شیرین عزیزی مقدم: اسطوره و سرگشتگی انسان معاصر در رمان طبرخون

درآمد

رولان بارت، زبان‌شناس و متفکر فرانسوی، اسطوره را یک نظام نشانه‌شناختیِ مُقَیَد به تاریخ و جامعه می‌داند و می‌گوید که، زبان، به‌عنوان یک نظام نشانه‌ای، ابزار اصلی ساخت و بازتولید اسطوره‌هاست.

اسطوره‌ها، مفاهیم و ارزش‌های ارجمند انسانی را به‌عنوان واقعیتی طبیعی و جهان‌شمول جلوه‌ می‌دهند و ابزارهایی برای شکل‌دهیِ ادراک و فهم ما از جهان‌اند. آن‌ها به‌عنوان یک نظام نشانه‌ای، معنا می‌سازند و معانیِ بازتولیدشده‌ی تاریخی را آن‌چنان طبیعی و بدیهی جلوه‌می‌دهند؛ تو گوئی که آن‌ها ازلی و ابدی هستند.

پدیده‌ها و معانیِ برساخته‌ی تاریخی به طبیعت اِسناد داده ‌می‌شوند.

بارت از طریق تحلیل اسطوره‌ها، به نقد ایدئولوژی‌های مسلط می‌پردازد و با استفاده از روش‌هایِ نشانه‌شناختی برای تحلیل اسطوره‌ها و داستان‌ها، به‌دنبال کشفِ معنای پنهان در این متون است.

“طبرخون”، نوشته‌ی محسن فاتحی، داستانی‌ سخت‌خوان، و نوروایتی از جدال کهنی است که از ابتدای خلقت تاکنون، در گیتی برپا بوده ‌است: جدال بین خدا، شیطان و انسان، نبرد بین خیر و شر؛ جنگ بین تاریکی و نور که به‌عنوان عنصری کلیدی، مدام در داستان تکرارمی‌شود‌.

زبانِ کتاب، نُمادین و استعاری است‌. هر معنا و وضعیتی، ما را به معنا و وضعیتی دیگر راهنُمون می‌شود. آدم‌ها تغییرِ نام و تغییرِ شخصیت می‌دهند. هر قهرمان تنها یک‌نفر نیست. با نام‌ها و شخصیت‌های گاه‌ متفاوت، ظاهر می‌شود و سخن‌ می‌گوید.

کتاب در سال ۱۳۹۷ از سوی نشر آماره و در ۳۵۵ صفحه، چاپ و منتشر شده‌ است. نسخه‌ی اینترنتی این کتاب در فیدیبو نیز موجوداست.

نبرد خیر و شر در بستر تاریخ و اسطوره

داستان برای مخاطبِ عام روایت نمی‌شود. نویسنده در پیِ فهم یا اقناعِ مخاطب معمولی نیست. او برای کسانی داستانش را روایت می‌کند که با او همدل، هم‌فکر و هم‌دیدگاه هستند.

شالوده‌ی داستان بر اطلاعات تاریخی نویسنده و دانش او از فرهنگ و تاریخ و اسطوره استوار است. روایتی که از نمایشگاه نقاشی استاد علی‌اکبر صادقی آغاز‌می‌شود و با گذر از اعماق تاریخ، به اسطوره‌های مانوی می‌رسد.

انسانِ داستان در زمانه‌ای که اهریمنان بر گیتی، و بر نهاد بشر مستولی‌شده‌اند، در جست‌‌وجوی پهلوانی است که دست او را بگیرد و از تاریکی به‌سوی نور، هدایتش کند؛ هرچند که‌زمان رستم‌ها به‌سر آمده‌است، اما نویسنده حافظ‌وار می‌سراید:

“شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟”

نیروهای شروری که روزگاری مغلوب رستم بودند، جانی دوباره یافته و سر برآورده‌اند، و در هم‌دستی با روزگار، نیکی و نیک‌اندیشی را به کرانه‌ای رانده‌اند. هیچ‌کس در امان نیست:

“چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟”

اهریمنان و خدایان و اسطوره‌ها همگی دست‌اندرکارِ رقم‌زدنِ تقدیرِ آدمیان‌اند: تقدیر مُقَدَری که با عاملیتِ سرنوشت قرار است رقم بخورد.

