
مهمترین نقطه قوت «آب طلا» اثر هنگامه مظلومی، بهرهگیری هوشمندانه از نمادپردازی و کنش وارونه در ساختار روایت است.
کنش وارونه (ironic reversal) تکنیکی روایی است که در آن انتظارات مخاطب از نتیجه یک موقعیت یا کنش داستانی به شکلی غیرمنتظره و اغلب متضاد با پیشبینیها برآورده میشود. این تکنیک با ایجاد تناقض بین آنچه انتظار میرود و آنچه رخ میدهد، عمق عاطفی یا مفهومی داستان را تقویت میکند. در این داستان طلایی که نماد ثروت است، بهجای رهایی، به دیوانگی و فروپاشی روانی منجر میشود. به این ترتیب نویسنده با تبدیل تدریجی یک شیء مادی به هویتی روانی، استعارهای چندلایه خلق میکند که هم کالایی شدن روابط انسانی را به تصویر میکشد و هم پیامدهای ویرانگر آن را. این ارتباط یکپارچه بین نماد و کنش داستانی، بدون نیاز به توضیح صریح، نظام سرمایهداری را بهصورت یک تراژدی انسانی به نمایش میگذارد.
از دیدگاه ژان بودریار، این داستان به شکلی تکاندهنده مرگ واقعیت را در میان هیاهوی نشانههای سرمایهداری نشان میدهد. رابطه زناشویی که حول محور طلا (نماد نهایی ارزش مبادلهای) شکل گرفته، دیگر پیوندی انسانی نیست، بلکه شبیهسازی پوچی است که در آن عشق جای خود را به انباشت بیوقفه نشانههای ثروت داده است. دیوانگی زن و توهم «طلا شدن» او، نقطه اوج این فرآیند است: در جهانی که همهچیز به نشانه فروکاسته شده، حتی ذهن انسان نیز تسلیم منطق وانمودهها میشود. در این جهان، مرز میان انسان و کالا محو میگردد و طلا (نماد سرمایه) نهتنها یک دارایی، بلکه هویت نهایی فرد میشود. این پایان، نه صرفاً جنونی فردی، بلکه نتیجه ناگزیر جامعهای است که حقیقت در آن بهکلی در فراواقعیت مصرف و نمایش ثروت غرق شده است.
مسلم موهایش را از پشت در دست گرفته بود و نامش را زمزمه میکرد، جیران از وزن مسلم خستگیاش در میرفت. خودش را بیشتر وا داد روی زبری فرش. مسلم موها را پیچ داد دور مشت و کشید. جیران کنده شد تا دم لب های مرد. شنید:«میخواهمت.. میخواهمت… تمام شد جیران. جیران من. میبینی حالا… آخ جیران… اسب تازی من.»
***
-نه جدی میگویم. یک روز است که پول گذاشتهای و دلت خوش شده است؟ فردا است که بسته شود. آن همه پروژههای بوق و کرنایی که ثبت نام هم کردند برایش و مدرک هم دادند دست مردم، مالیده شد؛ این که فقط یک سایت است. یک ساعت دیگر باز میکنی، میآید بالا که صفحه ایز نات فاند.
مسلم سرش را دوباره کرد تو گوشی و گفت:
-نخاران گل و گردنت را. خون افتاد.
جیران دماغش را آنقدر مالید تا عطسهای کرد و گفت:
-نمیدانستم اسبها هم به فرش آلرژی دارند
-بگو چند؟
-هوم؟
-اتریوم کلاسیک ۳۵۶۴
جیران از جایش برخاست و یک قرص سیتریزین انداخت ته حلقش و به مسلم بور و ظریف و برهنهاش نگاه کرد و گفت که میرود بخوابد. رد که می شد، مرد برایش جفتپا گرفت.
-الاغ
-میگویم جیران… اول یک فرشی بخریم که تو بهش حساسیت ندهی؟
جیران گفت: «یعنی مغزت رو برم»
و بعد که در اتاق را بست داد زد: «اسب آخه؟»
***
جیران مسلم را دوست داشت. چشمهای رنگیاش را و گوشهای بزرگ و سرخاش را که وقتی نور به پشتشان میتابید، شبیه جانورانی دریایی میشدند که امعا و احشایشان از پس پوستشان پیداست. جیران دوست داشت اینها را که گٌله به گٌلهی شب با تکانی که شوهرش به بازویش میداد بیدار میشد و به حرفهایش گوش میداد. مسلم بازویش را فشار می داد و ریز ریز آنقدر بوسش میکرد که خواب از تن و سرش برود. بعد آباژور پاتختیاش را روشن میکرد و خود تا بالای ناف از پتو میخزید بیرون و دستش را ستون گونهی چپ میکرد و برای زنش حرف میزد. جیران همانطور که گوش میداد به مویرگهای قرمز و صورتی و سبز و بنفش گوش راست مرد نگاه میکرد و دیگر از او نمیپرسید چطور همهی این چیزها ممکن است؟ و مسلم روی کدام گنج حساب باز کرده است که کمترینِ خواستههایش داشتن خانه در نیاوران است؟ فقط به سادگی راضی شده بود که در طول شب دو سه بار خیره به او دراز بکشد و ربع ساعتی از نقشههایش بشنود. و وقتی دیگر گوش زن با مرد نبود و چشمهایش هی میرفت، مسلم میگفت «ببخشید بیدارت کردم» و آباژور را خاموش میکرد و پتو را روی کلهی جیران میکشید و با دقت درز و دورزش را میگرفت و میرفت تا سه ساعت دیگرتا باز بازویش را بگیرد و بیدارش کند.
حالا اما یک هفته ای میشد که سه ساعت سه ساعت حرف میزدند و یک ربع یک ربع میخوابیدند. جیران خونش که از پیشنهادهای مالی مسلم به جوش میآمد چندتایی فحش میداد و نهایتا میگفت «خوبت شد؟ حالا زیپت رو بکش و بکپ» و مسلم میخندید و بغلش میکرد و از هرجایی زیر دندانش میآمد گازی میگرفت تا ناگهان هر دو از خواب بیهوش میشدند. پانزده دقیقهی بعد باز هر دو از جا میپریدند و ارقام را ضرب در روزهای هفته و ماه و سال میکردند. هر شبی که به تخت میرفتند، رقم درشتتری در دست داشتند. جیران میگفت «همه توی ضررند. چطور است که هر چی تو میخری میچسبد به سقف؟» و مسلم جواب میداد «برای اینکه به تو ثابت بشه اشتباه میکردی. ورور و زرزر و خیالات نبود حرفهای شوهرت». جیران داد میزد «من کی همچین چیزی گفتم؟» و با سر توی بالش خودش فرود میآمد و میشنید «هزار بار، حتی یک میلیون»
***
نباید بیگدار به آب بزنند. جیران این را گفته بود. حالا که پول واقعی در میان بود وقت صم و بکم ماندن نبود. مسلم را ول میکرد با این ده میلیون تومان سودی که یک هفتهای روی یک میلیون تومان کرده بودند، کابین دوش میخرید برای حمام سه متریشان. جر و بحث میکردند. جر و بحثهایشان به موهای جیران میرسید، به خنده و باز به محاسبه. علاقهی مسلم به کف هال، جای سالم روی گردن و سینهی جیران باقی نگذاشته بود. یک بعد از ظهری که از سر کار برگشتند، چشم مسلم به گردن کشیده و زخم و زیلی جیران افتاد. جیران داد زده بود «گه می خوری که می خواهی شیشلیک سفارش دهی» و مقنعهاش را چنگ زده بود و از سر کنده بود و با گردن افراشتهی سرخ، مثل یک خروس جنگی، بلندتر از مسلم، جلویش ایستاده بود و مسلم دست کشیده بود به پوست ناسور ترقوههای زنش و گفته بود: «فهمیدم جیران».
***
درخشش طلا روی سفیدی گچی گردن جیران شکل عجیبی پیدا کرده بود. انگار گردنبند روی هوا بود و خودش این ور و آن ور میرفت. مسلم که دوازده میلیون از کارت کشیده بود به جیران گفته بود گردنبند را در کیف نگذارد که خطرناک است و همان موقع بیندازد گردنش. و گردنبند تا خانه پوست زخمی جیران را خورده بود. حالا زیر سه لایه زینک، پوستش راحت بود اما جیران میخواست بداند روی رنگ بدن هم گردنبند آنقدر جیغ است یا نه. از کنار آینه که رد میشد جوری که مسلم نفهد نیمنگاهی به خودش میانداخت. مسلم میفهمید و در دل همانطور که بهش میخندید، قربان صدقهاش هم میرفت.
آن بعد از ظهر، فرش را از روی زمین جمع و زینک را پاک کردند، پوست جیران گلبهی بود و رنگ طلا کنارش رام. مسلم که از لرزیدن بازایستاد، روی جیران خم شد و گوشی را جلوی چشمهای او گرفت. پشت جیران و سینه ی مسلم از خیسی به هم چسبیدند. مسلم گفت: «فردا میتوانیم یک گردنبند از این هم گرانتر بخریم»
***
«نکند بسته شود مسلم؟» مسلم می گفت «نترس» و تحلیلهای نویدبخش شبانهشان را برای جیران مرور میکرد که به فرض اینکه بسته شود هم روزی، ما هنوز وقت داریم. چرا که دعوای صاحبسفرهگان خودش تازه شروع شده. اصلا خود جیران یک دم صبحی گفته بود که حالا هی این یکی میگوید میبندم و آن یکی میگوید همه چی هماهنگ است و سایت پابرجا، تا هم نوسان دست خودشان بیفتد و هم فرصت داشته باشند سر سود این اخبار ضد و نقیض به نتیجهای من راضی، تو راضی، گور بابای ناراضی، برسند. تا آن موقع حتما ما از وسط این دعوای زرگری یک خانه برای خودمان بیرون کشیدهایم.
«بسته نشود یک وقت؟» مسلم میخندید و میگفت «نترس. من رو قبول نداری، چیزی که خودت هم گفتی رو قبول نداری؟» و ترس جیران با دیدن صورت ظریف و خندان مسلم در آینه که گردن او و سه زنجیر ضخیم طلایی را میبوسید و به بزاق آغشته میکرد، تمام میشد. در آینه به خودشان نگاه میکردند و بعد روی سرامیکهای هال میغلتیدند و وقتی به خود میآمدند نزدیک به نیمهشب بود ولی باز با هزار سر و زبان و عذرخواهی به چند نفری زنگ میزدند و پول قرض میکردند و وعدهی برگشت یک ماهه میدادند. پولهای کم را در بازار میریختند و روی هر چه میگذاشتند ده برابرش سود میکردند؛ سربلند و خوشقول از آب درمیآمدند و دوباره میرفتند سراغ لیستی که از دوستان و رفقا و آشنایان تهیه کرده بودند و گوشی تلفن را برمیداشتند. گاهی جیران یا مسلم همانطور که پشت خط منتظر جواب طرف بود خوابشمی برد و آن یکی بیدارش میکرد. برای صبح هر کدام پنج بار آلارم روی گوشیشان تنظیم میکردند. در راه ادارهی جیران یک بار نزدیک بود مسلم بزند به یک موتوری و یک بار هم برود توی گارد ریل و جیران دیگر وقتی پشت میزش مینشست تا مسلم برسد ادارهی خودش دائم نگران و گوش به زنگ تلفن بود و در این نگرانی به خواب میرفت. با صدای آبدارچی از خواب میپرید. آبدارچی به خواست و هزینهی جیران برایش قهوه میآورد و او قهوهها را فرو میداد و از مزهای که هیچوقت دوستش نداشت دلش به هم میخورد. مسلم زنگ میزد که بگوید رسیده است و به او گوشزد میکرد که طلای بعدی را انتخاب کند. جیران در وقت نهار لقمهای نانپنیر میچپاند گوشهی لپش و همانطور که میجوید، صفحههای طلافروشیها را بالا و پایین میکرد. بدون جواهر و با کارمزد حداقلی. مسلم پیشنهاد النگو داده بود و جیران گفته بود «خیلی نکبتی. النگو آخه؟» و مسلم جواب داده بود «خیلی خب. ولی بدون جواهر و با کارمزد حداقلی». جیران فکر کرد این انگشتر هم نباید چندان کارمزدی داشته باشد. زیبا بود و روی دستهای برنزهی توی عکس جلوهی خاصی داشت. میشد به جای الماسهای دورش، سنگ اتمی سفارش داد که پول بیخود ندهند. حلقهی زیبایی بود.
جیران گفت: « سندهبازی درنیار دیگه». مسلم زنش را دوست داشت. به لبهای زن نگاه کرد که به جان هم افتاده بودند. مسلم برایش انگشتر را خرید. با الماس اصل هم خرید و از مغازه که بیرون آمدند، دو جفت دستکش مشکی تعارف جیران کرد: «خطرناکه»
***
لبها بر گونهی مسلم بوسه زدند. جیران با ناخنش خط کشید روی صفحه ی گوشی، زیر مبلغ، و بعد کوسن را گرفت جلوی دهانش و سرش را بلند کرد رو به سقف و جیغ کشید. مسلم تند تند میکوبید روی دکمههای ماشینحساب و عرق میریخت. جیران بعد از اینکه حسابی کوسن را گاز گاز کرد، ایستاد وسط هال و چرخی زد، صدای جرینگ جرینگ بلند شد. جیران باز چرخید، طلاها به هم میخوردند و صدای طلا میدادند. مسلم سرش را کمی بالا آورد. دور مچهای پای زن زنجیرها روی هم میپیچیدند و میلغریدند. جیران میچرخید. به دامنش چنگ زده بود و آن را بالا گرفته بود، انگشتریها و نیم انگشتریها، با هر چرخ خطهای طلایی در هوا میکشیدند که دٌمشان نقرهای، سفید و بعد محو میشد. جیران چرخید و چرخید و تلوتلو خورد، ایستاد و خندید و بعد سرش را از برای هوشیاری چند بار تکان تکان داد. گردنبندها در دل هم فرو رفتند و بیرون آمدند. مسلم گفت « بچرخ». جیران باز چرخید و در هر چرخ از چشمهای مسلم فقط سرخیشان را میدید. دو سرخ، چهار سرخ، شش سرخ، هشت سرخ…جیران برید. دستش را گرفت به لبهی پیشخان آشپزخانه و نفس نفس زد. مسلم گفت: «آن ها را بپوش و بیا اینجا». جیران به دستکشهای مشکی نخی که یک لنگه اش در ظرف ماست فرو رفته بود نگاه کرد.
***
جیران دستهایش که از تایپ کردن درد میگرفت، اول چشم میگرداند که کسی حواسش به او نباشد و بعد حلقهی محبوبش را تا جایی که دستکشها اجازه میدادند روی انگشت ازدواجش چرخ میداد و درخشش الماسهایش را تصور میکرد. درخشش آنها زیرآفتاب، جایی کنار دریا، زیر آفتاب تند ساحل. آنجا با یک مایوی پِرپِری دراز میکشید، دستش را بلند میکرد به سمت خورشید، باد میپیچید میان انگشتانش، بعد از جا میجهید و بر ساحل میدوید و دویدنش بر ماسهها مثل دویدن خرگوشی بی صدا بود. جیران از روی دستکش حلقه را دور انگشت عرق کرده و چسبناکش به زور این ور و آن ور میکرد و آفتاب و ساحل و ماسه میدید و از زور دستشویی به خودش میپیچید. و سر آخر که تسلیم مثانهاش میشد، دستهایش را به لبهی میز میگرفت و اندک اندک و آرام آرام وزن خودش را با بازوها بالا میکشید، تا نیمه که بلند میشد صندلی را با احتیاط با پا عقب میزد و مثل یک لاکپشت، سرش در شانهها فرو رفته، گام های کشدار و آهسته به سمت توالت برمیداشت ولی باز و باز هم باز با همهی این کارها یک جایی صدای جلنگ جلنگی ازش بلند میشد. جیران گٌرگرفته و غرق در عرق به همکارانش نگاه میکرد که از خیلی پیشتر از به صدا درآمدن طلاها، حرکات این موجود سیاهپوش را در میان سالن زیرنظر داشتند. زن چادرش را تا بالای چشمهایش میکشید و زیر نگاه همگان آهسته آهسته برمیگشت سر جایش. مینشست پشت میز و فکر میکرد امشب مسلم را راضی میکند طلاها را بگذارند صندوق امانات. اما شب که می رسید مسلم جوری نگاهش میکرد که جیران خودش جواب خودش را میداد که «به بانکها که اعتمادی نیست و بعد هم از کجا معلوم دزد نزند آنجا را. چِرت میگویند که پس میدهند. خانه هم که اصلا هیچی. در و پیکر ندارد. یک نرده است، میگیرد می آید بالا هر دزدی. توی کیف هم بگذارم ببرم سر کار، چه میدانم چه میشود. یکیشان صدایم میکند، یکی دیگر یک چنگ بزند، مشتی ازشان برداشته و تمام. من چطور ثابت کنم؟ بعد هم نمیگویند خودت چه ریگی به کفشات است که این همه طلا را برداشتهای آوردهای سر کار؟ » جیران با هر دو دستش لیوان آب را به دهانش نزدیک میکرد و کمی مینوشید و میپرسید «چند شد؟» و مسلم جواب میداد: «اوضاع خوب است. قوز نکن»
-من کی قوز میکنم؟
-الان
-لابد خستهام
جیران گردنش را به چپ و راست کش داد. صدای شکستن چیزی را شنید انگار.
-چی بود؟
-چی چی بود؟
-یک صدایی آمد
مسلم همانطور که با گوشی مشغول بود خندید
-از تو همش یک صدایی میآید.
جیران گفت «ازگل» و پشت به مسلم کرد. چادر را دید که مچاله شده بود روی کانتر، دستکشها رویش. گفت:
-با این نمیتوانم کار کنم. توی دست و پایم است. باید یک مدل عربی بخریم و یک مقنعه ی بلندتر
-خریدم
-وا
– بیا. ببین. با کارمزد حداقلی
جیران به عکس گوشوارهها نگاه کرد. ریش ریشی و بلند تا نیمههای گردن آویزان بودند. چشم برگرداند به سوی مسلم و لاله ی گوشِ کشآمده و سرخ خودش را به دست گرفت. از پشتش سه تیزی میخ گوشواره زده بود بیرون:
-تو سوراخ بیکار میبینی اینجا؟
مسلم چیزی را از گوشهی میز برداشت و جلوی جیران گرفت
-فکر آنجایش را هم کردم
جیران به سوزن باریک میان انگشتان مرد نگاه کرد:
-اول ضدعفونیاش نمیکنی؟
-قبلا کردم
مسلم دست گذاشت پس گردن جیران و آرام به جلو فشار داد:
-بیا. اینجوری سرت را یک بر بگذار روی میز
جیران همان کار را کرد. میز خنک بود. بوی خوب میداد و صدای دریا.
***
مسلم در خانه توی گوشهایش پنبه میگذاشت تا جیران بتواند چندباری طول و عرض خانه را برود و خشکی از بدن بدر کند. جیران راه میرفت و با پایش جعبههای خالی انواع و اقسام گالریهای طلا را کنار میزد و فکر میکرد چطور مسلم متوجه نمیشود که از او صدای دریا میآید. درست است که اوایل جرینگ و جلینگ اعصابخردکنی بیش نبود ولی الان که طلاها لایه لایه روی هم خوابیده بودند و گوشوارهها توی هم فرو رفته و گره خورده بودند، صدا، صدای شرپ شرپ بود که به نظر جیران خیلی هم بد نبود. گفته بود «تو حالا رنگ دریا هستی با آن چشم هایت و من صدای دریا » و مسلم حرکتی نکرده بود. جیران تکانش داده بود و مسلم برگشته بود و با تعجب نگاه کرده بود. لبهای جیران را دیده بود که تکان میخوردند. «هان. یادم رفت پنبهها را دربیاورم»
جیران راه میرفت و خیلی زود خسته میشد. مینشست روی مبل، همان کنار مسلم و پاهای ورم کردهاش را روی میز میگذاشت، موبایلش را دست میگرفت و بی آنکه خیلی بگردد، طلاهای بیجواهر و با کارمزد حداقلی سفارش میداد و شمارهی کارت مسلم را با انگشت کوچکش که هنوز صاف می ایستاد وارد میکرد. التماسِ قرض از ملت هم که داشت، برای اینکه گوشی هی از دستش نیفتد، روی بلندگو صحبت میکرد. در اداره برای این کار بهش تذکر داده بودند. «بلندگو تمرکز بقیه را به هم میزند.» یعنی کامپیوترش را که جمع کردند و دادند به یکی دیگر، بهش گفتند از این به بعد جواب تلفنها را میدهد و به همان اندازه هم حقوق میگیرد. جیران به صدای دریای طلاییای که فقط خودش میشنید گوش داده بود و در دل به آنها خندیده بود که «باشد. چندرغازتان ارزانی خودتان» و وقتی آمده بود خانه به مسلم اعلام کرده بود که دیگر سر کار نمیرود و مسلم گفته بود نمیشود.
-طلاها پس چه می شود؟
-طلاها پیش من است دیگر. من هم توی خانه.
-خودت داری میگویی. توی خانهای. طرف میآید تو را میکشد و طلاها را میبرد.
حالا که نمیتوانست از بلندگو استفاده کند، یاد گرفته بود با تقهای گوشی را بیندازد روی میز چرا که تا میآمد گوشی را بردارد تلفن اداره ده باری جیغ کشیده بود و صدای نچ و نوچ از این ور و اون ور سالن بلند شده بود. گوشی را میانداخت و سرش را میگذاشت روی میز و حرف میزد. وقتی طرف میگفت که صدایش ضعیف است، او جواب میداد که تلفنهای اداره خراب هستند. آخر طرف قطع میکرد و او تا آن موقع در تلاشهایش برای برگرداندن گوشی به سر جایش، دو تلفن را انداخته و شکسته بود. جیران در هر دو بار انگشت کوچکش را قلاب کرده بود و با آن چادرش را روی صورتش کشیده بود و از آن زیر گفته بود «بروید درتان را بذارید». دیگران از او تنها صدای خِرخِری شنیده بودند.
***
مسلم لولهی فرش را باز کرد. برق میزد. مسلم گفته بود ابریشمدوزی دارد اینجاهایش و با انگشت پا دل شکوفهها را نشان داده بود. جیران خزید روی فرش و از مسلم خواست دستکشهایش را برایش درآورد. مسلم آنها را درآورد و رویش را برگرداند. جیران با پشت دستهایش کشید روی فرش و بعد روی لگنش چرخی زد و خم شد و دماغش را فرو کرد در حاشیهی قرمزش و بو کشید. سرش را از میان شانههایش به سوی مسلم بالا کشید و گفت «انگار به این حساسیت ندارم». مسلم ابراز رضایت کرد، نشست کنار جیران، دستش را گرفت، جدارهی یک النگو را وازلین زد و آنقدر فشار داد تا روی مچ راست جیران جای گرفت. روی النگو خطاطی داشت. جیران گفت «این چیه آخه؟» مسلم بهش برای چندمین بار گوشزد کرد که اگر هیجانی نشود میتواند بهتر نفس بکشد و بعد النگوی دیگری را هل داد. مرد خندید و گفت:
-یک دانه که کم است برای هدیه بازنشستگیات
جیران دو نفس عمیق کشید و جواب داد:
-اخراج شدم من
مسلم یک النگوی دیگر چرب کرد:
-من بهش میگویم بازنشستگی. تو به اندازهی کافی کار کردی.
-آره خستهام. میخواهم یک هفته پشت هم بخوابم.
مسلم گوشهایش را نزدیک دهان جیران برد
-چی؟ میخواهی چی؟
-بخوابم
-آهان…کاش میشد جیرانم
-نمیشود؟
-دزد…نرده…بالا…کشتن…طلا…
جیران به سرفه افتاد. مسلم چوکرهای روی گردن زنش را جابجا کرد و رفت برایش آب آورد.
-تو هم بمان… اینها… اینها
جیران همانطور تا شده وسط فرش، دست و پاهایش را به لرزه درآورد
-اینها… صدا را میشنوی؟ کار دیگر چرا؟
مسلم دست راست لرزان جیران را گرفت و سر آن را چرب کرد.
-آرام…آرام…
با مالش مسلم، درد از مشت جیران بیرون میرفت.
-تا وقتی اینها را نفروشیم و از این جا نرویم، مردم نمیگویند اینها از کجا میآورند میخورند؟ من که نمیتوانم کار نکنم. باید بروم، بیایم. حفظ ظاهر کنیم به قولی. تو هم بازنشسته شدی بهتر است. اینجوری پیش خودم هستی. میآیی مینشینی پیش خودم. سرفهات گرفت، خودم بهت آب میدهم، دردت گرفت خودم یواشکی میمالمت. لقمه میگذارم دهنت. یک جای نرم هم برایت کنار میز خودم درست میکنم. حتی شاید بشود یک تشکچه گذاشت و یک زیرانداز، اگر گیر ندهند، که گاهی دراز بکشی. آنها هم انسانند، میفهمند دیگر. درک دارند. میفهمند خستگی یعنی چه. اینطور همه چی خوب است. تو هم سعی کن سرت را بالا نگه داری که بهتر و آرامتر نفس بکشی. اکسیژن برسد بهت. یک هفته به حرف من گوش کنی، رنگت مثل قبل میشود. مشکل این است که تو حرف گوش نمیکنی. هیچوقت نمیکردی جیرانم. حالا نگاه کن. خوب شد؟ قشنگ نیست؟ یکی بهت مشت بزند، دست خودش میشکند.
مسلم خندید و جیران به النگوها نگاه کرد که تا بالای آرنجش حلقه حلقه چفت هم بودند. جیران گفت:
-بغلم کن مسلم
مسلم باز سرش را نزدیک برد.
-چی؟
جیران دستهایش را به سمت شوهرش دراز کرد. مسلم خودش را جلو کشید و او را در آغوش گرفت و روی فرش دراز کرد. یک پایش را انداخت روی اندام متراکم جیران و مثل همیشه که تا بالشش را اینطور بغل میکرد خوابش میبرد، خوابش برد. جیران مشت چپش را روی گوش مسلم میکشید و دست راستش سیخ از زیر تنهی مسلم بیرون زده بود.
***
«سلام حاج خانم»
جیران از شکاف روبنده آدمهایی را که گاهی بهش سلام میدادند نگاه میکرد. آنها میدانستند که والده آقا مسلم از وقتی شوهرش مرده، سیاهپوش شده و روزهی سکوت گرفته و کمرش تا شده. مسلم اینها را به تک تک همکاران و رییس روسایش گفته بود. و اضافه کرده بود «نمیتوانم تنهایش بگذارم. میترسد. از همه جز من میترسد» جیران گاهی مینشست و گاهی دراز میکشید روی تشکچهاش. مسلم نشسته و خوابیدهاش را تشخیص نمیداد و فقط وقتی صدای خِرخِر جیران بلند میشد میفهمید جیران دارد با او حرف میزند. جیران خیلی چیزها میگفت. مثلا میگفت که به نظرش حسابدار اتاق بغل شبیه دخترعموی مسلم است، خودکار مسلم افتاده است زمین، یک هواپیما از پنجره پیداست و یا میپرسید که اوضاع بازار چطور است. مسلم در جواب اینها می پرسید «دستشویی؟ آب؟ غذا؟» و وقتی باز هیچ نمیفهمید، میگفت «اشکال ندارد. هر سه»
لایه لایه پارچههای سیاه را گره میزد به هم، درز زیر شلوار را با دست باز نگاه میداشت و جیران را روی دست میگرفت بالای دستشویی. بعد دستمالش می کشید و به درز و همه جای او اسپری میزد و ازش میخواست تا میرسند خانه کمتر آب بخورد. «بیا این را تا نصفه بخور» جیران آب را با جرعههای ریز قورت میداد و بعد کیکی که مسلم در شیر خیسانده بود پایین میداد و اعتراض میکرد چرا کیک قهوه میگیرد همش و مسلم جواب میداد «خب غذایت را هم که خوردی. حالا بخواب عزیزم.» اما جیران آب میخواست. همش آب میخواست و آنقدر سرفه میکرد تا مسلم آه بکشد و برود که پارچ را پر کند. جیران از لیوان صدای دریایی را میشنید که تن او را ترک کرده بود. مسلم لیوان را زیر روبنده میبرد و یلهاش می کرد. آب در حلق جیران، روی چانهاش، روی پارچهها جاری میشد.
مسلم گفت «این دیگر آخریش است» و جیران همانطور که خنکی آب را زبان میزد در ته لیوان تلالویی طلایی دید. یک تکه طلا آنجا بود. مادرش گفته بود «بخور مامان جان. چیزی نیست. آبِ طلا است.» جیران به آویز مادرش ته لیوان نگاه کرده بود و باز چشمش رفته بود طرف خونی که هنوز از سر بریدهی حیوان شتکهای ریز میزد. مادرش چادرش را حائل چشم جیران کرده بود. «بخور. ترس از جانت میرود جان مامان» جیران قلپی پایین داده بود و گفته بود «چرا؟»
-آبِ طلا بخوری ترسات میخوابد. اصلا شجاع میشوی. اصلا یادت میرود چه دیدی که ترسیدی.
جیران چادر مادرش را پس زد و با انگشتش سرِ به کناری افتادهی گوسفند را نشان داد.
-نه. اون چرا؟
-خب برای اینکه مردم غذا بخورند. گرسنهها سیر بشوند. آن دیگها را میبینی؟ برایشان تویش قیمه میپزند. قورمه میپزند.
جیران تا آن موقع نمیدانست آن تکههای قهوهای که توی قیمه و قورمه دنبالشان میگشت و ازشان خوشش میآمد از کجا میآیند. لیوان را از دست مادرش گرفت و قورت قورت سرکشید.
«آرام. آرام. همه جا را خیس کردی» مسلم لیوان را پس کشید. دندانهای جیران بر لبهاش قفل بود. «باز کن دهنت را. میشکند دندانهایت.» جیران ول نکرد. مسلم روبنده را بالا زد. چهره ی کبود جیران با چشمهای ریز پیدا شد. از زیر چانهاش، از لای چفت مقنعه، یک تکه طلای دراز بیرون زده بود.
***
مسلم و زن به موجود برهنهای که روی فرش افتاده بود نگاه میکردند و زبانشان بند آمده بود. یک پای کوتاهش جمع شده بود و از مچ به شکمش بند شده بود. گوش راستش به کتفش چسبیده بود. عضوی به عضو دیگر دوخته شده بود و همه ی دوختها و بندها با طلا. تنها عضو کشیده و صاف، دست راست بود که با النگو گچ گرفته شده بود و لاغرتر از بازوی دیگر از پس اولین النگو چیزی به شکل یک سٌم درشت زرین ازش بیرون بود. موجود بیحرکت بود و معلوم نبود آن چشمهای ریز بستهاند یا باز.
زن گفت:
-حالا چه کار کنیم با این وضع؟
-نمیدانم
زن رفت کنار موجود نشست و با تردید دستش را به طرف شاخههای طلاییای برد که از ناف بیرون زده بودند. یکیشان را کشید.
-سفت است. بیرون نمیآید.
مسلم نشست کنار زن، دست بر گلهای ابریشمی فرش کشید و باز گفت:
-نمیدانم
دست زن روی دست مسلم قرار گرفت:
-جعبه ابزارت کجاست؟
مرد گفت:
-فقط یک سیم چین و آچار و انبردست دارم
-سیم چین و انبردست به درد میخورد. موچین و قیچی چه؟
مسلم رفت به آشپزخانه، لیوانی آب آورد، نیای درونش گذاشت و به لبهای موجود نزدیک کرد.
-در کشوی میز آرایش جیران هست
زن رفت پی ابزار. مسلم سر موجود را کمی بالا گرفت و گفت:
-مِک بزن. آهان. محکمتر مِک بزن
زن وسایل را ریخت روی فرش و به مسلم گفت برود سیم چین و انبر را بیاورد و سراغ گوشها رفت. نوک موچین را دو بر گوی طلاییای که زنجیرهایی دورش پیچیده و گوریده بودند محکم کرد و کشید. گوی بیرون آمد و همراش مایع لزجی از نوک موچین آویزان شد. زن باز کشید، زنجیرها کمی حرکت میکردند و بعد پیچ بدتری میخوردند و سفت میچسبیدند به لاله و غضروفهای گوش. زن قیچی را برداشت. طلا را نمیبرید. مسلم سیمچین را گذاشت روی فرش و رفت در آشپزخانه بالای سینک ظرفشویی ایستاد. زن هر قسمتی از طلاها که در گوشت نبود برید و با موچین دمهایشان را گرفت و کشید. دستمال برداشت و خونابههای روی گوش و گردن موجود و طلاها را خشک کرد. با ناف و مچ پا هم همین عملیات را انجام داد. کار گردن را که انجام میداد، در چیدن یکی از زنجیرها، یک تکه از گوشت موجود را قلوهکن کرد. دست گچ گرفته با طلای موجود با شدت رفت بالا، اندکی در هوا ماند و تلپی افتاد روی فرش. زن گفت «الان تمام میشود. الان تمام میشود» انگشترها دیگر توی خودِ خودِ گوشت بودند. شاید جایی دور استخوانهای انگشتها. سایه ی طلاییشان را از پس پوست میشد دید. زن آنها را به دنبال راه حلی وارسی میکرد که در انگشت چهار دست چپ، نگینهایی را دید که درخشش عجیبی داشتند. داد زد «اینها را نگاه» مسلم دست از دو سوی سینک برداشت، آمد بالای سر موجود و گفت: «تقلبی هستند. ولشان کن». مسلم احساس کرد چشمهای موجود باز است و دارد او را نگاه میکند. چشم ها دو سوراخ بودند، صورت یک سطح صاف کبود و لب ها، خود لب های جیران بودند که تلاش داشتند رو به او خود را غنچه کنند. مسلم تکرار کرد: «ولشان کن»
زن گفت«باشد. اما النگوها را چه کار کنیم؟»
***
تخت خنک بود، بوی خوبی میداد و صدای دریا. به جیران آنجا چیزهایی میدادند که مزهی قهوه نمیداد. پیرزن هم اتاقش بعداز ظهرها و شبها میآمد تن او را ماساژ میداد و هوا را در امتداد کتف راست، جایی که بازوی نداشتهی جیران همش تیر میکشید چنگ چنگ میکرد تا او به خواب برود. جیران خواب میدید مردها زنجیر طلا میزنند به پشتشان و میخوانند. زنها سینه میزنند و ضرب دستشان آویزهایشان را فرو میبرد در گوشت سینههایشان. خواب میدید مسلم را میآورند با طنابی بر گردن و خونش شتک میزند. مادرها چادرها را حائل بچهها میکردند و میگفتند «مردم باید سیر شوند». روز اولی که او را گذاشتند روی این تخت و اول بار که این خواب را دید، جیغ کشید و جیغ کشید و جیغ کشید. صدای یک سوت خراب، صدای جیران چون صدای سوتی خراب، پرستارها را کشاند به اتاق. گفتند دکتر خبر کنیم و یکی شان گفت «نه. ترسیده است فقط». حلقهاش را انداخت داخل لیوانی آب، سر جیران را کمی بلند کرد و گفت :«بخور مادر جان. چیزی نیست. آبِ طلاست.» از آن پس، صبح و ظهر و شب، به جیران آبِ طلا می دادند.
پایان
خرداد ۱۴۰۰
از همین مجموعه:
- از تجربه تا تخیل – مسعود کدخدایی: او در لباس سیاه آمد
- از تجربه تا تخیل – لاله رهبین: گمشده
- از تجربه تا تخیل – میلاد خسروی: مشکلات حرف زدن و نزدن
- از تجربه تا تخیل – پونه بریرانی: چاه
- پادکستهای از تجربه تا تخیل – حسین نوشآذر: دگردیسی