احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنک به پهلوی احمد میوزید و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد. سالن شلوغ و پُر رفت و آمد بود و تو گاهی از یاد میبردی که اینجا بیمارستان است. کسی به عکسهای پرستار که با انگشتش آدمها را دعوت به سکوت میکرد و در سرتاسر بخش نصب بود توجه نداشت. تختها در یک خط بودند و مردم از راهرو میان آنها میگذشتند.
بوی نفسها بود و پچ پچی که همهمه وار میپیچید و پژواک داشت.
احمد نجواکنان گفت: «تیمور.» اما جوابی نشنید.
تیمور فقط او را از زاویهی چشم نگاه کرد. نگاهی که آشنا نمیآمد و پر از ناله بود. انگار هم او را میشناخت و هم نمیشناخت.
احمد دستِ راست او را فشرد و داغیاش بر پوست تنش نشست. تیمور تب داشت و خنکییِ باد بر پوستش نمینشست.
یک ملافه گرد و دراز مثل یک تونل، پاهای تیمور را پوشانده بود و لکههای ریزِ خون بر سفیدی ملافه بود و تصویری از وحشت ساخته بود. نگاه احمد همچنان به تیمور بود و به زردی گونههای او. گویی تیمور یک مُرده بود. فقط از حرکت سیاهی چشمها میدانستی که زنده است.
«تیمور.»
«بله آقا.»
سخت گفت و به خود فشار آورد. بادِ در سینهاش، دندهها را بالاتر کشید. احمد بر صندلی نیمخیز شد. دست روی شانه او گذاشت و استخوان کتف او را گرم مالید. تیمور رو برگرداند و یک قطره اشک از زاویهی چشمش روی بالش غلتید.
حس گناه در احمد شدت میگرفت. به خود مثل یک قاتل نگاه میکرد. خود را سرزنش میکرد که نمیباید از ماجرا سرسری میگذشت. اگر جدی گرفته بود شاید چنین نمیشد. با این وجود همان موقع تذکر لازم را داده بود و حالا میخواست آن را یک جور به تیمور بگوید یا بفهماند بلکه کمی از بار گناهی که بر دوش حس میکرد را کم کند.
«تقصیر من نبود تیمور. به او گفته بودم بدون برق نمیشه.»
«میدانم آقا.»
این را احمد زمانی گفته بود که تیمور شیلنگ آب را به دست داشت و میخواست شروع به کار کند. شیلنگ باریک و بلند بود و آب با فشاری که بتواند پوست و گوشت را بدرد از آن بیرون میزد. کسی هم جرات نمیکرد شیر آب را به دست بگیرد. اصلاً نمیشد. مگر اینکه شیلنگ را ثابت روی گیرهی خودش محکم میبستی و دکمهی برق را میزدی تا دستگاه روبرو برای شستن بچرخد و آنوقت شیر باید باز میشد.
احمد گفته بود: «تو هم زیاد وارد نیستی، هنوز.»
«میدانم آقا.»
تیمور پُر زور بود اما آدم پُر زور هم زورش را به آن فشار آب میبازد
«لت و پارت میکنه.»
«می دانم آقا.»
ظهر دمکردهای بود و احمد در کارگاه مرکزی، روبروی او ایستاده بود. تیمور سرجنباند و پنجه در موها فرو برد. احمد میدانست که تیمور انگار چیزی را از او پنهان میکند. سرجنباندن و هر لحظه پنجه در موها فرو بردنش هم برای این بود که نگاه از او بدزد.
آن روز برق ناگهان قطع شده بود. توکلی رئیس قسمت، اول به احمد گفته بود که دستگاه را بشوید اما او جواب داده بود که نمیشود، توکلی اصرار داشت و میخواست کار را تا عصر تحویل بدهد. احمد سر پیچانده بود و توکلی به سراغ تیموررفته بود.
سالن بیمارستان لحظه به لحظه شلوغتر میشد و چادرهای سیاه زنان زمین را جارو میکردند. زنهای عرب عصابه به سر بسته زمزمه کنان داخل میشدند انگار در سوگ مریض خود نوحه میخواندند، هراسان بودند. دیوارهای سفید بلند بر شانههای خسته آنها سنگینی میکردند.
صدای کفشهای پرستارها که بر زمین کوبیده میشدند در ازدحام و هیاهو گم بودند. ناگهان احمد نشستن یک سایه را که از بالای سر میآمد در فضای خالی خود و تختخواب حس کرد. سر بر گرداند و پرستار را دید که روی تخته کار خود یادداشت بر میداشت.
پرسید: «شما فامیل بیمار هستید آقا؟»
احمد به دستپاچگی نیم خیز شد. دست روی دستهی صندلی گذاشت: «نه. ما همکاریم خانم. او در اینجا فامیلی نداره. اگه چیزی هست میتونین به من بگین.»
پرستار من و من کرد: «نه.»
احمد گفت: «می تونم برای خانواده او تلگراف بفرستم.»
پرستار گفت: «بله خب. نه.» و رفت. پاشنههایش بر زمین کوبیده میشدند و اگر سالن خلوت بود، صدای آنها توی کله میپیچید.
احمد با خو فکر کرد ایکاش فامیل تیمور اینجا بودند و یا به دروغ به پرستار گفت بود که هستند، همانجور که پرستار خواسته بود بشنود.
تیمور با چشمهای نیمه باز توی چشمهای احمد خیره شد: «چی گفت آقا؟»
احمد خود را روی صندلی ولو کرد: «هیچ.» دستهایش از دوسوی او آویزان شدند. سرتاپای بدنش را سستی فرا گرفته بود، نمیدانست چه بگوید، نگاه از نگاه تیمور برید و انگشت به لبه ی تختخواب کشید: «به من نگو آقا، تیمور. من هم مثل تو کارگرم، فقط من کارگر رسمی هستم و تو هنوز رسمی نشدی.»
اما آقا گفتنهای تیمور از زبان او نمیافتاد. در آخرین جملهای هم که در کارگاه مرکزی به احمد گفت، همین کلمه بود: «باشه آقا. نمیشورم. خیالتان راحت باشه آقا.»
سالن کارگاه مرکزی خلوت بود. تیمور رنگ پریده و ترسیده ایستاده بود و لبهایش را به دندان میگزید همراه با حرکات عصبی، گاه با نوکِ پای راست به پشت پای چپ خود میکوبید و لحظهای دست از لای یقهی پیراهن داخل میکرد و موهای سینه را به بازی میگرفت. احمد سر به زیر داشت و حس خطر همراهش بود.
تیمور که جملهی آخر را گفت، احمد از کارگاه بیرون زد و تند رفت، مثل آدمی که اطمینان کرده باشد، اما حالا داشت با خود فکر میکرد که نه، اطمینان نداشت و پُر از تردید بود. نگرانی در گامهای او هم حس میشد و به یاد همین تردید که میافتاد خود را گناهکار حس میکرد. تیمور خیره نگاهش میکرد و او سر به زیر داشت.
«بشکنند قلمهای این پاها که با وجود تردید مرا از کارگاه بیرون راندند.»
احمد گفت: «اصلاً این کار تو نیست. میفهمی؟»
تیمور پا به پا کرد: «می فهمم آقا اما خب آقای توکلی گفته که ما بشوریم. دستور داده به ما.»
«آقای توکلی گُه خورده. اگه مَرده خُب خودش بیاد بشوره.»
لبخندی روی لب تیمور نشست که شباهتی به لبخندهای معمولی نداشت: «اون که خودش رئیس کارگاهِ آقا!»
«خودت را همینجور ول نده پسر. نکن هرچه را که اونها گفتن بکن.»
تیمور لب پایین را به دندان گرفت و به اطراف نگاه انداخت و انگار در گوش احمد نجوا بکند، گفت: «باشه آقا. نمیکنم.»
اما در حدود یک ساعت بعد احمد خبر را شنید و خود را با عجله به محل حادثه رساند. تیمور روی زمین افتاده بود، وسط سالن و کارگرها دورتادورش جمع بودند و او مثل یک نعش بود. یک تکه پارچه برزنتی روی او کشیده بودند و خون روی پارچه بود.
پارچه برزنتی یِ سبز وقتی با سرخیی خون در آمیزد، چقدر دلگیر به نظر میرسد! مردهای آبیپوش گرداگرد تیمور حلقه بسته بودند. احمد لبهی پارچه را بالا زد، پای راست تیمور در کنار او، اما جدا از او بود، مثل یک تکه آهنپاره که پایین پا افتاده باشد، فقط به یک بند نازک از پوست و گوشت متصل بود. زانوهای احمد سُست شدند. بی اختیار نشست: «کی اینجور شد؟»
عبد بود که در جواب او حرف زد. لمس انگشتان عبد بر شانهی احمد آشنا بود: «همین پنج شش دقیقه پیش. آمبولانس داره میرسه. ما ملتفت او نبودیم. یکهو صدای فریاد کسی پیچید. من زود شیر را بستم. چه کار خطرناکی کرد، از نابلدی!»
احمد سر برگرداند و به تنها کسی که نگاه کرد توکلی بود که کمی دورتر ایستاده بود، با پیراهن سفید و کراوات سیاه که یک نوار زرد در وسط داشت.
آمبولانس آمد، تیمور را روی برانکار گذاشتند، ساق پای راست او در خون غرق بود و نه تنها سالن کارگاه مرکزی، بلکه انگار تمام پالایشگاه را به خون کشیده بود. آمبولانس آژیر کشان رفت.
احمد رو کرد به توکلی و گفت: «دیدی چیکار کردی رییس؟»
توکلی عرق کرده بود و احمد ندانست که از شرم است یا از گرمای هوا. توکلی گره کراوات خود را کمی شل کرد و دکمهی زیر آن را از توی حلقه در آورد و دستها را در جیبهای شلوار فرو برد: «کاره دیگه. هزار اتفاق میافته برای کارگر.»
احمد نگاه کرد به کراوات توکلی و زیر لب گفت: «بله. فقط برای کارگر.»
اولین بار احمد، تیمور را با توکلی دیده بود. کارگرها ایستاده بودند و آنها به طرفشان میآمدند. تیمور دو قدم دورتر از توکلی میآمد به آنها که رسیدند، ایستادند. در چهرهی گوشتآلود توکلی لبخندی بود که دهانش را گشادتر نشان میداد.
«این تیموره. یک کارگر جدید برای اینجا.»
تیمور غریبانه به هر سوی نگاه داشت و به حرفهای توکلی بیتوجه بود. لباسش خیس عرق بود و نوار چرک بر یقهاش نشسته بود. توکلی بازوی او را گرفت و محکم فشرد: «خوب کار میکنه. مث شیر نر.»
هردو لبخند زدند اما دو لبخند متفاوت. در صورت تیمور یک جور هراس بود و گرما از دوسوی پیشانیاش عرق میچکاند. سرش را به اینور و آنور میچرخاند. به بزرگیی سالن نگاه میکرد و به آبی پوشهایی که نفسزنان و عرقکرده از کنارش میگذشتند. تیمور از توکلی و از دیگران بلندتر بود. وقتی میخندید زردیی دندانهایش را خوب میدیدی. کیپ هم بودند و یک جوری سفت به نظر میآمدند.
از آن وقت که آنجا ماندگار شد کلی از شبها یا عصرها را در کنار احمد مینشست و با هم گپ میزدند. یا بیرون از پالایشگاه راه میافتادند و سیگاری میگیراندند.
«بچهی کجایی تیمور؟»
«کرمانشاه آقا.»
«خودِ کرمانشاه؟»
«نه. ولایت اطراف آقا»
«پس تو رو چی به آبادان؟»
«ای. مجبوریه دیگه آقا.»
اما حالا تیمور با تنی بدون پا توی بیمارستان زیر خیمهای سفید دراز کشیده و بیحرکت مانده بود. در ولایتی غریب که ستارههاش پشت بلندیهای آتش گم میشوند و غمبارتر از آن، بودن توی سالنی که سقفش بر دل آدم سنگینی میکند. احمد هم کنارش نشسته بود و با خود فکر میکرد که هیچ کاری نمیتواند برای تیمور بکند جز زل زدن در سیاهیی چشمان درشت او که هی پیچوتاب میخوردند و انگار به دنبال کسی، گمشدهای، میگشتند، به دنبال مادر یا زنش، با یک پیراهن بلند تو به تو و گیس بافته افتاده بر شانههای پهن روستایی که مویهکنان به سوی او میدود و موی از سر جدا میکند و بندبند طناب گیس از هم گسسته میشود.
پرستار در حالیکه تخته کارش را به سینهاش چسبانده بود با تبسمی بر لب، در رفت و آمد بود و نزدیک احمد که میشد، احمد از او چشم بر نمیداشت و گویی با نگاه التماسش میکرد که چیزی راجع به تیمور به او بگوید.
دختر که دور شد، احمد گفت: «کسی به خونهتون خبر داده؟»
تیمور گفت: «نه. نمیدانم. خبر ندهن بهتره. بیاین اینجا که چه؟»
«اما باید یکی بدونه. اینجوری که نمیشه. حداقل زنت.»
تیمور دستش را به سختی بالا آورد و روی صورت گرفت. چشمانش را در پشت میلههای انگشتان او میشد دید.
«راستش خجالت میکشم آقا. بدون پا خجالت میکشم. سخته برامان. مرد بدون پا چطور برگرده به ولایت؟»
«عادت میکنی. دنیا پر از آدمای ناقصه. اصلاً کی کامله تیمور؟»
لبخند تا بر روی لب تیمور نشست. صورتش را برگرداند.
«اینارا برا دلخوشی ما میگین آقا. میدانم. اگه خودتان بودین حالا چکار میکردین؟»
احمد سر به زیر انداخت و تا مدتی به او نگاه نکرد.