نسیم خلیلی: «تاریخ و اندوه از لابلای بوی توتون و کوفته» – رمان «شرقی غمگین» نوشته الهام مشتاق

الهام مشتاق، نویسنده‌ای جسور و خوش‌فکر، پس از سال‌ها داستان‌پردازی، اکنون نخستین کتابش را با شوق به چاپ سپرده است. او گاهی دوست دارد در مترو یا خیابان، کتاب را خودش به دست مخاطبان برساند. این کتاب، مانند نویسنده‌اش، شریف، ساده و دل‌انگیز است: «شرقی غمگین». از همان لحظه‌ای که آن را به دست می‌گیری، تو را به گفتمانی نوستالژیک و اندوهگین می‌سپارد؛ به خانه‌هایی با معماری قدیمی، دورساز، با آجر بهمنی و حیاط باصفا که درخت مو و باغچه‌ای پر از گل دارند؛ جایی حوالی چهارراه قنات یا قلهک، به چای هلی و قورمه‌سبزی دسته‌جمعی در ظهر یک جمعه‌ی دور، به گذشته‌ها، خاطرات، تنهایی و مرگ در اتاق تکی بالاخانه با پنجره‌های مشبک، بوی کاغذ، نوشتن برای کسی که دوستش داری، دختری شبیه چریکه‌تارای بیضایی. در دل این نوشته‌ها، نقب‌های مدام به تاریخ اجتماعی و سیاسی زده می‌شود؛ همان چیزی که از یک داستان، از ادبیات به‌طور کلی، هویتی تاریخ‌مند می‌سازد. اینجاست که داستان دیگر نه فقط برای سرگرمی، بلکه برای بازگشت به خویشتن، برای بازنگری در گذشته‌ها و ناگفته‌هایش اعتبار می‌یابد.

علیرضا، راوی اصلی نامه‌ها، میانسال و دور از وطن، در گردابی از اندوه سال‌های گذشته گرفتار است. روابطش با آدم‌ها و مواجهه‌اش با کلان‌رویدادها، حالا پس از سال‌ها در تنهایی فرساینده‌اش، در پشت مهی از یک بیماری، گویی برای رهایی از رنج‌های ماسیده از گذشته و آماسیده از اکنون، برای تارا، دخترعمه‌اش که زمانی رفیق خوبی برای هم بودند و دوستش داشته، نامه می‌نویسد، درددل می‌کند و از تاریخ می‌گوید؛ از سال‌های پیش از انقلاب، مبارزه، انقلاب و سال‌های پس از آن. نامه‌ها از ابرشهری چون نیویورک نوشته می‌شوند تا تو را به تأمل و بازگشت به خاطراتی وادار کنند که هر خانواده‌ای از انقلاب و تبعاتش در ذهن و دلش دارد. چنان‌که پشت جلد کتاب آمده است: «انقلاب ایران تنها در یک جغرافیا رخ نداد. انقلابی در تمام شکل‌های خانوادگی بود و بسیاری از افراد خانواده‌ها را روبه‌روی یکدیگر قرار داد. بعضاً درگیری‌ها و دلخوری‌های خانوادگی ناگهان سر باز کرد و افراد را تحت تأثیر قرار داد. چه‌بسا افرادی که مهاجرت کردند… تنها برای فرار از خودشان، و با بریدن پیوندهایشان، احساسی از آویزان بودن را تجربه می‌کنند.»

روایت الهام مشتاق، روایت همین آدم‌هاست که هرکدام در مواجهه با انقلاب و تحولاتش به شکلی فرو ریختند و از نو ساخته شدند. تارا و علیرضا، علا و عطا و دارا، که در خاکستری پس پلک‌هایت می‌توانی تجسمشان کنی که در یک غروب سرد برفی دهه‌ی پنجاه تهران، اسلحه‌ها را در زغال‌دانی خانه‌ای جاساز می‌کنند؛ چریک‌های کلافه‌ای که به دنبال تغییرند، خیالباف و سرگشته. گاه یادآوری شب‌هایی خاص که شاید در ذهن مخاطب مابه‌ازاهایی داشته باشد؛ شبی که یکی را در جبهه از دست داده‌اند، یا به موسیقی غم‌انگیزی گوش داده‌اند، یا در آسمان منور دیده‌اند، یا کمیته برای بازرسی به خانه‌ی کناری آمده و زن‌های محله با چادرنمازهایشان پشت پنجره به تماشای سرگشتگی و اندوه آدم‌هایی ایستاده‌اند که دنبال شر می‌گشته‌اند. مثلاً شب یلدای سال پنجاه‌ونه: «شب یلدای سال پنجاه‌ونه یادت هست؟ از معدود اتفاقاتی است که یادم مانده. همه در اتاق پذیرایی جمع شدیم، دبلنا بازی می‌کردیم. حتی عطا و دارا هم بعد از مدت‌ها اخم پیشانی‌شان را باز کردند و آمدند با ما بازی کنند. چقدر آن شب خوش گذشت. باورت می‌شود آن شب تنها شبی بود که ما هفت برادر و خواهر، بدون دعوا و کتک‌کاری کنار هم نشستیم؟ بعد از آن دیگر هیچ شبی کنار هم نبودیم و بعدش را هم که خودت بهتر می‌دانی. می‌دانستی آن شب جاسازی‌شان را انجام داده بودند؟ چون تنها شبی بود که خانم‌جان به بهانه‌ی بودن هوویش نیامد و گفت می‌رود خانه‌ی والدینش، اما در واقع خانه مانده بود تا اسلحه‌های بچه‌ها را جاساز کند.»

حالا تاریخ، به آن شکل ناگفته‌ی مگویش، در دل یک داستان ساده و خوش‌خوان پیش روی مخاطب است. حالا او نزدیک آدم‌هایی ایستاده که پیش‌تر ردپایشان را به‌صورت دورادور بر تن فرسوده‌ی تاریخ دیده بود و اکنون عیان‌تر می‌بیندشان. در این میان، نویسنده چشم‌اندازی ایرانی و بومی خوشایندی را در پس‌زمینه‌ی روایت تصویر کرده که باعث می‌شود داستان را با اندوه عاطفی اصیل و مطبوعی دنبال کنی: «برای ویلای پدرش فضایی بیرونی طراحی کردیم و من از المان‌های خانه‌های سنتی ایرانی – اندرونی و بیرونی – استفاده کردم: حوض، هشتی، باغ ایرانی، کاشی فیروزه‌ای… خلاصه طرح ما برنده شد و در ایبیزا (دهکده‌ای در اسپانیا) ویلایی ساختیم که همه انگشت به دهان ماندند.

علیرضا گویی با پناه بردن به همین المان‌هاست که رنج دوری از وطن و از یاد بردن هویت و خان‌ومانش را تاب می‌آورد، در حالی که مهی اندوهگین دارد رفته‌رفته ذهنش را از خاطرات تهی می‌کند: «عماد و عالیه، خواهر و برادر تنی‌ام را به یاد ندارم. عطا و علا و علیه و علویه، خواهر و برادران ناتنی‌ام را از پشت مه می‌بینمشان. دیروز موقع ریش‌تراشیدن، نگاهم به صورتم افتاد. برایم آشنا بود، اما بیشتر از همه، پشت اخم و چین‌های صورتم، چشمان پدرم را دیدم. ترسیدم. دوست ندارم… نکند شبیه پدرم شوم؟»

با همین پاره‌گفتارهاست که می‌توان بر این باور پای فشرد که نویسنده در این داستان که کتابی کوچک و کم‌حجم اما عمیق و تأمل‌برانگیز شده، با ظرافتی کم‌مانند کوشیده است تاریخ و ناگفته‌هایش را در قالب خودشناسی، بازگشت به خویش و البته مولفه‌های انسان‌شناسانه و روان‌شناسانه بازنمایی کند. در واقع، داستان «شرقی غمگین» فقط بستری برای روایتی نو از تاریخ معاصر نیست، بلکه پیکری گرم است برای به آغوش کشیدن تنهایی انسان وقتی که تاریخ، تنهایی، شکست، اندوه و بیماری وجودش را در برگرفته‌اند.

در میان همه‌ی این فضاها، عطر و بوی زندگی و غذا هم هست؛ بندوبستی برای زنده ماندن در لحظه، در لحظه زیستن، که گویی هماره مفرّی برای انسان در مواجهه با هر رنج بزرگی در تاریخ بوده و هست: «چه کوفته‌ی خوشمزه‌ای درست کرد. کوفته که چه عرض کنم؛ شاهکار خلق می‌کرد. تخم بلدرچین داخل شکم بلدرچین، بعد خود بلدرچین داخل شکم مرغ، بعد مرغ داخل کوفته و کوفته داخل قابلمه زیر تلی از ذغال خاکسترشده، ساعت‌ها آرام‌پز می‌شد و بعد با تزیینات جواهرنشان از گردو و خلال پسته و خلال بادام و کشمش و آلو و زرشک سر سفره می‌آمد و بریده و سرو می‌شد.»

این شکوه آشپزی وسط رنج‌های بزرگ تاریخی می‌نشیند تا تاریخ و زندگی و امید و نومیدی را با هم در یک داستان مزه‌مزه کنی، در حالی که قهرمانان گم و پیدایش دارند سیگار فیدل‌کاسترویی می‌کشند و با بوی توتون کاپیتان‌بلک به یادت می‌آورند که آدم‌هایی در تاریخ معاصر این سرزمین گم شده‌اند و نمی‌شود پیدایشان کرد؛ که یک تاریخ ناگفته‌ای وجود دارد که هرچقدر هم درباره‌اش قصه نوشته شود، باز هم ناپیداست، پشت مه است، مثل یادآوری گذشته از زبان کسی که دارد خودش را به آلزایمر می‌سپارد.

تهیه کتاب (+)

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی