
مجموعهداستان «مواجهه» نوشتهی حسین مقدس، منتشرشده توسط نشر عینک در سال ۱۴۰۳، روایتی از تنهایی و انزوای انسان مدرن است که در سه بخش «پارکها»، «دوچرخهها» و «چهارفصل» ارائه میشود. داستانها با زبانی ساده و روان، جهانی ذهنی را ترسیم میکنند که در آن شخصیتها ارتباط خود را با واقعیت از دست داده و در کابوسها، روزمرگی و توهمات گرفتار شدهاند. بخش «پارکها» به ملال و تکرار زندگی میپردازد، «دوچرخهها» تنهایی و توهمات روانی را با ارجاعاتی به ادبیات کلاسیک مانند «بوف کور» کاوش میکند و «چهارفصل» با بازآفرینی عناصر داستانی کهن ایرانی به شکلی مدرن، وارونگی مفاهیم سنتی را نشان میدهد. تصاویر و مضامین مشترکی چون چاه، پرندههای بیسر و کابوسها داستانها را به هم پیوند میدهند و خواننده را به تأمل در سرنوشت انسان تنها در جهانی بیپاسخ دعوت میکنند. شیرین عزیزی مقدم این کتاب را بررسی کرده است.
از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود…
“خودم را رها کرده بودم؛ اما از چیزی که نمیدانم چه بود، کنده نمیشدم. توی تاریکی، کوه مثل کابوس و رویا بود. تاریک اما سبک، مثل یک وادی بیخطر. طوری که اگر خودم را از آن بلندی به زیر میانداختم، مثل گهوارهای مرا در بغل میگرفت. چیزها چنان به من نزدیک بودند که انگار رگ زیر پوست.
هشیار بودم و ربط چیزها را میفهمیدم”. (ص. ۱۲۸)
مجموعهداستان «مواجهه»، نوشتهی حسین مقدس، توسط نشر عینک در سال ۱۴۰۳ و در ۱۹۳ صفحه منتشر شده است. مجموعهداستان “مواجهه” سرگذشتِ جاماندگانیاست که کمکم ارتباط خود را با جهانِ پیرامونشان از دست میدهند و سر در لاکِ انزوا و تنهایی فرو میبرند. دنیایی ذهنی برای خود خلق میکنند و در این دنیا، خود گوینده و خود، شنونده هستند.
از منظر روانشناسی اجتماعی، انزوا را میتوان بهعنوان پیامد تعامل معیوب بین فرد و ساختارهای اجتماعی بررسی کرد. این پدیده نه صرفاً یک انتخاب فردی، بلکه نتیجهای از شکست در پیوندهای اجتماعی (Social Bonds)، نابرابری در توزیع سرمایههای فرهنگی (مثل تحصیلات)، و فقدان «شناخت متقابل» (Recognition) در روابط است.
نظریهپردازانی مانند اریک فروم بر تناقض ذاتی جامعهی مدرن تأکید دارند:
هرچه فرد به ظاهر «آزادتر» میشود، به دلیل از دست دادن پیوندهای ارگانیک (خانواده، محله، سنتها)، آسیبپذیرتر میگردد. از این منظر، انزوا میتواند هم واکنشی دفاعی به جهانِ پرتوقع باشد (مثل برخی از شخصیتهای کتاب )، و هم بازتولیدِ چرخهی بیاعتمادی در سطح کلان.
در چنین فضایی گاه، فردِ تنها به آغوش مادر- زمین بازمیگردد و با درخت و گل و گیاه مهربان میشود. داستان “مقبره” گواهِ درخشانی از بازکردن چشم بصیرت انسان بر طبیعت است؛ آنجایی که به چنارها همتراز و همارجِ آدمیان، شخصیت دادهمیشود:
“روی لبهی حوض چندتایی یاکریم آرام و آهسته نشسته بودند…
بقیه روی سکوهای آجری که دور محوطه بود، نشسته بودند و بستنی میخوردند یا تنقلات. دست میزدند و دم میگرفتند… بعضی هم با گوشیهاشان فیلم و عکس میگرفتند.
چنارها هم بودند”.
(ص. ۱۳۹)
زبان کتاب ساده، شفاف و روشن است. “نقطهی کور” روایت کوهنوردی سه دوست قدیمی و میانسال است. اینان در میانهی راه، خاطرات گذشته و زمان دانشجویی را مرورمیکنند. نوعی عرفان سپهریوار، در این داستان دیدهمیشود. راوی از بالای کوه به شهر و خانهها مینگرد:
” شهر از همین جا پیدا بود”، و “ماه هم بالای سرمان بود”،
که یادآور “شهر پیدا بود” و “ماه بالای سر آبادی است”، از اشعار سپهری است.
در بخش سوم که “چهارفصل” نامدارد، حضور عناصر داستانیِ قدیم ایرانی گاه پررنگ و گاه کمرنگ، دستمایهی آفرینش نویسنده میشوند؛ اما با تفاوتهای فراوان. نویسنده این عناصر را به نقیضِ خود بَدَل میکند و تصاویری دیگرگونه میآفریند.
نخی نامرئی، داستانهایِ “مواجهه” را بههم مرتبط میکند. تصاویر “چاه” به داستان “اسب” مربوط است و در پایان داستان “چاه”، “تیره خوصی” راوی را از دنیای واقعی دور میکند. وقایعی در “رازقی و رنگینکمان” نیز، تکرار داستانهای پیشین است.
واژههای محلی و بومی و عامیانه گاهی ظاهرمیشوند؛ اما به ساختار زبان ساده و روشن کتاب ضربه نمیزنند و خواننده مشکلی در فهمِ معنا ندارد مانند:
میجورد/میجوریدند؛ اِشکفت؛ سلو سلو [سلانه سلانه].
عامیانه: زپرتی، دلهدزدی، همچه چیزی، حتم به جای حتما؛ بفهمینفهمی؛ دلکنده؛ سگخوابی.
در بسیاری جاها نویسنده، خواننده را مخاطب قرار میدهد [دومشخص ارجمند]:
“- بله داشتم میگفتم…
-دور چندم بود؟ “
و یا:
“هنوز وارد نشده بودیم که سروصدای این همه پرنده رفت روی اعصابم… مگر خودتان رفتهباشید اینطور جاها که بدانید چه میگویم” (ص. ۱۰۸).
●بخش اول مجموعه، “پارکها” نام دارد. “پارک”، محورِ مشترک ۴ داستان است. عناصر مشترک دیگری نیز در این چهار داستان وجود دارد، مانندِ: ملال، روزمرگی، کلاغها، پرندهی بیسر، جیغ و کابوس.
وقایع این بخش از زبان راویانی روایت میشود که تماشاچی هستند. نکتهی حیرتآور، خونسردی راوی در روایتگری است.
در “اسب”، چیز سنگینی که در پتو پیچیده بود، ناگهان از بالا به زمین میافتد؛ ولی بلافاصله، توجه راوی به افرادی که در پارک مشغول بازی هستند، و شیوهی خوببازیکردنِ آنها جلبمیشود.
“اسب”، حکایت روزمرگی، ملال و تکرار زندگی یک فرد کهنسال است. راوی از نظرگاه اول شخص مفرد سخنمیگوید. واگویههای تکراریِ انسانی را میشنویم که در دور باطلِ مکررِ زندگی گرفتارشده و بیشترین مشغلهی زندگیاش، اندیشیدن به قدمهایی است که در پارک میزند؛ و دقتکردن به جزئیات محیط و سالمندان، و نیز شمردن فاصلهی مثلاً درخت نارنج اولی تا دومی است.
مانند یک اسب با هدفِ شمردنِ قدمها، گامبرمیدارد. آدرسها را گممیکند. در خیابان از ازدحام آدمها میترسد و دلشوره میگیرد.

کابوسها و واقعیتهای درهمتنیده
واژهی مرکب “تیرهخوص” بهشکلی دقیق در متن معنی نمیشود؛ اما از فحوایِ داستان درمییابیم که بهمعنایِ “خوابی کابوسوار است که در مرز خیال و واقعیت به سراغ آدم میآید و در نتیجهی آن، نوعی شیفتگی و آشفتگی و بیخودی به همراه خود میآورد”. راوی از زاویهی دیدِ نگاهِ اول شخص مفرد، از زندگی غیرِ عادی خود، عشقش به شطرنج و قصهنویسی میگوید. او از سرگردانیهایِ ناشی از تیرهخوصهایش میگوید و در این میان، خوابها، آشفتگیها و سرخوردگیهایش را روایتمیکند. داستان بازتابدهندهی تنهاییِ انسان امروزی است.
“چاه”، تکمیلکنندهی داستان “اسب” است؛ با این تفاوت که روزمرگی راوی که عطار است و از کوهها گیاهان دارویی جمع میکند، ناگهان با دیدن یک جسد بیسرِ یک دخترک تازهبالغ، حین پیادهروی، زیر و رو میشود. تکههایی از گوشت بدن جسد، در دهان سگهای ولگرد است:
“داشتم از آن جنازه بیسر میگفتم… از آن روز به بعد، تا مدتها همه از هم میترسیدند و وحشت داشتند. انگار چیز سنگینی روی دلشان مانده بود”. (ص. ۳۹)
داستان، بیان دنیای ذهنی، تردیدها و اضطرابهای اوست، در فضایی موهن که حال او را دگرگونکردهاست. بیخواب میشود و کابوس میبیند.
داستان یادآور قصهی “کچل کفترباز” نیز هست. عناصر داستانهای ایرانی، در بخش “چهارفصل” پررنگتر میشود.
روزی در پارک، رازهایی را از زبان دو کبوتر میشنوَد که با هم دربارهی او حرف میزنند. یکی از زاغچهها میگوید:
“توی سرنوشتش یه چاه میبینم خواهر جون” و شنیدن همین حرف کافیاست که فکر چاه لحظهای راوی را رها نکند.
ناسازهها هم در داستان حاضرند. در توصیف وسایل فالگیری که در پارک مینشیند، طنز ظریفی وجود دارد که بر مبنای ناسازهها استوار است:
“توی بساطش چنددانه نخود دارد، اگر اشتباه نکنم هفت دانه، یک تیلهی بزرگ، جمجمهی یک پرنده، یک گردنبند چشمزخم با یک کارتخوان و یک لپتاپ قراضه…
اول عینکش را میزند و به صفحهی لپتاپ خیرهمیشود. خودش میگوید که، هرچه میگوید به او وحی میشود، آن هم از روی لپتاپ. مدام سرش توی لپتاپ است. نخودها را طوری مثلثی میچیند که نوکش رو به جنوب باشد”. (ص. ۴۰)
وجود شخصی بهنام منصوری که “دستش به گلها زندگی میداد. جادو میکرد… و کرامات دارد” نیز در این میانه بیتأثیر نیست.
در “رازقی و رنگینکمان”، صحنههای چندشآوری از گرفتار کردن کلاغها و کشتن آنها، و بهخوردِ گربههای حیاط دادن، تصویرمیشود.
جسد دختر نوجوانی در پارک پیدامیشود که سر ندارد و گوشتهای تنش، خوراک سگها شدهاست.
“روی گردنش جای بریدگی صاف و راستی ماندهبود که انگار با وسیلهی بسیار تیزی انجام شده بود”.
راوی داستان دوم، همین تجربه را به نوعی با یک کفتر چاهی دارد و در “رازقی و رنگینکمان” پیزوری، قاتل کلاغها، سرها را برمیدارد و به خوردِ گربهها میدهد. راوی که تماشاچی است نمیداند که او با سرهای کلاغها چه میکند؟
پایان داستانها باز است. خواننده خود باید ارتباط جسد بیسر دخترک؛ و کفترچاهی بی سر، در داستان “چاه” و کلاغهای بیسر را در “رازقی و رنگینکمان” بیاید.
راویان داستانها مدام کابوس میبینند که در عالمواقع، همان وقایع با پرندهها تکرار میشود.
●بخش دوم: “دوچرخهها” نام دارد و ۶ داستان را دربرمیگیرد. دوچرخه زنجیرهی اتصال داستانهاست ولو به شکل بسیار بسیار کمرنگ و نامرئی حتی.
داستان اول “پرنده”، نامدارد و حکایت تنهایی، و بیان توهماتی است که در نتیجهی انزوا برای انسان پدید میآید.
“جیغ” یکی از داستانهای درخشان مجموعه است که نویسنده در آن با استفاده از تکنیکهای روایی متعدد و بینامتنیت، نیمنگاهی به “بوف کور” صادق هدایت نیز دارد. پیرمرد خنزرپنزری، لکاته و راوی، در نقش مرد قوزی، افغانی و بلقیس و راوی، ظاهرمیشوند.
راوی پریشانحواس است. در سرش صداهایی میشنود [نشانههایی از بیماری روانی].
گاه جای آدمها را تغییر میدهد. دچار دور باطل است. بسیاری وقایع را مدام تکرار میکند و بعضی از سطرها در داستان عیناً تکرار میشود:
“یک چیزی توی ذهنم قفل میشد راه نفسم را میبست و انتظار میکشیدم. طوری انتظار میکشیدم که انگار حتم داشتم روزی همین بلاها سر خودم در میآید”. (ص. ۸۷)
بلقیس هر شب با صدای جیغی قرار است کشتهشود و راوی نیز، سرنوشت بلقیس را در پایان کتاب برای خود برمیگزیند.
“پیکا”، داستان هرزهخواریِ پسربچهای به نام کیاست. داستان بر بستری غیر منطقی پیش میرود و بدون هیچ دلیل منطقیای، پایانمیپذیرد.
در گذار از واقعیت
نویسنده بهنرمی و با زیرکی، و با تنها چند اتفاق ساده، و پیش پا افتاده نظیر خاک خوردن یا کاغذ جویدن یک پسربچه، خواننده را از دنیای واقعی به فراواقعی میکشانَد.
پدری یک دکان کوچک دارد که کتابهای قدیمی و فرسوده میفروشد. بچهها “لای کاغذها و با بویِ آنها” بزرگ میشوند و عادت کاغذخوری سبب رشد غیرعادیِ ” ناخن، مو و قدِ” کیا میشود و از او یک قهرمان دومیدانی میسازد. زندگی او و خانوادهاش دگرگون میشود.
آیا در این تمثیل رازی نهفته است؟
انواع کاغذهای کهنه، “سم کلمات را در خود نگه داشته بودند”. کیا به خوردن “کلمات جوهری” معتاد میشود. چندبار مسموم، و پس از مدتی از زندگی خستهمیشود،
“و بهطور عمد و بهقصد خودکشی، در مصرف کلمات افراط میکند”.
راز کیا برملا میشود. از خانه فرارمیکند و گم و گور میشود و فقط در کابوسهای راوی ظاهر میشود. او برای آرامگرفتن تصمیم میگیرد داستان برادر را بنویسد.
“مرغ عشق” از نظر درونمایه و طرح داستان، به روایت دشمنیِ دو برادر میپردازد. این درونمایه در بسیاری از داستانهای ادبیات ایران و جهان، بازتاب یافتهاست؛ برای مثال: سمفونی مردگان، نوشتهی عباس معروفی؛ و یا برای تو، نوشتهی حسین نوشآذر در ادبیات ایران؛ و شرق بهشت، نوشتهی جان استاینبک؛ و برادران کارامازوف، نوشتهی فئودور داستایفسکی در ادبیات جهان.
داستان، حکایت مکرر وسوسهی برادرکشی؛ و بازتابِ حس گناه و اضطراب و دلواپسی مداوم، کنترل آندیگری، و نامرئی شدن آدمی در محیط است.
راوی نسبت به برادر احساس خشم، و ترحم توأمان دارد و برادر معلول را، نسخهای از خود میداند و میگوید: “پدرام خودم بود”. قتل پدرام برای او بهمنزلهی کشتن بخشی از وجودِ خود است. خواننده تا پایان داستان درنمییابد که “آیا او برادر خود را به قتل رسانده است یا نه؟ ” تردیدی که مدام دربارهی آن گفتوگو میشود.
“مقبره” یکی از داستانهای مهم کتاب است که به تشریح دنیای ذهنیِ آدمهای تنها میپردازد. جماعتی که در بیرون به ظاهر خاموشاند؛ اما در ذهنشان، غوغایی برپاست.
داستان با این جملهی بهظاهر ساده آغازمیشود:
“اولش همهچیز همانطور بود که باید میبود”؛
و با پرسش کنجکاوانهی بَلَدچی از راوی پایانمیپذیرد که گفت:
“تو همیشه همین قدر ساکتی؟”
●در بخش سوم، “چهارفصل”، زبان داستانها طبیعی، ساده، روشن، و روان است.
چنانکه پیشتر گفتهشد، در این بخش عناصر داستانی قدیمِ ایرانی دستمایهی آفرینش نویسنده میشوند؛ اما با تفاوتهای فراوان.
پدیدهی وارونگیِ این عناصر، سببِ آفرینشِ روایتی نو، با مفهومی مدرن و اینزمانی میشود.
“فصل اول” یادآور حکایتی از مولاناست: “روستایی گاو در آخور ببست”، با این تفاوت که زنی روستایی گاوی رنجور و تازهزایمانکرده را، خونین و مالین، پشت وانتی سوار میکند تا او را به دامپزشک برساند و پیش از تلفشدنِ گاو، گواهی سلامت پزشکی برای او بگیرد که بتواند او را ذبحکند و گوشتش را بفروشد.
گاو مدام ماغ میکشد و در پشت وانت و در زیر باران، از درد به خود میپیچد.
بنزین وانت تمام میشود و داستان در حالتی رقتبار و با بلاتکلیفی و پر از حسِ تعلیق، بهپایان میرسد.
“هفت برادران” در داستانهای قدیمی، یادآور همپشتی، حمایت و اتحاد و همکاری خانوادگی است؛ اما هفت برادرِ “فصل دوم”، هر کدام سازی جداگانه مینوازند.
هفت برادرِ بینام با خُلقیات و روحیات متفاوت که هر کدام در جایی هستند، یک کانال مجازی راه میاندازند و مادرشان را که سواد خواندن و نوشتن ندارد را به این گروه دعوت میکنند. مادر سکته میکند و برادر کوچک مسئولیت او را میپذیرد. برادر سوم برای پول همهکاری میکند. “هفت خط” است و “تخصصش در غیب کردن آدمهاست”. حتی برادرهایش از محلِ زندگی او بیخبرند. برادر پنجم خارجنشین است و “برادر کوچیکه” با اجنه سروکار دارد. مدت کوتاهی پس از مرگ مادر، برادر سوم و برادر کوچک هم غیبمیشوند.
برادر بزرگتر معلم تاریخ است. به نسبشناسی علاقهمند است و یک عمر دنبال پیدا کردنِ رگ و ریشهی این و آن بوده است. هموست که داستان هفت برادر رنگارنگ را روایت میکند.
“فصل سوم”، دربارهی تنهایی، و توهم انسانی است هنگامی که به همه سوءظن داری و گمان میکنی که تعقیب میشوی؛ سپس تنها برمبنایِ یک توهم، برای دفاع از خود نقشهمیکشی، توطئهمیکنی، از درِ دوستی وارد میشوی، تا ضربهی آخر را به دشمنت بزنی.
افسانهی دیوها دستمایهی نویسنده در “فصل چهارم” است. آدمیان با خودخواهی، دنیا را تسخیرکردهاند و به قول یکی از تنها دو دیو باقیمانده از نسل دیوان،
“همهی امکانات زندگی را از ما سلب کردهاند”. (ص. ۱۹۱)
“ما آنقدر از دیگران راندهشده و در خود فرورفته بودیم که بهطور غریزی، خودی و غریبه را از دور تشخیص میدادیم”. (ص. ۱۸۴)
“هر دو ساکت بودیم. انگار از هم میترسیدیم… آیا جاسوسی، چیزی نبود که آمده بود تا آخرین رمق مرا هم بگیرد”. (ص. ۱۸۵)
“مواجهه” یک مجموعهداستان خواندنی است.
پینوشت
علاقهمندان میتوانند به کتاب “ذهن، خود و جامعه”، نوشتهی جورج هربرت مید (ترجمهشده یا نسخه اصلی: Mind, Self, and Society) مراجعهفرمایند.
این اثر به بررسی تعاملات بین فرد و ساختارهای اجتماعی، نقش پیوندهای اجتماعی و اهمیت شناخت متقابل در شکلگیری هویت و روابط اجتماعی میپردازد و مبنای نظری مناسبی برای تحلیل انزوا بهعنوانِ پیامد تعاملات معیوب ارائهمیدهد.
_ذهن، خود و جامعه: از منظر یک جامعهشناس رفتارگرا، جورج هربرت مید، مترجم: محمد صفار، با مقدمه و ویرایش علمی علیرضا محسنی تبریزی، تهران: سمت، ۱۴۰۰.