شیرین عزیزی مقدم: «آن خط سوم» – نگاهی به «برای تو» نوشته حسین نوش‌آذر

جخ امروز
از مادر نزاده‌ام!

نه!
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام،
خاطره‌ی قرن‌هاست…

کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُست‌وجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی….

(شاملو)

شیرین عزیزی مقدم، منتقد ادبی

«برای تو»، نوشته‌ی حسین نوش‌آذر، رمانی فلسفی، روان‌شناختی، سیاسی و اجتماعی است که در ۱۵۷ صفحه و توسط نشر مهری به‌سال ۲۰۲۳/ ۱۴۰۲ در لندن منتشر شده. کتاب برای نخستین‌بار در نشریه‌ی بررسی کتاب در سال ۱۳۸۶ در آمریکا به‌چاپ رسید و سپس با سانسور در سال ۱۳۸۹ با عنوان «و سایه‌اش دیگر هرگز زمین را سیاه نخواهدکرد، از سوی انتشارات مروارید در تهران نشر یافت.

داستان، حاویِ ویژگی‌های برجسته‌ی فراوانی‌ است که آن را در زمره‌ی یکی از کتاب‌های مهمِ منتشرشده به‌زبان فارسی در سال‌های اخیر جا می‌دهد:

نویسنده در جایی گفته‌ است:

«سال‌هایی در تیمارستان‌ها و بیمارستان‌های روانی کار کرده‌ام. فضای پرهیاهویی‌ است سرشار از کلمات بی‌معنا».

همین تجربه‌ی ارزشمند، او را توانمند می‌سازد که واردِ ذهن قهرمان‌های داستان شوند و زوایایِ روح و روانِ آن‌ها را برای خواننده ترسیم‌کنند.

■داستان با پیامی آغاز می‌شود:

«گم‌گشتگی و بی‌‌تصمیمی در ذات یک اسب معمولی ‌است. مثل این است که [حیوان] خودش را از یاد برده‌باشد. چنین حیوانی در دوردست ناپدیدمی‌شود و تنها غباری از او به‌جای می‌ماند.»

همین قطعه به ما می‌گوید که با چگونه متنی سروکار داریم و موضوع داستان درباره‌ی چیست.

■روایت با پرسشی آغازمی‌شود که در بلندایِ تاریخ، آن را از زبان هر انسانی که تلاشی برای خودشناسی کرده‌است، شنیده‌ایم:

«از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟»

بیشتر وقایعِ داستانِ «برای تو» برساخته‌ی ذهنِ راوی است و در چهارچوبِ دنیای روایتِ کتاب، رخ‌ نمی‌دهند.

■طرحِ داستان را می‌توان این‌گونه خلاصه کرد:

زنی دو پسر می‌زاید: یکی یونس نام‌دارد که مانند یونس نبی، نُماد زجر کشیدن و صبر و بردباری‌ است؛ و دیگری یوسف نام‌ دارد که سالم است اما پُر از عقده‌ی حقارت، کینه، و خشم است و خود را از دنیا و مافیها طلبکار می‌داند. یوسفِ سالم با عذاب‌وجدان بزرگ‌می‌شود، چرا که ۱۰ دقیقه زودتر از برادر به دنیا آمده ‌است و همین‌امر سبب شده که برادرِ بعدی، معلول ‌شود. این واقعه مدام در داستان تکرار می‌شود. مادر همیشه به یونسِ معلول بیشتر توجه ‌می‌کند و این وجود یوسف را پر از خشم‌ می‌کند:

«وقتی یونس از شکم ماهی بیرون‌ آمد، روزی سه‌بار شیر آهو می‌خورد. برای همین خون، جلوی چشم بنی‌عالمی را گرفت.»

آخرین بار که مادر دست یوسف را گرفته بود، در ۱۰ سالگیِ او بود. او دیگر به‌یاد نمی‌آورد که مادر، دوباره دستش را با محبت گرفته‌ باشد.

بنی‌عالمی از بچگی برای جلبِ توجهِ مادر به خود، عادت به دروغگویی پیدا می‌کند.

«مادر از همه کس و از همه‌چیز می‌ترسید»،

«مادر گناهکار طبیعی‌ است (فروغ) »

او لباس‌های یونس را بر تن یوسف می‌کند. لباس‌هایی که بویِ تن برادرِ معلول را می‌دهد و او را دچار وسواس‌ می‌کند و از بچگی عادت‌ می‌کند که بارها خود را در حمام بشوید، تا مگر شاید، بوی برادرش، که بویِ آدمِ مرده است، از او پاک شود.

همین مسئله رنج و عذابی همیشگی را به او تحمیل ‌می‌کند.

یوسف درس می‌خوانَد و وکیل می‌شود. اهل ادب است و کلی شعر از بَر است. مادر که می‌میرد، مدام برادرش را شکنجه‌ می‌کند. برادر معلولش از تاریکی می‌ترسید و یوسف او را شکنجه ‌می‌‌داد. او را در یک صندوق آهنی در زیرزمین حبس‌ می‌کرد و یا در یک وان پر از آب می‌انداخت؛ چیزی که یونس بسیار از آن می‌ترسید.

در مرز بین واقعیت و خیال، برادر را می‌کشد. روایت مرگ برادر، در گفت‌وگوهای میان یوسف و بنی‌عالمی حکایت ‌می‌شود؛ روایتی که قطعی نیست و تا پایان، خواننده درنمی‌‌یابد که اصل داستان چه بوده است؛ مانند برخی وقایع دیگر. آیا تنها این وقایع در خیال رخ می‌دهد یا واقعی است؟

در صفحه‌ی ۹۱ کتاب، وقتی بنی‌عالمی به ثریا زنگ می‌زند، ثریا احوال مادر او را می‌پرسد و او می‌گوید: «مادرم مرده است»؛ اما در صفحه‌ی ۹۵ تا ۹۷، از روز مرگ مادر یاد ‌می‌شود که در همان روز، بنی‌عالمی با ثریا ملاقاتی روی پشت بامِ مکانی در ونک دارد که مهمانی‌ای در آن‌جا در حال برگزاری است.

یوسف به ثریا می‌گوید که، «امروز مادرم مرد».

ظاهراً این تناقض در روایت‌ها، از ذهن بنی‌عالمی می‌آید که وقایع را از یاد برده‌ و زمان را از دست داده ‌است.

یوسف با با عروسِ هزاردامادی به‌نام ثریا ازدواج می‌کند.

یک‌ روز صبح در هتلی در پاریس از خواب بیدار می‌شود، بی‌آن‌که بداند کجاست. تا پایان کتاب نمی‌فهمیم، چرا بنی‌عالمی سر از پاریس درآورده است. او در خیابان قدم می‌زند و بعد که شروع به یادآوری می‌کند، روایت زندگی خود را برای همسر می‌‌نویسد. داستان به جایی ختم‌ می‌شود که از همان‌جا آغازشده ‌بود. یوسف در ذهنِ خود، دچار یک دورِ باطل است. روایت از مَنظر چند ‌تن بازنویسی می‌‌شود.

■ کتاب پر از استعاره و تداعیِ خوانده‌هایِ نویسنده است.

یوسف، ساعت قدیمی پدر را که بر دست می‌بندد، احساس‌ می‌کند که زمان از حرکت باز می‌ایستد. «زمان مرده» و «توقف زمانی» یادآورِ ساعتِ خانم هاویشام در «آرزوهای بزرگ» و ساعت فروغ در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است. به فراخورِ متن، ابیات شاعران بسیاری، در داستان بازخوانی می‌شود. داستان‌های کتاب مقدس (عهد عتیق و جدید) و اساطیر و روایات مختلف به فراخورِ داستان در کتاب، بازگو می‌شوند.

استعاره و نُماد در کتاب فراوان است؛ از نام‌ها گرفته تا حوادث: یونس و یوسف دو برادرند، یکی مظهر صبر و دیگری قربانیِ خیانتِ برادر.

برادرکشی رسم دیرینه‌ی آدمی‌است از هابیل و قابیل گرفته تا رستم و شغاد.

تکرار یکی از ویژگی‌های کتاب است. نویسنده به‌عمد مطالبی را مدام تکرار می‌کند تا ما را از ذهن وسواسی و بیمار‌گونه‌ی قهرمان کتاب که مدام در سرش غوغایی برپاست، آگاه کند.

همه‌ی این‌ها با هم و در کنارِ بسیاری وجوه دیگر، با آن‌که جنبه‌ی روان‌شناختی داستان بسیار قوی‌ است؛ اما آن را در زمره‌ی یک اثر ادبی متفاوت قرار می‌دهد؛ اثری که نویسنده با آن ما را به درونِ ذهن و روان قهرمانان می‌برد و از نزدیک با احساسات آن‌ها آشنا می‌کند.

■اگر کتاب «برای تو»، نوشته‌ی حسین نوش‌آذر، نامی بر خود نداشت

و اگر الکس هیلی، نام رمانش را «ریشه‌ها» نگذاشته بود؛ حتماً پیشنهاد من برای نام کتاب، «ریشه‌ها» بود. ریشه‌ها، گیاه را در زمین نگه ‌می‌دارند. گاه باعث رشد و بالندگی او می‌شوند؛ و اما درعین‌حال، ریشه‌هایی که در خاک نامرغوب رشد کنند، می‌توانند سببِ مرگ گیاه شوند و او را از ریشه بخشکانند.

واژه‌ی «خاک» مترادف است با مفهوم وطن؛ اما وطن برای ما تنها خاک نیست، خاطرات است، فرهنگ و هویت است، شادی‌ها و غم‌هاست. دردهایی است که گاه ما را می‌لرزاند، به‌طوری که گاهی حاضریم تمام ریشه‌هایمان را قطع کنیم و در خاکی دیگر ریشه بدوانیم.

■ «برای تو» داستان زندگیِ وکیلی یوسف‌نام است که در قالب دست‌نوشته‌هایش برای ما روایت می‌شود.

او یک روز صبح در هتلی در پاریس از خواب بیدار می‌شود. به‌سختی به‌یاد می‌آوَرَد که چه‌کسی است و کجاست. پس از یک روز قدم‌ زدن، به هتل برمی‌گردد و از خاطراتی سخن‌ می‌گوید که در حال پوسیدن و زوال هستند. و به قول فروغ می‌بیند که:

«عشق و میل و نفرت و دردش را
در غربت شبانه‌ی قبرستان
موشی به‌نام مرگ جویده‌است!»

پس او، از بیمِ زوال، و برای نبرد با فراموشی، نوشتن آغاز می‌کند و ظاهراً آن را برای همسرِ سابقش می‌نویسد؛ اما اگر به نظریه‌ی رولان بارت باورمند باشیم که، «هر متن به تعداد مخاطبانش می‌تواند معنا داشته‌باشد» پس باید این رویکرد را هم بپذیریم که تمام معنایِ یک متن، نزد نویسنده‌ی آن نیست. رویکرد هر خواننده به متن، معنایی تازه می‌آفریند که این معنا به نویسنده تحمیل‌ می‌شود.

پیرو همین باور، اگر از من بپرسید که منظور از «تو»، در نام کتاب [برای تو] کیست؟ و نویسنده این کتاب را برای چه کسی نوشته‌ است؟ خواهم گفت:

«برای من، برای ما، برای هر خواننده، برای هر کسی که مانند تنه‌ای گاه استوار، و یا گاه نازک، خود را در میانه‌ی ساقه‌هایِ عَشَقه گرفتارمی‌بیند و عن‌قریب است که خشکیده شود.»

پس می‌نویسیم و می‌خوانیم تا پیش از زوال، کاملاً محو نشویم.

■نقل قولی از شمس تبریزی باقی مانده ‌است:

«… آن خطاط سه‌گونه خط نوشتی:
ـ یکی او خواندی، لا غیر.
ـ یکی را هم او خواندی و هم غیر.
ـ یکی نه او خواندی، و نه غیرِ او.
آن خط سوم منم! »

«خط سومی!» توسط حسین نوش‌آذر نگاشته ‌شده‌ است و خواننده باید بکوشد که معنایِ آن را تا پایان داستان، در فضایی سیال و ناپایدار، دریابد.

به‌نظر می‌آید تعداد شخصیت‌های داستان از تعداد انگشتان دستان کم‌ترند؛ اما چنین نیست. شاید آدم‌ها از شمار «دو چشم، یک تن» باشند؛ اما درحقیقت تنها یک نفر نیستند و هر کدام صلیب انسان ایرانی را به دوش می‌کشند که ترکیبی است از نامرادی‌ها، شکست‌ها، فریب‌ها… و داستان، آیینه‌ای است از آن‌چه بر سرِ این خاک متبرک و ساکنانش آمده ‌است.

گاه فشارهای بیرونی، آن‌چنان تأثیرات ویرانگری بر فرد می‌گذارند که او آرزو می‌کند که‌ کاش کس دیگری می‌بود. آدم‌ها رویکردهای متفاوتی از خود نشان‌ می‌دهند: گاهی بعضی آدم‌ها سکوت اختیار می‌کنند، و هرروز بیشتر از روز قبل در لاکِ تنهایی خود فرومی‌روند؛ در خود قوز می‌کنند، از خود بیزار می‌شوند و برای فرار از این بیزاری، در ذهن خود شخصیت دیگری برایِ خود، و گاهی از خود می‌آفرینند. شخصیتی مطلوب‌تر و مورد قبول‌تر از خودِ واقعی‌شان. سنگ صبوری که می‌توان با او حرف زد و درد دل کرد. گاه آن‌قدر در این توهمِ شخصیت‌پردازی اغراق می‌کنند که قادر به تفکیک انسانِ واقعی از غیرواقعی نیستند. بازگرداندنِ مجدد آن‌ها به زندگیِ حقیقی، غیرممکن می‌شود. سوءظن، بدبینی، تردید و بی‌اعتمادی، محصول اجتناب‌ناپذیر جامعه‌ی افسارگسیخته‌ای‌ است که در آن زندگی‌می‌کنیم و داستان درباره‌ی این آدم‌هاست.

■بنی عالمی با این‌که تحصیل کرده است و از لحاظ مالی رو‌به‌راه است، با این وجود به‌قول خودش، به همه‌کس و همه‌چیز غبطه‌می‌خورد: به آزادیِ مغازه‌دار، به سحرخیزیِ جاروکش، به قدرتِ مدیر، به ثروتِ بازرگان… به همه‌چیز حسادت‌می‌کرد.

با این‌که در تهران اسم و رسمی به هم زده‌بود؛ اما همیشه دلش می‌خواست، کسِ دیگری باشد.

با آن‌که یوسف مدام تکرار می‌کند که دنبال عدالت است؛ اما از انجام کثیف‌ترین کارها نیز رویگردان نیست. او وارد همکاری با شخصی فاسد به نام احقری می‌شود. کارهای سیاه انجام می‌دهد و برای رسیدن به پول از هیچ عملی روی گردان نیست. در تمامِ کتاب، یک آدم سالم و درست‌کار نمی‌توانید بیابید.

■کسی که داستان را روایت‌می‌کند یوسف بنی‌عالمی است که یک شخصیت حقیقی و حقوقی دارد.

او وکیلی تاجرمسلک است؛ اما همین شخص گاهی تنها یوسف است و گاهی تنها بنی‌عالمی؛ که این دو در کنار هم می‌شوند یوسف بنی‌عالمی. تا این‌جا او نمایانگر سه شخصیت با روحیات متفاوت است. یوسف بنی‌عالمی اما، یک برادرِ دوقلو به‌نام یونس دارد. هم‌زادی که چون دیر به دنیا آمده، معلول زاده شده‌است.

به هر حال یونس نیمه‌ای از وجود یوسف است و تنگاتنگِ او در شکمِ مادر رشد کرده‌است؛ اما نیمه‌ای معیوب است و می‌تواند استعاره‌ای از نیمه‌ی تاریک هر آدمی باشد که سعی در کتمان آن دارد. نیمه‌ای تاریک که گاه با اصرار خود را به بیرون‌می‌افکنَد و خودنمایی می‌کند. یونس روی دیگری از یوسف است؛ اما رویی زشت و رنج‌کشیده و محزون و زخمی و خشمگین. بخشی از وجودِ اوست، عذابِ اوست، آزارِ همیشگیِ اوست. یوسف بنی‌عالمی به‌ظاهر چهار‌شخصیتی است؛ اما در کافه‌ای در پاریس، او بنی‌عالمی را به تعداد بی‌شمار در آیینه و در کنار و دور و اطرافِ خود می‌بیند:

«تازه در این لحظه بود که به خودم آمدم و متوجه‌شدم عده‌ی زیادی که همه شبیه بنی‌عالمی بودند، اطرافم را گرفته‌اند. همه بنی‌عالمی‌ها مثل من بارانی پوشیده‌بودند. مقابل پیشخان کافه‌ای ایستاده بودند و فنجان قهوه‌ای مقابل آن‌ها بود (ص. ۶۹) ».

چند‌شخصیتی بودن او یادآور رمان «سیبل»، اثر فلورا ریتا شرایبر است. داستان زندگیِ واقعیِ دختری که ۱۶ شخصیت متفاوت دارد. و به‌تناوب، هر کدام اَعمال و رفتاری را که دوست دارند، انجام می‌دهند و هریک خاطرات و تجربیاتِ خاص خود را دارند.

یوسف مدام با بنی‌عالمی در حال گفت‌وگوست و هر کدام روایتِ خود را از وقایع دارند، روایاتی گاه متضاد:

«… می‌ترسیدم اگر به خلوتم پناه بیاورم، به‌ناچار با بنی‌عالمی رو در رو شوم. تا امروز چشم در چشم هم ندوخته‌ایم. همیشه در کنار هم بوده‌ایم؛ اما پیش نیامده، و امیدوارم هرگز پیش نیاید که مقابل هم قرار بگیریم‌… اعتراف می‌کنم که توانایی رو در رو شدن با خودم را ندارم.»

راوی در کل موجود کاملی نیست، نه از لحاظ شخصیتی و نه به‌لحاظ جسمی قادر به ایجادِ ارتباط طبیعی یا عاطفی با اطرافیانش نیست. به‌سبب همین ناتوانی در ارتباط برقرارکردنِ با دیگران و سخن‌گفتن با آن‌هاست که شخصیت‌‌هایِ خیالی، آفریده می‌شوند و او با آنان است که سخن‌می‌گوید.

■روایت از لحظه‌ی بیدار شدن راوی آغاز می‌شود، و توالیِ خطِ زمانی ندارد.

زندگیِ یوسف از کودکی تا لحظه‌‌ی نگارش داستان است. در داستان هیچ‌چیز قطعی نیست.

در جایی از داستان بنی‌عالمی، ثریا همسر خود را، آدمی وسواسی و خرافاتی معرفی‌می‌کند؛ اما در قسمت‌های پایانی، او تمامِ صفاتی که برای او برشمرده‌است را به خودش نسبت‌می‌دهد و می‌گوید:

«… بعد از این واقعه بود که به وسواس مبتلا شدم، مدام منتظر خبر بدی بودم…»

یوسف معتقد است: عدالتی در جهان وجود ندارد.

پدر خانواده در کودکیِ پسرها، می‌میرد و بچه‌ها با سختی بزرگ‌می‌شوند. در خانه‌ای قدیمی و نَمور و سنتی که فضایی افسرده و بیماری‌آور دارد. تمام خاطرات خانه‌ی هفت‌حوض برای یوسف عذاب‌آور است.

او در آن خانه حتی یک اتاق از خود نداشت و تمام توجه مادر معطوف به یونس بود.

ده دقیقه زودتر به‌دنیا آمدنِ یوسف از برادر دوقلویش، تمامِ زندگی او را دگرگون می‌کند. او به تقدیر گردن می‌نهد و سکوت می‌کند:

«هیچ‌کس
با هیچ‌کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است»

یوسف می‌گوید که آدم منظمی بوده‌است. همیشه یک صبحانه‌ی منظم خورده‌است. رأس ساعت مشخصی از خواب بیدارشده و به خواب‌رفته‌است. همیشه از یک راه به خانه برگشته است. صفاتی که از او یک آدم کِسل‌کننده می‌سازد.

کتاب آئینه‌‌ای در برابر هر یک از ما می‌نهد و هشداری است مبنی بر این‌که، ممکن است سرنوشتِ بنی‌عالمی، سرنوشتِ محتومِ تک‌تک ما باشد.

ما که در جهانی همسان و هم‌شکلِ با او زندگی‌می‌کنیم و همان هوایی را تنفس می‌کنیم که یوسف و یونس و ثریا و احقری و مادر، در آن نفس‌کشیده‌‌اند.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی