگیها را هم میتوان بازخوانی کرد، تراژدی ازدستدادنها در زیر سیطرهی کلانرویدادهای گفتمانهای بالادستی، آن بدهبستانهای عاطفی ناگفتهی توی میتینگها را هم، به اینسو و آنسو لغزیدنها برای رسیدن به آرمانهای عقیممانده و در این میان، صعوبت عاطفی ملاقات با معشوق در لشکر روبهرو، در حزب مقابل حزب تو، آن هم در نوستالژیکترین و محبوبترین تکههای شهر، پایتخت، میدان فردوسی، روبهروی سردر دانشگاه تهران، توی تظاهرات، توی کافهای که دور از چشم کمیته تا نصفههای شب باز است و در دل این واگویههای تاریخمند، کوشش انسان سرگشته برای پیدا کردن آن خود گمشدهاش، آن خویشتن خویشی که در همهمهی مبارزه و محدودیتها و الزامهای پساانقلاب به محاق فراموشی و فرسودگی رفته است.
در واقع باید گفت قصههای خوشخوان و تاریخمند مرضیه کریمیان در این کتاب، که به کوشش نشر مهری و در سال ۱۴۰۳ به گسترهی بازار کتاب و ادبیات داستانی ایران ره سپرده است، به بازنویسی دراماتیک خاطرات جمعی و مشترک چندین نسل از ایرانیانی میماند که سالها با رنج فرسایندهی این خاطرات مشترک زیستهاند، در خلوت خودشان گاهی از این خاطرات گفتهاند و اشکی فشاندهاند و بعد خودشان را بازسازی کردهاند، واقعیتها را پذیرفتهاند و باز به نقشهای اجتماعیشان بازگشتهاند و در آن میان آن راندهشدگان، که خاطرات اغلب حول محور آنهاست، آن زنی که ترانههای خوبی برای خوانندههای محبوب میسرود، آن زنی که توی سینما نقشهای ماندگار و گاهی ممنوعه بازی کرده بود، آن مردی که فیلمهای اجتماعی تأملبرانگیز با سوژههای پرحاشیه میساخت، دیگر راهی به نقشهای اجتماعی متداول نداشتهاند. آنها با انقلاب ایران، با قوانین تازهی گفتمانهای جدید لاجرم و ناگزیر یا به محاق رفته، یا دیگر در سرزمین خودشان نبودهاند، یا اگر بودهاند و ماندهاند، واپسرانده و تنها و منزوی زیستهاند، در تقلایی مدام برای امیدواری، و نمونهاش مثلاً هنرمندی همچون نصرت کریمی که سالها از کار جدی سینما محروم بود و تقلایی باشکوه برای امیدواری میکرد. او و آدمهایی مشابه او بهعنوان راندهشدگان از اجتماع پوستانداخته، بر تارک شماری از داستانهای این مجموعه نشستهاند و تاریخ میگویند، تاریخی که خاطرهی آدمهاییست که از پسِ تندباد حوادث، با گیسوان و جان و خویشتنِ خویششان میخواستهاند که دوباره به زندگی بازگردند و بیشترشان نتوانستهاند مثل نصرت کریمی تا حدی در این کسب امیدواری موفق باشند.
گاهی وقتی که برخی از این قصههای پاکیزه را داری میخوانی، انگار که در حال مرور رنجهای زیستهی شهرزاد سینمای ایرانی، مثلاً همان کبری سعیدی، هنرمند و آکتور سینمای موسوم به فیلمفارسی که با ساخت فیلمهای معناگرا و سرودن شعر و نوشتن کتاب و بازگشت از اروپا به ایران و ماندن در سرزمین خودش، حتی در روستاها و بیابانهایش، میخواست در وطن خودش بشکفد و در این مسیر پرافتوخیز برای رسیدن به خواستهاش که زیستی هنری و مورد اقبال مردم بود، ناکام ماند و راستی که چقدر خوب و ارزشمند است داستاننویسی با چنین دغدغههای تاریخی ناگفتهای و نویسنده چه به شایستگی از عهدهی این کار خطیر برآمده است: تاریخنگاریِ راندهشدگان در بلواها و تندبادهای سیاسی. حالا این راندهشدگان، چنانچه پیش از این گفته شد، میتوانند هنرپیشهها و خوانندهها باشند یا چنانچه در داستانهای این کتاب مشهود است، یک فعال سیاسی مثلاً، که گفتمانهای پساانقلاب او را هم از متن و پیکرهی اجتماع پس زده است و چه تصاویر بکری از تقابل گذشته و کر و فر این آدمها و اکنونِ غمبار و منفعلانهشان، چه فضاسازیهای تاریخی عمیق و تکاندهنده و دقیق و مستندی، و همگی ناظر بر مواجههی آدمها با رخدادهای همین چهلوچند سال اخیر تاریخ ایران. سالهایی مهم و سرنوشتساز و ممتاز.
و حس شگرفیست خواندن داستانهایی خوشخوان و ساده که راوی لحظات کوبندهی زندگی آدمهاییست دور از گفتمانهای رسمی در سالهایی که آنها را عموماً با جنگ و امید به سازندگی و اصلاحات میشناسیم و حالا داستاننویس جسور و آگاهِ این روایتها، از آنچه میدانیم عبور کرده و به دل لایههای زیرین جامعهی ایران نقب زده و از میان آپارتمانهای غمگین در شبهای دیجور تحولات سیاسی، هستی و روحیات زنانی سرکش را بازکاویده است و گاه آنها را در برابر میز ممیزی قرار داده تا دوباره قامت راست کنند، بنویسند، بازی کنند، فیلم بسازند، به اجتماع برگردند و آنها همچنان از راندهشدگان بودهاند، راندهشدگانی که تاریخشان، تاریخ شفاهی نانوشتهای بوده است که سینهبهسینه در خانهها نقل شده و به دست نویسندهی جوانی رسیده است که با دغدغههایی شریف این تاریخ ناگفته را در داستانهایش بگنجاند. و در این میان خلاقیت نویسنده بهویژه آنجا در آن داستان که اتفاقاً اسم کتاب هم هست – داستان «ممنون که مرا یادتان هست» – مجال بروز پیدا میکند وقتی که هنرپیشهی راندهشدهی روایت با دوباره کار کردن دوست قدیمیاش هما روبهرو میشود و باز هم خوانندهی علاقهمند را به یاد آن تکه از مستند نصرت کریمی میاندازد که از حال غریبش وقتی همکار قدیمیاش عزتالله انتظامی سیمرغ بلورین جشنواره را گرفته بود و او در خانهنشینی خود سرگشته بود، سخن راند: «بیشتر از چهل سال میگذشت از آخرین باری که جلوی دوربین و با جمعی که دوستشان داشت کار کرده بود. هما بعد از مدتی ممنوعالکاریاش رفع شده بود و باز رفته بود روی صحنهی تئاتر و مقابل دوربین سینما. یکبار هم مراسم تقدیر بزرگی برایش گرفته بودند. خبر این یکی را توی روزنامه خوانده بود. عکسهای هما را هم دیده بود که روی سن مقابل تماشاگران تعظیم کرده بود. جوری که انگار داشت با تعظیمش فریاد میزد ممنون که مرا یادتان هست. شورانگیز هم همین را میخواست، نه چیزی بیشتر. حالا که سالها بود ممنوعالکار شده بود، دلش میخواست یکی از فیلمهایی که بازی کرده بود برای چند شب مجوز اکران بگیرد. دوست داشت دوباره آدمها به یادش بیاورند.»