
مادربزرگ را میبینم که شقیقههایش را فشار میدهد و پدربزرگ را که با اضطراب به باغچه نگاه میکند. جنازهی کاوان کف حیاط افتاده و پیشانیاش غرق خون است. تن مچالهی کاوان از هیکل چهارشانهی آن مردی که باید سرش را برای عبور از چارچوب درِ خانهی مادربزرگ خم میکرد، فرسنگها دور شده و دیگر من را نمیترسانَد.
پدربزرگ باغچه را میکَنَد و مادربزرگ با چشمهای ترسخوردهاش پنجرههای همسایهها را میپاید. مادربزرگ سرم را بغل میکند و میبوسد؛ صورتش خیس است. لبخند بیرمقی میزند و به زبان اشاره به من میگوید به اتاقم بروم و نگران چیزی نباشم؛ زبان اشاره را از مادر یاد گرفته، مادر هم این زبان را در دوسالگی من از تنها معلم کودکان استثنایی شهرمان آموخته؛ وقتی هرروز عصر من را میزده زیربغلش و به مغازهی عسلفروشی خانوم معلم میرفته، وقتی هنوز آنقدر خوشبخت بودم که بتوانم هرروز ساعتها با مادر وقت بگذرانم.
به اتاقم میروم و روی تختم دراز میکشم. چشمهایم را میبندم و مثل اولین شبهای بیمادری، لالهی گوش راستم را میگیرم و سعی میکنم بخوابم. کاوان را میبینم که یک کپه کتاب را به آتش کشیده و مادر را که از پیشانی و بینی و گوش و چشمهایش خون میچکد و برایم لالایی میخواند؛ صدایش را نمیشنوم، اما میدانم دارد برای من لالایی میخواند.
برادرم را حامله بود که آن اتفاق افتاد. مادربزرگ هنوز ژاکت بهنیمهرسیدهی برادرم را نگه داشته؛ بالای کمد دستدومی که ثمرهی کوچ اجباریمان به پایتخت است. دوستش دارم و به تاروپود سبزش حسودی میکنم؛ تاروپودی که ساعتها در دستهای مادر پیچوتاب خوردهاند و سر فرصت به چشمهای میشیاش خیره شدهاند.
اولین باری که به چشمهای مادر خیره میشوم، یک ظهر زمستانی است. مادر کف حیاط روی زانو نشسته و با روزنامه پشت شیشه را میسابد. من از طرف دیگر شیشه چهرهی خندان یک بازیگر را میبینم که در دستهای مادر مچاله شده و روی شیشه تکان میخورد. مادر روی خیسی شیشه یک قلب میکشد. میخندم. مادر هم میخندد. به هم نگاه میکنیم و با هم میخندیم. تکهای برف روی شاخهی خشکیده برق میزند.
پدربزرگ میگفت صدای مادر پرندهها را میرقصانده و روباهها را به جستوخیز میانداخته. میگفت درختهای کنار دره و سنگهای کنار رود هنوز در جایی ـ شکافی در تنشان لابد ـ خاطرهی صدای مادر را نگه داشتهاند؛ برای شبهای دلتنگیشان شاید. مادر را میبینم که خوشخوشان در دشت میرقصد و آواز میخواند. دامن گلگلیاش دشت را جارو میکشد و صدای لطیفش در کوهستان میپیچد. من از همانروزی که مادربزرگ دستم را روی پتوی نرمی که تازه خریده بود، کشید و گفت: «صدای ژینو همینقدر نرم و لطیف بود.» لطافت صدای مادر را میشناسم.
هفده سال پیش، هفت روز بعد از خاکسپاری عموی کاوان، مادر را میبینم که پشت در چوبیِ خانه ایستاده و از روزنه به مردهایی نگاه میکند که دوزانو روی زمین نشستهاند. در میان آنها پیرمردی است با ریشی سفید— شاید بزرگی از فامیل. وقتی حکم را میگوید، صدایش مثل تیشه به تن مادر فرود میآید: «خونبس». یعنی همان صلحی که بعد از کشته شدن عموی کاوان به آن رضایت داده بودند. میگفتند سایمان، دایی مادر، به جای هوبرهای که قصد شکارش را داشت، اشتباهی به عموی کاوان شلیک کرده بود. اشکهای مادر را میبینم که آرام و سنگین، روی گونههایش سر میخورند. پدربزرگ سرش را پایین میاندازد.
چهلروز بعد، دست کاوان را میبینم که تور عروس را از روی صورت گرد مادر کنار میزند و با انگشت اشاره، حجم گونهی مادر را میپیماید. چیزی تیز به قلب مادر فرومیرود؛ ترس از تن درشت مردی که نگاهی خشمگین و دستهایی زمخت دارد، حسرت هرگز عاشقی نکردن شاید.
یازدهماه بعد از عروسی مادر و کاوان است و من در دل مادر تاب میخورم. مادر که هوس نوبرانهی توتفرنگی کرده، روسری زیتونیاش را روی سر میاندازد و میرود یک بغل توتفرنگی میخرد. دندانهای سفید و یکدست مادر را میبینم که در تن توتفرنگیها فرو میروند. پوتینهای کاوان که از راه میرسند، صدای آه و نالهی مادر کوچه را پر میکند. کاوان مادر را بهخاطر تنها بیرونرفتن به باد کتک میگیرد و آنقدر به شکمش مشت و لگد میزند که گوشهای من، بیطاقت از ضجههای مادر، از کار میافتند. بشقاب توتفرنگی را میبینم که میشکند و روسری زیتونی را که در هوا تاب میخورد.
پنجسالهام و در میان بوی آش گزنه و نان برساق، کاوان را میبینم که در را با لگد باز میکند و مادر را با موهایش روی زمین میکشد و با کمربند پر نقشونگارش کتکش میزند. مداد زردم را میبینم که نوک تیزش زیر پای کاوان شکسته و مرد طاس همسایه را که از روی یک نردبان چوبی به حیاط ما سرک میکشد. عروسک بافتنی نخکش شدهام را برمیدارم، به کمد رختخوابها پناه میبرم و آنقدر گچ دیوار را با ناخنهایم میکَنم که خوابم میبرد. نیمهشب چشمهایم را رو به بازوی کبود مادر باز میکنم که روی صورت خیسش افتاده.
هفتسالهام و به کفشهای گِلیام خیره شدهام. کف یکی از کفشهایم را به گوشهی آهنی یک قفسه میسایم و بعد سرم را بالا میآورم. قفسهای پر از کتابهای جورواجور را میبینم که تا سقف چیده شدهاند و سقفی چوبی را که یکی از الوارهایش کج شده. سر که برمیگردانم، مادر را میبینم که با کتابی نیمهباز در دستش، با ژیار کتابفروش حرف میزند و میخندد. ژیار هم میخندد و بعد که چشمش به من میافتد، جلد اول قصههای من و بابام را به دستم میدهد و سرم را نوازش میکند. کتاب را باز میکنم و در یکی از صفحهها، به تصویر بابایی که با سری طاس و سبیلی بلند، پسرش را بغل کرده و میخندد خیره میشوم. ورق میزنم و ورق میزنم و خوشیهای بچهی توی کتاب و پدرش، جایی بالای نافم را میسوزانند. روی صندلی چوبی کنار قفسه مینشینم و سعی میکنم با سواد چندماههام، از قصههای آن پدر و پسر سردربیاورم، اما فقط چند دقیقهی بعد خوابم میبرد. وقتی چشمهایم را باز میکنم، زیر چانهی مادر را که بغلم کرده، میبینم و دانههای ریز برف را که بر زمینهی سرخ آسمان میرقصند.
چند روز از تولد هشتسالگیام گذشته که مادر با زبان اشاره به من میگوید حامله است. کاوان خانه نیست. نور کمرنگ مهتابی روی صورت مادر افتاده. اتاق از بوی دواگلی پر است و یک مارمولک از بالای سر مادربزرگ که اشکهای مادر را پاک میکند، میگذرد. پدربزرگ با دستهایی که پشت کمرش قلاب کرده، اتاق را متر میکند و من که روی دفتر نقاشیام دراز کشیدهام، یک کشتی میکشم که با مادر روی عرشهاش ایستادهایم تا به یک جزیرهی دورافتاده برویم؛ مادر یادم داده آرزوهایم را بکشم.
ظهر تابستان است. بوی کاغذ کاهی و هندوانه میآید. سرم را گذاشتهام روی پاهای مادر و زیر چانهاش را نوازش میکنم. سرش را خم کرده روی صورتم و همانطور که با یک دست کتابش را نگه داشته، با دست دیگر و حرکت لبهایش برای من تعریف میکند بین طوطی و مرد بازرگان چه گذشته و اسکارلتاوهارا چه جوابی به رتباتلر داده و آناکارنینا به چهچیز ورونسکی دل بسته.
پاییز است. برگها را میبینم که میریزند و شکم برجستهی مادر را که از زیر تشت مسی پیدا میشود. مادر تشت رختها را بهسختی از پلههای حیاط پایین میبرد و دستهایش از سرما سرخ میشوند. در پهنکردن رختها کمکش میکنم. برف بیوقت مژههایش را سفید میکند. میخندم. میخندد. با هم میخندیم. یک کلاغ روی درخت مینشیند و قارقار میکند.
زمستان شده. سرم را از زیر پتو بیرون میآورم و زن همسایه را میبینم که بالای سرم ایستاده و با دستهای حنابستهاش بادکنکهای بزرگی روی هوا میکشد. از روی لبهای باریکش میخوانم که از پدر پیرش در قهوهخانه شنیده کاوان، مادرم را به ژیار کتابفروش بسته و گفته برادرم حرامزادهی آنهاست. مادربزرگ دودستی روی سر خودش میکوبد و مادر همانطور که به گلقالی خیره شده، روی شکمش دست میکشد. از روی لبهای پوستهپوستهاش میخوانم که میداند عصبانیت بیدلیل کاوان با چند مشت و لگد فروکش میکند و میماند تا ثابت کند برادرم حرامزده نیست. لبهای مادربزرگ چیزی از زنی که چندسال پیش کسی خفهاش کرده میگویند که درست نمیفهمم و دستهای پدربزرگ، ساکی سرمهای را بهسمت مادر میگیرند که مادر پسشان میزند. به قاب عکس عروسی مادر نگاه میکنم و سعی میکنم بفهمم بستن مادرم به ژیار کتابفروش و حرامزاده بودن چه معنایی دارند. یک عنکبوت از چهرهی غمگین مادر در قاب عروسی آویزان میشود.
غروب شده و چیزی به آمدن کاوان نمانده. مادر را میبینم که روی شکمش دست میکشد و چیزهایی به برادرم میگوید؛ چیزهایی که نمیتوانم از نیمرخ لبهایش بخوانم. بعد رو به من برمیگردد و با چشمهایی خیس و دماغی قرمز، لبخندی کمجان میزند. مینشیند کنارم، دستم را میگیرد و کف دستم یک قلب میکشد. بعد دستم را میبوسد، سرم را میبوسد، موهایم را نوازش میکند و کتاب سارا کورو را به دستم میدهد و به کرسی اشاره میکند. سرم را میبرم زیر کرسی و با باریکهنوری که راه خودش را از لای پتو پیدا کرده، کتاب لاغر را شروع میکنم. کمی بعد، وقتی پدر سارا برمیگردد، سرم را بیرون میآورم که خوشحالیام از آن پایان خوش را به مادر نشان بدهم، اما مادر خوابیده.
رگههای خون تازه، از پیشانیِ مادر تا لبهی روسری زیتونیاش راه افتادهاند. چشمهایش نیمهبازند، انگار هنوز میخواهد چیزی بگوید. یک قطره اشک، مثل آخرین حرفی که نشنیدم، از گوشهی چشمش سر میخورد. بعد، آرام، از بینی و گوشهایش خون جاری میشود— گویی بدنش هم از فریاد زدن خسته شده. دهانم را باز میکنم. جیغ میکشم، اما دنیا ساکت است. سکوت، مثل پتویی سنگین، همهچیز را خفه میکند.
به حیاط میروم و کاوان را میبینم که با چشمهایی خیس روی ایوان ایستاده و همان مجسمهی گچی را که چندوقت قبل از اربیل سوغات آورده در دست دارد. مجسمه، خونی است و دستهای کاوان میلرزند. کاوان یک قدم به من نزدیک میشود، اما ناگهان به درِ حیاط نگاه میکند و با لَختی مکث، از روی دیوار میپرد و میرود.
گوشهی ایوان، زانوهایم را بغل میکنم و میزنم زیر گریه. نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت بعد، کسی دستهایم را میگیرد. سرم را بالا میآورم و زن همسایه را میبینم که اشک میریزد و درِ حیاط را که شکسته است و مرد طاس را که در چارچوب درِ اتاق ایستاده و با یک پیرمرد ریشقرمز حرف میزند. یک سوسک از روی نردههای ایوان رد میشود.
چندروز از خاکسپاری مادر گذشته و من کنار مادربزرگ روی صندلی سبز یک مینیبوس نشستهام. سرم را میگذارم روی شانهی مادربزرگ و به اسفنج نارنجی بیرونزده از پشتی صندلی جلویی خیره میشوم. یاد لباس نارنجی مادر میافتم که روز تولد ششسالگیام به تن داشت و تنم میلرزد. حس میکنم نفسم بالا نمیآید و بعد همانجا بالا میآورم و زیر صندلی جلویی را با استفراغم نارنجی میکنم؛ اولین باری که تصویر کشتن کاوان را میبینم، در همان لحظههایی است که محتویات معدهام را بیرون میریزم.
توقع داشت فراموش کنم؟ کاوان توقع داشت ببخشمش که بازگشت؛ با صورتی که استخوانهایش بیرون زده، با چشمهایی که گود افتاده، با دستهایی که پُرند از جای زخم و سیگار، با پیشانیای که جای یک شکستگی عمیق بر آن مانده، با دندانهایی که ریخته، با پوتینی که پارهپاره است. جلوِ پایم سجده کرد و با شانههایی که از هقهق میلرزیدند، چیزهایی گفت که نشنیدم. یعنی یادش نبود من نمیشنوم؟ به صورت از خشم سرخ پدربزرگ و چشمهای تر مادربزرگ که در چارچوب در ایستاده بودند، نگاه کردم. سنگی از دورچین باغچه برداشتم و بر سرش کوبیدم. سر خونیاش را بالا آورد و با ناباوری نگاهم کرد. در سکوت نگاهم کرد و من باز کوبیدم وکوبیدم و کوبیدم. شیارهای کف حیاط از خون کاوان پر شدند و کلاغها از جا پریدند. چشمهایم را بستم.
به وقتهایی فکر میکنم که رو به ژاکت سبز مینشینم و با زبان اشاره با برادرم حرف میزنم؛ هشتساله شده و چشمهای مادرم را دارد. موهای فرفریاش به من کشیده و نقالی شاهنامه را از پدربزرگ یاد گرفته. برای تولدش چندتا از کتابهای رولد دال را خریدهام و عصرها میبرمش دوچرخهسواری.
به جامانهی سفید و سرخ مادر فکر میکنم که گاهی رو به آن از کتابهایی که خواندهام حرف میزنم و از شعرهایی که گاهی در دفتر کاهیام مینویسم و از بغلدستیام نرگس که ادای معلمها را عین خودشان درمیآورد.
چشمهایم را باز میکنم. به آینه خیره میشوم و چشمهای کاوان را میبینم. چیزی در سینهام میسوزد. چشمم را میدزدم و به قالی کف اتاق که تکهای از نور آفتاب را بغل کرده نگاه میکنم. پرده را کنار میزنم و از پنجره، حیاط را میبینم. جنازهی کاوان کف حیاط نیست و سنگهای دور باغچه دستنخوردهاند. از لای درِ اتاق، مادربزرگ را میبینم که سالاد درست میکند و پدربزرگ را که عینک کائوچوییاش را به چشم زده و مثنوی میخواند.
ژاکت برادرم را از بالای کمد برمیدارم و بغل میکنم. کتاب هزار خورشید تابان را باز میکنم. بر تاریخی که مادر روی صفحهی اولش نوشته دست میکشم و خیره به جامانه و ژاکت لبخند میزنم.