
«دخمه» نوشته مهرنوش حداد از طریق زاویه دید دانای کل محدود به ذهن شخصیت اصلی راه مییابد و با احساسات، خاطرات و توهمات او همراه میشود. این زاویه دید، همراه با جریان سیال ذهن، مرز بین واقعیت و خیال را محو میکند و فضایی اضطرابآور ایجاد میکند. شخصیت اصلی، فردی منزوی و پریشانحال، درگیر با گناهان گذشته است.
فضای داستان، که در محیطهای بسته و تاریک مانند اتاق خواب و آشپزخانه جریان دارد، بازتابی از وضعیت ذهنی شخصیت اصلی است: احساس خفگی، تنگنا و سردرگمی. نادیا، به عنوان شخصیتی مرموز و مبهم، همزمان هم واقعی و هم توهمی به نظر میرسد، و این ابهام به داستان حالتی ترسناک و روانشناختی میبخشد. زبان داستان، با توصیفات حسی و تصویری، خواننده را در فضایی ملموس و تأثیرگذار غرق میکند، در حالی که جملات کوتاه و بریدهبریده در صحنههای توهمآلود، حس اضطراب و بیقراری را تشدید میکنند. داستان با پایانبندی مبهم و چندپهلو، خواننده را با سوالاتی درباره مرز بین واقعیت و خیال، گناه و عذاب وجدان، و خشونت و عشق رها میکند.
از منظر روانشناسی ژاک لاکان، شخصیت اصلی این داستان را میتوان به عنوان فردی درگیر با اختلال در نظم نمادین و فقدان دسترسی به امر واقع توصیف کرد. الکل به او اجازه میدهد تا موقتاً از فشارهای روانی و احساس گناه ناشی از اعمال گذشتهاش فاصله بگیرد، اما در نهایت، این فرار تنها او را بیشتر در توهمات و خیالاتش غرق میکند.
از منظر روانشناسی خانواده، رابطه شخصیت اصلی با زن داستان (نادیا) را میتوان به عنوان رابطهای آشفته، وابسته و ناسالم تحلیل کرد. حضور نادیا در داستان (چه واقعی و چه در وهم) ممکن است نشاندهندهی تلاش شخصیت اصلی برای بازسازی رابطهای آسیبدیده از گذشته باشد. شخصیت اصلی از طریق خشونت سعی در اعمال کنترل بر نادیا داشته، اما در همان حال به او وابسته هم بوده است . این الگوی رفتاری میتواند نشاندهندهی رابطهای ناسالم باشد که در آن عشق و خشونت در هم آمیختهاند و مرزهای سالم بین فردیت و وابستگی محو شدهاند.
کلافه از شرجی تابستان، که مثل باری روی شانههایش سنگینی میکرد، وارد خانه شد. همانطور که دکمههای پیراهنش را باز میکرد به سمت اتاق خواب رفت. اتاق تاریک و نمور بود، با پردههای مخمل سیاهی که نور آفتاب را کور میکرد. بوی جوراب و رخت ِچرک همه جا را پر کرده بود.
پیراهنش را درآورد و پرت کرد سمتِ سبدِ لباسهای کثیف، که پاچه شلواری مثل زبان سگی تشنه از آن بیرون افتاده بود. پیراهن افتاد کنار تلی از لباس زیرها و پیژامای نشسته روی زمین.
رفت آشپزخانه و چند تکه یخ توی لیوان انداخت و تا یک بند انگشت بالای یخ اسکاچ ریخت. همانطور که لیوان ویسکی را زیر بینیاش گرفته بود و بو میکشید وارد کتابخانه شد و روی کاناپه ولو شد.
از تماس نرمی مخمل با پوست برهنهی تنش احساس لذت میکرد. کاناپه بزرگ نبود اما به اندازه تن او، و آن دیگری که باید در آغوشش میگرفت، جا داشت. هر لکهای روی مبل، برایش یادآور عرق تن، آب دهان وزمزمههای درگوشی و عشقبازی با کسی بود. جرعهای نوشید و طعمِ تلخ و ملایم ویسکی را زیر زبانش نگه داشت. به ساعت دیواری نگاه کرد. هنوز دو ساعتی مانده بود تا قرارش.
چشمهایش سنگین شد. نادیا چرخید سمت او و با انگشتهای بلند و ظریفش آرام نوازشش کرد.
با چشمهای نیمهباز لیوان را از روی میز برداشت و یکی دو جرعه دیگر نوشید. رو به پشتی مبل چرخید. نفسهای آن دخترک چشم آبی را روی گردنش حس کرد. چشمهای نادیا چه رنگی بود؟ اسم این دختر چه بود؟ سینهاش میسوخت. سرش را بلند کرد و سرفهای کرد و لیوان را سر کشید. خواست که دخترک چشم آبی را بغل کند، دستهایش را در هوا حلقه کرد تا کپلهای گوشتیاش را بغل کند…
صدای پچپچی از هال آمد… دوباره نوکِ انگشتها را پشتش حس کرد که آرام نوازشش میکردند.
گفت: نادیا…
و تنش از لذتِ حرکتِ انگشتهایش مور مور شد.
از این شانه به آن شانه که شد، دید که کسی از کتابخانه بیرون میرود.
آرام گفت: نادیا!
چشمهایش را بست. دخترک آرام زیر گوشش زمزمه کرد:
– دیرت نشه!
– خوابم میاد.
– دیرت میشه. میدونی ساعت چنده؟
– تشنهام. لیوان اسکاچ رو بده.
– خالیه. فقط یخ مونده توش. یکی دیگه بیارم؟
– نه. همینجا باش.
– کدوم لباستو میپوشی؟
– خوابم میاد.
صدای پچپچی که از هال میآمد بیشتر شد. به سختی از جایش بلند شد. سنگین و پاکِشان رفت سمت صداها… حالا دیگر هیچ صدایی نمیشنید جز صدای لخ لخِ دمپاییهای خودش.
– نادیا!
جوابی نشنید. دوباره صدا زد
-نادیا! نادیا
سگک کمربندش را باز کرد و کمربند چرمی را از شلوارش کشید بیرون. مثل شلاقی در هوا تکانش داد. کمربند سوتکشان هوا را میشکافت. یکهو قلابِ کمربند خورد به ساق پایش و پوستش را شکافت. دردش گرفت. نشست روی زمین. قرمزیِ خون روی ساق پایش شره کرد. گرمی نفسهای دخترک چشم آبی را روی پشتش حس کرد.
– چی کار میکنی با خودت؟
– نادیا کجاست؟… چرا جواب نمیده؟
نادیا از آشپزخانه صدا زد:
– من اینجام. دارم چاقوها رو تیز میکنم. خودت صبح گفتی… بیا ببین…
لنگه جورابی را که کنار پایه میز افتاده بود برداشت. جوراب سفیدِ ساق کوتاهِ زنانه، با گلهای ریزِ زرد. چشمهایش را بست و جوراب را مالید روی گونههایش… بوی عطرش را میشناخت. دختر همیشه بوی عطر میداد. حتا به کف پاهایش هم عطر میزد…
دو طرف جوراب را گرفت و کشید و زخم پایش را بست.
در آشپزخانه همه چیز با نظم وسواسگونهای چیده شده بود. چاقوها در سبد چوبی و ساطورها در اندازه های مختلف به دیوار آویزان بودند. ظرفشویی برق میزد. سطح میز فلزی بزرگ وسط آشپزخانه پر از خط وخش بود. پنجره آشپزخانه نیمباز بود اما هنوز همه چیز بوی وایتکس و سفیدکننده میداد.
دستی به ابزار کارش کشید. دیشب تا دیروقت کار کرده بود. همیشه بعد از یک همخوابگی دلچسب باید ساعتها کار میکرد تا ردی از مهمانش در خانه نماند. زنبوری از لای درز پنجره تو آمد و روی جعبه مقوایی گوشه آشپزخانه نشست. انگار کسی وارد حریم خصوصیاش شده باشد، از کوره در رفت. حوله آشپزخانه را برداشت و زنبور را زد.
جعبه دمر شد و محتویاتش با صدایی تمامنشدنی کف آشپزخانه پخش شد. لنگه گوشواره، انگشتر، طرههای موی زنانه، شیشه عطر، ماتیک و ساعت مردانه. قوطی فلزی کوچکی قل خورد و رفت زیر کابینت. به سینه روی زمین دراز کشید و دستهایش را مثل پارو باز و بسته کرد تا همه چیز را جمع کند. زیر کابینت لکههای خون دید. قوطی را برداشت و گذاشت توی جیب شلوارش و بعد زیر کابینت را شست.
– هنوز لباس نپوشیدی؟… داره دیرت میشه…
نفهمید صدای کدامشان بود. همانطور که پیراهنش را می پوشید آرام درِ قوطی فلزی را باز کرد و به شیشهای که یک چشم آبی و یک چشم قهوهای در مایعِ کهرباییاش معلق بودند نگاه کرد. طعم تلخ اسکاچ را زیر زبانش حس کرد. بوی عطر نادیا همه جا را پر کرده بود.