
“و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد!”
“در حال محوشدن”، نوشتهی مسعود کبگانیان، مجموعهداستانی تأثیرگذار و خواندنی است. داستان “تکههای استخوان، سفید”، روایتی بهیادماندنی؛ و “حفره”، داستانی مدرن است. موضوع کتاب بیشتر حولِ محورِ جنگ است، و به اثرات روانی آن بر کسانی میپردازد که بهطور مستقیم با آن درگیربودهاند.
کتاب ۸ داستان کوتاه را شامل میشود و توسط نشر لف، انتشار یافتهاست. نسخهی اینترنتی آن نیز، در پلتفرم طاقچه موجود است.
مجموعه، اثر متفاوتی است که اگرچه داستانهای آن از هم مستقلاند؛ اما بهلحاظ مضمون، از یکدیگر جدا نیستند. بیشتر روایتها در مرز خاکستریِ خیال و واقعیت در حرکتاند. چیرگیِ تاریکی بر کلِ کتاب، وجهِ اشتراکِ تمامیِ داستانهاست و ابرِ تیرهی اندوهی که بر سرِ آدمهای قصه سایهافکندهاست؛ بیآنکه بخواهی، بر خواننده نیز میبارد.
چندداستان مهم این کتاب دربارهی جنگ است و بهشکل روایت ذهنی، و با تکگویی بیانمیشوند. داستانها را با هم مرورکنیم:
●”گود”
داستان مواجههی مرگ و زندگی است. سایهی مرگ، بر سربازان باقیمانده در سنگری سایه افکندهاست. سربازی که هنوز زنده است، با مرور خاطراتِ دبیرستان خود و دوستان و همقطارانش، بهستیز با مرگ برمیخیزد. او با یادآوری خاطرات، از حقیقت جنازههای آشولاششدهای که در کنارش افتادهاند، میگریزد. از سربازان مرده، تنها پلاکی باقیمانده است؛ چیزی که دغدغهی ذهن راوی میشود:
“از غروب روز چهارم، توی سنگر تمرین مردن کرد”.
“روز پنجم، سایهی کمرنگی روی کمرکش سنگر تکانخورد”.
راوی به اخباری میاندیشد که توسط مجریان تلویزیون ارائهمیشود: “حالا خودم اخبار جنگم!” چهقدر چیزهای مهم توی اخبار جنگ گممیشود! او نیز در پایان “گود” تسلیم سیاهی میشود!

●”تلواسه”
روایتیاست در باب نظریههای راوی دربارهی نوشتن و نویسندگی:
“میشود نوشتن را مانند معشوقی رهاکرد و دیگران را در آغوش هرجاییاش با سکوتی خودانگیخته بهسُخره گرفت”.
“شنیده بودم که نویسندهها قاتی دروغهایشان ممکناست کمی هم راست بگویند”.
راوی معتقد است که هر داستانپرداز، با خَلقِ هر شخصیت جدید در داستانی، بهنوعی، وجهی از شخصیت خود را متولدمیکند؛ پس هر نویسندهای با آفرینش هر شخصیتی، بهگونهای، خود را از نو میآفریند. هر نویسنده در شخصیتهای آفریدهی خود، مدام تکرار میشود. او صاحب دهها شخصیت میشود. مهم آن است که خواننده با کدام یک از آن شخصیتها آشناشود و با کدامیک، ارتباط برقرارکند.
راویِ تلواسه، داستان را با روایتِ “برج بابل” پایانمیدهد. داستان را میدانیم: روایتی که از آن برج بهجا مانده است دربارهی اختلاف گونههای زبانیاست. در ابتدا زبان همه آدمها یکی بود. اختلاف در زمین پیدا شد. آدمها یکشب خوابیدند و فردا با زبانهای متفاوت از خواب بیدارشدند. فردایِ آن شب، کسی زبان آندیگری را نمیدانست. آدمها بر روی زمین گستردهشدند و اقوام مختلف پدیدآمد.
او به مخاطب میگوید:
“اگر بهدنبال من آمدی، مرا کنار برج بابل بجوی!
اگر نبودم، سعی کن برج را پیدا کنی، من همان اطرافم!”
●”این داستان واقعی نیست!”
آیا مرز و معنایِ خیال و واقعیت نزدِ همهی آدمها یکی است؟ آیا همهی آدمها به دنیای پیرامون خود بهیکشکل نگاهمیکنند؟ اگر کتابها خوانده نشوند، آدمها، حرفها، قصهها و غصهها، لایِ کتابها میمانند:
“ما مانده بودیم لایِ کتابها!”
این را ناخدایی میگوید که خوابدید: “بچهاش غرقشدهبود”. بعضی آدمها آنچنان در قصههای خود غرقمیشوند که مرز میان حقیقت و خیال را گممیکنند:
“کنار درختی که نبود، به کلبهای که ندیدم، نگاهکردم… روی سنگی نشستم که حداقل بودش… فکرم هنوز پیش ناخدایی بود که پسرش را تویِ خواب میبیند”.
ما هستیم که به هر آنچه که در ذهن داریم رنگ واقعیت میبخشیم.
ذهن ساکنان نزدیک دریای جنوب، بیش از همه با افسانههای دریا و داستانهای ملوانان و درگذشتگان، و آبیها و پریها و کشتیهای غرق شده درگیر است. نویسنده با داستانهایِ آدمهایِ قصهاش حرف میزند و با آنها زندگیمیکند.
●”حفره”
داستانی مدرن و سوررئال است و وصفِ حال خوانندهای است که کتاب “در حال محو شدن” را خوانده است. کسی که “دست و ذهنش عجیب چسبیده بود به داستان حفره” و “نمیتوانست از خیرش بگذرد”. خوانندهی “حفره”، پس از خواندن داستان به دیوار زُلمیزند و حفرههایی را در آن میبیند. واقعیت و خیال درهم میآمیزند. او به خاصیت “زُل زدن” پیمیبَرَد. به کلاغ زل میزند. کلاغ روی پنجره آنقدر همانجا میماند که، “حفرههایی در سیاهی بدنش پیدامیشود”. “حفرهها باز و بازتر” میشوند و “زندگی شکل دیگری به خود” میگیرد.
“مجموعه چیزهایی که در حال محو شدن بودند، قابل شمارش نبودند”. “مردِ توی داستان به هرچه نگاه میکرد؛ در کسری از ثانیه محومیشد و هرچه داستان جلوتر میرفت، سرعت محو شدن و حفره کردن چیزها بیشتر میشد”. دنیای داستان با دنیای واقعیِ پیرامون خواننده در جایی به هم گره میخورند و رَوَند “حفرهسازی” در جهان عینی، تداوم مییابد؛ تا بدانجا که راوی هر بار کلمهی “حفره” را میشنوَد، داستان برایش تداعی میشود. “مرتضی چند بار جمله مرجان را زمزمه کرد:
“انگار توی دلم حفره بازکرده باشند”.
ماجرای حفرهها [سیاهچالهها] در داستان و ذهن و زندگی خواننده ادامه مییابد تا پارهی آخر که:
” از صبح تا الان نتوانسته بود یکلحظه چشم بر هم بگذارد.
سرش را پایینتر آوردهبود، بهامید اینکه پلکها روی هم بروند؛ ولی نگاهش افتاد به نوک انگشتها، و انگشتهای پا یواشیواش محو شدند. از صبح تا الان برای اولینبار بود که بهمعنای واقعی میترسید؛ ولی نگاهش دستبردار نبود. و از پایین پا شروع کرد و نرمنرمک ساق و بعد زانوها و بعد رانها را محو کرد. هر کاری کرد که بتواند یکلحظه چشمها را ببندد نتوانست؛ و چشمها بالاتر آمدند و عاقبت تا شکم و سینه خزیدند و بعد تا دست چپ و بعد دست راست. حالا یک کلهی معلق شده بود، در فضایی سیاه. چشمها آرامآرام در چشمخانه چرخیدند و توانستند توی کاسهی سر بچرخند و ذرهذره، کله را محوکنند. بعد چشمها رو به پایین، مبل تکنفره را دیدند و این شی که هنوز گودیِ نشستن مرد رویش پیدابود، محوشد. بعد چشمها؛ چشمها برگشتند به هم خیرهشدند. مدت زیادی به هم خیرهشدند”.

●”در حال محو شدن”
گاهی دلمان میخواهد بهجایِ کس دیگری باشیم. گاهی حسرت زندگی دیگری را داریم؛ اما اگر روزی این آرزو برملا شود، با نگاه دیگران چه میکنیم؟ اگر اطرافیان بدانند به چه میاندیشیم، چه میشود؟
دو برادر دوقلو بسیار به هم شبیهاند. همگان، بر این باورند که رضا مرده و او را به خاک سپردهاند.
همسر عبید، زهره نام دارد. مردی که زنده ماندهاست دلش میخواهد به همه بگوید که او عبید نیست؛ رضاست: “من عبید نیستم زهره جان! من رضام. زهره نمیشنَوَد. لبهایم تکان نمیخورند، ولی همه اینها را گفتم. گفتم که به رودابه بگوید بیاید. سراغ فروغ را هم گرفتم؛ ولی زهره نمیخواهد بشنود؛ مثل لبهای من که نمیخواهد تکان بخورد”.
“به این نتیجه رسیدهام که این قبر باید خالی باشد وقتی من همزمان هم عبید هستم هم رضا”…
” فکر کنم رودابه و فروغ میتوانند خوابی باشند یا رویایی دوردست وقتی که من زمانی که فقط یکنفر بودهام، دوست داشتهام دیگری باشم و زنی داشتهباشم و دختری، و با آنها رؤیایی را گذراندهباشم که با زهره گذراندم، و بعد که دیدم این رؤیا دارد به زندگی من و زهره لطمه میزند،… خودم را، خودی را که متعلق به فروغ و رودابه است از بین بردهام و بعد با کمی افسردگی و اندوه، فروغ و رودابه کنار میروند و آن وقت رؤیای تازهای خواهمساخت”.
مکالمهی پایانیِ قصه اما، خواننده را در حالت تعلیق رهامیکند:
“بار آخرت باشه که میبینم ادایِ اون خدابیامرز را در میاری…
و رفت…
روبرویم…
روبرویم فقط سیاهی بود! بهجایی که سیاه بود بیاختیار لبخند میزنم. سرم را برمیگردانم و به قبر سیاهی فکرمیکنم که مرا سفت توی بغل گرفته است”.
●”بون”
داستان اندوه بر جا ماندگانیاست که فرصت سوگواری عزیزان از آنان دریغ شدهاست. مهندسی که مادر خود را به تازگی از دست دادهاست، فرصت سوگواری بر جنازهی او را از دستمیدهد. کنار دریا مینشیند و همراه دریا، بر خیل رفتگان میگرید.
●”آن تپهی نسبتاً کوچک”
حکایتی دیگر از جنگی پایان یافته است که هنوز قربانی میگیرد. قربانی جدید سربازیاست که بر سرِ مردگان داستان اول کتاب، یعنی “گود” حاضرمیشود. او در حالی که جنگ به پایان رسیدهاست،قربانیِ جنگ میشود.
●”تکههای استخوان، سفید”
روایت غمباریاست از خاطرات کودکی از خطهی جنوب.
داستان روایت دختر و مادری است که یکروز آنها را “باد با خود برد”. “مردی با شلوار خمرهای”، چون گردبادی، نازی را میرباید؛ و مادر را، گردباد مرگ.
حرفها، خاطرات و آرزوهای کودکانه، بر تکهکاغذهایی نوشتهمیشوند که آنها را نیز کلاغها میربایند.
از آنهمه، تنها لکههای خون و زخمهایی کهنه بر ذهن بهجاماندگان باقیمیماند و نیز بر تنِ کلاغها.
به نظر رسید جای فهرستی از واژگان محلی و معانی آن در پایان کتاب خالی است.








