شیرین عزیزی مقدم: رمان «۵۶ درجه»، عاشقانه‌ای در ویرانشهر

درآمد

جان اف. کندی در سخنرانی معروف تحلیف خود در سال۱۹۶۱ میلادی، کلمات درخشانی بر زبان‌ آورد که تا امروز وردِ زبانِ وطن‌پرستانِ تمامِ دنیاست:
“نپرسید: کشورتان برای شما چه کرده‌است؟؛ بپرسید: برای کشورتان چه‌کاری می‌توانید انجام‌دهید”.
این سخن پیام مسئولیت‌پذیری و مشارکتِ مدنی را به شهروندان هر کجایِ جهان، منتقل‌می‌کند.
شازده کوچولو هم به ما آموخت: اگر کسی گلی را دوست بدارد که در میلیون‌ها‌میلیون ستاره یکتا باشد، همین کافی‌است تا هروقت که به ستاره‌ها نگاه‌ می‌کند، خوشبخت‌ باشد. نگاه ‌می‌کند و با خود می‌گوید: “گل من آن‌جا در یکی از این ستاره‌هاست”.

شاید که وطن ما، “گل” یگانه‌ای است در سیاره‌ای دوردست، و هریک از ما، “شازده کوچولوی” غمگینی است که خاطرخواه اوست؛ اما هنوز درست نمی‌داند، چه‌گونه باید او را دوست بدارد:
“من آن زمان نتوانسته‌بودم چیزی بفهمم. حق این بود که کردارش را بسنجم نه گفتارش را‌. مرا معطر می‌کرد. وجودم را روشن می‌کرد. کار درستی نبود که فرار کردم. حق این بود که پشتِ نیرنگ‌های کوچکش، پی به محبتش ببرم. گل‌ها پُر از تناقض‌اند؛ ولی من بسیار جوان بودم. هنوز نمی‌دانستم که چگونه باید او را دوست بدارم”.
“می‌دانی… گل من… آخر من مسئولش هستم و او خیلی ضعیف است. خیلی هم ساده‌دل است و برای حفظ خودش از آزارِ جهان، فقط چهار تا خار پِرپِری دارد”.
(شازده کوچولو)

عشق و وطن در آینه‌ی دیستوپیا

احتمالاً ذکر سخنان کندی و شازده‌کوچولو، در یک متن، و در کنار هم، ذکر دو ناسازه است. دقیقاً همانندِ کاری که حسین نوش‌آذر، در نوول “۵۶ درجه‌” می‌کند. کتاب به‌تازگی توسط نشر آسمانا، در ۱۱۰ صفحه انتشار یافته ‌است. نویسنده در این داستان می‌گوید: “اگر چیزی را دوست می‌داری، باید از او مراقبت کنی!”

و برای اثبات همین سخن، داستان عاشقانه‌ای را بر بستری از وقایع و پدیده‌های سیاسی اجتماعی، تاریخی، فرهنگی، و تمدنی ایران، با ضرباهنگی بسیار سریع روایت‌می‌کند؛ تو گویی داستان “اشارتی است از جهان گذران”.

روایت با تکنیک‌ها و تداعی‌های فراوان، خواننده را از خاک تا افلاک با خود همراه‌ می‌کند.

زبان تصویریِ کتاب آن‌چنان قوی‌است که خواننده داستان را به چشم می‌بیند؛ تو گویی مشغولِ تماشایِ یک فیلم سینمایی است. قابلیت‌های تصویری و جلوه‌های بَصری کتاب تا حدی‌است ‌که، می‌توان به‌راحتی از آن یک فیلم سینمایی ساخت.

… و اما بعد:

روش‌های دوست‌داشتن آدمیان با هم‌ متفاوت است. هر کس به‌طریقی محبوبش را دوست‌دارد؛ اما درنهایت هیچ عاشقی راضی به ویرانیِ محبوب خود نیست، چه رسد به این‌که این محبوب، خاک وطن و زادگاه و محل بالیدن و رشد و نموِ او باشد.

نویسنده با دیدگاه خاص خود، بین عشق به محبوب، و وطن، رابطه برقرار‌می‌کند و از منظری که ایستاده‌‌است، به افقی تاریک از وطن می‌نگرد.

وطنی که ساکنانش با خودخواهی و ستیزه‌جویی‌هایِ فردی، آن را به فراموشی سپرده‌اند و اسباب تبدیل “ایرانشهر” را به “ویران‌شهر” فراهم آورده‌اند. کتاب هشداری است در باب آینده.

 نویسنده در یادداشتی که در کتاب درج‌است، می‌گوید: “باید به‌جای “وطن‌پرستی” به “وطن‌پروری” روی آورد”.

 می‌توان مفهوم “وطن‌پرستاری” را نیز به این معادله افزود. مفهوم “وطن‌پرستی” با “وطن‌پرستاری” رابطه دارد. چنان‌که می‌دانید، “پرستاری” نیز از مصدر “پرستیدن”، و در معنایِ: تیمارداری و نگهداری و مراقبت است.

از همان ابتدا، نام‌ داستان “۵۶ درجه‌”، هر اهل داستانی را نخست به‌یاد کتاب “۴۵۱ درجه‌ی فارنهایت”، نوشته‌ی ری بردبری، نویسنده‌ی آمریکایی و فیلم‌ درخشانی با همین نام‌، به‌کارگردانیِ فرانسوا تروفوا، فیلم‌ساز معروف فرانسوی می‌اندازد. در رمان ری بردبری ویرانشهری ترسیم می‌شود که در آن کتاب‌ها به‌عنوان عوامل اغتشاش‌زا [شما بخوانید آگاهی‌بخش] سوزانده‌می‌شوند. نام‌ کتاب، ذکر دمایی است که کاغذ را می‌سوزانَد. در کتاب نوش‌آذر، ۵۶ درجه‌، دمایی است که خاک سرسبز را به برهوت تبدیل‌می‌کند.

گرمای طاقت فرسایِ این‌ دما، کویر می‌زاید؛ و این اشاره‌ی دقیق از متن کتاب که، “ایران صدوسی‌سال بعد از انقلابش، مثل یک کتاب سوخته بود”، تکمیل‌کننده‌ی همین اشارت است.

نویسنده در یادداشت کوتاهی، از انگیزه‌ی خود درباره‌ی ضرورتِ نوشتنِ چنین داستانی سخن‌می‌گوید.

 از نظر روایت‌شناسی، داستان از منظر دانای کل محدود به ذهن راوی (اول شخص محدود) روایت‌می‌شود، و به داستان سفرِ زوجی می‌پردازد که قصد بازدید از ویرانشهرِ ایران را دارند. مکانی که روزگاری از شکوه و فخر سر به آسمان می‌سوده و اکنون ویرانه‌ای بی‌آب و علف است‌، و ساکنانی عجیب و غریب دارد.

کتاب تنها به بیان اختلافِ عقاید، و نبرد آزادی و استبداد نمی‌پردازد. موضوع کتاب جنگ دنیاهای برساخته‌ی ذهنی‌، در تقابل با جهان موجود است. داستان یک روایت اصلی، و بی‌شمار، خرده‌روایت دارد:

زنی به نام هما می‌خواهد باردار شود و قصد سفر به سرزمین مادری را دارد؛ زیرا می‌خواهد فرزندش را در وطنش به‌دنیا آورَد.

راوی منفعل است؛ اما عاشق. او عاشقانه به هما می‌نگرد: “هما… مثل ماهی که پشت ابر پنهان شود، دورمی‌شد”. برای مراقبت از اوست که همراه می‌شود. او بیننده و تفسیرکننده‌ است.

از نقش “سفر” نیز در این کتاب نباید غافل شد. در فرهنگ ایرانی، و در داستان‌ها، روایات، و قصه‌های ما، در همه‌ی گونه‌های: عرفانی، تغزلی، تاریخی، فلسفی، حَکَمی، و دینی، “سفر” نقش مهمی دارد. زن و مردِ ابتدایِ سفر، زوجِ پرده‌ی آخر داستان نیستند. در طول سفر به‌‌هم‌ نزدیک‌ می‌شوند، رازگویی و عقده‌گشایی می‌کنند و دچار دگردیسیِ فکری و معنوی می‌شوند. آن‌ها هم‌چون مرغان مثنوی‌ِ تمثیلیِ منطق‌الطیر عطار، به جست‌وجوی سیمرغِ وطن، سفر دشواری را آغازمی‌کنند، و در پایان به‌حقیقتِ مفهوم‌ وطن پی‌می‌برند.

اگر در طیِ هفت وادیِ عشق در منطق‌الطیر، هدهد به‌عنوان راهنمای مرغان در جست‌وجوی سیمرغ، نقش محوری دارد، در کتاب نوش‌آذر، کبوتر هادی و راهنمای مسافران به آشتیان است:

“هما از روی تخت بلند شد، به‌سمت پنجره رفت. یک کبوتر سفید، زیبا و دست‌آموز، روی لبه‌ی پنجره نشسته‌بود. قلبم داشت می‌ایستاد. در سفر به ایران، این اولین پرنده‌ای بود که می‌دیدیم، یک پرنده‌ی واقعی. سفیدی پرهایش توی نور صبح برق می‌زد. مثل تکه‌ای از آشتیان بود که برای خوشامدگویی تا این‌جا پر کشیده‌بود. هما پنجره را که باز کرد، کبوتر پرید روی شانه‌ا‌ش… “

اما پیش از آشتیان، به اسپادانا می‌روند و با دلالت زنی به نام سمنانه، راهی مقصد نهایی می‌شوند.

هما زنی کنشگر و مرکز ثقل داستان ‌است. عاملیت دارد و هم‌چون موتور محرک، داستان را به جلو می‌برَد. به‌اصرار اوست که سفر به ایران رقم‌می‌خورد. او زنی توانمند، زیبا، و داناست، و درعین‌حال جسور، و گاهی یک‌دنده و لجباز. الهه‌ی عشق است و شایسته‌ی دوست‌داشتن و عشق‌ورزیدنِ یک “مرد کامل”. با نگاه عاشقانه و شاعرانه‌ی خود، به جهان، اشیا، و پدیده‌ها، معنا می‌بخشد:

“عشق هما به این خطه مثل یک سطر شاعرانه بود”.

 تصویر “مرد کامل” را از پرده‌ی آخر کتاب، که راوی و محبوب، در قالب انسان‌های نخستین فرومی‌روند، و به فکر شروع دوباره‌ای در وطن هستند، می‌توان دریافت.

نام هما نیز رمزِ بسیاری از وقایع است:

در اساطیر ایرانی، و شاهنامه‌ی فردوسی، “هما” نام زنی است که به‌عنوان شاهزاده و ملکه‌ی ایران شناخته‌‌می‌شود. ایرانیان او را پا‌ک‌نژاد و والاگُهر می‌دانند. نامش در منابع مختلف با عنوان‌های متفاوتی چون “همای چهرزاد”؛ و هما، دختر گشتاسپ، و خواهر اسفندیار، و همسر بهمن، و مادر داراب ذکر شده‌است. در شاهنامه، او زنی قدرتمند و تأثیرگذار در تاریخ ایران باستان است. “هزارستو‌ن” در نزدیکی اصطخر را، همو ساخت.

همایِ داستان، آرزویِ مادری دارد و می‌خواهد تجربه‌ی مادری‌‌اش را در آغوشِ مامِ وطن بگذرانَد. مام‌‌وطن، مادرزمین (گایا)، و پیوند دادنِ هما با عناصر مسیحی هم‌چون کبوتر، که بشارت‌دهنده‌ و نُماد رو‌ح‌القدس، و پیام‌آور است؛ و نیز همانندسازیِ هما با مریم مقدس برای به‌دنیا آوردن مُنجی (در این‌جا سیاوش، و نه مسیح)، از عناصر جذاب داستان است. در ادبیات تطبیقی وجوه مشترکی میان سیاوش و سوگواری برای او، و تعزیه برای امام سوم شیعیان وجود دارد. اشاراتی به سوگواری برای هر دو، در داستان وجود دارد. سوگ یکی از دغدغه‌های ذهنیِ هماست. او به‌دنبال معنایی والا برای زندگی می‌گردد. کتاب‌خوان است. نظریه‌‌‌های جودیت باتلر درباره‌ی “سوگ” را خوانده‌ است و به‌دنبال یافتن گنجینه‌ی ارزشمندی است که در صورت فقدان، ارزش سوگواری داشته‌‌باشد.

از دگرسو، نویسنده، در پرده‌ی آخر، قهرمانان را در هیئت زن و مرد نخستین؛ یا آدم و حوا؛ و یا مشی و مشیانه فرومی‌برد و آنان را با مُشتی بذر، و یک کبوتر، که نُماد امید است، بر زمین تفته‌ای، با جویباری در افق، که در حکایات وصف آن را شنیده‌اند، به تصویر می‌کشد.

در “بوف کور” می‌خوانیم:

“نمی دانم چرا موضوعِ مجلسِ همه‌ی نقاشی‌های من از ابتدا یک‌جور و یک‌شکل بوده است! همیشه یک درخت سرو می‌کشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان، عبا به خودش پیچیده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سَبابه‌ی دست چپش را به‌حالت تعجب به لبش گذاشته‌بود. روبروی او دختری با لباس سیاه بلند، خم‌شده، به او گل نیلوفر تعارف می کرد – چون میان آن‌ها یک جوی آب فاصله داشت”.

تهیه این کتاب در انتشارات آسمانا (+) در لولو دات کام (+)

همین‌صحنه با تأکید بر “جوی آب”، به‌عنوان یک عنصر کلیدی، مدام‌ در داستان تکرارمی‌شود. قهرمانان کتاب به‌دنبال جویباری می‌گردند که سینه‌به‌سینه، و روایت‌به‌روایت، در نقاشی‌ها و مینیاتورها و روایات ایرانی، نُماد زندگی‌بخشی و امید بوده‌ است.

پایان داستان اما فراواقعی‌ است. در برگ آخر کتاب، هما و همسرش در بیابان نشسته‌اند و به افق می‌نگرند و در فکر شروع دوباره‌‌ای هستند: “عالمی دیگر بباید ساخت، وز نو آدمی”.

 آن‌ها با امید، به خاک مرده می‌نگرند. انگار نویسنده می‌گوید: “امید که باشد، هر غیرممکنی، ممکن‌می‌شود”.

 جویباری که صادق هدایت در بوف کور، نشانی آن را در نقاشی پیرمرد و زن و جویبار ترسیم کرده‌است، در چشم‌انداز دیده‌می‌شود.

راوی، پیرو و تابع هماست. او را دوست دارد و می‌خواهد آرزوهای او را در حدِ امکان برآورده کند؛ پس برای پرستاری از او و وطن، با او همراه‌ می‌شود. این‌ها را می‌توان از عبارت‌های تحسین‌آمیز او که با عشق و شیفتگی به معشوق می‌نگرد، دریافت:

“هما کنارم بود… می‌دانستم که زندگی‌ام فقط با هما معنا دارد. در سایه‌ی نگاه او زنده بود‌م. خواستم این چیزها را به او بگویم؛ اما می‌ترسیدم همین‌که این کلمات را به زبان بیاورم، به یک دروغ تبدیل‌شود.

 جای این عشق نه سرِ زبان‌ها، که در دل من بود. باید همان‌جا مثل یک جامِ باستانی، زیر خاک، باقی‌می‌ماند”.

از مکانی که قهرمانان داستان در محیطی بین‌سیاره‌ای، وارد ایستگاه فضایی می‌شوند تا صفحه‌ی آخر که ماجرای سفر آن‌ها به پایانی باز ختم می‌شود، نویسنده از اشارات و تداعی‌‌های گوناگون برای بازگویی روایت، استفاده‌می‌کند.

کتاب پُر است از نمادها، استعاره‌ها، روایات تاریخی و نکات ادبی که در متن تنیده شده و در کنار وقایع داستان و قهرمان‌ها، خوش نشسته‌اند.

سفر به ویرانشهر: نمادها و تداعی‌های ادبی

■کتاب‌ها

نام بسیاری از کتاب‌ها به شکل مستقیم مطرح می‌شود. توصیف کاخ‌‌ها و باغ‌های “هفت‌پیکر”، و ذکر حکایاتی نظیر ماجرای سنمار معمار، اشاره به آگوستین حکیم، و اشاراتی به “شاهنامه”:

“دیوارها پوشیده بود از نقاشی‌هایی با موتیف داستان‌های شاهنامه. در آن میان چشمم افتاد به پرده‌‌ای که کیخسرو را نشان می‌داد. او در کانون تابلو، از آن‌جا که ایستاده بود به چشم‌انداز یک شوره‌زار خیره مانده‌بود. یک پرده‌خوان خسته یا شاید هم خمار، با عمامه‌ای کج و ریش جوگندمی، گوشه‌ای لم داده‌بود، زانو را در بغل گرفته و سر بر زانو گذاشته بود. مثل این بود که در هفتمین‌خوان از هفت‌خوان رستم خوابش برده و حالا دارد خواب اژدها را می‌بیند و در همان حال سینی نقره‌ای کنارش، پُر از خاکستر بود. مثل این بود که اژدها با آن دَم آتشینش از درز خواب او بیرون آمده و افتاده بود توی سینی و هر آن‌چه را که در سینی بود، خاکستر کرده بود”.

روایات از زاویه‌ی خاص نگاه نویسنده بیان‌می‌شوند.‌ اشاراتی هم ذهن خوانندگان را متوجه نام بعضی کتاب‌ها می‌کند:

 “سقط جنین” درباره‌ی زندگی‌های متولد نشده‌ است.

که برای من، تداعی‌گر نام کتاب “‌نامه به کودکی که هرگز زاده نشد”، اوریانا فالاچی است.

■اشخاص

آگوستین حکیم، آناهید، اسکندر، ذوالقرنین، کوروش، داریوش..‌

■فیلم‌ها و تئاترها

علاوه بر شباهت سرزمین ساختگی “آشتیان” و دنیای “پانم” در  فیلم “هانگر گیمز” (بازی‌های گرسنگی)، نام بسیاری از تئاترها و صحنه‌ها و فیلم‌ها و شرکت‌های فیلم‌سازی و  هنرپیشه‌ها و کارگردان‌های فیلم نیز به ضرورت در متن حاضر می‌شوند:

“انگار روی صحنه‌ی تئاتر دارد نقش رومئو را در نخستین اجرای نمایش شکسپیر در تئاتر کورتین لندن در قرن شانردهم بازی‌می‌کند”.

“سمنانه باقی متن را از بر بود. از حفظ، با تسلط یک بازیگر روی صحنه‌ی یک تئاتر پساانسان‌گرا که دارد نقش آواتار اوفلیا را بازی می‌کند، خواند”.

■استعاره‌ها

مراقبتِ “دو نفر با کت‌های بلند خاکستری و عینک‌های تیره”، از طرفی یادآور هجوم بیگانگان فضایی به زمین، در فیلم‌های علمی-تخیلی نظیر “مردان سیاه‌پوش” ( Men in Black ) است؛ و از طرفی ترکیب “کت‌خاکستری‌ها” در چندجایِ داستان، به‌لحاظ ساخت، می‌تواند در تقابل، و در تکمیل ترکیب “کت‌آبی‌ها” (آمریکایی‌ها) و “کت‌قرمزها” (انگلیسی‌ها)، در جنگ‌های داخلی آمریکا قراربگیرد و حاملِ بارِ منفی برای هر خواننده‌ی ایرانی باشد.

■اشعار و ترانه‌ها و سرودهای انقلابی

●ترکیب “ستاره‌‌های کاغذی” که کنایه‌ای از بی‌معنایی و فریب است، چندین‌بار در متن به کار رفته است که یادآور شعر فروغ است:

“در تالار اصلی، سقف بلند با نقش ستاره‌های کاغذی پوشیده بود، مثل این بود که آسمان را از کویر دزدیده بودند، و روی سقف پهنش کرده‌بودند”.

و

“ستاره‌های کاغذی سقف، زیرِ نور شمع می‌لرزیدند”.

فروغ:

“ستاره‌های عزیز

ستاره‌های مقوائی عزیز

وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد…”

●فروغ سروده است:

“دلم گرفته است

به ایوان می‌روم

و دستانم را بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم”

در کتاب همین عبارت ساده‌‌ی”دلم گرفته است”، به‌همراهِ عبارت فعلی “دست کشیدن بر…” معنایی امیدبخش می‌یابد:

“دلم گرفته بود. هما به شکم برآمده‌اش دست می‌کشید”.

و نیز:

“دلم گرفته بود، از دوریِ هما. دست‌هام یخ کرده بود، عرق سردی روی تنم نشسته بود و قلبم تند می‌زد”.

هما گفت: «زمین درو شده، با بوی گندمی که هیچ‌وقت تو زندگیت نشنیدی.»

گفتم: «مثل بوی موهای تو.»

لبخندهامان در نگاه‌هامان به هم گم‌شد.

که یادآور ترانه‌ی:

بوی موهات زیر بارون، با صدای ستار است

●”او به صفحات کتاب نگاه می‌کردم که با هر حرکت انگشتان هما، چون موجی بر موجی می‌لغزیدند”.

یادآور سرود انقلابی “آیینه‌ی رود”:

“موجی در موجی می‌بندد

بر افسون شب می‌خندد…”

■نقاشی

“همان بچه‌‌ی توی تابلوی ابل پینارد هستم که بالاخره یک پناه پیدا کرده”.

زبان و تاریخ

 نویسنده در این کتاب به وقایع تاریخی توجه‌دارد؛ اما او برای ما تاریخ نمی‌گوید. برداشت یک‌ داستان‌نویس از وقایع را، در ترکیبِ با تخیل روایت‌می‌کند. نام بسیاری از مشاهیر تاریخی و جای‌ها را در کتاب می‌بینیم، از کوروش و داریوش و اسپادانا، گرفته تا اسکندر و ذوالقرنین؛ اما تمرکز او بر داستان است نه بر روایات تاریخی.

زبان داستان به‌تناسبِ با محتوا، مدام تغییرمی‌کند. تضاد بین سنت و مدرنیته، از همان آغاز، در اسامی اشیا و تابلوهای اعلانات رخ می‌نُماید.

وفور کلمات غیرفارسی که نشان از مدرنیته دارد، مانند: شاتل، سفینه، بیگ او، و نگارش آن‌ها به خط فارسی، و در تقابل‌ قراردادنِ این واژگان، با واژه‌های کهن فارسی و متن‌های تاریخی، ادبی، تغزلی و حماسی که در متن فراوان کاربرد دارند، از خصوصیات سبکی این کتاب است:

“آژانس رایت‌‌العباس”، شاتل، اسکنر، هولوگرام، مهد اولیا، بیگ‌او…، و اورادی که رانندگان غیر انسانی می‌خوانند، و اصطلاحاتی که هولوگرام‌ها به‌کار می‌برند.

در این میان راوی به کتابی تخیلی به‌نام “سیمین‌نامه” اشاره‌می‌کند که شخصیت‌های آن همگی برساخته هستند؛ اما ویژگی‌های آن‌ها، ریشه در تاریخ دارد. در این میانه به بعضی از آداب و رسوم باستان نیز اشاره می‌‌رود، مانند: سنت ازدواج با محارم در میان شاهان، و فرمانروایی زنان در ایران. از سنگ‌نبشته‌ها و کتیبه‌های ایرانی نیز یادمی‌شود که بیشتر آن‌ها در سلسله‌کوه‌های زاگرس وجوددارند. هدف راوی و هما نیز یافتن جویباری‌است که در میان کوه‌های زاگرس وجوددارد.

راوی و هما، به زبان محاوره با یکدیگر سخن‌می‌گویند و این، زبانِ غالب بر کتاب است.

زبان تاریخی را در مواردی می‌توانیم ببینیم که بخش‌هایی از کتاب‌های تاریخی بازخوانی‌ می‌شوند. در این موارد زبان به کهن‌گرایی میل پیدا می‌کند و هنجار‌گریزی‌های زبانی و واژگانی و نحوی در متن دیده‌‌می‌شود.

جنس دیگری از زبان را نیز می‌توان‌یافت و آن زبان غالب نثرهای عصر قاجار است‌: نثرهایی پرطمطراق و پر از عبارات و کلمات عربی و با محتوای کم.

به‌نظر رسید نویسنده به تناسب‌ها هم نظر دارد: تناسب‌های معنایی و آوایی. “آشتیان” یک جهان ساختگی است که به‌لحاظ آوایی، شبیهِ “آشیان” است که با کبوتر تناسب دارد. انگار نویسنده به‌شکل ضمنی و پوشیده، ذهن خواننده را در تداعی و تکمیل معنا، هدایت‌‌می‌کند.

جنس زبان شاعرانه‌ی راوی، در موارد بسیاری که به هما می‌اندیشد و یا در تنهایی به وقایع فکر می‌کند، و یا در پیِ تحلیل امور است، دیده‌می‌شود؛ اگر بتوانم گفت که، این زبان، ذهنی‌ است.

زبان تصویری را در چند نمونه ببیند:

“هما که در زد، در ناله‌کنان مثل یک زخم کهنه باز شد. مثل این بود که دیوی در قصه‌ای کهن از خواب بیدار شده باشد. ما وارد دهان دیو شدیم”.

“کوچه‌ها مثل ماری که خودش را دور طعمه می‌پیچد که او را ببلعد، ما را در خود فرومی‌بردند، و بعد تُف می‌‌کردند بیرون؛ و این‌طور بود که از کوچه‌ای به کوچه‌‌ای دیگر درمی‌آمدیم”.

“بادجامگان را بجوی، که فردوس، در کرانِ بیابان نهان است.» در آن لحظه، این جمله مثل کورسوی نور یک فانوس بود در نیمه‌شبی وسط بیابان؛ و در همان‌حال، راه‌ها هم‌چنان تودرتو بود، مثل کوچه‌های اسپادانا، مثل دل‌های ما.”

“دو غارنشین گمشده، در جایی در حدِ فاصل بین هستی و نیستی، سر بر بالشت زمین. یک قصه‌ی قدیمی که صد‌هزار‌سال قبل شروع شده‌بود. دلم گرم بود، مثل این بود که در آغوش هفت‌آسمان فرورفته‌بودم.”

■سخن آخر

مولانا در “فیه ما فیه” عبارتی آورده‌است:

“حقیقت آیینه‌ای بود که از آسمان و از دست خدا به زمین افتاد و شکست!

هرکس تکه‌ای از آن را برداشت، خود را در آن دید. گمان کرد حقیقت نزد اوست؛ حال آن‌که، حقیقت نزد همگان پخش بود‌!”

همین‌ پیام را مولانا دوباره در حکایتی از مثنوی، با مَطلعِ:

“پیل اندر خانه تاریک بود…”

بیان کرده‌است. درتاریکی‌نشستگان، هر یک درک ناقصی از اندام و شکل پیل داشتند.

ممکن است نگاه حسین نوش‌آذر را در بسیاری موارد نپسندیم؛ اما تمرکز او در این کتاب بر آینده‌ی وطن است. او آیینه‌ای در برابر ما قرارمی‌دهد و در “۵۶ درجه‌” می‌گوید:

“اگر توان تحمل یکدیگر را نیابیم، با هم سخن نگوییم، به داد هم، و به داد وطن نرسیم، سرنوشت محتومِ ما همان است که در کتاب می‌بینید!

 هما الگویی از زنان دانا و آگاهِ امروزی ماست:

“روی دیوار کتیبه‌ای را به خط میخی قاب گرفته بودند. گفتم: «روی کتیبه چی نوشته شده؟»

کیانی و همسرش به هم نگاهِ پُرمعنایی کردند. کیانی زیر لب با صدایی لرزان گفت: «هر آرمان‌شهر، گورستانی است با دروازه‌های زرین.»

با خودم گفتم: چگونه می‌توان به این گورستان معنا داد؟”

از یاد نبریم اما این راوی کتاب است که هما را از میان زنان همسان برمی‌کشد. از درونیات، اندیشه‌ها، افکار، عقاید، آرزوها، و تلاش او برای زندگی بهتر و بامعناتر می‌گوید، و به ما نشان می‌دهد که همای “۵۶ درجه‌”، تا چه‌مایه با همای “شوهر آهوخانمِ” علی‌محمد افغانی، متفاوت‌است. همای کتاب افعانی، هرچند محصول زمانه‌ی خود است؛ اما به‌لحاظ شخصیتی، زنی متکی، مصرف‌گرا و وابسته است که انگل‌وار، برای گذران امورات خویش، بر سقف زندگی زنی ساده، آوار‌می‌شود.

نوش‌آذر نشان‌می‌دهد که زنان ایرانی چه راهی را نَفَس‌زنان و با خستگی طی‌کرده‌اند تا بدین‌جا رسیده‌اند:

هما گفت: «…خیالم راحته که نه مثل کیانی در پیِ بهشتِ خیالی خواهیم بود؛ و نه مثل فخری، منتظر یک عصر طلایی.»

“۵۶ درجه‌”، “مخزن‌الاسراری” است که با هر بار خواندنِ آن، به کشفی تازه خواهدرسید.

■پی‌نوشت

تکه‌های برگزیده از کتاب “شازده کوچولو”، گزیده‌هایی است از ترجمه‌‌ی استاد درگذشته‌ام، زنده‌یاد ابوالحسن نجفی.

یادشان گرامی، و نامشان برقرار باد!

● شازده کوچولو، آنتوان دو سنت اگزوپری، ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی، نیلوفر، چاپ سوم ۱۳۸۲.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی