
رمان “غرور و تعصّب” (Pride and Prejudice) نوشتهی “جین آستن” (Jane Austen) برجستهترین رمان در میان شش رمانی است که این نویسندهی انگلیسی در سال ۱۸۱۳ نوشته است. آنچه در این رمان، بیش از همه توجه مرا برانگیخت، نگاه طبقاتی نویسنده به دو طبقهی “اشراف زمیندار” و “طبقهی متوسط و جدید” یا “بورژوازی تجاری” نوخاسته است که وابستهگان به طبقهی “اشراف زمیندار” در راستای آن، حالت عداوت و انکار دارند زیرا به اعتبار اصول و هنجارهای فرهنگی و ارزشهای اجتماعی، با آنان متفاوت هستند. با این همه، طبقهی متوسط زمیندار و تجارتپیشه، طبقهای بالنده و پویا است و جایگاهی استوار در بقای سیاسی – اقتصادی “قدرت” و “حاکمیّت” دارد. بر خلاف اولیگارشی زمیندار – که به گذشته نظر دارد – طبقهی متوسط جدید، به آینده امیدوار است و طبقهی حاکم قدیم را در عین گرانجانی، در حال فروپاشی تاریخی میداند. این دو طبقهی اجتماعی – اقتصادی در بافت رمان چنان در هم تنیدهاند، که جدایی مکانیکی آن دو از همدیگر، بهراستی دشوار است، زیرا بیشتر دیالوگها، حاصل برخورد شخصیتهایی از هر دو طبقهی اجتماعی است. با این همه – تا جایی که ممکن شود – اصرار دارم در باره ی خاستگاه و موضعگیری طبقاتی این دو طبقه و نیز پیوند میان “زیرساخت” (infra-structure) اجتماعی-اقتصادی و “روساخت” (super-structure) فرهنگی و ایدهئولوژیک، جداگانه بنویسم. “روساخت” (روبَنا) برابر نظریات “مارکس” و “اِنگِلس” تابعی از “زیرساخت” (زیربَنا) است. با اینهمه، هر دو فیلسوف اصرار داشتهاند که جداسازی آن دو از هم، با روح مارکسیسم مغایرت دارد و این نظر، درست خلاف آن روند ایدهئولوژیکی بود که در “مارکسیسم ارتدوکس” در احزاب کمونیستی و کارگری “اتحاد شوروی” سابق وجود داشت. “مارکس” در کتاب مقدمهای بر نقد اقتصاد سیاسی مینویسد:
“مردم در ضمن تولید اجتماعی، وارد یک رشته مناسبات معین میشوند که اجتنابناپذیر و مستقل از ارادهی آنها است؛ یعنی نوعی از مناسبات تولیدی که با مرحلهی خاصی از توسعهی نیروهای مولدّهی مادّی، تطبیق میکند. همهی این مناسبات تولیدی، ساختار اقتصادی جامعه را میسازد و بر همین شالودهی واقعی است که روبنای حقوقی و سیاسی، برپا میشود و این روبنا، با اشکال معین آگاهی اجتماعی تطبیق میکند. وجه تولید زندهگی مادّی، حیات اجتماعی، سیاسی و ذهنی را مشروط میکند. آگاهی مردم، هستی آنان را تعیین نمیکند بلکه برعکس، “هستی اجتماعی” آنان “آگاهی اجتماعی” ایشان را تعیین میکند” (مارکس – انگلس ۱۹۷۸، ۴۱).
“انگلس” برای پیشگیری از هر گونه برداشت نادرست و مکانیکی از نقش تعیین تعیینکنندهی “عوامل زیربنایی” و ناچیز پنداشتن نقش “عوامل روبنایی” میکوشد بگوید که “روبنا” هم نقش خاصی در سمت و سوی “زیر بنا” ایفا میکند. او در نامهای به “ژوزف بلوک” (J. Block) در ۲۲ سپتامبر۱۸۹۰ هشدار میدهد:
” مطابق برداشت مادّی تاریخ در جمعبندی نهایی، عامل تعیین کنندهی تاریخ، تولید و بازتولید حیات واقعی است. من و مارکس هیچ یک چیزی بیش از این، نگفتهایم. حال اگر کسی این حکم را چنین تحریف کند که نیروهای اقتصادی، تنها نیروی تعیین کننده است، آن حکم را به حکمی بی معنی، انتزاعی و عبارتی توخالی تبدیل کرده است” (همان، ۵۷).
در آنچه به عامل “روساخت” مربوط میشود، نقش “فرد” در تحولات اجتماعی (از فرهنگی، هنری، علمی) غیرقابل انکار است و این، مهمی است که حتماً به آن نظر باید داشت؛ چنان که خواهیم نوشت.
- اشرافیّت زمیندار: این گونه اریستوکراسی، بر پایهی تملک بر اراضی بزرگ موروثی استوار است که از پدر به پسر بزرگتر انتقال مییابد اما پدر میتواند درآمدی ثابت را به دخترانش نیز اختصاص دهد تا کیان خانواده نگاه داشته شود. باید دقت داشت که چنین نظامی، اصولاً بر “مردسالاری” (patriarchal) استوار است و زنان در جامعه، نقشی برابر با مردان ندارند و بیشتر امتیازات حقوقی، اجتماعی و سیاسی، به مردان و به ویژه پسران ارشد اختصاص دارد. مطابق نوشتهی “جُنگ ادبیات انگلیسی نورتون” (The Norton of English Literature):
“زنان در این زمان هم مانند ادوار پیشین تاریخ انگلیس، طبقهای محروم بودند که خلاف جهت طبقات اجتماعی حرکت میکردند، چرا که طبقهای بس پایینتر از مردان پنداشته میشدند، چه از نظر هوش و ذکاوت، چه در هر زمینهی دیگر، مگر قریحهی امور خانه. امکانات محدودی برای تحصیلات داشتند و هیچگونه تسهیلاتی جهت تحصیلات عالی ایشان وجود نداشت. تنها کارهای پست برایشان وجود داشت و معیارهای رفتاری ایشان – که با توجه به جنسیتشان تعیین میشد – بسیار خشن بود و هیچگونه حق و حقوق قانونی برای ایشان در نظر گرفته نمیشد، به ویژه پس از ازدواج” (عباسی، ۱۳۷۶، ۱۶۱-۱۶۰).

- اشرافیت بزرگزمیندار: “اشرافیت” ((aristocracy عنوانی بود که به طبقهی زمیندارانی بزرگ گفته میشد که اراضی وسیع خود را به گونهای موروثی از پدر به میراث میبردند. به این گونه اَشراف “نجیبزاده” ((gentry نیز میگفتند. اینان در رتبه ی نخست طبقات بالای جامعه قرار داشتند و آنچه آنان را ازدیگران متمایز میساخت، این بود که بر خلاف دیگر طبقات اجتماعی، مجبور نبودند کار کنند؛ بلکه به گفتهی “دیویدوف” ((Davidoff و “هال” (Hall) میتوانستند وقت عزیرشان را با پرداختن به “امور سیاسی، شکار و خودنمایی اجتماعی” صرف کنند” (دیودوف؛ هال، ۱۹۸۷، ۲۰). مالکیت زمین به گونهای موروثی در سطح کلان، یگانه معیار برای برخورداری از این مواهب اجتماعی بود؛ یعنی چنین نبود که کسی تنها به اعتبار خرید زمین، بتواند به صف “اَشراف” راه یابد و ضمناً – همان گونه که “واسون” ( (Wasson مینویسد، مالکیت بزرگ بر زمین، اشراف را به “قدرت سیاسی” میرساند (واسون، ۱۹۹۸، ۲۸). معمولاً پسر بزرگتر وارث املاک پدری میشد و در همان حال، کوشیده میشد القاب و عناوین و املاک “به کس یا کسانی بیرون از خانوادهی اشراف داده نشود” (دیویدوف؛ هال، ۲۰۶-۲۰۵).
از “دارسی” ((Darcy آغاز میکنیم که در رمان، تبلوری از “غرور” ((pride یا “تکبّر” و به فارسی سَره بگوییم “بَرمَنِشی” و “گردن فرازی” و “خود-بزرگبینی”است که در زبان عربی و “قرآن” از آن به “استکبار” تعبیر شده؛ یعنی آن که به دلیل گوهر وجودی و آفرینش، خود را از دیگران “برتر” میپندارد مانند “شیطان” که خود را از جنس “آتش” میداند و بر “آدم” فخر میفروشد که چون او از جنس “گِل” نیست. دوشیزه “بینگلی” (Bingley) – که همهی همّ و غمّش نزدیک کردن خود به “دارسی” و ازدواج با او است – میکوشد به “غرور” موجود در “دارسی” بار معنایی مثبتی بدهد و او را از هر گونه شائبهی بار منفی این صفت ناپسند، مبرّا سازد:
“وقتی کسی به راستی مَنِشی برتر دارد، تکبّر او نه بیوجه است، نه آسیبی به دیگری میرساند” (آستن، ۱۴۰۲، ۸۸).
با این همه، در کردار و گفتههای “دارسی” نشانههایی هست که ثابت میکند به راستی مصداق راستین “غرور” است. در یک مجلس میهمانی، بیشتر میهمانان در این که “دارسی” تجسمی از “غرور” است، تردید ندارند:
“دارسی – که اشرافیت در وجناتش موج میزد – مردی بود خوشاندام، بالابلند، خوش چهره و از همه مهمتر این که هنوز پنج دقیقه از ورودش به مجلس نگذشته بود که خبر دهان به دهان در مجلس پیچید که سالی دههزار پوند درآمد دارد. . . تا نیمههای مجلس، همه تحسینش میکردند اما کمکم به دلیل رفتار مشمئزکنندهاش از چشم همه افتاد. همه فهمیدند که آدمی است متکبّر که خود را از همراهانش بالاتر میداند و هیچ چیز، رضایتش را جلب نمیکند. با آنکه املاک وسیعی در “داربیشایر” داشت، میهمانان به چشم مردی رعبانگیز و منفور به او نگاه میکردند . . . آدم سرسختی بود. متکبّرترین و منفورترین مرد عالم بود. هیچکس دلش نمیخواست دوباره چشمش به چشم او بیفتد. یکی از کسانی که از او بدش آمد، خانم “بِنِت” بود که او هم وقتی دارسی یکی از دخترانش را تحقیر کرد، تنفرش به کینه تبدیل شد” (۳۳-۳۲).
خواننده هنگامی به غرور بیوجه “دارسی” پی میبرد که میبیند در راستای “الیزابت” حالت انکار و کوچکانگاری دارد. وقتی “بینگلی” (دوست نزدیک “دارسی”) او را به رقص با “الیزابت” زیبا، بلندنظر و فرابین فرامیخوانَد، در حق او بیزاری نشان میدهد و فخر میفروشد:
“دارسی سرش را برگرداند . . . لحظهای به الیزابت نگاه کرد و چشمش که به او افتاد، نگاهش را برگرداند و با لحن سردی گفت: “زیباییاش معمولی است؛ در حدی نیست که مرا وسوسه کند. وانگهی دوست ندارم به دختری که مردان دیگر نپسندیدهاند، بیجهت اعتبار ببخشم. . . الیزابت ماند و احساس بسیار بدی که به دارسی در قلبش پیدا شده بود. با این حال، چون ذاتاً دختری سرزنده و شوخطبع بود و از هر پیشآمد مسخرهای لذت میبرد، قضیه را با شوخی و خنده برای دوستانش تعریف کرد” (۳۵-۳۴).
“دارسی” به دلیل غرورش، البته با هرکسی حرف نمیزند و بیشتر ساکت است. با آن که دوشیزه “بینگلی” راوی قابل اعتمادی نیست و پردهی پندار در پیش چشم دارد، “جین” از قول او میگوید “دارسی” به این دلیل حاضر نشده با خانم “لانگ” حرف بزند که فهمیده که از خودش کالسکه ندارد (۲۳) که نشان میدهد اصولاً “دارسی” در قبال دیگر طبقات پایینتر اجتماعی، نگاهی کوچکانگارانه دارد. او مرتب از رقص برخی میهمانان ایراد میگیرد و رقص آنان را با رقص “قبایل
وحشی” مقایسه میکند. او نسبت به روستاییان نیز دیدی تحقیرآمیز دارد و “بینگلی” – که نظری فرابینانه، منصفانه و مردمدارانه دارد – تأیید میکند که “دارسی” به این دلیل در مورد روستاییان نظر مساعدی ندارد که تنوع فکری و فرهنگی و طبقاتی در میانشان ناچیز است، اما تلویحاً به فاصلهی طبقاتی میان “دارسی” و روستاییان اشاره دارد:
“به طور کلی در روستا، چنین شخصیتهایی کمتر پیدا میشوند، چون در اینجا اجتماعات محدود و ثابت است” (۷۱).
یکی دیگر از نمایندهگان اشرافیت زمینداری در رمان “لیدی کاترین دو بورگ” (Lady Catherine de Bourgh) خالهی “دارسی” است که رفتاری چون خواهرزاده و مغرورانه دارد و از آنان است که مصداق “ناز بر فلک و حُکم بر ستاره” تعبیر میکنند:
“لیدی کاترین، زن درشت اندام و بلندقدی بود با صورتی که اجزای برجستهی آن نشان میداد احتمالاً زمانی زیبا بوده است. رفتارش سرد و ناخوشآیند بود و طوری با میهمانان رفتار میکرد که جایگاه اجتماعی نازل خود را از یاد نبرند. وقتی ساکت بود، چندان ابهتی نداشت ولی هرچه که میگفت، با چنان اقتداری میگفت که از غایت خودپسندی او حکایت میکرد. . . الیزابت خیلی زود دریافت که لیدی کاترین از حیث چهره و رفتار، شباهتهایی با آقای دارسی دارد” (۲۱۴).
او از شمار اندک زنان اشرافی است که همیشه یک “ندیمه” با خود دارند تا از آنان یا فرزندانشان مراقبت کنند و ابزاری برای به رخ کشیدن خانم بزرگ خود به دیگران هستند. این ندیمه خانم “جنکینسن” نام دارد:
“وظیفهی اصلیاش این بود که مراقب باشد دوشیزه دوبرگ کم غذا نخورد و تشویقش میکرد غذاهای مختلف را بچشد و در عین حال نگران بود که مبادا حالش بد شود” (۲۱۵).
“لیدی” دوست دارد شماری از زنان و مردان در کنارش باشند و او را به بزرگی بستایند و قدر نهند و برصدر نشانند و زبان به تملق گشایند. یکی از کسانی که در چاپلوسی دست دیگران را از پشت میبندد، “آقای کالینز” است که هرچه دارد، از دولت او دارد و همیشه میکوشد کنار او بنشیند تا در وصف کمالات ولینعمت خود، دادِ سخن ادا و حقارت خود را در وابستهگی او جبران کند و در این حال:
“انگار در عرش اعلی سیر میکرد. گوشتها را با اشتیاق میبرید و با لذت در دهان میگذاشت و با شوق و ذوق از هر غذا تعریف میکرد. پس از او، سِر ویلیام هر چیزی را که دامادش میگفت، تکرار میکرد؛ طوری که الیزابت متحیر بود که لیدی کاترین چگونه تحملش میکند. اما انگار لیدی کاترین از تملقهای مبالغهامیز این دو مرد، کیف میکرد چون با مهر لبخند میزد؛ مخصوصاً وقتی از غذاهایی تعریف میکردند که قبلاً نخورده بودند. . . الیزابت متوجه شد او فقط به موضوعاتی علاقه دارد که به او فرصتی برای تحکّم کردن به دیگران میدهد” (۲۱۶-۲۱۵).
“لیدی” خیلی اصرار دارد که به دیگران رهنمود بدهد؛ رهنمودهایی که تلویحاً از برتری جایگاه و منزلت اجتماعی و طبقاتی او ناشی میشود. او وقتی متوجه میگردد که “الیزابت” ((Elizabeth یا اختصاراً “”Lizzy در آموختن پیانو و آوازخوانی معلمِ سرِخانه نداشته، شگفتزده میشود و آن را بر “غفلت” پدر و مادر او حمل میکند:
“معلم خصوصی برای همین است که نگذارد کسی حق انتخاب داشته باشد. اگر مادر شما را میشناختم، به ایشان اکیداً توصیه میکردم معلم سرِ خانه استخدام کند. من همیشه میگویم که بدون آموزش منظم و مستمر، هیچ تعلیمی صورت نمیگیرد” (۲۱۷).
با این همه، “الیزابت” در نخستین برخورد با “لیدی” میکوشد مراتب هوشیاری و مناعت طبع خود را به او نشان دهد و ثابت کند که وابستهگی به اشرافیت، بر برتری آنان دلالت نمیکند و به خود اجازه میدهد با ظرافت در قبال گفتار و کردار او موضعگیری کند. او درمییابد که “لیدی” خودش از هیچ فضیلت و “استعدادی خارقالعاده یا صفتی اعجابآور” برخوردار نیست که به داشتن آنها ببالد و چنان در برابر او بازتاب نشان میدهد که ثابت کند مرعوب مقام و منزلت طبقاتی او نشده (۲۱۳) اما “لیدی” میکوشد بر او منت نهد و اجازه دهد در صورتی که “الیزابت” بخواهد به خانهاش آمده پشت پیانویی بنشیند که نظیرش را ندیده است:
“خوشحال میشویم یکوقتی صدایتان را بشنویم. پیانوی ما بسیار عالی است؛ احتمالاً بسیار بهتر است از . . . یک روز خودتان امتحانش خواهید کرد” (۲۱۶).
دومین برخورد “الیزابت” وقتی است که “لیدی” دریافته خواهرزادهاش “دارسی” به او پیشنهاد ازدواج داده و شتابان آمده تا او را از این ازدواج بازدارد و هشدار دهد که تصمیم او، پیامدهایی ناگوار خواهد داشت. با این همه، “الیزابت” از سرِ شهامت و بزرگمنشی، از حق انتخاب خود و خواستگارش دفاع میکند و به او اجازه نمیدهد در آنچه به وی مربوط نیست، دخالت کند. مناظره و گفتمان “الیزابت” با “لیدی” دلالتگر است و مراتب فضیلت، هوشیاری، زبانآوری و شهامت اخلاقی دختری را از طبقه ی متوسط در رویارویی با اشرافیت پوسیدهی قرن هجده و آغاز سدهی نوزدهم در
بریتانیا نشان میدهد؛ قرنی که شاهد تباهی اشرافیت کهن و بالیدن اشرافیت مالی و تجاری و طبقهی متوسط زمیندار است که “نجیبزاده” (gentry) هم به شمار میرود:
“حرفم را قطع نکن! گوش کن و حرف نزن! دخترم و خواهرزادهام برای یکدیگر انتخاب شدهاند. آن دو از طرف مادر از یک خانوادهی اصیل هستند . . . و هر دو طرف ارثی هنگفت برای آن دو گذاشتهاند و نظر همهی اعضای هر دو خانواده این است که ازدواج این دو از پیش مقدّر شده است. . .
“گمان نمیکنم با ازدواج با خواهرزادهی شما، طبقهام را ترک میکنم. ایشان نجیبزاده هستند. من هم دختر یک نجیبزاده هستم. پس از این جهت، برابریم. اقوام من هر که هستند، اگر خواهرزادهی شما مخالفتی نداشته باشند، برای شما چه اهمیتی دارد؟ . . . شما نمیتوانید مرا مرعوب کنید. . . لیدی کاترین! باید عرض کنم دلایلی که در توجیه این درخواست غیرعادی خود آوردید، همان قدر بیمعنی است که درخواستتان غیرمعقول است. اگر خیال میکنید با چنین دلایلی میتوانید مرا مرعوب کنید، معلوم است که مرا نمیشناسید. من نمیدانم خواهرزادهی شما چهقدر راضی هستند که شما در امور شخصیشان دخالت کنید، ولی این را میدانم که شما حق ندارید در امور شخصی من دخالت کنید” (۴۳۵-۴۳۴).

- طبقهی متوسط: واقع، این است که این طبقهی اجتماعی، خود به دو طبقهی متوسط بالاتر و متوسط بخش میشود: طبقهی متوسط بالاتر ((upper middle class به اشرافیت زمیندار (landed gentry)ی گفته میشود که زمینی از خود دارند و مجبور نیستند در بیرون از املاک تحت مدیریت خود کار کنند؛ مانند آقای “بِنِت” ((Bennet که پیوسته در کتابخانهاش نشسته و کتاب میخواند. اما “طبقهی متوسط” (middle class) به مردمی اطلاق میشود که زمینی از خود ندارند و مجبورند آن را از دیگری بگیرند یا اجاره کنند و در مِلک شخص دیگری کار کنند که به آنان کشاورزان مستأجر نیز میگویند و اینان جزو اشراف زمیندار محسوب نمیشوند. طبقهی متوسط نیز افرادی چون بانکداران، وکلا، روحانیان و مقامات نظامی را در بر میگیرد” (اودگارد، ۲۰۲۴).
آقای “بِنِت” مِلکی در “لانگبورن” ((Longbourn دارد و درآمد حاصل از محصولاتش، دوهزار پوند در سال است. این اندازه از درامد و ناگزیر نبودن به کار در املاک، او را به نجیبزادهی مالکی تبدیل میکند و در شمار طبقهی متوسط بالاتر قرار میدهد. اما خانم او متعلق به “طبقهی متوسط تجاری” است و پدرش وکیل “مریتِن” ((Meryton و خواهرش خانم “فیلیپس” ((Phillips با یک وکیل ازدواج کرده و برادرش “گاردینر” ((Gardiner هم تاجر است. راوی داستان به ما میگوید وقتی آقای “بنت” میخواست ازدواج کند، اصلاً به مسألهی ارتقای جایگاه اجتماعی آیندهی خود فکر نمیکرد و تنها شیفتهی “جوانی، زیبایی و سرزندهگی” او شده بود:
“تقریباً کل دارایی آقای “بنت” منحصر به مِلکی بود که سالی دوهزار پوندی عایدی داشت ول چون مِلک وقف فرزند ذکور بود و آقای “بنت” از بخت بد دخترانش فرزند ذکور نداشت، مِلک به یکی از خویشاوندان دور میرسید. دارایی خانم “بنت” هم گرچه کفاف مخارج زندگیاش را میداد، آیندهی دخترانش را تأمین نمیکرد. پدرخانمِ “بنت” – که در مریتن وکیلی دونپایه بود – برای او چهارهزار پوند ارث گذاشه بود. خانم “بنت” خواهری داشت که با آقایی به نام “فیلیپس” ازدواج کرده بود. این آقای فیلیپس سابقاً منشی پدرش بود و بعد از پدر، کارش را ادامه داد. خانم “بنت” برادری هم داشت که در لندن زندگی میکرد و کار آبرومندانهای داشت” (۵۳).
آقای “بنت” پنج دختر دارد که به فکر یافتن شوهرانی برای آنان باید بود. اما او آن اندازه که دغدغهی کتابخوانی دارد، در اندیشهی ترغیب دختران خود به ازدواج نیست. طبعاً مادر خانواده، این وظیفه را باید به عهده بگیرد و گرنه، دودمان خانواده به باد میرود. “جین” به عنوان زیباترین دختر، تحسین همهگان را برانگیخته و “الیزابت” به عنوان دختری زیبا و باکمال، در اولویت قرار دارند. همچنانکه “براونشتاین” (Brownstein) مینویسد، در “عصر جورج” ((Georgian Era “ازدواج چیزی فراتر از رابطهی عاشقانه تصور میشد. ازدواج، وحدتی اجتماعی و راهبردی با پیامدهایی قابل توجه برای تأمین ثبات مالی و موقعیت اجتماعی در نظر گرفته میشد” (براونشتاین، ۲۰۰۱).
وقتی آقای “کالینز” ((Collins برای خواستگاری دخترعمویش “الیزابت” میآید، با مخالفت آشکار او روبهرومیشود (۱۴۷) اما از تک و تا نمیافتد و ناامید نمیشود. پس به زنبرادر خود خانم “بِنِت” آهنگ میکند تا با جلب موافقت او، رشتهی گسسته را به هم بپیوندد. خانم “بنت” طبق رسم رایج زمانه و با توجه به موقعیت ضعیف مالی خود، از این پیشنهاد استقبال میکند:
“خانم بنت از شنیدن این خبر یکّه خورد. او هم به اندازهی آقای کالینز خوشحال میبود اگر باور میکرد منظور دخترش از مخالفت، تحریض آقای کالینز به ازدواج بوده است. این بود که گفت: “به شما قول میدهم آقای کالینز که “لیزی” بر سرِعقل خواهد آمد. خودم السّاعه با او صحبت میکنم. او دختر بسیار احمق و کلّهشقّی است و صلاح و مصلحت خود را نمیداند. من حالیاش میکنم” (۱۴۹).
همهی امید “الیزابت” به پدر فرابین خویش است. خانم “بنت” دخترش را به کتابخانه نزد آقای “بنت” میفرستد زیرا نظر و تصمیم او، نقشی مهم در خانواده دارد. پدر، در عین انفعال در انجام برخی کارها، به شخصیت و افق انتظارات
دخترش احترام میگذارد و میگوید:
“اگر با آقای کالینز ازدواج نکنی، مادرت دیگر به رویت نگاه نمیکند و اگر با آقای کالینز ازدواج کنی، من دیگر به رویت نگاه نمیکنم.” از چنان مقدمهچینی چنین نتیجهای گرفتن، ناخودآگاه لبخندی روی لبان الیزابت نشاند ولی خانم “بنت” – که پیش خود خیال میکرد شوهرش در این موضوع با او همداستان است – بسیار عصبانی شد” (۱۵۱).

چنان که از این گفت و شنود دلالتگرانه برمیآید، دو گونه طرز تلقی در مورد ازدواج دختران وجود دارد که پا به پای هم در جامعه رایج و مرسوم است: دیدگاهی که تنها بر ضرورت ازدواج برای بقای کیان خانواده و ثبات و امنیت مالی تأکید میکند و دوم، نگاهی که بر ارادهی مستقل افراد در انتخاب سبک زندهگی و گزینش شوهر بر پایهی علایق قلبی و فکری اصرار دارد. خانم “بنت” نمونهای از طرز تفکر نخستین، و آقای “بنت” و دختر آزاده و فرهیختهاش “الیزابت” نمودی از این تعدد و تمایز فکری و اجتماعی هستند. در این حال، حق با “جونز” (Jones) است که مینویسد:
“در میان شخصیتهای اصلی رمان، الیزابت بنت و آقای دارسی نمونهای از رابطهای هستند که فراتر از ملاحظات و اجتماعی و مالی میاندیشند و تصمیم آنان در نهایت، بر پایهی درک و احترام متقابل بنا شده است” (جونز، ۱۹۹۷).
“کلّهشق” و “احمق” شمردن “الیزابت” از جانب مادر، بهانهی لازم را هم به آقای “کالینز” میدهد تا در تحقیر دختر عمو و ناامیدی از وصال خود، به دیگری روی آورد. کوشش و آرزوی شوهر دادن “الیزابت” و کم کردن یک “نانخور” از خانواده و در همان حال، تثبیت و بهبود وضع مالی و حیثیت اجتماعی به جایی نرسید. آنچه برای مادر اهمیتی نداشت، اراده و انتخاب آزاد شریک زندهگی برای دختر فرهیخته و آزادهاش “لیزی” بود. “اسمیت” ((A. Smith مینویسد:
“آستن در “غرور و تعصب” فشارهای اجتماعی را برجسته میکند که چهگونه افراد را وامیدارد تا تصمیم برای ازدواج را به جای احساسات بر پایهی عوامل مادّی اتخاذ کنند؛ موضوعی که آشکارا از طریق شخصیتهای درجهی دوم مانند “شارلوت لوکاس” (Charlotte Lucas) و آقای “کالینز” ( (Collinsنمایشی میشود تا بر اهمیت امنیت مالی به جای احساسات عاشقانه تأکید گردد” (اسمیت، ۲۰۰۴، ۲۳۴-۲۲۱).
ببینیم مناسبات ستمگرانهی طبقاتی و نداشتن ارادهی مستقل زنان در انتخاب شریک زندهگی زناشویی چهگونه عرصه را بر “شارلوت لوکاس” (Charlotte Lucas) چنان تنگ میکند که ناخواسته به اشارهی پدر و مادر خود ناگزیر میشود به ازدواج تحمیلی خود با “کالینز” تن دردهد. یک منتقد ادبی عصر کنونی به نام “ربِکا مید” (R. Mead) مینویسد رمان “آستن” ارتباطات پیچیدهای را ترسیم میکند که میان “عشق” و “اقتصادیات” وجود میداشته و امروزه خوشبختانه این مسائل مورد بازنگری قرار گرفته و عشق و ارادهی مستقل فردی بر مقتضیات رایج زمانه در اولویت قرار گرفته است؛ در حالی که در روزگار نوشتن رمان، عواملی چون انگیزهها و علایق اقتصادی و مالی، تأثیری تعیین کننده در تصمیمگیری خانوادهها در امر زناشویی داشته است” (مید، ۲۰۱۸).
“شارلوت با این که برای مردها و بهطور کلی ازدواج حرمت چندانی قائل نبود، ازدواج را همیشه تنها ممرّ درآمد آبرومندانه پیش روی زنان جوان و تحصیلکردهی کمنصیب میدانست. ازدواج شاید سعادت را تضمین نکند، اما مطمئنترین محافظ در برابر فقر است. حالا او در سن بیست و هفت سالگی و بی آن که از زیبای بهرهای داشته باشد، این محافظ را به چنگ آورده بود و احساس خوشبختی میکرد. ناگوارترین جنبهی این ازدواج، این بود که الیزابت . . . بیشک از شنیدن خبر متعجب میشد و احتمالاً شماتشش میکرد. . . الیزابت بسیار تلاش کرد و موفق شد شارلوت را تا حدی متقاعد کند که از این وصلت قریب الوقوع قلباً خوشحال است و برایش آرزوی خوشبختی کرد. . . شارلوت گفت: “میدانم چه احساسی داری. . . میدانی که من آدم عاشقپیشهای نیستم. من فقط دنبال یک خانه و زندگی راحت هستم و با توجه به شخصیت و موقعیت اجتماعی و ارتباطات آقای کالینز، اطمینان دارم وضع من از آنچه اکثر دخترها امیدوارند با ازدواج به آن برسند، بهتر خواهد بود” (۱۶۷-۱۶۴).
اکنون دیگر باید به خانوادهی “بینگلی” (Bingley) پرداخت که به طبقهی متوسط بالا تعلق دارند اما برخلاف دو طبقهی پیشین – که در مالکیت بر زمین ریشه دارند – در زمینهی تجارت و امور مالی فعالیت داشتهاند و سالی بیستهزار پوند درآمد دارند. در نخستین فصل رمان، از ورود این خانواده به مِلک “نِدِرفیلد” (Netherfield) و اجارهی آن سخن میرود و موجی از امیدواری برای دختران مجرد محل به وجود میآورد. خانم “بنت” از قول خانم “لانگ” به شوهرش مژده میدهد:
“ندرفیلد را به مرد جوان و پولداری از اهالی شمال اجاره دادهاند. روز دوشنبه این آقا با کالسکهی چهاراسبه برای دیدن مِلک میآید. . . تا پایان هفتهی آینده هم قرار است تعدادی از خدمتکارانش را به اینجا بفرستد. . . مجرد است و پولدار. سالی چهار-پنج هزار پوند درآمد دارد. فرصت خوبی برای دخترهای ما است. . . بعید نیست عاشق یکی از دخترهای ما بشود. بنابراین به محض این که آمد، لازم است به دیدنش بروید” (۲۴-۲۳).
همچنانکه خانم “بنت” آرزو داشت، در نخستین ضیافت، آقای “بینگلی” دل به نزد “جین” میبرد و باز دومین مژده را هم به او میدهد:
“آقای بِنِت عزیز! ضیافت فوق العادهای بود. خیلی خوش گذشت. همهی چشمها به “جین” خیره شده بود. همه تعریف و تمجیدش میکردند. میگفتند چهقدر زیبا شده! آقای “بینگلی” هم خیلی از “جین” خوشش آمده بود و دو بار با او رقصید. فکرش را بکن عزیزم! دو بار با او رقصید. از هیچ دختری در مجلس، دو بار تقاضای رقص نکرد. همین که چشمش به “جین” افتاد مبهوت شد و پرسید: این دختر کیست؟ وقتی “جین” را به او معرفی کردند، تقاضا کرد دور بعدی هم با “جین” برقصد” (۳۶-۳۵).
“جین” یک بار به دعوت “بینگلی” به خانهی او در “پمبرلی” (Pemberley) میرود اما بیمار شده مورد مراقبت خاص او قرار میگیرد. خواهران “بینگلی” بر زیبایی بیاندازهی “جین” حسادت میورزند و به گونههای مختلف، او را تحقیر کرده، میآزارند و بر “الیزابت” هم – که با پای پیاده برای عیادت او رفته – خُرده میگیرند. دوشیزه “بینگلی” – که چشم دو خواهر را دور میبیند – “الیزابت” را مینکوهد:
“رفتارش جداً پسندیده نیست؛ مخلوطی است از تکبر و بینزاکتی. نه خوشمحضر است، نه از زیبایی و وقار بهرهای دارد. اصلاً چه معنی دارد بلند شود این همه راه را پیاده گز کند بیاید اینجا که خواهرش سرما خورده. موهایش چهقدر نامرتب و بههمریخته بود!”
تنها دلخوشی “جین” پیش از آمدن خواهرش برای عیادت از او، مهربانی “بینگلی” است:
“بینگلی تنها کسی بود که نظر مساعد او را به خود جلب کرده بود. کاملاً معلوم بود نگران حال “جین” است و لطفش به خود او هم دلنشین بود. بهواسطهی مهربانی و لطف خوش او بود که در آن جمع – که دیگران او را مزاحم میدیدند – خود را مزاحم نمیدید. درواقع، جز بینگلی هیچکس توجه چندانی به او نداشت” (۶۱).
خانوادهی “بینگلی” از جمله اعضای “طبقهی متوسط بالاتر” اجتماعی به شمار میروند که از نظر درآمد و سرمایه از خانوادهی “بِنِت” بالاتر هستند. در مورد “بینگلی” و خواهرانش میخوانیم:
“چهرههایشان نسبتاً زیبا بود. در یکی از اولین مدارس خصوصی لندن درس خوانده بودند و سالی بیست هزار پوند درآمد داشتند ولی خرجشان بیشتر از دخلشان بود و فقط با آدمهای همطبقهی خود معاشرت میکردند. بنابراین کاملاً خود را مُحق میدانستند که به خود ببالند و دیگران را در شأن خود ندانند. از خانوادههای آبرومند شمال انگلستان بودند و به این موضوع چنان مباهات میکردند که یادشان رفته بود ثروتشان را از راه تجارت به دست آورده بودند. “بینگلی” نزدیک به صدهزار پوند از پدرش به ارث برده بود. پدرش قصد داشت با آن پول، مِلکی بخرد که عمرش کفاف نداده بود. بینگلی بعد از مرگ پدرش خیال داشت همین کار را بکند و منطقهی مورد نظرش ا هم انتخاب کرد. . . خواهران “بینگلی” خیلی دلشان میخواست برادرشان صاحب ملکی از آنِ خود باشد اما حالا که “بینگلی” مستأجر بود، دوشیزه بینگلی بدش نمیآمد بر کرسی اقتدار خانه تکیه بزند” (۳۹-۳۸).
این فاصلهی طبقاتی میان خانوادهی “بینگلی” با دختران “بِنِت” بهانهای به دست دو خواهر “بینگلی” میدهد تا خواهران “بِنِت” را تحقیر کنند و مثلاً بر این دو خواهر ایراد بگیرند که “شوهرخالهشان در “مریتن” ( (Merytonوکیل است” یا “داییاش هم در حوالی “چیپساید” ((Cheapside زندهگی میکند” (۶۳)؛ در حالی که مطابق توضیح مترجم در زیرنویس همین صفحه:
“چیپساید” برخلاف نامش در عصر “جین آستن” محله و مرکز خرید بسیار شیکی در “لندن” بوده است. دلیل این که خواهران بینگلی محل زندگی دایی “جین” را مسخره میکنند، این است که او در “چیپساید” زندگی نمیکند، بلکه در حوالی آن زندگی میکند و برخلاف ساکنان اشرافی “چیپساید” – که معمولاً کار نمیکنند و از بهرهی پول یا اجارهی زمین خود ارتزاق میکنند – او مجبور است کار کند” (۶۳).
با این همه و از آنجا که این ایرادها را دو دوشیزهی مجردی میگیرند که نگران دلنهادهگی “الیزابت” بر “دارسی” هستند – که خود به ازدواج با او امیدوارند – خاستگاه حسادت و نگرانی خاطر، دلایلی بیشتر زنانه دارد. آن دو نگرانند که از یک سو برادرشان “بینگلی” بیش از اندازه به “جین” نزدیک شود و از دیگر سو، “الیزابت” نیز جاذبههایی شخصیتی دارد که میتواند “دارسی” را از چنگشان دربیاورد. به این دلیل، دمی از گزافهگویی، غیبت و فتنهانگیزی باز نمیایستند:
“الیزابت حالا اطمینان داشت که تنفر دوشیزه بینگلی از او، ناشی از حسادت بوده و میدانست که حضورش در “پمبرلی” چهقدر مایهی عذاب او میشود، و خیلی دلش میخواست بداند که او برای این تجدید آشنایی، چهقدر از ادب خود مایه میگذارد” (۳۳۳).
یکی از نمودهای فتنهانگیزی “دوشیزه بینگلی” در مورد “الیزابت” این است که میخواهد به روابط ناهنجار “لیدیا” ((Lydia خواهر “الیزابت” با “ویکام” ((Wickham افسر ناباب و فراری اشاره کند تا او را از چشم “دارسی” بیندازد و خود را در چشم او بیاراید:
“دوشیزه الیزابت! شنیدهام هنگ “مریتن” منتقل شده است. خانوادهتان بابت این مصیبت، ناراحت نیستند؟” . . . وقتی “الیزابت” داشت پاسخ میداد، بیاختیار به
“دارسی” نگاه کرد و دید که صورتش برافروخته شده و دارد همدلانه به او نگاه میکند. دوشیزه دارسی هم از فرط خجالت قادر نبود سرش را بالا بیاورد” (۳۳۵).
با این همه، “جین” و “الیزابت” تنها دختران خانوادهی “بِنِت” هستند که با عاشقان خود، ازدواجی موفق دارند. آنان از رهگذر گفتمانی دوسویه و سازنده، میتوانند مدعیان دروغین را از صحنهی رقابت برانند. نخستین، با “بینگلی” و دومین با “دارسی” ازدواج کنند. عنوان کتاب، معرّف دو شخصیت اصلی در رمان است. نمود “غرور” را در “دارسی” و “نمود “تعصب” را در “الیزابت” یافتهایم. با این همه، همچنان که مترجم به درستی دریافته است، واژهی “تعصب” معادلی دقیق برای “Prejudice” نیست و “پیشداوری” البته رساتر است (۱۱) زیرا “الیزابت” زیر تأثیر دادههایی خطا و غرضورزانه است که به او القا شده است. البته “غرور” صفت برجستهی “دارسی” است که در خاستگاه طبقاتی بالای او ریشه دارد. با وجود این، او نیز مانند هر آدمی زیر تأثیر واقعیت عینی و هوشیاری و فرهیختهگی، ارزشهای موجود در شخصیت والای “الیزابت” را درمییابد. او به صفات و خویی آراسته است که در مدعیانی چون “دوشیزه بینگلی” هرگز وجود ندارد. “الیزابت” در پایان رمان، به شناختی راستین از “دارسی” میرسد؛ یعنی درمییابد که در جهان دلدادهگی گفته ها و کردارهایی بر دست و زبان او رفته که تنها از رهگذر کنجکاوی و تحقیق خود به آنها پی برده است. نخست، متوجه دشمنکامی و دروغزنیهایی می شود که “دوشیزه بینگلی” به او گفته و ذهنش را در راستای “دارسی” آلوده و از هیچگونه مانعتراشی برای دور کردن “دارسی” از او فروگذاری نکرده است (۳۳۳).
“الیزابت” درمییابد که “ویکام” در راستای “دارسی” حالت انکار و عداوت داشته اما “دارسی” برعکس از هیچگونه کمکی برای او دریغ نورزیده است. از نامهی زندایی “گاردینر” دانسته میشود که “دارسی” دوهزار پوند بدهی “ویکام” را به طلبکاران پرداخته و حکم خدمت او را در ارتش نیز خریده و برای خانوادهی “بِنِت” آبروداری کرده است (۳۹۵):
“خانواده بازگشت “لیدیا” و آبرویش را مدیون آقای دارسی بودند. حالا از هر احساس بدی که زمانی به او داشت و از هر حرف ناروایی که در حق او گفته بود، سخت پشیمان بود.خود را در برابر او حقیر میدید ولی از رفتار او احساس غرور میکرد. . . از این که دایی و زنداییاش مطمئن بودند که بین او و “دارسی” علاقه و صمیمیتی وجود دارد، احساس خوشآیندی داشت” (۴۰۱-۴۰۰).
“دارسی گفت برای کمک به آنها [“ویکام” و “لیدیا”] دلایلی داشتم ولی انکار نمیکنم که میل به شاد کردن شما، انگیزهی مرا برای کمک قویتر کرد. . . من این کار را فقط برای شما کردم. . . الیزابت . . . چارهای ندید جز این که حرف بزند. گفت که از آن زمان تا کنون احساسش به کلی تغییر کرده و این غییر چنان یوده که تقاضایی را که او اکنون بر زبان میآورد، با کمال میل و در مهایت قدردانی یپذیرد. این پاسخ، دارسی را بینهایت خوشحال کرد و پس از آن، چنان احساساتش را گرم و پرشور بیان کرد که جز از مردی شیفتهی عشق چنین کاری ساخته نبود” ۰۴۴۶-۴۴۵).
آنچه به رمان “غرور و تعصب” ارزشی به مراتب بیشتر میبخشد، خاستگاه و موضع طبقاتی نویسنده است. “نایجل نیکلسن” ((N. Nicolson مینویسد: “خانوادهی آستن، از طبقهی متوسط بالا بودند و جین آستن با آنان که بالا و پایینتر از طبقهی خود بودند، تعامل و آمد و شدی داشتهاند و به همین دلیل، خوب میتوانست چند و چون طبقاتی آنان را دریابد” (نیکلسن، ۱۹۸۵، ۱۷۶). “کریستوفر جیلی” (Ch. Gillie) نیز میگوید “نگاهی به بافت زندهگینامهی “جین آستن” نشان میدهد که ارزش رمانهای او به دلیل وجود تکانها و تأثیراتی نیست که بر خواننده مینهد؛ بلکه به این دلیل است که محتوای آثارش از گونهای “روشنگری” (luminousness) برخوردار است و روح عصر خویش را بازتاب میدهد و بیش از آنچه داستانهایی خیالبافانه باشد، در وجه غالب به شدت واقعگرایانه و بازنمود جامعهی انگلیسی معاصر و نمونهی موفقی برای کشف و درک جامعهی انگلستان در آغاز قرن نوزدهم بوده است” (جیلی، ۱۹۸۳).
اما آنچه “جیلی” از آن به “روشنگری” تعبیر میکند، پدید شدن ذهنیتی اجتماعی و متفاوت با گذشته است که در سالهای نزدیک به زمان انتشار رمان در ۱۸۱۳ در حال رخ دادن بوده است. این گرایش، گرایشی فمینیستی در ذهنیت نویسنده است که در آن از زبان شخصیت اول و برجستهی اثر “الیزابت”بیان شده است. او زادهی زمان و معرّف ذهنیت اجتماعی تازهای است که در حال ظهور است. به نخستین عبارت در آغاز رمان دقت کنیم:
“مرد مجرّد صاحب مال و منال حتماً نیاز به همسر دارد. این، حقیقتی است که همه به آن اذعان دارند و آن را چنان بدیهی میدانند که وقتی چنین مردی به محلهای نقل مکان کند، اهل محل او را نشناخته، حق مسلّم یکی از دختران خود میپندارد” (۲۳).
این عبارت دلالتگر، رهنمودی برای بزرگتران خانواده بهویژه مادران است تا پیش از آن که دیر شود، دختران خود را شوهر دهند تا هم از هزینههای خانوادهگی بکاهند، هم برای نگاهداشت آبرو و یافتن فرصتی مناسب برای بقا و تثبیت کیان خانواده کاری بکنند و خانم “بِنِت” اصرار دارد با فرستادن دخترانش به مجلس رقص یا دعوت از خانوادهی “بینگلی” برای دخترانش چارهی ناچار کند و آقای “بِنِت” هم به او اطمینان میدهد که “اگر بیست نفر هم بیایند، به دیدن همهی آنها خواهم رفت” (۲۵).
تقاضای خانم “بِنِت” و اجابت آن از طرف آقای “بِنِت” نشان میدهد که چنین پدیدهای، یک رسم اجتماعی مقبول و رایج بوده است. با این همه، دوشیزه “الیزابت” آشکارا با پیشنهاد ازدواج “کالینز” با خودش مخالفت کرده میگوید: “من تقاضای شما را کاملاً صادقانه رد کردم. شما نمیتوانید مرا خوشبخت کنید” (۱۴۵). این گونه برخورد با خواستگاری که تنها کشیش بخش است و آقای “بِنِت” هم مِلک خود را از او اجاره کرده، نه تنها تهور او را در رد این پیشنهاد نشان میدهد، بلکه رفتاری هنجارشکنانه و ضد قراردادهای اجتماعی آن روزگار بوده است. دقت کنیم که در سال انتشار رمان “غرور و تعصب” هنوز واژه و مفهومی به نام “فمینیسم” ((Feminism وجود نداشته و تا دههی ۱۸۹۰ چیزی به نام “جنبش فمینیست” هم پدید نشده نبود. با آن که مقالهی مفصل “استیفای حقوق زنان” (A Vindication of the Rights of Women) نوشتهی “مِری ولستونکرافت” ((M. Wollstonecraft در سال ۱۷۹۲ یعنی بیست و یک سال پیش از رمان “آستن” انتشار یافته بود، هنوز دههها زمان میخواست تا مورد قبول و درک اکثریت جامعه قرار گیرد و به جنبشی اجتماعی تبدیل شود. آنچه در این میان میتوان گفت، این است که رمان “غرور و تعصب” بیش از هر مقالهای نظری بر افکار عمومی جامعه تأثیر نهاد و برای نخستین بار، این مهم مطرح شد که زنان نیز میتوانند در انتخاب شوهر یا رد و قبول آن، از خود اراده نشان دهند و دلایل خود را برای اثبات نظرشان، ارائه دهند و از “فردیّت” خود دفاع کنند.
“الیزابت” حتی وقتی “دارسی” با آن منزلت و پایگاه طبقاتیاش از او خواستگاری میکند، پیشنهادش را به خاطر تحقیر طبقاتی روستاییان و طبقهی متوسط، رد میکند و این گونه برخورد چنان بر “دارسی” تأثیر نهاده که حتی تاریخ دقیق آن را هم به یاد دارد (۳۲۹) زیرا به شدت به خود و طبقهی اشرافیاش مینازد و این، در حالی است که کسانی چون دوشیزه “بینگلی” برای “دارسی” سر و دست میشکنند و غرورش را هم میستایند و توجیه میکنند (۸۸). “الیزابت” وقتی میبیند “لیدی کاترین” خالهی “دارسی” میخواهد برایش تکلیف تعیین کند و او را از “دارسی” دور سازد، در نهایت شهامت از حق خود در انتخاب شوهر دفاع میکند و میگوید: “شما حق ندارید در امور شخصی من دخالت کنید” (۴۳۵). “جین آستن” دیدگاههای نظری خود را از زبان گویا و جسورانهی “الیزابت” میگوید و نشان میدهد که ازدواج از سرِ اجبار و اضطرار و برای جلوگیری از فقر خانواده، تا چه اندازه ناانسانی است و به همین دلیل ناخشنودی خود را از این گونه مناسبات اجتماعی از زبان “الیزابت” میگوید و بر حال “شارلوت” رحمت میبرد، زیرا اگر ازدواج نکند، باری بر دوش ناتوان برادرانش خواهد بود (۱۶۴). “آستن” شخصیتی قهرمان به نام “الیزابت” میآفریند که قدرت و صلابتی مانند “دارسی” دارد و از فردیّت خود دفاع میکند و به خود حق میدهد به خاطر داشتن مناعت طبع و سرسختی در ابراز عقیده به خود ببالد و در حالی که زنان متشخص و اعیانی چون “لیدی کاترین” به آنچه از نیاکانشان به میراث بردهاند و خود در آنچه دارند، کوچکترین نقشی نداشتهاند، او به خود میبالد که آنچه از هوشیاری، شهامت و فضیلت دارد، از آنِ خودِ او است، نه این که مانند خالهی “دارسی” به استخوانهای پوسیدهی نیاکانش ببالد.
منابع:
آستن، جین. غرور و تعصب. ترجمهی علی خزاعیفر، تهران: انتشارات نیلوفر، ۱۴۰۳.
عباسی، جلال. تاریخ تحلیلی ادبیات انگلیسی به روایت جُنگ ادبی نورتون. تهران: انتشارات اندیشورزان، ۱۳۷۶.
Brownstein R. M. Romanticism, a romance: Jane Austen and Lord Byron, 1813-1815.
Persuasions, 2001; 16: 175-184.
Davidoff, Leonore, and Catherine Hall. Family Fortunes. The University of Chicago Press, 1987.
Gillie, Christopher. A Preface to Jane Austen. Longman, 1983.
Jones, Vivien. Money and marriage: Pride and Prejudice. in: How to Study a Jane Austen Novel., London: Palgrave, 1997.
Marx-Engles. On Literature and Art. Moscow: Progress Publishers, 1978.
Mead, R. Jane Austen’s critique of Georgian society. Modern Literary Review. 2018; 12(1): 45-61.
Nicolson, Nigel. “Jane Austen and the English Class System.” Southwest Review, vol. 70, no. 2, 1985, pp. 173-186.
Odegaard, Kirstin, Jane Bennet Married Down: A Peek at Social Class in Pride and Prejudice, January 2024.
Smith, A. Marriage, money, and mobility in Austen’s England. Historical Contexts in Literature. 2004; 7; 221-234.
Wasson, E. A. “The Penetration of New Wealth into the English Governing Class from the Middle Ages to the First World War.” The Economic History Review. Vol. 51, no. 1, 1998, pp. 25-48.
از همین نویسنده:
- جواد اسحاقیان: گونههای انسجام در رمان «شبِ مرشدِ کامل» نوشته فرهاد کشوری
- جواد اسحاقیان: از «هنر رمان» کوندِرا تا «به سبُکی پَر، به سنگینی آه» مهدی خطیبی
- جواد اسحاقیان: «سه قطره خون» صادق هدایت و «گربهی سیاه» ادگار آلن پو
- جواد اسحاقیان: سیمای قهرمان چندلایه در «نماز میّت» رضا دانشور
- جواد اسحاقیان: دختران کوبانی
- جواد اسحاقیان: از «بالاپوشی از قطار» مهدیّه کوهیکار تا «خندهی مدوزا» هلن سیکسو
- جواد اسحاقیان: خوانش پسامدرنی رمان «هزارتوی خواب و هراس»ِ عتیق رحیمی
- جواد اسحاقیان: خوانش داستان کوتاه «بریدن سرِ گربه» نوشتهی غاده السَّمان بر پایهی شگرد ساختاری «جفتهای متقابل»
- جواد اسحاقیان:خوانش فرهنگی رمان «من مَلاله هستم» نوشتهی ملاله یوسَفزَی-کریستینا لَمب
- جواد اسحاقیان: خوانش رمان «موری» نوشتهی مهدی خطیبی با رویکرد فرا-داستان پسامدرن