خورشید رشاد: «کُت»

بویی که در خانه پیچیده بود، بوی موش یا گربه‌ی مرده نبود. به بوی جسد هیچ حیوان مرده‌ای شباهت نداشت. سهراب در و پنجره اتاق را بسته بود. پشت در اتاق را با کت قهوه‌ای خوب درز گرفته بود. اما تعفن سمج لاشه‌ی بابا مراد از کت و در و دیوار می‌گذشت و تمام خانه را پرمی‌کرد. می‌چسبید به آن‌گوشه سمت راست حمام که سیاه و کپک‌زده بود، به دیوارهای دود گرفته و ترک برداشته، به گل‌های رنگ و رو رفته پرده قهوه‌ای که آخرین زورهایش را برای آویزان ماندن برچوب پرده‌ای شکسته و یک‌وری می‌زد، به سهراب که زیر همان پرده به پشتی نم گرفته تکیه داده بود و آخرین نخ پاکت سیگار اشنو را دود می‌کرد. دود از دهان او به موها و پرده می‌پیچید، با بوی لاشه می‌رقصید و در کت و در و دیوار خانه گم می‌شد.

 کت روی دوش کوچک سهراب سنگینی کرده بود. بوی میوه‌ی کپک زده گرفته بود و کمی از برف خیس، اما نو و گرم بود. بابا مراد کت را از دوش سهراب برداشته بود: «اول باید بشورمش بابایی. ببین کت به این نویی رو چه طور می‌ندازن کنار زباله!» در جیب مخفی کت یک رسید تا شده وتمیز خشک شویی به تاریخ هزاروسیصد و هشتاد و هشت بود. انگار که یکی کت را از خشک شویی گرفته باشد و مستقیم روانه زباله‌دانش کرده باشد.

 گهگاهی وقت جارو زدن کوچه پس کوچه‌های ولیعصر چیزکی پیدا کرده  و برای سهراب آورده بود. حدود ده شب  تا صدای در می‌آمد، سهراب ملحفه سفید گل‌دار را کنار می‌زد و می‌دوید تو هال. چراغ را روشن می‎کرد و منتظر می‌ماند تا بابا چه می‌آورد. گاهی همان پایین پنجره تا چرخانده شدن کلید در قفل، خوابش می‌برد. پایین همین پنجره‌ای که الان شش روز بعد از فوت بابا  زیرش نشسته بود و زل زده بود به گوشی بابا منتظر اس‌ام‌اس پرداخت حقوق بازنشستگی.  شنبه سی‌ام دی هزار و چهارصد و دو ساعت هشت صبح بود و هنوز حقوق بازنشستگی را واریز نکرده بودند. اشکی از گوشه چشمش افتاد روی صفحه موبایل. زنگ در، صدای  آهسته محسن چاووشی را شکست.  حتماً فهمیده بودند که او هست. باز زنگ و داد: « سهراب، سهی؟!» پکی طولانی به سیگار زد. مثل یک کرم خاکی نصف شده که فکر می‌کند هنوز زنده است، بلند شد و دوباره افتاد و دوباره بلند شد. با خود گفت: «اه! این اَن خشکه باز اومده تو راهِ گوزمون بزنه!» شلوارش را  کشید بالا. یک تکه خاکستر داغ سیگار ریخت توی شلوارش و پوستش را سوزاند. در را نیم باز کرد.

خودش هم از لای در رفت تو راهرو. جلو سید کمربندش را بست و چشم تو چشم سید گفت: « سلام سید چیه سر صبح؟ نمیگی بابا خوابه؟» سید بین کمربند و لای در نیم‌باز چشم چشم می‌کرد.  سید در دلش گفت: «تن لش ما رو پپه فرض کرده! معلوم نیس یه هفته ‌س داره چه گهی می‌خوره که نمیاد پای وانت!» اما گفت: « چیه طلبکاری؟ انگار که جنسای منه که یه هفته‌س تو وانت توئه! وانتم رو یا خالی کن! یا اجاره‌ش رو بده!  صبح حلیم گرفته‌ام،  گفتم برای مراد هم بیارم.»  کاسه را که می‌داد دست سهراب کمی جا به جا شد تا شاید از لای در داخل را ببیند: « آمرداد بهتره؟ چن روزی می‌شه صدای سرفه‌اش نپیچیده.» سهراب با خودش فکر کرد: « قرمساق می‌خواد بگه حساب بابات جداس. اون موقع که پول عمل نداشتیم کجا بودی؟» با کاسه رفت تو: «دمت غیژ سید! الان خوابه. » رفت داخل و خواست در را ببند که سید گفت: « می‌گما…! چن روزه یه بویی میاد تو کل ساختمون!» یک آن کاسه حلیم در دست سهراب لرزید. پکی به ته سیگار زد: « حتمی موشی، گربه‌ای چیزی یه کناری مرده!» سید سرتاپای سهراب را نگاهی انداخت و گفت: « نه! بوی موش نیست!» کاسه از دست سهراب افتاد. حلیم از شلوارش روی زمین شره ‌کرد. سید خم شد و کاسه را برداشت. خندید: « ملامینه! نمی‌شکنه! مث روی بعضیا مقاومه!» سهراب می‌خواست شلوارش را دربیاورد و با حلیمِ رویش بکند در دهان سید تا خفه شود، اما گفت: «من برم کهنه بیارم اینجا رو تمیز کنم.» سید پایش را گذاشت لای در: «چرا از ترس فِر خوردی؟» یک دستمال نخی چروک و رنگ و رو رفته از جیب شلوارش درآورد و داد دست سهراب.  وقتی از پله بالا می‌رفت زمزمه کرد: «آش اینجا لواش اینجا، کجا برم به ازاینجا؟» صدای بسته شدن در واحد بالا که آمد، سهراب در را  روی حلیم پخش شده بست. شلوارش را با دستمال سید پاک کرد. گوشی بابا مراد را بار دیگر نگاه کرد. هیچ اس‌ام‌اسی نیامده بود. صدای چک چک شیر دستشویی، ثانیه‌شمار خانه بود. صدای گوشی. حقوق بابا مراد واریز شده بود. لب پنجره برف نشسته بود. امشب باید بابا مراد را در پتو می‌پیچید. کول می‌کرد تا پشت وانت دستفروشی سید. رویش را با پیرهن‌ها، کرست‌ها، شال و روسری‌های پشت وانت می‌پوشاند. باید می‌راند و می‌راند تا در کوچه خیابانی خلوت، در زمانی مناسب جسد را با پتو کنار یکی از آشغال‌دانی‌ها می‌انداخت و خلاص. بدون پول کفن و دفن. می‌خواست گریه کند، داد بزند. وقت عزا نداشت. بغض چند روزه را قورت داد. در اتاق را باز کرد. بوی جنازه. بابا مراد کمی باد کرده بود. از کنار دهانش خون شره کرده بود. باز صدای زنگ در. فکر کرد: «باید همون روز اول سر به نیستش می‌کردم. کی می‌خواست بفهمه؟»  نفهمید از بوی جنازه در را بست یا از صدای بلند سید: «سهراب؟»  کت قهوه‌ای را پشت دراتاق محکم کرد. دوست داشت در را باز کند و بگوید: «چیه از صب داری اینجا چس ناشتا تفت می‌دی؟» سید ول کن نبود. باز زنگ زد. سهراب در را باز کرد: « آقای سهراب خداوردی؟» سید گفت: «خود پدرکُش ناکسشه!» و زودتر از مامور پایش را لای در گذاشت: «شما هم بو رو می‌شنفین؟ اگه همون پریروز که هزاربار به صد و ده زنگ زدم یکی تو اون کلانتری گوشی رو بر می‌داشت…» مامورها دنبال بو به مراد رسیده بودند. سهراب را دستبند زدند. یکی از مامورها گفت: « راه بیفت!» سهراب خم شد. با دست بسته کت قهوه‌ای را برداشت و دنبال مامور رفت.

گوتینگن، بهمن ۱۴۰۲

دربارۀ این داستان:

«کُت» نوشته خورشید رشاد با تأکید بر تأثیر محیط، فقر، و نیروهای اجتماعی و بیولوژیکی بر سرنوشت شخصیت‌ها، به‌وضوح در چارچوب ناتورالیسم قرار می‌گیرد. شخصیت‌ها در برابر شرایطی که از کنترل آن‌ها خارج است، تسلیم می‌شوند و داستان با واقع‌گرایی تلخ، تصویری از زندگی افرادی را ترسیم می‌کند که در حاشیه‌ی جامعه، با رنج و فلاکت دست و پنجه نرم می‌کنند. با استفاده از نظریه‌های گئورگ لوکاچ، می‌توان این داستان را به‌عنوان بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت‌های اجتماعی و اقتصادی در نظر گرفت. داستان به‌وضوح نشان می‌دهد که چگونه فقر، نابرابری اقتصادی و ساختارهای اجتماعی ناکارآمد، بر زندگی فردی تأثیر می‌گذارند و شخصیت‌ها را به سمت سرنوشتی محتوم سوق می‌دهند. این تحلیل با دیدگاه لوکاچ درباره‌ی نقش شرایط مادی و اجتماعی در شکل‌دهی به سرنوشت انسان‌ها همخوانی دارد و داستان را به‌عنوان اثری واقع‌گرا و انتقادی نسبت به جامعه‌ی سرمایه‌داری معرفی می‌کند.
۱. واقع‌گرایی و بازتاب شرایط اجتماعی
لوکاچ بر این باور بود که ادبیات باید واقعیت‌های اجتماعی را بازتاب دهد و به مسائل طبقاتی و اقتصادی بپردازد. در این داستان، فقر شدید سهراب و بابا مراد، شرایط زندگی فلاکت‌بار آن‌ها، و ناتوانی‌شان در مقابله با مشکلات مالی، به‌وضوح بازتاب‌دهنده‌ی واقعیت‌های اجتماعی هستند. این موضوع با دیدگاه لوکاچ درباره‌ی نقش شرایط مادی در شکل‌دهی به سرنوشت انسان‌ها همخوانی دارد.
۲. ازخودبیگانگی و انزوای فرد
لوکاچ به مفهوم ازخودبیگانگی (Alienation) در جامعه‌ی سرمایه‌داری توجه داشت،. در این داستان، سهراب به‌وضوح از جامعه و حتی از خودش بیگانه شده است. او در تنهایی و انزوا زندگی می‌کند و تلاش می‌کند تا واقعیت مرگ پدرش را از دیگران پنهان کند.
۳. تأثیر ساختارهای اجتماعی بر فرد
لوکاچ معتقد بود که ساختارهای اجتماعی و اقتصادی، سرنوشت افراد را شکل می‌دهند. در این داستان، ساختارهای اجتماعی (مانند فقر، نابرابری اقتصادی و سیستم اداری ناکارآمد) به‌وضوح بر زندگی سهراب تأثیر می‌گذارند.
۴. نقد جامعه‌ی سرمایه‌داری
لوکاچ به نقد جامعه‌ی سرمایه‌داری و تأثیرات منفی آن بر زندگی انسان‌ها می‌پرداخت. در این داستان، فقر و نابرابری اقتصادی، که از ویژگی‌های جامعه‌ی سرمایه‌داری هستند، به‌وضوح دیده می‌شوند. سهراب و بابا مراد، به‌عنوان قربانیان این سیستم، در شرایطی زندگی می‌کنند که امکانات اولیه‌ی زندگی را نیز ندارند. داستان همچنین به نقد سیستم اداری و بوروکراسی می‌پردازد. تأخیر در پرداخت حقوق بازنشستگی و بی‌تفاوتی ماموران به مشکلات سهراب، نشان‌دهنده‌ی ناکارآمدی سیستم‌های اداری در جامعه‌ی سرمایه‌داری است.
۵. شخصیت‌ها به‌عنوان قربانیان سیستم
سهراب، به‌رغم تلاش‌هایش، نمی‌تواند از این شرایط فرار کند و در نهایت، دستگیر می‌شود. این موضوع نشان‌دهنده‌ی تسلیم شدن فرد در برابر سیستم است، که یکی از مفاهیم کلیدی در نظریه‌ی لوکاچ است.

یشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی