فکر میکردیم که عیسا رفته است. تا جمعه طرفهای ظهرکه داشتم در بالکن سیگاری دوم را بار میزدم، با همین دو چشمم دیدم خودش را از پنجرهی طبقه چهارم برج آفتاب انداخت پایین. خونِ دور سرش به یک هالهی طلایی تبدیل میشد.
برای جاسازی نوشته، این نشانی را در سایت وردپرسی خود قرار دهید.
برای جاسازی این نوشته، این کد را در سایت خود قرار دهید.