
-خستو! تو سنجاق روسریِ منو ندیدی؟
-کدوم؟ اون که رنگِ لالهعباسی بود؟ یا اون پروانهای، صورتیِ براق که من دوستش داشتم؟
-آفرین! همون پروانهای.
-نه ندیدم!
-باشه! اگه پیداش کردی سریع بهم بده؛ اگه برداریش، برم به مدیریت بگم، میدونی که چهقدر عصبانی میشن؟
-ها !… لازم نیست بازم بگم؟
– یی یی یی عشبانی میشه موذیریت … ی ی ی… ای موذیهایِ از خود راضی…
-حواسپرتیِ تو رو من باید جواب بدم؟ برو خوابم میاد …
زنیکهی عنکبوت! بس که مشتم رو فشار دادم سنجاق رو نبینه، دستم زخمی شده...
ایکبیری … عنکبوت زشت …. بیوهسیاه ….
-بیا پروانهی قشنگم!
-بالاخره تونستم تو رو از روسری اون عنکبوت باز کنم. چقده قشنگی تو! حیفِ تو، که رو چارقد اون بودی! ممکن بود بخورتت مثل من که الان فقط اون کرم وسط پروانهام مونده! دیدی تازه اونم گاز زده و نصفهنیمه.
تو میدونی بیوهسیاه چیه؟
یِ رتیل سیاهه که بعدِ جفتگیری جفتش رو میخوره… کاش منم بیوهسیاه بودم! میخوردمش!… تامام!
ولی من فقط پروانه بودم، مثل تو.
-خستو ! دستت رو باز کن ببینم!
( باز برگشت این )
-نمیخوام! دست خودمه.
-نگا!… خون از دستت بیرون زده!… ولش کن! تو چرا آدم نمیشی!… به این کار میگن دزدی!
-دزدی؟… من دزدم؟… من؟…
-بیا بگیرش عنکبوتِ زشتِ گشنه…
-با این کارا فقط طولِ درمان خودت رو بیشتر میکنی! وقتمون رو تلف میکنی! تو تنها مریض این آسایشگاه نیستی که! فردا از هواخوری خبری نیست…
پروانهام رو برد…
من مریض نیستم فقط عنکبوتها بالهام رو جویدن:
یِ روز دو تا بال مخملیِ صورتی داشتم با طرحهای اسلیمی دوار که وقتی باهاشون میچرخیدم، تا آسمونا میرفتم، میشدم خالِ لب آسمون…
-دستت رو بده خستو! باید زخمت رو ببندیم.
-آقای مدیریت گفت: “پروانهها رو دوست داره!”
به اون هیکل گندهاش نمیخوره؛ ولی با من مهربونه. حتی گفت، دستور میده رنگ ملافههام رو عوض کنن. میدونه صورتی دوست دارم.
-بیا بستمش! برو بخواب!
-هر کی یِ چیزی بفهمه، همه میخوان خوابش کنن.
من از وقتی عنکبوتم رو شناختم، آوردنم اینجا بخوابم.
میدونی …
-حرف کافیه شبت به خیر!
-بعد میگن دیوونهها با خودشون حرف میزنن!
خوب! وقتی کسی نباشه باید هم با خودت حرف بزنی. پروانهام رو هم برد!
داشتم میگفتم یِ روز یِ عنکبوتی گفت، خیلی دوستم داره!
گفت: “تو خونهی من خوشبختِ روزگار میشی!”… گفت… و گفت…. و گفت…
بعد هر روز با یِ بند جدید، پَر و پامو میبست. میگفت: “ببین نازکه! نرمه! چیزیت نمیشه! میخوام ازت مراقبت کنم!”
هی بندها بیشتر شد. دیگه تکون هم نتونستم بخورم، چه برسه به پرواز!
شدم یِ کرم چاق. اگه چیزی میگفتم یِ گاز ازم میگرفت و میگفت:
“فقط با من تو امنیتی! تو نمیفهمی! هیشکی مثِ من دوسِت نداره!”…
هیچکس دوستم نداشت یعنی؟
هیچکس یعنی بالهایِ منو ندیده بود؟
ندیدن عنکبوتِ چهطور دست و پامو بسته بود؟
من واقعا دیوونهام یعنی؟…
یا اینا همه کور و کرن؟