نبردی در ابتدای خلقت در کائنات شکل گرفته‌است. این‌گونه‌نبردی نیز در جهانِ آدمیان، تعیّن یافته‌است؛ اما مهم‌تر از همه، نبردی است که در ذهن هر آدمی در جریان‌است و او را در حالت تعلیقی همیشگی میان تردید و یقین، بلاتکلیف نگه‌می‌دارد.

قهرمانِ ما میان نور و ظلمت سرگردان است و متحیر، که چه کند. انسانِ طبرخون، هم‌زادِ آشنایِ امروزِ ماست.

پلیدی و زشتی در نوزادانی که دست‌پروده‌ی اللوخ‌اند، بروز می‌یابد. او نوزادان را می‌دزدد و همان‌گونه که می‌خواهد، تربیت‌می‌کند و پرورش‌می‌دهد.

“اللوخ”، شیطان مجسم است که مظاهر خود را در شیطانک‌هایش بروز می‌‌دهد. نوچه‌های او بازتاب‌دهنده‌ی صفات زشتِ نهادینه‌شده در انسان امروزی است: فخرفروشی و غرور، حرص، آز، ریاکاری، خودخواهی و… در وجود قلون، زن جادو، الکوس، دیوسپید ، شغاد و هم‌گنانشان جلوه‌گر می‌شود.

اهریمن و دست‌نشاندگانش، سرنوشتی دهشتناک را برای آدمی رقم می‌زنند:

“کژی را در نهاد آدمی می‌نهند”.

داستان در فضاهای موازی اتفاق می‌افتد:

●آسایشگاه روانی؛

●بخشی در تهران [موزه‌ی هنر]

●بخشی در مکانی نزدیک شوشتر؛

●و بخشی تاریخی با قهرمانان و ضدقهرمانانی از تاریخ و اساطیرِ کهن ایران‌زمین، از سیاووش و رستم

در داستان‌های شاهنامه گرفته، تا باورهای چندهزارساله‌ی کهن، نظیرِ آراءِ مجوس اقدمین.

برای مبارزه با پلشتی و زشتیِ نهادینه‌شده در عصر تاریکی، شیرآهن‌مردانی نیاز است از جنس اسطوره؛ اما با خُلق و خویِ انسانی. اسطوره‌های پیشین جواب‌گوی زشتیِ دامن‌گیر جهان نیستند؛ پس فاتحی به آفرینش پهلوانانی دیگر دست‌می‌یازد. مردانی فراواقعی اما متفاوت از پهلوانان کهن، با شمایلی متناسب با تاریکیِ فراگیرِ این‌جهانی. او رستم را در داستان احضار می‌کند؛ اما وجه انسانی رستم را بر بُعد اسطوره‌ای‌اش برتری می‌دهد:

«رستم می‌گوید:

 ای پدر روشنایی و نور! بگذار یک‌بار هم که شده موجودی بیرون از نبردِ بی‌پایان تو و اللوخ راه خویش بجوید”»

آدم‌ها و مکان‌ها همگی بَدَل دارند.

داستان در تیمارستان آغاز می‌شود و به روایتِ مکالمه‌ی معلم پریشان‌حالی می‌پردازد که دستبندی به‌رنگِ طبرخون [هم‌رنگِ سرخیِ شیطان، شفاف، عنابی، شبیهِ شال نیکی‌وخش] به‌دست دارد. او در فضایی سوررئال با پزشکان مشغول گفت‌وگوست. محیط تیمارستان در داستان به‌دقت توصیف‌می‌شود و مکان‌ها با ویژگی‌هایِ خاصشان، جای‌گذاری و کدگذاری می‌شوند؛ زیرا با نام‌های دیگری دوباره در داستان ظهور‌می‌یابند.

کتاب با چندسطری از شعر هویَدَگمان، از سروده‌هایِ مانوی آغازمی‌شود‌. این چند‌سطر پیشاپیش به ما می‌گوید که با چگونه روایتی سروکار داریم:

“که خواهَدَم راند،

از هر مغاک و زندان؟…

که‌ رستگارم خواهدکرد،

از آن بلندی‌های بلعنده:

ژرفای بلعنده

همه دوزخ و تنگی؟!”

روایتی برزخی از حالت تعلیق و بلاتکلیفی، با رفت‌و‌برگشتِ در زمان، و سرگردانی میانِ وهم و واقعیت.

انسان معاصر در آینه‌ی طبرخون

راویِ داستان معلمی‌است که به‌شکل قراردادی کارمی‌کند و عاشق دختری به‌نام نیکی‌وخش می‌شود. دختر در ذهن او، در حالی‌که باردار است، می‌میرد. معلم در میانه‌ی توهم و واقعیت، تصمیم‌می‌گیرد که چندشب پی‌درپی، در گورستان بر سرِ گورِ دختر حاضرشود. او قصد دارد پس از وضعِ حملِ دختر، نوزاد را بردارد. برای انجامِ این کار، در خیال با دو موجود همراه می‌شود: ملنگ، و ملنگِ سَرخراب.

در میان گفت‌وگوهای ‌این‌هاست که به اصل داستان پی‌می‌بریم.

شیطان، کودک را می‌رباید. معلم، دوبار شیطان را می‌بیند که سرخ‌رنگ است، به‌رنگِ طبرخون(عناب)، و راهِ جنون پیش‌می‌گیرد.

در تیمارستان بستری‌می‌شود. تیمارستانی پُر از آدم‌های باسواد، که تاریخ می‌دانند و فلسفه خوانده‌اند و در زمان سفرمی‌کنند؛ ازهمین روست که کتاب پُر است از واژه‌های کهن و خاص، مانند: خشیشار، قلزم، طبرخون، غاشیه‌کش، رساتیق… و نام‌های خاص، مانند: گلنگوش عیار، طالب فیل‌چشم، سلطان‌محمد خوارزم‌شاه، یزدک‌عیار، مرو.. و وقایع تاریخی‌ و روایات اسطوره‌ای.

تو گوئی در این دنیا، رستگاری تنها در جنون است.

بینامتنیت، یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی کتاب است که نتیجه‌ی ظهور و بروزِ خوانده‌های نویسنده، در میانه‌ی داستان‌هاست:

«می‌گوید: “این آنا کارنیناست سَرخراب.

 نیکی‌وخش مُرد، تمام شد”»

رمان، روایت سرگشتگی و تعلیقِ انسان معاصر است: چه در ذهن، چه در زمان، و چه در زبان.

قهرمانان و اسطوره‌های شاهنامه، بندهشن، مینوی خرد، تاریخ بخارا و تاریخ مغول در داستان حاضرند. حمله‌هایِ اقوام مهاجم به ایران، و حتی روایات مسیحی نظیرِ بر گوزن سوارشدن، و در بیابان هم‌چون مسیح با شیطان ملاقات کردن، در این کتاب، حضوری پُررنگ دارند.

شیدسپ سریری با نوزاد، همراه نمایندگان تاریکی (اغلبک و اللوخ) در زمان سِیر می‌کند تا به قربانیان و قهرمانان تاریکی برسد.

در فصل “سلاسل ظلمت”، سفر به روزگار “مجوس اقدمین‌” آغازمی‌شود.

این عنوان به ایرانیان کهنی که از پیروان کیش زرتشتی بودند؛ اما پیش از ظهور زرتشت به باور دو سرشتِ نیک و بد، و یزدان و اهریمن، و نیز  دوگانه‌اِنگاری و پرستش عناصر طبیعی معتقد بودند، اِطلاق می‌شود.

باری، در طبرخون، کسانی که به دست رستم‌ کشته‌شده‌اند؛ در پیِ آن‌اند که برای تربیت فرزند شیدسپ، مَنتری انتخاب‌کنند و او را به سوی تاریکی هدایت‌کنند.

 نویسنده گاه به‌شیوه‌‌ی پرده‌خوانی، قربانیانِ روایات ایرانی را در داستانش حاضر‌می‌کند؛ و وای به‌وقتی که تاریکی، دل و جانِ قهرمانان روایت را تسخیرکند و بر جانشان مستولی‌شود؛ نویسنده با قلم خود، زهرِ این تاریکی را، به جانِ خواننده نیز می‌ریزد.

 از فحوایِ کلام این فرزانگانِ دیوانه‌نُما، به بسیاری از دغدغه‌های ذهنی‌شان پی‌می‌بریم. نگرانی‌هایی که عموماً درباره‌ی هجوم بیگانگان به وطن است، از حمله‌ی مغول گرفته تا جنگ عراق علیهِ ایران.

بهلول‌هایی را ملاقات‌می‌کنیم که پیشگووار، “آمدن مغول را خبر می‌دهند”.

کتاب، روایت قربانیان است و از همین‌روست که قهرمانان تاریخی و اسطوره‌های حماسیِ قربانی‌شده، در طول داستان، در کتاب حضور دارند.

بیماران بیمارستان نیز، قربانیان شرایط، عواطف و احساسات خود هستند.

آدم‌های عاطفی و مهربانی را می‌بینیم که در گرداب شرایط دشوار، از حدود و باورهای خود تجاوزمی‌کنند و از شدت فشار تحملِ رازهایی که در سینه دارند، و یا از شرم، و یا پشیمانی، و عذابِ وجدان، به وادیِ جنون کشانده‌می‌شوند. درحقیقت دیوانگی و تیمارستان، پناه آخرینِ این قربانیان است:

«امیرخسرو معانی می‌گوید: “کسی که خودخواسته از جامعه فرار کرده‌است، یا فراری‌اش داده‌اند را، نباید به‌زور دوباره به آن فاضلاب بازگرداند”».

اما آن‌چه در کتاب مایه‌ی مسرت است، پایان امیدبخشِ داستان است. در یک چرخشِ ناگهانی، راوی درمی‌یابد که، آن‌چه بر او گذشت، چیزی جز یک توهم نبوده است و معشوق او نمرده است. [البته اگر خودِ این تصور نیز، یک توهم نباشد؛ و چون نویسنده صرفاً دوست داشته‌است که پایان کتاب، امیدبخش باشد، این چرخش ناگهانی در پایان، رخ‌داده‌است].

در پایان او به چشم‌های محبوب زُل می‌زند:

” … و زل می‌زنم در آن چشمان که دریای پرآشوبی‌است با موج‌های بلند و خروشان و ابرهای تیره‌ی رعب‌آور؛ و آذرخش می‌زند و کشتیِ مرا واژگون می‌کند و من در تلاطم موج‌ها چرخ‌می‌خورم؛ و خودم را به تخته‌پاره‌ای بندمی‌کنم و نجات‌می‌یابم؛ و خورشید می‌درخشد و جهان آفتابی می‌شود و نسیم می‌وزد؛ و چشم می‌گشایم و نیکی‌وخش را می‌بینم؛ چشمان گِردِ سیاهِ خاموشِ نشسته زیر شالِ طبرخون:

-سلام نیکی‌وخش!

_-سلام شیدسپ!

-جهان هنوز زیباست؟

-جهان هنوز می‌تواند زیبا باشد”.

و با این گفت‌وگوی زیبا، روایت به انتها می‌رسد.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی