
مجموعهداستان «زارابِل» نوشتهی احمد حسنزاده در نشر نون شامل شش داستان بههمپیوسته است که در مرز واقعیت و خیال حرکت میکنند و با زبانی ساده و شاعرانه، جهانی چندلایه از شخصیتهای عارفمسلک، طبیعتگرا و آرمانگرا را به تصویر میکشند.
داستانها با حضور نگهدار، کاتب محله، و مضامین مشترکی چون مرگ، ترس، و امید، به هم متصلاند و ترکیبی از رئالیسم جادویی، عرفان شرقی و ناتورالیسم را ارائه میدهند. در پسزمینهی جنگ هشتساله و مسائل اجتماعی نظیر فقر و فساد، شخصیتهایی چون زارابل، زاراگل و قلندر با ناسازههای وجودی و پایانهای فراواقعی، روایتگر تقابل انسان و طبیعت، و کاوش در ذهن سیال و پرتناقض انسان مدرن هستند. داستان «ماخولیا» با ساختاری آوانگارد، دیوانگی و وهم را در قالب روایتی باز و چندلایه به نمایش میگذارد.
شیرین عزیزی مقدم این کتاب را خوانده است:
درآمد:
راه کسانی که بهدنبال الگویی مُدوّن، و اصولی ازپیشتعیینشده برای تفسیرِ متن میگردند؛ به ترکستان ختممیشود. هیچ اصول مُدَوّنی برای نقد تفسیری وجودندارد. تحلیلگرِ نقدِ تفسیری از پیش نمیداند که متنِ پیشِ رو را از مَنظر ادبی، روانشناختی یا جامعهشناختی تحلیل خواهدکرد، یا از دیدگاهِ روایتشناختی. او از پیش نمیداند که یادداشتِ حاصل از تفسیرش، یک متنِ ۱۰ خطی خواهدشد یا یک مقالهی ۲۰۰ خطی. او مسافرِ کشتیشکستهای است که وارد یک جزیرهی نامکشوف شدهاست. راهی پیشِ پایِ خود میبیند: “خود راه بگویدش که چون باید رفت”. خودِ متن، سرنوشت تفسیر و شیوهی تعامل و نحوهی برخوردِ خواننده با خود را، تعیین خواهدکرد. هر خواننده میبایست با متن آنگونه برخوردکند که، تو گویی، نویسندهای در کار نیست و پیش از این او، هیچ متنی را تحلیل نکردهاست. با متن بهمثابهی تنها متن موجود بر رویِ زمین تعاملکند. برای او مهمنیست و هیچ اصراری هم ندارد که دیگران تحلیلش را بپذیرند؛ زیرا او فقط “یک خوانندهی” متن است، و تحلیل او، تنها “یک خوانش” از متن. خوانندهها و خوانشهای متفاوت دیگری هم وجوددارد.
هر متنی برخوردی یگانه، و تحلیلی منحصربهفرد، میطلبد.
هر نویسنده جهانِ ذهنیِ خاصِ بهخود را دارد و منتقد باید سعیکند به آن جهان واردشود. راهش آن است که جهانِ تصویریِ متن را درک و بازسازیکند. شخصیتهایش را بفهمد: کشف جهانِ ذهنیِ شخصیتهای داستان، تنها راه ورود به جهان نویسنده است. راه دیگری وجودندارد.
ذهن سیال انسان امروزی، در یک چهارچوب خاص نمیگنجد. انسان “در لحظه” قادر است ذهن خود را در سیارات و کائنات سیر دهد و سپس به نهانترین زوایایِ روح، از ویژگیهای فردی گرفته تا تاریخی، اساطیری، اجتماعی، و غیرِ آن، گذر دهد.
ویژگیها و ساختار مجموعهداستان زارابِل
“زارابِل”، نوشتهی احمد حسنزاده، مجموعهداستانی است که نشر نون در سال ۱۴۰۳ منتشرکرد و ۶ داستان بههمپیوسته دارد که در مرز میان واقعیت و خیال در حرکت هستند. داستان ششم به لحاظ ساختار و فضا با پنجداستان آغازین، متفاوتاست.
داستانها، چندلایه و پُر از ناسازه هستند و ترکیبی از سبکهای مختلف ادبی را، همزمان، بهنمایش میگذارند. آدمها در عین واقعی بودن، به واسطهی پروازِ ذهن، به جهانهای فراواقعی پا میگذارند. بیشتر قهرمانها، بسیار احساساتی و طبیعتگرا هستند، و درعینحال، بسیار آرمانگرا و روحانی. قلندر نمونهای از این آدمهاست.
با آنکه مرگ و ترس، عناصر مشترک تمامی داستانهاست؛ اما بهتعبیر نویسنده، کتاب، “روایت امیدواران” است.
حسنزاده در توضیح “زارابِل” میگوید: “مخفف واژهی “زائر” است؛ اما یکی از معانیِ دیگرش، کسی است که بر پدر زاری میکند [زار اَبُول]. درعینحال، “زارا” کسی استکه عارفمسلک است و بهگونهای قدرت مکاشفه دارد [در خویشاوندی با “زار”]”.
زارابل مجموعهداستانی عارفانه است؛ اما نه بهمعنایِ متعارفِ آن؛ و درعینحال، مدرن نیز هست. داستانها با هم در ارتباطاند. در ابتدایِ اولین داستان، دکهداری به نام نگهدار، ظاهرمیشود. او انگار پایِ ثابت داستانهاست. سفارشهای شکار زارابِل را ثبتمیکند و بهنوعی کاتبِ محله است.
داستان دوم [زاراگل] با این گزاره آغاز میشود: “مردم یکییکی جلو میآمدند و نگهدار مینوشت”.
نقش او در داستانهای دیگر، پررنگتر میشود، انگار که شاهد یا حافظهی مجموعهداستان باشد.
نویسنده صحنهی ثابتی را مهیا کردهاست که آن اقلیم داستان و بعضی افراد کلیدیِ آن است. روایت داستانِ جدید، بر بستر داستانِ پیشین، حرکت میکند و گاه به حکایت قبلی ارجاع دادهمیشود. افرادی ناشناس در “قلندر” و “زاراگل”، “دخترِ همیشهبهارِ ساکنِ ماه”، و “حالا چه کنم؟”، قهرمانها را میپایند و تخمِ ترس، در دل آنها میکارند. هرچند سبک نویسنده گاهی به رئالیسم جادویی میانجامد؛ اما نوعی مکاشفه و شهود عرفانیِ شرقی در شخصیت “قلندر” و “همیشهبهار” وجوددارد و آن قدرت درمانگری و شفابخشی است. این اتفاقات فراواقعی در روندِ داستان بهناگزیر، نمیتوانسته پایانی واقعی داشتهباشد؛ و لاجرم به سرانجامی فراواقعی ختمشدهاست.
جنگ ۸ ساله در پسِ زمینه وجوددارد. “بمبی که وسط مینیبوس” میخورد و صداهایی که بزهای کوهی را میترساند.
از طرفی نویسنده به مفاهیمی همچون عدالت اجتماعی، فساد سازمانی، نابرابری، و فقر نیز اشاره دارد. از میان گفتوگوها، صدای مشکلات اجتماعی شنیدهمیشود:
“تو که خرج نمیدی ننهجان! مجوز شکار، و شکار نباشه، نون هم روی سفره نیست؛ اونم توی این واویلای جنگ”.
روایتها برمبنایِ توالیِ خط زمانی است؛ ولی در چیدمانِ داستانها، تقدم و تأخرِ وقایع رعایت نشده است. نگهدار در داستان دوم زخمیمیشود؛ اما در داستان پنجم، هنوز اتفاقی برای او نیفتادهاست. ساختار داستانها بر یک شالوده استوار است.
زبان داستانها، زیبا، ساده، روشن و روان است.
نگاه و تعبیرهایِ شاعرانه در کتاب کم نیست. از تشبیههای زیبایی نظیر: “یال ذرتِ ماه، پهنای بیشتری گرفته و تپهها را ملیلهدوزی کردهبود(ص. ۳۹)”. گرفته تا گزارههایی مانند:”و یاد چشمهای زن، آن چشمها که انگار آسمان درش تخم گذاشتهبود (ص. ۵۴)”؛
که اشارتی دارد به شعری که سپهری برای فروغ سرودهبود:
“مثلا شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش،
آسمان تخم گذاشت.
(ندای آغاز)”
توصیفها، دقیق و شخصیتپردازیها، قانعکننده است. خواننده صدای نفسزدنِ شکارچی، هنگام بالارفتن از کوهها و دامنههای زاگرس را زیرِ هُرمِ آفتابِ جنوب میشنَوَد و عرقریزیِ او را بهچشم میبیند. توصیفها تکهای از زندگی نیستند؛ عینِ زندگیاند.
واژههای بومی در این داستان نظیر: “رملک، رموک، فرح” وجود دارند؛ اما هیچکدام به ساختار داستان ضربه نمیزند. مواردی هم زیرنویس شدهاست.

کاوش در داستانهای زارابِل
■زارابِل
یک شکارچی غیرقانونی میخواهد برای صدورِ جواز شکار، به مأمور پاسگاه باجدهد. مأمور بهعنوان رشوه، از او یک بز کوهی و چندکبک طلبمیکند. شکارچی یک بز کوهی را زنده گرفتار کردهاست و آن را در خانه بهدست مادر پیرش سپردهاست.
راوی، سوم شخص مفرد است. در این داستان با آنکه زندگیِ خانواده از راه شکار میگذرد؛ و مویهی بز کوهی، “جگرش [زارابل] را پارهمیکرد” ؛ اما روح آدمیان با طبیعت یکی است. جدال بین مرگ و زندگی و نُمادهای آن، در کل داستان بهچشم میخورد. زارابل برای سرگرمی شکارنمیکند؛ بلکه برای گذران زندگی خود و مادر پیر و بیمارش، بهناچار این کار را میکند. مادر خود را “همخونِ بز کوهی”میداند و حامیِ اوست:
“این یکی را نکُش! این یکی، خون منه”؛
و با این گزاره، ذهن خواننده برای پایانبندیِ آخر داستان که فراواقعی است آمادهمیشود.
مادر از نفرینِ شکار میترسد:
“هر حیوانی، به هر طریقی کشتهشود، یکی از نزدیکان حتماً میمیرد”.
داستان گاهی از مرز واقعیت فراتر میرود و به خیال پهلو میزند. صدای زنگولهی گلههای قدیمی، مدام به گوش میرسد. این تفکر، نُمودار وحدت بین انسان و طبیعت، و نامیرایی حیات است:
“زارابل در دوردست ننه را دید… با چوبی در دست، انگار داشت گلهای را هدایتمیکرد. گله نامرئی بود و لباسهای ننه درخشان… رگبار گرفت روی زمین. گرمای مرداد و این باران؟ زارابل حیرتزده میرفت. میدوید و نمیرسید… ننه داشت تو خاکستر سیاه و باران یکریز گم میشد… زارابل در قیل و قال باد و رعدوبرق و باران مرده بود؛ اما صدای دلینگدلینگ از دوردست، روی خاک تن میکشید و میآمد تو گوشش؛ و بعد صدای رَلهی کِشدارِ بز کوهی را شنید، رلهای از عمق جان، و جگرسوز. زمین داشت بهابتدای سردشدنش برمیگشت؛ اما رو به پایان”:
“آنگاه زمین سرد شد/ فروغ”
■زاراگُل
زاراگل بهلحاظ روحی و ذهنی، یک عارف تمام و کمالاست. بهتنهایی میکوشد جهان را جای بهتری کند. رنج اطرافیان را میبیند و با مِهر برای بهبود وضعیت آنها میکوشد. راوی، سوم شخص مفرد است:
“صف آن روز چهقدر طولانی بود. همهجور آدمی از دور و اطراف گچساران آمدهبودند به دکهی نگهدار که زاراگل را ببینند و کمک بخواهند”.
او با ضایعاتی که از شرکت نفت میدزدد، لوازم احتیاجی مردم را میسازد و دانهی امید میکارد. او همهچیز را برای همگان میخواهد.
■قلندر
قلندر خویشاوند “پیر چنگی” مولاناست. در غروبی، میانِ سبزهزار، سیمرغ را بهچشم دیده که به او گفته است:
“تو صدای من باش! تو صدای ما باش! (ص.۶۷)”.
دریچهای از حنجرهی سیمرغ، به روح او باز شدهاست و نوای او را، به روح مردم میرساند. آوایش بیماران را شفا میدهد. عیسادم است. وقتی که میخواند
“انگار موجودی غیرِ زمینی، غم و اندوه را بهیکباره، از جان آدمها میمکد”.
از شاهنامه میخوانَد و پایداری و امید را به شنوندگانِ ناامید و شکستخوردهاش انتقالمیدهد. روزگاری کَرناکَش معروفی بود؛ اما امروز در سرِ خود، صداهایی میشنوَد که مانند سوزن، سرش را سوراخ میکند. بالش پَر که زیر سرش میگذاشت،
“صدای مرغکان و پرندههایی که پرهایشان در بالش بود، میشنید. صدای تیهو و کبک و مرغ و خروس”.
او زبان پرندهها را میداند. جوان که بود:
“دل در گرو آینده نداشت. در لحظه میجهید و شیدا بود”.
شاهنامهخوان و آفریننامهخوان بود، و در عزا و عروسی نغمه ساز میکرد.
راوی، سوم شخص مفرد است. کتاب از توصیفات دقیق طبیعت زیبای گچساران در بهار پُر است: از کوهها و دشتهای سبز و خرم گرفته، تا درختچههای وحشی و بوتههای گل.
داستان آمیزهای از عناصر فراواقعی استکه در دلِ پدیدههای طبیعی، خوشنشستهاند و بااحساسات فردی و ستایش گذشته و طبیعت درهمآمیختهاند:
“ترکیب سبکها: رمانتیسیسم، ناتورالیسم ، رئالیسم و سوررئال”.
قلندر همانند روح آدمی، سرشار از تناقضهاست. در حالی که تغزلی میاندیشد، حماسه میخواند.
سرودخوان عزا، و طربساز عروسی است.
در عین سختی معیشت و فقر، آرامش درون دارد. در تختهبندِ تن اسیر است؛ اما روحش در گُدارها، قهقههی کبکها را میشنوَد. آمیزهای از ناسازههاست. مانند عابدی، زیبایی و الهگانِ آن را میستاید:
“پروردگار عالم! چه قشنگه ئی زن!… تکیهداد به پشتی و چهرهی زیبای فرشتهگون زن را در نظر آورد، نشاندَش پسِ پلکِ چشمها. انگار چشم در چشم زن بخواند(ص.۵۳)”.
او پایان تلخی دارد. زبان سرخش، سرِ سبز را به باد میدهد:
“یکلحظه چیزِ لزجی را زیر کفِ دستش احساسکرد. زبان آقلندر بود که از حلقوم بیرون کشیده شده بود… زبان سرخ آقلندر را در شیشهای گذاشته و درون یخچال گذاشته بود”.
قلندر، گم و گور میشود و تعداد پرندگانی که در قطعهقطعهی آوازشان، صدای قلندر جاری بود، زیاد میشود:
“هزاران پرنده غروب به غروب، و دستهجمعی، بلالخوانی میکردند… روزنامهها نوشته بودند: صدای آوازخوانی که ناپدید شده بود، در گلوی پرندگان بیدارشده”(ص.۷۳).
کشتار پرندگان آغازمیشود؛ و نگهدار، در کِسوت یک انقلابی، غرفهیانهدامِ پرندگان را به آتشمیکشد.

■دخترِ همیشهبهارِ ساکنِ ماه
روایت دختریاست که چشمانش آدم را “به یاد ابرها” میاندازد و “بدنش به یاد کمان ماه” و “انگار رگها و مویرگهایش، بهجای خون، نور جابهجا میکردند.”
[در رگ ها ، نور خواهمریخت (سپهری)].
دکتری تبعیدی با همکاریِ نگهدار و زارا، بیماران فقیر را پنهانی و بهرایگان درمان میکند. او از بیخوابی مدام دارو مصرفمیکند. داستان بر زمینهی روایاتِ داستانهای پیشین حرکتمیکند و وقایع در مرز واقعیت و خیال رخمیدهد و سوررئال میشود.
در جهان خیال، زارا پریشانحواس است. دخترش که پوستی به رنگ ماه دارد، رشدی غیرطبیعی دارد. دکتر ابتدا علت را در اضطراب کودک، هنگامِ مرگ مادر میداند. وقتی زینو زیر آوار بمباران عراقیها مرد، دختر در آغوش او بود. سپس، ناسازهای شکلمیگیرد: دکتر نمایندهی قشر تحصیلکرده است ولی مهملمیبافد و علت را در پدیدهای ناشناخته و در جهان ارواح میجوید. لایههای پنهان ذهن یک تحصیلکرده، با تناقضاتش، اِفشامیشود. او به دریچهای پنهانی در کائنات میاندیشد که گاهی باز میشود و امور غیرِ منتظره را رقممیزند. درخشش هلال ماه هم بیربط نیست [اشاره به باور قدیم درخصوصِ رابطهی جنون انسانی و ماه کامل].
انگار کسی لایِ درِ آسمان را باز گذاشته باشد. عنصر ترس و اضطراب، به اوهام دکتر دامنمیزند. یک ماشین مشکوک دکتر را زیر نظر دارد. دختر نیرویی ماورایی دارد؛ پس عدهای قصد جانِ او را دارند.
راوی، اول شخص مفرد [من] است.
■حالا چه کنم؟
روایت فقر و درماندگی راوی روانپریشی است که تا پایان داستان، نمیدانیم بر او چه گذشته است. او برای درآوردن کمی پول بیشتر، برای درمان مادرش که پای خود را از دست داده است، به هر کاری تن درمیدهد. راوی، اول شخص مفرد است. مدام با خودش حرف میزند و وقایع را مرورمیکند و در دور باطلی گرفتار آمدهاست. برای او حادثهی بدی رخداده است که درست بهخاطر نمیآورد. حقیقت در پایان آشکارمیشود.
ماخولیا: سفری در مرز واقعیت و وهم
■ماخولیا
راوی مشغول نوشتن نمایشنامهای با پایان باز و متفاوت است. وضعیتهای مختلف را در ذهن مرورمیکند و خواننده را در آفرینش داستان شریکمیکند. او در تمامِ مدت در نقشهای متفاوت فرومیرود؛ چه در ذهن و چه در زندگی واقعی.
اَشکالی از وضعیتهای متفاوت مرور، و خواننده در تجربهی ذهنیِ راوی، شریکمیشود. روایت در مرز واقعیت و خیال حرکتمیکند. نویسنده اَبعاد بیپایانِ دیوانگی انسانی را برای خواننده به نمایش میگذارد و از این نظر یک داستان آوانگارد است. بسیاری از جملهها با عبارت “در اینجا او…” شروع میشود: حالتهای فرضیای که ممکن است در روایت برای شخصیتها پیش بیاید.
داستان با واگویههای یک نویسندهی تئاتر آغازمیشود. او زیاد میداند. وسواس فکری دارد و روانپریش است. بر اثرِ مصرف مواد، دچار توهم است. مرز بین وهم و واقعیت، در داستان مشخص نیست. او پیشگوست. داستان ۵ بخش دارد و چندلایهای است.
گفتوگوهای ذهنی او در فضایی بینامتنی روایتمیشود و در اینمیان، اطلاعات شخصی، و ویژگیهایِ جامعهای که راوی [اول شخص مفرد] در آن زندگیمیکند، مرورمیشود:
●بخش اول: او هنرپیشهی تئاتر است و به مقطعی فکرمیکند که همه میمیرند. او تولد جهان را شبیهسازی میکند. در زندان است. بازجو_روانشناسی او را استنطاق میکند تا بداند که او زنش را کشتهاست یا خیر؟ با هملت و اتللو، حسِ همذاتپنداری دارد.
●در بخش دوم او به حاصل جمع زندگی خود که صفر است، میاندیشد. فکر میکند که به زودی رهامیشود پس شرایط “قبل از رهایی”اش را مینویسد.
●بخش سوم: او شروع به فکر کردن دربارهی اجزاء بدنش میکند:
شاید قلبش جزئی از بدن یک جانور باستانی، در اعماق تاریک زمان، بودهباشد. نامهای متفاوت بر خود مینهد.
●بخش چهارم: او به زندان منتقل میشود و حافظهاش را از دستمیدهد.
●بخش پایانی: او از زندان به بیمارستان روانی منتقلمیشود و به “پایان راه” نزدیکمیشود. گویا او یک بیمار روانی خودآزار است.
داستانش را به این امید مینویسد که بتواند از دست کابوسِ کاری که کردهاست رهایییابد. نویسنده راه را باز گذاشتهاست: پایانهای دیگری نیز برای داستان میتوان متصور شد.