رابرت کوور: «آسانسور» به ترجمه نادر افراسیابی

رابرت کوور (Robert Coover)، نویسنده‌ی آمریکایی متولد ۱۹۳۲، یکی از چهره‌های برجسته‌ی ادبیات پست‌مدرن به شمار می‌رود. او با نوآوری‌هایش در فرم و محتوا، مرزهای داستان‌نویسی را گسترش داده و آثارش اغلب با بازی‌های زبانی، ساختارشکنی و بازسازی اسطوره‌ها و روایت‌های کلاسیک شناخته می‌شوند. کوور در رمان‌ها و داستان‌های کوتاه خود، واقعیت و خیال را در هم می‌آمیزد و خواننده را به چالش می‌کشد تا با مفاهیم سنتی داستان‌گویی و حقیقت مواجه شود. از جمله آثار مشهور او می‌توان به «منشأ برون‌ترها» (The Origin of the Brunists) و «نمایشگاه جهانی» (The Universal Baseball Association, Inc., J. Henry Waugh, Prop.) اشاره کرد.
کوور در داستان‌هایش اغلب به بررسی قدرت، اسطوره‌ها و ساختارهای اجتماعی می‌پردازد و با استفاده از طنز سیاه و عناصر سوررئال، خواننده را به تفکر وامی‌دارد. سبک او ترکیبی از واقع‌گرایی جادویی، اکسپریمنتالیسم و نقد فرهنگی است که او را به یکی از نویسندگان تأثیرگذار ادبیات معاصر تبدیل کرده است. کوور همچنین به عنوان استاد ادبیات و نویسندگی در دانشگاه‌های معتبر تدریس کرده و نسل‌های بعدی نویسندگان را تحت تأثیر قرار داده است.

 کورت صبح‌ها، بدون استثنا و حتی بدون اینکه حتی یک بار آگاهانه به آن فکر کند، با آسانسور به محل کارش در طبقه چهاردهم می‌رود. امروز هم همین کار را خواهد کرد. اما وقتی می‌رسد، ورودی ساختمان خالی‌ست، ساختمان قدیمی هنوز پر از سایه‌های محو و رازهای خاموش است، غم‌انگیز اما ساکت و منتظر، و کورت از خود می‌پرسد که آیا امروز ممکن است اتفاقی متفاوت رخ دهد؟ ساعت هفت و نیم است: کورت زود رسیده و آسانسور کاملاً در اختیار اوست.  وارد می‌شود. پیش خودش فکر می‌کند چه فضای تنگی! و در همان حال ترس تا مغز استخوانش نفوذ می‌کند، و با این‌همه با شجاعت به سمت پنل دکمه‌های شماره‌دار می‌رود. از یک تا چهارده، به علاوه «B» برای زیرزمین. ناگهان دکمه «K» را فشار می‌دهد — هفت سال گذشته و هنوز حتی یک بار هم به زیرزمین نرفته است! با تحقیر به خودش می‌خندد که چقدر ترسو است. پس از لحظه‌ای سکوت، درها با سر و صدای بلند بسته می‌شوند. تمام شب مثل سربازان ایستاده‌اند و منتظر این لحظه بوده‌اند! آسانسور به آرامی به پایین می‌رود. به دلیل بوی نمور و شومش، ناگهان به ذهن کورت خطور می‌کند که در حال پایین رفتن به جهنم است. « Tra la perduta gente[۱]»، آره دقیقاً! لرزش خفیفی او را می‌گیرد. و اگر واقعاً اینطور باشد؟ کورت با شجاعت تصمیم می‌گیرد که بگذارد همین‌طور باشد. 

۲

آسانسور قدیمی با صدای ناخوشایندی متوقف می‌شود. درها به طور خودکار باز می‌شوند. کورت وارد زیرزمین می‌شود. زیرزمین خالی و تقریباً تاریک است. سکوت مرگ‌باری بر فضای بی‌معنای آن حاکم است. کورت در دل به خودش می‌خندد، دکمه شماره را فشار می‌دهد و با صدای بلند اعلام می‌کند: «بزن بریم، چارون پیر! جهنم در جهت مخالفه!» کورت به طرز غم‌انگیزی منتظر بود که بوی گاز معده به مشامش برسد. همیشه همین‌طور بود. او به کاروتر شک داشت، اما هرگز نمی‌توانست آن را ثابت کند. حتی کوچک‌ترین صدایی که چیزی را لو بدهد وجود نداشت. اما این کاروتر بود که همیشه بنای شوخی کردن را می‌گذاشت، و با اینکه چهره‌های دیگر عوض می‌شدند، کاروتر همیشه آنجا بود. 

آنها هفت نفر در آسانسور بودند: شش مرد و دختر جوانی که آسانسور را اداره می‌کرد. دختر در این بازی شرکت نمی‌کرد. مطمئناً ناراحت بود، اما هرگز هیچ نشانه‌ای از ناراحتی بروز نمی‌داد. او چنان آرامشی از خود نشان می‌داد که حتی شوخی‌های زننده کاروتر هم نمی‌توانست آن را برهم بزند. به هیچ وجه در گفت‌وگوها و شوخی‌های زننده مردان دخالت نمی‌کرد. و با این حال، کورت حدس می‌زد که این‌ها قطعاً برای او عذاب‌آور بودند. و بله، حق با او بود – بو آنجا بود، اول ضعیف، تقریباً شیرین، سپس به تدریج غلیظ‌تر، منزجرکننده‌تر و خفقان‌آور – «هی! چه کسی چسیده؟» کاروتر جیغ کشید و باز دوباره با بی‌رحمی شروع شد: «کورت بود، کورت چسید!» و بعدش خنده‌های بلند و غرش‌آلود. یکی فریاد زد: «چی؟ باز هم کورت چسیده؟» و در همان حال خنده‌های مسافران آسانسور با دندان‌های نمایان ادامه یافت.

با دندان‌های نمایان و لب‌های بالا کشیده شده، به تدریج حلقه‌ای تنگ‌تر دور کورت تشکیل می‌شد. یکی دیگر از مردان فریاد زد: «لطفاً کورت! بس کن. اینقدر نچس!» این وضعیت ادامه داشت تا اینکه همه از آسانسور خارج شدند. دختر جوان کوچک بود. مثل این بود که صدایش از اصابت به دیوارها پژواک پیدا کرده بود: «کورتی، کورتی! اینقدر نچس!» کور به اصرار می‌گفت: «من نبودم، واقعاً من نبودم»، اما فقط در سکوت. بی‌فایده بود. این سرنوشت بود. سرنوشت و کاروتر. (خنده‌های بیشتر، شوخی‌های بی‌رحمانه‌تر.) چند بار اعتراض کرده بود. کاروتر با صدایی غرش‌آور فریاد زده بود: «ببین کورت، تو فقط خجالتی هستی!» صدایش رسا بود و درشت‌هیکل ب.د. کورت از او متنفر بود. 

یکی پس از دیگری، مردان در طبقات مختلف از آسانسور خارج می‌شدند و در حالی که بینی خود را می‌گرفتند، فریاد می‌زدند: «کورتِ چسو!» و این جمله همیشه باعث خنده‌ای در راهرو می‌شد. با هر بار باز شدن در، هوا کمی بهتر می‌شد. در نهایت، کورت همیشه تنها با دختری که آسانسور را اداره می‌کرد، تنها می‌ماند. طبقه او، چهاردهم، بالاترین طبقه بود. وقتی همه‌چیز شروع شد، مدت‌ها پیش، او سعی کرده بود با نگاهی پوزش‌خواهانه به دختر نگاه کند، اما او همیشه شانه‌هایش را بالا می‌انداخت. شاید فکر می‌کرد او می‌خواهد به روشی احمقانه سر به سرش بگذارد. در نهایت، کورت مجبور شد همیشه تا جای ممکن سریع از آسانسور خارج شود. دختر در هر حال فکر می‌کرد او مقصر است. 

البته، یک پاسخ مناسب برای کاروتر وجود داشت. بله، کورت آن را می‌دانست، بارها آن را تمرین کرده بود. تنها راه شکست دادن این مرد، استفاده از سلاح‌های خودش بود. و او این کار را می‌کرد، حتماً. وقتی زمانش می‌رسید. 

۳

کورت با اپراتور آسانسور تنهاست. او نه لاغر است و نه چاق؛ یونیفورم آبی‌خاکستری‌اش به شکلی جذاب بر تنش نشسته است. کورت با روش همیشگی دوستانه‌اش با او صحبت می‌کند، با لبخندی کمی نامطمئن. چشمانشان برای لحظه‌ای کوتاه به هم می‌افتد. چشمان دختر آبی است. 

وقتی کورت وارد آسانسور می‌شود، چند نفر دیگر هم آنجا هستند، اما وقتی آسانسور در ساختمان قدیمی و عطرآگین به سمت بالا حرکت می‌کند، دیگران یکی یکی یا به صورت گروهی خارج می‌شوند. در نهایت، کورت تنها با دختر اپراتور می‌ماند. او اهرم کنترل را در دست می‌گیرد، به آن تکیه می‌دهد، و آسانسور با ناله‌ای به سمت بالا حرکت می‌کند. کورت با او صحبت می‌کند، یک لطیفه خوش‌مزه درباره آسانسور تعریف می‌کند. دختر می‌خندد.  کورت در همان حال پیش خودش فکر می‌کند: اگر این آسانسور سقوط کند، من زندگی‌ام را فدا می‌کنم تا او را نجات دهم. پشت دختر صاف و موزون است. دامن یونیفورم بنفش‌اش تنگ است و زیر باسن برجسته‌اش کشیده شده، گویی یک غار کوچک را ترسیم می‌کند. شاید شب شده باشد. ساق‌های او عضلانی و قوی است. او اهرم کنترل را در دست گرفته است. دختر و کورت تنها در آسانسوری هستند که به سمت بالا حرکت می‌کند. کورت روی باسن گرد او تمرکز می‌کند، تا جایی که دختر مجبور می‌شود برگردد و به او نگاه کند. نگاه کورت با آرامش روی شکم او، کمر باریک و بسته‌اش با کمربند، و سینه‌های محکم او می‌لغزد و به نگاه برانگیخته او می‌رسد. دختر با لب‌های باز نفس عمیقی می‌کشد. آنها همدیگر را در آغوش می‌گیرند. سینه‌های او نرم به او فشار می‌آورد. دهان او شیرین است. کورت فراموش کرده که آیا آسانسور به سمت بالا حرکت می‌کند یا نه.

۴

شاید کورت روزی در همین آسانسور بمیرد. بله، وقتی یک روز ظهر برای خوردن غذا یا خرید سیگار به بیرون می‌رود. او در طبقه چهاردهم دکمه آسانسور را در راهرو فشار می‌دهد، در باز می‌شود و یک لبخند تاریک او را به داخل می‌کشاند. چاه آسانسور خالی است. تاریک و ساکت است. کورت مرگ را از سکوتش تشخیص می‌دهد. او اعتراض نمی‌کند؟ البته که اعتراض می‌کند! خدایا! مهم نیست که احساس خلا فقط با یک تکان ایجاد می‌شود. یک سقوط طولانی به درون چاهی ژرف. چاه تاریک است. او اعتراض نمی‌کند. 

۵

کورت مثل همیشه و بدون اینکه حتی یک بار به آن فکر کند، با آسانسور به طبقه چهاردهم، به محل کارش می‌رود. او زود رسیده، اما فقط چند دقیقه قبل از وقت. پنج نفر دیگر با او سوار می‌شوند و به همدیگر سلام می‌کنند. با اینکه وسوسه می‌شود، نمی‌تواند ریسک فشار دادن دکمه «K» را بپذیرد و به جای آن دکمه ۱۴ را فشار می‌دهد. هفت سال! وقتی در به طور خودکار بسته می‌شود و آسانسور به آرامی و با ناله به سمت بالا حرکت می‌کند، کورت موضوع دسته‌بندی فکر می‌کند. این فضای کوچک، چقدر هم پیش‌پاافتاده و تنگ. او با رضایت درآمیخته با مالیخولیا خودش را به این حقیقت می‌رساند که در این آسانسور همه‌چیز وجود دارد: مکان، زمان، علت، حرکت، اندازه، ماده. اگر همه‌چیز به خودمان واگذار شود، احتمالاً آن‌ها را کشف می‌کنیم. 

هم‌سفران با لبخندی از روی رضایت (بالاخره آن‌ها سر وقت رسیده‌اند) درباره آب‌وهوا، انتخابات و کاری که امروز منتظر آن‌هاست، صحبت می‌کنند. به نظر می‌رسد که آن‌ها بی‌حرکت ایستاده‌اند، اما در واقع در حرکت‌اند. حرکت: شاید این همه‌چیز باشد. حرکت و انرژی و ماده. بازآرایی اتم‌ها. صعود و سقوط اتم‌ها. 

در طبقه هفتم، آسانسور می‌ایستد و یک زن خارج می‌شود. فقط رایحه ای از عطر او باقی می‌ماند. کورت تنها کسی است که – پیش خودش، البته – غیبت او را ثبت می‌کند، آن هم وقتی که آسانسور دوباره به سمت طبقات فوقانی به حرکت درمی‌آید. یک نفر کمتر. اما کلیت جهان اشباع شده است: هر انسانی آن را به طور کامل در خود دارد، از دست دادن غیرقابل تصور است. با این حال، اگر این‌طور باشد – و یک لرزش سرد بدن کورت را درمی‌نوردد – پس کلیت در واقع یک هیچ است. کورت به چهار نفر همسفر باقی‌مانده‌اش نگاه می‌کند و موجی از ترحم دل او را می‌فشارد.  

به خودش یادآوری می‌کند: باید همیشه از امکان عمل آگاه بود و با این‌حال به نظر می‌رسد که هیچ‌کس به او نیاز ندارد. اگر فقط می‌توانست امروز کار آن‌ها را انجام دهد، و به آن‌ها این لطف را بکند که فقط یک روز در زندگی‌شان تأمل کنند. آسانسور در طبقه دهم می‌ایستد، روی کابل‌های فولادی شناور و لرزان. دو مرد خارج می‌شوند. دو بار توقف دیگر، و کورت تنهاست. با اینکه مثل همیشه در مالیخولیای بی‌امان خود غرق است، وقتی در طبقه چهاردهم از آسانسور خارج می‌شود، لبخند می‌زند. با صدای بلند اعلام می‌کند: «خوشحالم که می‌توانم در همه این‌ها مشارکت کنم»، اما وقتی در پشت او بسته می‌شود و او صدای پایین رفتن آسانسور به سوی هیچ‌جا را می‌شنود، از خود می‌پرسد: حالا کلیت آسانسور در چیست؟ 

۶

کابل فولادی در طبقه سیزدهم پاره می‌شود. برای یک لحظه، بی‌حرکتی مرگ‌بار حکم‌فرماست  سپس یک سقوط ناگهانی و نفس‌گیر! دختر، با چهره‌ای از وحشت‌زده   به سمت کورت برمی‌گردد. آن‌ها تنها هستند. اگرچه قلب کورت از وحشت هردم ممکن است از قفسه سینه‌اش بیرون بزند، اما ظاهراً آرام است. می‌گوید: «فکر می‌کنم اگر روی کمر دراز بکشیم، امن‌تر است». بعد روی زمین می‌نشیند، اما دختر از ترس مثل مجسمه ثابت می‌ماند. ران‌هایش زیر دامن بنفش‌اش. کورت فکر می‌کند که شاید بتواند بخشی از ضربه را جذب کند. موهای دختر گونه‌اش را نوازش می‌کند، و باسن‌هایش مثل یک اسفنج به کمر او می‌چسبد. دختر از شدت عشق گریه می‌کند، تحت تأثیر فداکاری کورت قرار گرفته است. برای آرام کردن او، کورت شکم لرزان دختر را در آغوش می‌گیرد و او را به آرامی نوازش می‌کند. آسانسور در حال سقوط زوزه می‌کشد.

۷ 

کورت در دفتر کارش اضافه‌کاری کرده بود، کارهایی را انجام داده بود که باید تا روز بعد تمام می‌شدند، کارهای روزمره‌، بخشی از ضرورت بی‌وقفه‌ای که زندگی هرروزه‌روز او رقم می‌زدند. دفتر کار کورت بزرگ نبود. به دفتر بزرگ‌تری هم نیاز نداشت، در واقع بسیار منظم بود و با این‌حال همواره میز کارش قدری ریخته و پاشیده بود. اتاق فقط با این میز و چند صندلی تجهیز شده بود، قفسه‌های کتاب یک دیوار را پوشانده بودند و روی یک دیوار دیگر یک تقویم نصب شده بود. چراغ سقف خاموش بود و تنها نور اتاق از چراغ نئون روی میز کورت می‌آمد. 

کورت آخرین فرم را امضا کرد، آهی کشید و لبخند زد. یک سیگار نیم‌سوخته اما هنوز روشن را از زیرسیگاری بیرون آورد، پُکی عمیق به آن زد و سپس با یک بازدم طولانی، ته‌سیگار را با انرژی در زیرسیگاری سیاه له کرد. در حالی که ته‌سیگار را در میان فیلترهای له‌شده زیرسیگاری می‌چرخاند، با تنبلی به ساعتش نگاه کرد. وقتی متوجه شد که ساعت از نیمه شب گذشته و او هنوز در دفتر کارش است، یکه خوزرد! بعد از نیمه‌شب!  از جا پرید، آستین‌هایش را پایین کشید، دکمه‌های مچ‌بندش را بست، کتش را از پشت صندلی برداشت و دست‌هایش را در آستین‌ها کرد. نیمه شب بد بود، اما خدای من! چقدر دیر شده بود؟ 

 کتش از پشت بالا رفته بود و کراواتش هم کاملاً کج بود. با عجله کاغذهای روی میز را مرتب کرد و چراغ را خاموش کرد. او در تاریکی اتاق به سمت راهرویی که با یک لامپ زرد کم‌نور روشن شده بود، تلوتلوخوران رفت و در دفتر را پشت سرش بست. قفل ضخیم و محکم در راهروی خالی صدایی گنگ ایجاد کرد. او یقه پیراهنش را بست، کراواتش را مرتب کرد و یقه کتش را که روی شانه راستش تا خورده بود، صاف کرد. در راهروی طبقه چهاردهم به سمت آسانسور می‌دوید، و در همان حال صدای پاشنه‌هایش روی کف مرمرین سکوت را خرد می‌کرد. به دلیلی نامعلوم، می‌لرزید. سکوت مطلق ساختمان قدیمی او را آشفته کرده بود. 

به خودش گفت «آرام باش». دوباره دکمه آسانسور را فشار داد، این بار محکم‌تر، و این بار از پایین صدای غرشی جدی، ضربه‌هایی خفه و ناله‌های نامشخصی شنید که به تدریج نزدیک‌تر می‌شد. صداها قطع شدند و در آسانسور باز شد تا او را به درون خود پذیرا شود. وقتی وارد شد، ناگهان خواست به پشت سرش نگاه کند، اما این تمایل را سرکوب کرد.

به محض اینکه سوار شد، دکمه شماره ۱ روی پنل را فشار داد. در بسته شد، اما آسانسور به جای پایین رفتن، به سمت بالا حرکت کرد. کورت با عصبانیت، غرغرکنان گفت: «به جهنم با این خرت و پرت قدیمی!» و دوباره و دوباره دکمه شماره ۱ را فشار داد. دقیقاً امشب! آسانسور ایستاد، در باز شد و کورت خارج شد. بعداً از خودش پرسید که چرا این کار را کرده است. در پشت سر او بسته شد و او صدای پایین رفتن آسانسور را شنید تا اینکه غرش خنده‌دار آن در دوردست‌ها محو شد. 

اگرچه همه جا کاملاً تاریک بود، اما به نظر می‌رسید که شکل‌هایی در حال تشکیل شدن هستند. اگرچه او نمی‌توانست چیزی را به وضوح تشخیص دهد، کاملاً مطمئن بود که تنها نیست. دستش روی دیوار به دنبال دکمه آسانسور گشت. باد سرد به مچ پاها و پشت گردنش برخورد کرد. گریه‌اش گرفته بود. به خودش گفت: «احمق! احمق لعنتی! اصلاً طبقه پانزدهمی وجود ندارد!» خودش را به دیوار چسباند، نتوانست دکمه را پیدا کند، حتی نتوانست در آسانسور را پیدا کند، و حتی خود دیوار هم فقط به نظر می‌رسید واقعی نیست. 

۸

صدای غرش‌آور کاروتر در فضای تنگ آسانسور طنین انداخت: «کورت بازم گوزید.» پنج مرد خندیدند. کورت سرخ شد. دختر تظاهر به بی‌تفاوتی کرد. بوی گاز معده در آسانسور خفه‌کننده بود.  «خودتو جمع‌کن کورت، لعنت به‌ت. اینقدر نگوز.» کورت به آن‌ها با آرامش و بدون پلک زدن نگاه کرد. بعد به تأکید گفت: «کاروتر، ننه‌تو گائیدم». کاروتر محکم به صورتش زد، عینک کورت خرد شد و به زمین افتاد، خود کورت هم به دیوار برخورد کرد. او منتظر ماند.

کورت منتظر ضربه دوم بود، اما هیچ ضربه‌ای نیامد. کسی آرنجش را به پهلوهای او زد. او آن پایین زانو زده بود، آرام گریه می‌کرد و با دست‌هایش به دنبال عینکش می‌گشت. کورت می‌توانست طعم خون را در دهانش حس کند که از بینی‌اش جاری شده بود. نتوانست عینکش را پیدا کند، اصلاً چیزی نمی‌توانست ببیند. 

کاروتر با صدایی غرش‌آور فریاد زد: «مواظب باش، عزیزم! کورت گوزو می‌خواد یه نگاه رایگان به شلوارک قشنگت بندازه!» صدای خنده همه بلند شد. کورت احساس کرد که دختر مقابل او  وامی‌رود. 

۹

شکم نرم دختر مثل یک اسفنج به کمر او چسبیده بود. با خودش فکر کرد: «نه، روی کمر امن‌تره، عزیزم»، اما این فکر را کنار زد. دختر از ترس مرگ گریه می‌کرد و لب‌های گرم و مرطوبش را به لب‌های او فشار می‌داد. برای آرام کردن او، کورت باسن نرمش را در آغوش گرفت و به آرامی نوازشش کرد. سقوط آن‌قدر ناگهانی بود که به نظر می‌رسید در هوا شناورند. دختر دامنش را درآورده بود. از خودش پرسید: «چه حسی خواهد داشت؟»

۱۰

کورت، بدون اینکه حتی یک بار به آن فکر کند، هر روز با آسانسور به محل کارش در طبقه چهاردهم می‌رود. او با خودش عهد کرد که یک کار را از روی عادت همیشه به طور خودکار انجام ندهد. به خودش گفت: «این باعث می‌شده آن‌ها هیستریک بشوند.» او دیر کرده بود، اما فقط چند دقیقه‌ای. هفت نفر دیگر با او سوار شدند، نگران و عرق‌ریزان. آن‌ها با عصبانیت به ساعت‌هایشان نگاه می‌کردند. هیچ‌کس دکمه «K» را فشار نداد. به سرعت تعارفات معمول رد و بدل شد. بی‌قراری احمقانه‌شان مثل یک روح شیطانی فضای آسانسور را پر کرده بود و حتی کورت را هم تحت تأثیر قرار داده بود. او متوجه شد که بیش از حد به ساعت نگاه می‌کند. بی‌صبرانه منتظر اسانسور است. به خودش هشدار داد: «حالا یه کم آروم‌تر!» چهره‌های آن‌ها او را تحت تأثیر قرار دادند. بی‌شور و شوق. تحت فشار. ظالمانی که اسیر قوانین خودساخته خودشان بودند. شکنجه‌هایی که به خودشان تحمیل کرده بودند اما به احتمال زیاد می‌شد از آن‌ها رهایی یافت. 

آسانسور با یک تکان در طبقه سوم ایستاد، طوری که گوشت‌های شل صورت همه به لرزه افتاد. آن‌ها پیشانی‌هایشان را در هم کشیدند. هیچ‌کس دکمه سه را فشار نداده بود. یک زن سوار شد. همه سر تکان دادند، سرفه‌های کوچکی کردند و با حرکات دست‌هایشان سعی کردند درها سریع‌تر بسته شوند. همه آن‌ها یک جورایی از حضور زن احساس ناراحتی می‌کردند، و فقط کورت بود که در حالی که آسانسور به سمت بالا حرکت می‌کرد ظرافت کامل او را درک کرد. گره‌های تراژدی. همیشه همین‌طوری‌هاست، همیشه خودش را تکرار می‌کند. بالا و پایین، بالا و پایین. از خودش پرسید به کجا ختم می‌شود؟

عطر زن در هوای نمور آسانسور آویزان بود. این حیوانات عقلانیِ تحقیرشده و ترسیده، چیزهای بد را تحمل می‌کنند اما این را نمی‌توانند تحمل کنند. بالا و پایین. او چشمانش را بست. یکی پس از دیگری او را ترک کردند. او تنها به طبقه چهاردهم رسید. از آسانسور قدیمی خارج شد و به پشت سرش، به خلاء خسته‌کننده‌اش خیره شد. با خستگی به خودش گفت: «فقط آنجا صلح وجود دارد». در آسانسور بسته شد. 

۱۱

، در این آسانسور، که آسانسور من است و من آن را آفریدم و به حرکت درآوردم، من، کورت، قدرت مطلق خویش را اعلام می‌کنم! و در پایان روزها، لعنت بر هر که نافرمانی کند خواهد بود! لعنت من بر او باد! من آن را بر سرشان خواهم ریخت! پس بلرزید و بترسید!

۱۲

آسانسور در حالی که به پایین سقوط می‌کند با صدایی دیوانه‌وار جیغ می‌کشد. شکم‌های برهنه آن‌ها به هم می‌خورند، به هم می‌چسبند، دهان واژینال آن‌ها مانند یک اسفنج عضو سفت او را در بر می‌گیرد. لب‌ها مهر و موم می‌شوند، زبان‌هایشان گره می‌خورند. بدن‌ها. چگونه آن‌ها را پیدا خواهند کرد؟ در درونش می‌خندد. به سمت بالا فشار می‌آورد، دور از کف در حال سقوط. چشمانشان قهوه‌ای است و او را در میان اشک‌ها دوست می‌دارند. 

۱۳

اما وای بر اینان، ای پیرمرد، وای بر این لعنت‌شدگان! چه ارزشی برای ما دارند؟ چه ارزشی برای من؟ ما زندگی می‌کنیم و من عشق می‌ورزم! بگذار گوشت‌هایشان سست گردد و چین‌های گردن‌شان بلرزد! بگذار بوی گندشان تا آسمان بالا رود! بگذار خشونت‌شان زخم‌ها را بگشاید و حماقت‌شان زنجیرها را بر دست و پایشان نهد! اما ای پدر، بگذار بخندند! بگذار تا ابد بخندند!

۱۴

اما آهای، این مرد از راه می‌رسد. او سوار آسانسور لعنتی می‌شود و مشهور است به داشتن چیزی که تقریباً یک متر و پنجاه سانت طول دارد. جون تو شوخی نمی‌کنم، یه متر و نیمه! و این یارو سوار آسانسور میشه، آره، باورت می‌شه؟ آدمِ به این مزخرفی، سوار یه آسانسورِ خودکار — منظورم اروتیکِ — میشه؟ خیلی خفنه! نه بابا، من اصلاً نمی‌دونم اسمش چیه، فکر کنم کارل یا کونتز، ولی مشکل اینه که همش فقط این چیزِ لعنتی تو کله‌شه، حالی‌ته؟ به این بزرگی. با اون چیکار می‌کنه؟  چه می‌دونم؟ فکر کنم دور پاش می‌پیچونه یا می‌ذاره رو شونه‌ش… حالا گوش کن! کاروتر قسم می‌خوره همه‌چیز واقعیه، منظورم اینه که این یارو واقعاً یه آدمِ خیلی خفنه- حتی تو جنگ جهانی دوم، اون موقعی که ایتالیایی‌ها داشتن با این چیزِ یه متر و نیمیش بازی می‌کردن، فکر می‌کردن این یارو یه خدایِ آکاردئون‌بازه! می‌دونی دیگه، اون موقع داشتن سعی می‌کردن گره‌های این چیزِ لعنتی رو باز کنن. بعدش فکر کردن این یارو باید یه خدایِ آکاردئون‌باز باشه یا یه همچین چیزی، و می‌خواستن یه مراسم برایش راه بندازن یا هر کاری که با یه خدا می‌کنن. بعدش کونتز فکر کرد این کار بدی نیست، می‌دونی، بهتر از اینه که بره تو عربستان چاه نفت بزنه یا تو هلند سوراخ‌های سد رو با چیزای دیگه پر کنه، کاری که قبلاً می‌کرد. پس این یارو یه مدت اونجا موند و این دخترای ایتالیایی با روغن خوک یا روغن زیتون چربش می‌کردن، بعدش همه با هم مثل یه دسته دختر باکره می‌گرفتنش و می‌بردنش تو زمین‌ها و محصولات رو آبیاری می‌کردن. بعدش کونتز می‌گه که هیچ‌وقت اینقدر به عشق و حال نزدیک نبوده! 

دخترا کلی می‌خندیدن و همه عمه‌ها و مادربزرگ‌ها رو می‌آوردن پیشش و این یارو همشون رو یه‌جورایی مثل یه مرگ آروم می‌کشت و بعدش با یه حرکت از اون چیزِ لعنتی‌ش، همه بچه‌هاشون رو برکت می‌داد. در همون حال و هواها کمی هم چاه‌کنی می‌کرد، ولی با کاتولیک‌ها مشکل پیدا کرد چون ختنه نشده بود و اونا می‌خواستن اون چیزِ لعنتی رو ببرن! ولی کونتز گفت نه، و اونا نتونستن بهش نزدیک بشن چون اون چیزِ بزرگش مثل یه دیوار بود. پس بهش یه سری زخم زدن و با آب مقدس اون چیزِ قدیمی‌ش رو کوچیک کردن و کلی بهش احترام گذاشتن. 

بعدش یه روز این یارو یه آتش‌بازی راه انداخت و زمین‌ها رو آتیش زد و حتی یه آتشفشان رو به کار انداخت! بعدش وقت رو تلف نکرد و اون چیزِ لعنتی رو انداخت رو شونه‌هاش و یه حرکت داد و همه‌چیز رو به هم ریخت!  بعدش این یارو سوار آسانسور شد و یه گروه از ما هم با اون سوار شدیم و آسانسور بالا و پایین می‌رفت. یه دختر کوچیک هم بود که با یه موش بازی می‌کرد، ولی یهو کاروتر اون دختره رو گرفت و دامنش رو بالا زد و دیدیم که اصلاً زیرش چیزی نپوشیده! واقعاً یه صحنه‌ی خفن بود، مثل یه آلوچه‌ی تازه از باغِ جنوب! کونتز یه کم خندید و یه کم دردش گرفت، و بقیه‌ی ما یه دقیقه‌ای نفهمیدیم چه خبره. ولی بعدش یهو اون چیزِ لعنتی از زیرش بیرون زد و شروع کرد به تکون خوردن مثل یه درخت کاج که داره می‌افته! بعدش یه صدای بلند شنیدیم و کاروتر افتاد رو زمین! دوستش و اون دختر کوچیک که اون چیزِ لعنتی رو دید، یهو از حال رفت و افتاد رو اهرم آسانسور! یه دقیقه‌ای فکر کردیم همه‌مون قراره بمیریم!

۱۵

و ایشان به درون خلأ فرو افتادند و تن‌های خیس ایشان در هم آمیخت، و با شدت تمام به بالا و پایین پرتاب شدند، از بیم مرگ و از شادی. و این برخورد، من هستم. من، کورت، در برابر همهٔ لعنت‌ها، تخم نابودناشدنی را به پادشاهی برمی‌گزینم و او را حاکم می‌سازم.

کورت این بار، برخلاف معمول، با آسانسور به طبقه چهاردهم نمی‌رود، بلکه پس از فکر کردن به این موضوع به‌دلیل یک پیش‌آگاهی عجیب، تصمیم می‌گیرد که چهارده طبقه را پیاده بالا برود. در میانه راه، صدای عبور آسانسور را می‌شنود و سپس صدای شکستن و خرد شدن از پایین به گوشش می‌رسد. کورت تردید می‌کند، یک لحظه روی یک پله می‌ایستد. کلمه‌ای که در نهایت با آن آرام می‌گیرد، غیرقابل درک است. آن را با صدای بلند بیان می‌کند، کمی لبخند می‌زند، غمگین و خسته، سپس به دشواری شروع می‌کند به بالا رفتن از پله‌ها. گاهی مکث می‌کند که به پله‌های پشت سرش نگاهی بیندازد.

پانویس:

[۱] به معنای «در میان مردم گم‌شده» است. اشاره به افرادی که راه خود را گم کرده‌اند یا در وضعیتی سردرگم و ناامیدانه قرار دارند.

ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوش آذر

«آسانسور» نوشته‌ی رابرت کوور، با استفاده در فضایی محدود که از سویه‌های نمادینی هم برخوردار است، زندگی روزمره، ترس‌ها، تنهایی و جست‌وجوی معنا در دنیای مدرن را مضمون قرار می‌دهد. این داستان با تمرکز بر شخصیت کورت و تجربه‌های او در آسانسور، به موضوعاتی مانند عادت، ترس از تغییر، روابط انسانی و مرگ می‌پردازد.
فضای نمادین آسانسور
فضای بسته و محدود آسانسور را می‌توان نشانه‌ای از زندگی روزمره و تکرارشونده کورت درک کرد. آسانسور به عنوان وسیله‌ای که او را هر روز به محل کارش می‌رساند، نشان‌دهنده عادت‌هایی است که او را در چرخه‌ای تکراری و بی‌معنا گرفتار کرده است. این فضای تنگ و محدود، همچنین ممکن است ذهنیت بسته و درگیر با ترس و تردید و تنهایی کورت را نمایندگی کند.
شخصیت کورت و ترس از تغییر
کورت شخصیتی است که در دام عادت‌های روزمره خود افتاده است. او هر روز بدون تفکر و به صورت خودکار از آسانسور استفاده می‌کند، اما در همان حال، از تغییر و ناشناخته‌ها می‌ترسد. این ترس در صحنه‌ای که او دکمه «B» را فشار می‌دهد و به زیرزمین می‌رود، به وضوح دیده می‌شود. زیرزمین، به عنوان مکانی تاریک و مرموز، نمادی از ناخودآگاه و ترس‌های عمیق کورت است. او با وجود ترسش، تصمیم می‌گیرد به این ناشناخته‌ها قدم بگذارد، اما در نهایت، این تجربه او را با وحشت و سردرگمی مواجه می‌کند.
روابط انسانی و تنهایی
در داستان، کورت با دیگران در آسانسور تعامل می‌کند، اما این تعامل‌ها سطحی و اغلب همراه با تحقیر و شوخی‌های بی‌رحمانه است. شخصیت کاروتر، که به نظر می‌رسد نقش یک زورگو یا فرد مسلط را در گروه ایفا می‌کند، نمادی از فشارهای اجتماعی و تحقیرهایی است که کورت در زندگی خود تجربه می‌کند. در مقابل، دختر اپراتور آسانسور، نمادی از آرامش و امید است، اما کورت حتی در برقراری ارتباط با او نیز ناتوان است. این تنهایی و ناتوانی در برقراری ارتباط عمیق، یکی از مضامین اصلی داستان است.
مرگ و معنای زندگی
مرگ به عنوان یک مفهوم کلیدی در داستان حضور دارد. کورت بارها به مرگ فکر می‌کند و حتی در صحنه‌ای، آسانسور را به عنوان جهنم تصور می‌کند. این ترس از مرگ و ناشناخته‌ها، نشان‌دهنده اضطراب وجودی کورت است. او در جست‌وجوی معنا در زندگی خود است، اما به نظر می‌رسد که در این جست‌وجو ناکام مانده است. صحنه‌ای که آسانسور سقوط می‌کند، نمادی از سقوط کورت به سوی مرگ یا نابودی است، اما در عین حال، این سقوط می‌تواند نمادی از رهایی از چرخه‌ی تکراری زندگی او نیز باشد.
طنز سیاه
داستان با وجود مضامین عمیق و تاریک خود، از طنزی تلخ نیز بهره می‌برد. شوخی‌های بی‌رحمانه‌ای که در آسانسور رد و بدل می‌شوند، نشان‌دهنده بی‌معنایی و پوچی روابط انسانی هستند. این طنز تلخ، به داستان بعدی اضافه می‌کند و خواننده را به تفکر درباره زندگی و روابطش وادار می‌کند.
داستان با پایان‌بندی باز به پایان می‌رسد. کورت تصمیم می‌گیرد به جای استفاده از آسانسور، از پله‌ها بالا برود و در این مسیر، صدای سقوط آسانسور را می‌شنود. این پایان می‌تواند نمادی از رهایی کورت از چرخه‌ی تکراری زندگی باشد، اما در عین حال، ابهام درباره سرنوشت او و دیگران، خواننده را به تفکر وامی‌دارد. آیا کورت واقعاً از این چرخه رها شده است؟ یا این تنها یک توهم است؟‌

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی