از تجربه تا تخیل – مانی پارسا: عَسَس و آن بابا و آنها که ما

این داستان به شکلی طنزآمیز نمایش می‌دهد که به رسمیت شناخته شدن حتی به صورت منفی، از نادیده گرفته شدن مطلق بهتر است. شخصیت اصلی («بابا») آنقدر توسط مأمور نظم («عَسَس») نادیده گرفته می‌شود که برای به دست آوردن توجه، به هر کاری از جمله تظاهر به شورش و حتی دروغ بستن به بازداشت شدن توسط عَسَس متوسل می‌شود. وقتی عَسَس در نهایت برای حفظ اعتبار خودش، او را به صورت نمایشی دستگیر می‌کند، همین توجه منفی، آرزوی قهرمان را برآورده می‌کند و او در میان مردم به «کسی» تبدیل می‌شود. با این حال، ترس او از تبدیل این نقش خیالی به واقعیت (زندگی در زندان) آنقدر زیاد است که در اوج لحظه اعلام وجود، همه چیز را خراب می‌کند و با التماس برای بخشش، آخرین اعتبارش را نیز از دست می‌دهد. داستان نشان می‌دهد که جامعه چگونه هویت‌ها را می‌سازد و ویران می‌کند و چگونه نیاز فرد به دیده شدن، می‌تواند او را به بازیچه‌ای تراژیک در این سیستم تبدیل کند.
داستان را با اجرای ماهرانه نویسنده می‌شنوید:

یک بابایی بود، هر کاری می‌کرد، هر مزه‌ و تکه‌ای می‌پراند، عَسَس به هیچ‌جاش حسابش نمی‌کرد.
یک روز رد داد و هی مزه پراند و هی دُزِ مزه‌پرانی را برد بالا هی برد بالا، ولی باز عَسَس محلِ سگش هم نگذاشت.
دید این‌طوری نمی‌شود. اهالی یک‌ جورِ مشکوکی نگاهش می‌کنند.
به‌ مضحکه با مقدارِ مهارشده‌ای خشم رنگ و لعابِ شورشگری داد و پای خوارمادرِ عَسَس را کشید وسط. ولی باز عَسَس انگار نه انگار؛ اصلاً نمی‌دیدش.
همان وقت یکی از اهالی مزه‌ی نرمی پراند و عَسَس درجا رفت گرفتش.
این را می‌بینی، سرخ شد عینهو لبو.
اهالی بیشتر شک برشان داشت که داستان چیست و پیشِ خودشان پچ‌پچ کردند و یکهو معلوم نیست از کجا چو افتاد که یارو دستش با عَسَس تو یک کاسه‌ست و اِل است و بِل است.
جوری شد که هر کی می‌دیدش کونش را می‌کرد به‌ش.
طفلک، آشِ خورده، دهنِ نسوخته!
حالا چه کار کند؟ این چه هچلی بود آخر؟
یک شب تا خرتناق عرق‌سگی رفت بالا و خِرکِش خودش را رساند دمِ خانه‌ی عَسَس. قبلش فکر کرده بود مست می‌کنم می‌روم آن چیزهایی را که تو حواس‌جمعی جگر نمی‌کنم بگویم بارَش می‌کنم ببینم باز می‌تواند نگیردم!
نگویم به‌تان که چه چیزهایی بارِ جد و آبادِ عَسَس کرد. اما عَسَس انگار نه انگار، عینهو مجسمه، نه می‌دیدش، نه صداش را می‌شنید.
حیوانکی مست و پاتیل افتاد یک گوشه و تا لِنگِ ظهرِ فردا خوابید و با کابوس‌های جورواجور تو خاک‌وخُل خَرغلت زد.
بیدار که شد دید یک جای پرتی‌ست آنجا. سر و وضعش خاک‌وخُلی، پژولیده، لباس‌هاش جرواجر. خلاصه عینهو آدم‌هایی که تازه از سیاهچال درآمده‌اند.
فکری جرقه زد تو مغزش: یک چند روزی آفتابی نمی‌شوم بعد یکهو خاک‌وخُلی و درب وداغون و چشم گودافتاده و ژنده‌پِنده تو محل پیدام می‌شود و به همه می‌گویم عَسَس گرفت من را و تو محبس این کار را کردند با من آن کار را کردند.
فکرِ بکری بود خداوکیلی! گرفت.


عَسَس هی بپّر بالا بپّر پایین که بابا من این یارو را داخلِ آدم حساب نمی‌کنم که بگیرمش، کسی باور نکرد که نکرد.
یارو که همین‌ جوری مفت و مسلّم به مرادِ دلش رسیده بود و دیگر مزه نمی‌پراند (که یعنی نُطُقَم را تو محبس کشیده‌اند)، کیابیایی پیدا کرد بیا و سیاحت کن.
عَسَس می‌دید و به‌ش زور می‌آمد. کلی فکر کرد که چه کار کند چه کار نکند، عاقبت یک روز با دو تا عَسَس دیگر رفت دمِ خانه‌ی یارو دستگیرش کرد گفت آن دو تا عَسَس کَت‌بسته بکشانندش از وسطِ شهر ببرندش سمتِ محبس. خودش جلو آنها پشت‌سرش.
چه صحنه‌ای! یک کلاه‌بوقی هم اگر می‌گذاشت سرِ یارو دیگر تکمیلِ تکمیل بود. ولی این کار را نکرد، چون به گمانش کلاه‌بوقی از سرِآن بدبخت هم زیادی بود.

حکماً باید فکر کنیم که لابد خوشحال شد یارو. اما نه، خوشحال که نشد هیچ، تو راهِ محبس، وقتی همه داشتند با تحسین نگاهش می‌کردند، زیرِ نافش شُل داد شاشید تو شلوارش.
خلایق را می‌بینی، بُهتشان برده بود. این دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟ بابا تو یَلی بودی برای خودت! بشاشی تو شلوارت؟ اقلاً این صد متر خودت را نگه می‌داشتی پشتِ دیوارها می‌شاشیدی به خودت!
اما طرف واداده بود. اگر هم این حرف‌های ناگفته را می‌شنید نمی‌توانست گوش بگیرد، به خودش بیاید.
یکهو وسطِ آن همه آدم زد زیرِ گریه و شیون که عَسَس جان، ببخشید، یک گُهی خوردم حالا من، شما به بزرگی‌تان ببخشید.
خلایق داشتند نگاه می‌کردند. هاج‌‌وواج. نیش‌شان به خنده وا می‌شد، اما نمی‌توانستند بخندند. مفهومِ خنده محو شده بود. حتی خدا که گاهی از کارهای بشر خنده‌ش می‌گیرد و قاه‌قاهِ کهکشانی‌ش به شکلِ بادی نسیمی برگ‌های درختان را می‌رقصاند، نمی‌توانست این یکی را گردن بگیرد. گریه هم که خب، معلوم است تکلیفش. گریه ندارد یک همچه چیزی که. خشم؟ خشم هم نه. هیچ حسی.
عَسَس یک نگاهی به تک‌تکِ جماعت انداخت، بعد به آن دو تا عَسَس دیگر با چشم و ابرو اشاره کرد وِلَش کنند یارو را.
با تعلیمی‌ش دو تا آرام زد به رانِ راستِ خودش بعد تعلیمی را گذاشت زیرِ این یکی کَتِ بسته‌ش و با آن یکی دستش سر بالا به دو طرفِ سبیلش یک حالِ مردانه‌واری داد و مثلِ کفترِ نری که همین الساعه از پشتِ ماده‌ای آمده باشد پایین، سینه‌جلوداده، بی یک کلمه حرف، راه افتاد خرامان‌خرامان رفت.
دو عَسَس دیگر هم همین کار‌ها را عیناً و هماهنگ تکرار کردند و پشت‌سرش راه افتادند رفتند.
غروب بود. خلایق پچ‌پچ‌کنان راهشان را گرفتند رفتند چَپیدند تو خانه‌هاشان. نگاهِ سگ هم به یارو نکردند.
یاروی بیچاره، درمانده و سرپایین، همانجا ماند تا همه رفتند. بعد زار و نزار بلند شد زیرِ نگاه‌های پشتِ پرده‌های گوشه‌شان یک‌کم چین‌خورده رفت چَپید تو خانه‌ش.
نیمه‌های شب، با اینکه همه‌جوره احتیاط هم کرده بود، صدای غیژِ کشدار و موذیِ درِ خانه‌اش درآمد. لابد خودش را لعنت کرد که چرا این همه وقت یک روغنی به لولاهای این درِ کوفتی نزده.
عده‌ای صدا را که شنیدند جخ پریدند رفتند کنارِ پنجره دزدکی از گوشه‌ی پرده کوچه را سُکیدند.

فرداش هر کی داستان را یک جور تعریف کرد ــــ حالا آمده بود پشتِ پنجره یا نیامده بود.
همه برای هم تعریف می‌کردند، حتی آنهایی که خانه‌شان از خانه‌ی آن یارو خیلی دور بود.
یکی عینهو مارمولکی تصویرش کرد که تا نورِ چراغ‌قوه افتاد روش خزید رفت تو یک سولاخی.
یکی شبیهش کرد به اسبی که شتر دیده رَم کرده.
یکی گفت مثلِ تراکتوری که چرخِ راست عقبش پنچر شده باشد کج‌کج تِرتِرکنان رفت و تو تاریکی گم شد.
اما این یک کلاغ چِل کلاغ‌ها مهم نبود. سرجمعِ دیده‌ها و ندیده‌ها این بود که یارو با پشتِ خمیده و بقچه‌ی کوچکی گَلِ دسته‌چوبی سرکَج خانه و زندگی‌ش را گذاشت و رفت و تو.

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی