
کتاب کوچک و غمگینی که حسام مظهرپور نوشته و اسم نیشتمان، یک نام کردی بر تارکش نشانده و نشر مهری به بازار کتاب فرستاده است، از همین گام اول و همین نامی که بر تارک دارد و در کردی وطن معنا میدهد – فراخوانی برای تأمل دربارهی رنجهای تاریخی جلای وطن است و صعوبت سهمگین مهاجرت، فروفتادن در منجلاب کوشش انسان برای رهایی، گریختن و جستجوی سراب زندگی بهتر در دوردستها، در غرب؛ قصهای که روایت مهاجرت غیرقانونی نیشتمان، زنی با جرم سیاسیست به همراه دخترش رژان که رنج اصلی مادر هموست؛ همو که سرگشته در چنبر انتخابهای مادر و پدرش در رنج آوارگی غوطهور است، انتخابها و چه بسا اشتباهات پدری که در زندان است و مادری که آشفتهسر، با دست خالی و رویایی در مهفروافتادهای در سر، دارد از چوبهی دار و مجازات اعدام میگریزد فقط برای اینکه از التهابها و رنجهایی که تجربه کرده است دامان برکشد و در خانهی امنی ماوا بگیرد فقط همین: «برای من مهم این بود که خانهای از آن خودم داشته باشم. خانهای که در آن بتوانم هر روز برای دخترم چایی دم کنم. خانهای که مأمن و پناه ما باشد. ولی آیا ممکن بود بدون پذیرش تمام این دلشورههای آزارنده به آن دست پیدا کنم؟ این خانه آیا در انتهای خوف و کابوسهای همیشگی من بود یا اینکه وجود خارجی نداشت و من تمام این مسیر را باید در سرگردانی مطلق سیر میکردم؟ آن نقطهی امن، آری؛ آن نقطهی امن بود که هنوز مرا وادار میکرد تا دست از تلاش برندارم.» و این تلاش، تلاش برای گریختن از حکم اعدام است و زندانهای طویلالمدت و زیستن در رنج و منجلاب وطن و ره سپردن به سوی بیسوی آزادی؛ و روایت ساده و روان پیش میرود و اگر که از برخی لغزشهای زبانی و ایرادات تایپی و ویرایشیاش بگذریم، نیشتر به جان مخاطب میفکند. نفسگیر است و زمین نمیگذاریاش. تو گویی نیشتمان را میشناسی، عکسش را توی کانالهای خبری دیدهای. اولش به اتحادیههای کارگری پیوسته و بعد برای اینکه صدای عدالتخواهانهاش شنیده بشود کشیده شده به گروههای مخالف و بعد هم که آوارگی در کوه و کمر. و در این میان گاهی آنقدر نویسنده جهان و معادلات سیاسی و افول کرامت انسانی و جنگها و سقوط تمدنها را به بوتهی نقد و چالش میسپارد که تو گویی کتاب افزون بر آن وجه داستانوارگیاش، کتابچهی کوچک مانیفستگونهایست که حرف دل همهی آدمهای برکنار از گود شعلهخیز سیاستهای نابودگر را هم میزند و این رویکرد با خودش گونهای همذات/همزادپنداری آورده است، تو گویی روح و جان ملتهب نیشتمان در آوارگی خوفناکش در جان و قلب تویی که کتاب را میخوانی حلول کرده است، تکان میخوری از خواندن فکرهایش، معرفتشناسیاش و گاهی تو هم مثل او نومید و مفلوک به زیستن عبثت در این جهان پر از ناکامی و معادلات ناصواب و خشونت و تزویر، لعنتی میفرستی، مثلاً آنجا که راوی در گریز غمانگیزش به رم میرسد و در برابر بنای رفیع کولوسئوم میایستد:
«وقتی به آنجا رسیدیم و روبهرویش ایستادم از آن چیزی که فکر میکردم مهیبتر و بزرگتر به نظر میرسید. من جایی ایستاده بودم که زمانی حدود یک میلیون انسان توی آن کشته شده بودند. تمام گلادیاتورها، بردهها و زندانیان یا حتی حیواناتی را که برای سرخوشی سزار روم یا اشرافزادگان به جان هم افتاده بودند و کشته شده بودند را تجسم میکردم. نکتهی شگفتانگیزی که تا آن زمان ذهنم را به خود مشغول کرده بود این بود که ما با گذشت دوهزار سال هنوز هم استادیومهای عظیم فوتبال را داریم که تودهها را سرگرم و گمراه نگه میدارند. هرچند این تکامل و پیشرفت دست ما را از قتل عام مستقیم کوتاه کرده است ولی هنوز هم دولتها در قرن بیست و یکم جلوی دوربینها و میلیاردها چشم در غزه نسلکشی میکنند و زنان و کودکان را با گلولههای جنگی میکشند و ملتها با فوتبال جیغ و هورا سر میدهند و جشنها برپا میکنند. این همان روش است. ما از تاریخ فقط یک درس را یاد گرفتهایم و آن اینکه باید همان درس را مرتب تکرار کنیم.»
و گاهی بعضی جاها و بعضی مونولوگها چنان عمیقاند و چنان درد دارند و چنان واقعگرایانه و تلخ جهان امروز و رنج مهاجرت را ترسیم میکنند که نمیتوانی فراموششان کنی: «رودخانه گویی اصلاً از حضور ما خوشحال نبود. این ما بودیم که شبیه قشونی زرهی از مارک و برندهای معروف آنجا آمده بودیم تا بلکه در جهان مدرن یکی از همین سرزمینهای دور ما را به عنوان مهمان بپذیرد. آنها نیروی کار میخواهند تا برایشان ثروت و رفاه فراهم کنند. آنها مهمان نمیخواهند. فقط کافی بود تا یک روز حالشان از ما به هم بخورد یا منفعتشان به خطر بیفتد آن وقت با کبکبه و دبدبه برای مردمان سرزمینشان سخنرانی کنند که بیایید این انگلهایی که سربار ما شدهاند و مذهب و فرهنگ ما را تهدید میکنند بیندازیم بیرون تا همهی مشکلات مملکتمان حل شود. شاید هم راست میگفتند. ما همان انگلهایی بودیم که باید زیر بمب و خمپارههایشان کشته میشدیم و مهم این بود که ما در هر شرایطی یک جوری شرمان کنده شود؛ قرار نبود حتماً با گلوله یا موشک بمیریم همین که میمردیم کافی بود حتی خودکشی و گرسنگی هم قابل قبول بود…» و این مونولوگها شور و اندوهش آنگاه بر مخاطب آشکارتر میشود که به یاد میآورد شبیهش را با همین به حزنآکندگی در روایتهای مشابهی در ادبیات مهاجرت خوانده و به یاد دارد، مثلاً در نمایشنامهی تأثیرگذار «بچه» به قلم نغمه ثمینی که آنجا هم یکی از قهرمانان روایت، زن کردتباری گریخته از وطن است در مواجهه با مأمور تفتیشگر ادارهی مهاجرت که به درد زبان به شکایت میگشاید و حرفهایی مشابه همین مونولوگهای نیشتمان مظهرپور را به زبان میآورد:
«چقدر خوبه که جاذبهی زمین وجود داره… جاذبه اجازه نمیده که ما رو از کرهی زمین بیرون کنین. وگرنه این کارو میکردین و ما حالا همهمون وسط آسمون سرگردون بودیم. با بقچههای حقیرمون و کفشهای گلگرفتهمون. با بچههای سرمازدهمون. و چمدونهای وارفتهمون. سرگردون بودیم وسط آسمون. اون وقت همهی خبرنگارها جمع میشدن و از ما عکس میگرفتن و عکسهامون قیمتی میشدن و شما برامون اشک میریختین اما خوشحال بودین که ازتون دوریم و آوار نمیشیم روی سرتون…» (نغمه ثمینی، ۱۴۰۰: ۱۲ و ۱۳)

و در این میان حرف از جهان و سیاست ملتهب روز هم هست با جزئیات بیشتر در واگویههای دلی نیشتمان در خلوتش: «به سهراب شوهرم فکر میکردم که حالا دیگر باید کجا باشد؟ افسوس میخوردم که ای کاش از هم دور نمیشدیم. به این فکر میکردم که با آمدن ترامپ که از نظر من او هم یک فاشیست بود تکلیف ما چه خواهد شد. میاندیشیدم حتی اینجا هم سیاست دست از سر ما برنمیدارد. با خودم میگفتم سیاست فقط زمانی یقهات را ول میکند که مرده باشی. البته فراموش نکن آن وقت هم تبدیل میشوی به یک جسد سیاسی.»
و به کرات راوی اندوهگین وضع و حالش را به عنوان یک مهاجر غیرقانونی که مجبور است هر جایی و در هر کمپی با هر وضع اسفناکی سر کند، شفاف و بدون سانسور به زبان میآورد و مخاطب حین خواندن اشمئزاز و خشم را توأمان حس میکند و از خودش میپرسد آیا به راستی این همان جهانیست که اشرف مخلوقات برای خودش بنا کرده است؟ و کلمهها چندش و رنج را به جانش میریزند: «روبهروی کانکس دو توالت سیار قرار گرفته بود که مخازنش پر شده بود و از بس پر بود وقتی روژان درب توالت را باز کرد برای مدتی بوی گند و دلآشوب فاضلاب کل محوطه را برداشته بود. برای همین با دستمالی جلوی دماغ روژان و خودم را گرفتم تا بتوانیم از آن استفاده کنیم. کاسه توالت و لوله خروجی آن کیپ تا کیپ پر شده بود و این وضعیتی بود که از نظر من با یک شکنجه الهی فرقی نداشت. خیلی وقتها که این صحنهها را به خاطر میآورم به این نتیجه میرسم که این انسان چقدر موجود کثیفی است که پستانداران دیگر از هر نظر از او تمیزتر هستند و حتی فضولات آنها هم به عنوان کود مورد استفاده قرار میگیرد ولی این موجود دوپا در بسیاری موارد حاضر است هر چیزی را به خاطر آسایش و منفعت خودش فدا کند. اغلب فرایند نابودی این جهان با تکامل بشر و پا گذاشتن توی عصر مدرن سرعت چشمگیری داشته که هرچه فکر میکنم نمیتوانم دورنمای خوشبینانهای برای آن تصور کنم. واقعیت این است که پروژهی اضمحلال نوع بشر به دست همنوعش دیرزمانی است که کلید خورده است. خیلی وقتها به خودم میگویم این زندگی ارزش این را ندارد که جدی گرفته شود ولی اعمال و رفتار من همواره در نقطهی مقابل باورهایم قرار گرفتهاند.»
شاید بگویی آیا لازم بود نویسنده از اینها بنویسد؟ آن هم چنین بیپرده و مشمئزکننده؟ و باید بگویم بله لازم بود، گاهی داستان فقط محملی برای تاریخنگاریست و اینجا دیگر فقط ماجراجویی و طبع شاعرانه نیست که ستونهای داستان را بالا میبرد، مستندات تلخ و کثیف هم هست و اتفاقاً این مستندات مهمتر از ماجراها و شاعرانگیها هم هستند که اگر داستاننویس از واقعیتهای تکاندهندهی مهاجرت ننویسد در کدام سند و کتاب تاریخی با واقعیت کوبنده و برهنهی مهاجرت مواجه خواهی شد؟ اما نویسندهی نیشتمان از روزنهها هم غافل نیست، از آن روزنههای روشنِ رو به دشتهای فراخ، سپیدی برف، زیبایی جان مثلاً وقتی نیشتمان در خانهای غمگین با خانوادهی کردتبار آوارهای روبرو میشود و اسم زن بفرین است: «اسمش بفرین بود. اسم قشنگی داشت. بفرین در زبان کردی یعنی شبیه برف» و این همه را وقتی میخوانی که در رنج دربدری راوی و دخترش فرو رفتهای. حالا درنگ میکنی. به بفرین میاندیشی. تجسمش میکنی. مثل برف. طیب و طاهر، سفید آن هم وسط دنیایی عفن، آلوده و غمانگیز.
*نمایشنامهی بچه و اینجا کجاست. نغمه ثمینی. نشر نی. ۱۴۰۰







