شیرین عزیزی مقدم: کلباسی، کاوشگر تنهایی در لایه‌های پنهان زندگی

“سرباز کوچک” نام مجموعه‌داستانی از محمد کلباسی است که در ۱۶۵ صفحه، و برای نخستین‌بار در کتاب زمان، زیرِ عنوانِ مجموعه‌ی “داستان‌های زمان(۲۰)”، در سال ۱۳۵۸ انتشاریافت و سپس تا مدت‌ها اجازه‌ی چاپ‌مجدد نیافت.

کتاب شامل ۱۲ داستان است و یکی از آثار مهمی است که در دهه‌ی ۵۰ انتشاریافت.

داستان‌ها لحظاتی از زندگی قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌ها را به خواننده نشان‌می‌دهند و پرده‌ها را از مقابل چشم او کنارمی‌زنند. اموری که معمولاً در زندگی روزمره بی‌تفاوت از کنار آن‌ها می‌گذریم. نگاه خواننده از لایه‌های بالادستی عبورمی‌کند و مجبورمی‌شود به‌حقیقتی که در زیر پوستِ وقایع مخفی‌شده‌است، نگاه‌کند. این اجبار را منطقِ متن کتاب به او تحمیل‌می‌کند. او ذهن خواننده را به‌جست‌وجویِ پاسخِ پرسش‌هایی تشویق‌می‌کند که به‌طورِ آشکار و پنهان، در داستان‌هایش طرح‌کرده‌است.

داستان “بازمانده‌ها” روایتگر لحظاتی‌است که معمولاً در زندگی روزمره به‌چَشم نمی‌آیند. “تنهایی انسان” کلیدواژه‌ی تمام قصه‌هاست؛ اما این تنهاییِ در مرگ و زندگی، در هر قصه‌ای به‌گونه‌ای روایت‌می‌شود. او از آدم‌هایِ آشنا سخن‌می‌گوید. کسانی که در کنارشان زیسته‌است. شیوه‌ی زندگی‌ و ذهن‌ و زبانشان را می‌شناسد. هوشمندانه درونِ آن‌ها را می‌کاود و اندوه، و درد تنهایی، و وانهادگی‌، و تعلیقِ ذهنی، و بطالتِ روزمره‌شان را به خواننده نشان‌می‌دهد.

 «سرباز کوچک» در سال ۱۳۵۸ منتشرشد؛ پس از مجموعه‌داستان «مثل همیشه (۱۳۴۷)» هوشنگ گلشیری؛ و «سنگر و قمقمه‌های خالی (۱۳۴۹)» بهرام صادقی.سه‌گانه‌ی گلشیری، صادقی و کلباسی آفریننده‌ی جریانی از واقع‌گرایی در ادبیات داستانی بود که با رویکردی تازه‌‌ در اصفهان پدیدارشد. جریانی که با اثر جاودانه‌ی هدایت یعنی “بوف کور” آغاز شده‌بود؛ و بر بیش‌ترِ نویسندگانِ پس از هدایت تأثیر گذاشت.

نسل نویسندگانی پدیدارشدند که عموماً به پرداختِ روحیات و افکار و توهمات و ذهنیات شخصیت‌های داستانیِ خود بیش‌تر توجه نشان‌می‌دادند تا به پردازشِ فضاهای بیرونی و جست‌وجو در محیطی که شخصیت‌هایِ داستان در آن زیست‌‌می‌کردند. خواننده در آثار اینان بیش‌تر با گفت‌وگوهایِ ذهنیِ آدم‌ها سروکار دارد تا با عمل‌کرد، رفتار، کردار و احیاناً گفتارِ بیرونیِ آن‌ها.

آشنایی‌زدایی در متن، و هنجارگریزی در زبان، دو عنصری است که داستان‌های این جریان بر آن‌ها استوارند‌. نویسندگان این جریان در کنار روایت، به تکنیک و فرمِ داستان‌های خود نیز توجهِ فراوان دارند و عموماً نویسندگانِ ساده‌نویسی نیستند.

زبان کتاب “سرباز کوچک” ساده و روان است:

“سرش را آورده بود پایین که درست موهای براق از آفتابش، روی گِل‌ها می‌مالید؛ و آفتاب هم که افتاده بود روی گِل‌ها نمی‌خواست گِل‌ها را خشک‌کند.

– باد که می‌آد زودتر خشک می‌شه!

لاله گفت: باد که می‌آد زودتر خراب‌می‌شه!”

 زبان راوی عموماً فارسیِ معیار است؛ اما زبان شخصیت‌های قصه‌ها، عامیانه است‌. کلمه و ترکیب‌هایی چون: هوله‌رفتن، گاس، صلاتِ ظهر، چتول، اوسا… در کنار واژه‌های بومیِ اصفهان نظیر: “موژدوری” و “سوک دیوار” دیده‌می‌شوند.

داستان‌ها را با هم بخوانیم و نکات برجسته‌ی هر داستان را ببینیم:

●”و باد بود که…” عنوان داستان اول است و خاطره‌ای‌است از گرفتنِ اولین عکس خانوادگی، در آتلیه‌ی عکاسی. داستان از توصیفِ دقیقِ حیاطِ خانه‌ی پدری در اصفهان آغازمی‌شود. اِبرام با خواهر کوچکترش لاله در حیاطِ خانه مشغول ساختن یک خانه‌ی گِلی است.خانه با شیطنت و آب‌بازی بچه‌ها خراب‌می‌شود. مادر، بچه‌های خیس و گِلی را به حمام می‌بَرَد. همگی با درشکه، راهی‌ِ عکاس‌خانه می‌شوند. در داستان اندوهی گزارش‌نمی‌شود؛ اما عنوان داستان “و باد بود که…”، بی‌اختیار خواننده‌ی اهل ادب را به‌یادِ گزاره‌ی معروفِ غم‌انگیز فروغ می‌اندازد: “باد ما را با خود خواهدبرد” و ازآن‌جایی‌که تأکید داستان بیش‌تر بر لاله است، این دلهره را در خواننده ایجاد‌می‌‌شود که انگار قرار است برای لاله اتفاقی بیفتد، درحالی‌که، فاجعه در داستان دوم رخ‌می‌دهد.

باد همه‌ی روزهای خوشِ کودکی را که در یک عکس خانوادگی ثبت‌شده‌است، با خود می‌بَرَد.

●داستان دوم “فاجعه” نام دارد. این‌بار همان خانواده‌ را در موقعیتی متفاوت می‌بینیم. مادر دمِ در خانه نشسته و انتظار پسر لاابالی‌اش، اِسمال را می‌کشد.

داستان روایت اضطراب خانواده برای برخورد با آبروریزی‌ِ اوست:

“شب تمام خانه را فراگرفته‌بود و چراغ دود می‌کرد. مهدی می‌خواست گریه‌و‌زاری را شروع‌کند. ما می‌دانستیم که پدر تا دیروقت توی تاریکی، زیر داربست، قدم خواهد زد”.

●داستان سوم “خورشید، آن‌جا بیش‌تر می‌درخشید”، نام‌دارد. این داستان به توصیف گفت‌وگوهای ذهنی عابری پیاده می‌پردازد که از کنار استخری که چند دختربچه در آن مشغول شنا هستند، عبورکرده‌است. زلالیِ آب و درخشانیِ استخر و تلألو نور خورشید بر سطح درخشان و پاکیزه‌ی آب، او را مجذوب خود می‌کند. از یاد می‌بَرَد که کجاست. وقتی به خود می‌آید، تضاد تصویر پیشین با ازدحام دنیایی که در آن زیست‌می‌کند، او را آن‌چنان گیج می‌کند که تصادف‌می‌کند. نقشِ زمین می‌شود. بلند‌می‌شود و با ظاهری آشفته به راه خود ادامه‌می‌دهد.

●”میعاد” نام داستان چهارم است. با تکه‌ای از متن “عهد عتیق” آغاز می‌شود:

“کاشکی سَرم آب‌ها بوده، چشمانم منبع اشک‌ها می‌شد که روز و شب برای کشتگانِ دخترِ قومِ خود گریه‌می‌کردم. کاشکی در بیابان منزل مسافران را می‌داشتم که قوم خود را واگذاشته از ایشان می‌رفتم، چون‌که همگی ایشان زناکار و جمعیت خائنان‌اند.”

(عهد عتیق، کتاب یرمیاه).

اولین پاره‌ی داستان توصیفی از اکبر لوطیِ سبیل‌کلفت است که در قهوه‌خانه‌ای نشسته‌؛ اما به‌قولِ راوی:

“… حواسش جایِ دیگر بود و به من گوش‌نمی‌داد”.

 اکبر در خیابان کاردآجین می‌شود. باقر نازکه، ضارب او، فرارمی‌کند و اکبر زخمی به دنبالِ او. در جایی به‌هم می‌رسند. اکبر “آب” می‌گوید و تشنه‌لب جان‌می‌دهد.

نویسنده توالیِ خط زمانی را برهم می‌زند و ما را به‌عقب بازمی‌گرداند و داستان را از چندساعت پیش از ماجرای چاقوکشی، روایت‌می‌کند.

در ادامه‌ی داستان شش پرده‌ی دیگر می‌بینیم که با پایان ماجرای اکبرلوطی و چراییِ مرگِ او در ارتباط‌اند‌.

در پرده‌ی اول، باقر نازکه، نیمه‌مست، حکایت یک ناهنجاریِ بزرگ اجتماعی را برای راوی داستان، مشدی بازگو می‌کند: ظلم بر دختران کم‌سن‌وسالِ فقیری که پدرانِ آن‌ها در روستاها یا شهرستان‌های کوچک، آن‌ها را به دلالان برای بردن به شهرهای بزرگ، می‌فروشند که یک نان‌خور، کم‌تر شود. ماجرای زیور و اشرف را می‌‌خوانیم. اکبرلوطی وارد ماجرامی‌شود. باقر که عاشق اشرف شده‌است، کینه‌ی اکبر را به‌دل می‌گیرد و مانند داش‌آکل، عشقش را با گریه اعلام‌می‌دارد و درنهایت، تلافی‌‌می‌کند.

●”بازمانده‌ها” نام داستان پنجم است. راوی، پزشک درمانگاهی کوچک در منطقه‌‌‌ای مرزی است. اتوبوسی در نزدیکی مرز تصادف‌می‌کند. اهالیِ مرزنشین مجروحان بدحال را به‌درمانگاه می‌آورند. پیرمردی با شکم‌ پاره، و جوانی بدحال و دو بیمار دیگر.

اضطرابِ و بی‌قراری پزشک که نمی‌داند با این بیماران بدحال چه کند، و فضای محقر درمانگاه روایت‌می‌شود.

 در نهایت، پیرمرد بی‌نام، و جوان را در کنارِ درمانگاه “چال‌می‌کنند”.

●”ناگهان عبدالحسین‌خان” عنوان داستان ششم و یکی از داستا‌هایِ خوش‌ساخت و مدرن در عصر و زمانه‌ی نگارشِ خود است.

از زمانی که “بوف کور” در سال ۱۳۰۹ نوشته‌شد و سپس در سال ۱۳۱۵ برای اولین بار در بمبئی منتشرشد، به‌عنوان الگویی برای بسیاری از نویسندگان نوجویِ ایرانی که پس از هدایت پا به‌عرصه‌ی ادب فارسی گذاشتند، مطرح‌بوده‌است. این رمان که به‌سبک فراواقع نوشته‌شده‌است، بیانگر تک‌گوییِ یک راوی است که دچار تَوَهُم و پندارهای ذهنی‌ است. در همان صفحه‌هایِ نخستِ “بوف کور” می‌خوانیم:

“… در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطه‌ی هولناکی میانِ من و دیگران وجوددارد؛ و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش‌شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه‌دارم؛ و اگر حالا تصمیم‌گرفتم که بنویسم فقط برای این‌است‌که خودم را به سایه‌ام معرفی‌بکنم _ سایه‌ای که روی دیوار خمیده و مثل این‌ است‌که هرچه می‌نویسم با اشتهایِ هرچه‌تمام‌تر می‌بلعد. برای اوست که می‌خواهم آزمایشی‌بکنم؛ ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم”.

“منِ دیگری” که در “بوف کور” چهره نشان‌می‌دهد، پس از هدایت در بسیاری از داستان‌های ایرانی و اشعار شاعران بزرگ نظیر فروغ فرخزاد رخ‌نموده‌است. “دیدار در شب” یکی از اشعار موفق فروغ است که در آن شاعر با “چهره‌ای شگفت از آن سوی دریچه” سخن‌می‌گوید. فرخزاد در آخرین کتاب خود، بسیار از هدایت و کافکا تأثیر گرفته‌است.

و اما ماجرای “عبدالحسین‌خان”:

داستان با ایراد یک خطابه‌ی پرشور و از زیرِ یک “لحاف” آغازمی‌شود:

“آقایان محترم! این برای من افتخار بزرگی‌است..‌. می‌خواهم برای شما روشن‌کنم که تا چه حد آدم پَست و ضعیف و ابلهی هستم… آدمی که انگار پشت آن پرده‌ی ماهوتیِ کهنه… خودش را پنهان کرده‌است… از من می‌خواهد در این سن‌و‌سالی که هستم… دروغ و کلَک را بگذارم کنار، و شِمه‌ای از مسائلی کاملاً غریب را برای شما بگویم… “

عبدالحسین‌خان دوشخصیتی است. دونفر در وجود او زندگی‌می‌کنند؛ و این ثَنَویت در زندگیِ حقیقی و اجتماعیِ او بروز پیدا‌می‌کند؛ آن‌که درست‌کارتر است، در خانه و خانواده و اداره و جامعه محبوب‌نیست، و همیشه از آن‌که فریب‌کارتر است، شکست‌می‌خورد. همین دوگانگی ساختارِ داستان را می‌سازد. شاملو روزگاری سرود: “انسانی را در خود کشتم!”

عبدالحسین‌خان درست‌کار، بی‌ترحمِ اطرافیان، خودکشی‌می‌‌کند و آن دیگری، به راه خود ادامه‌می‌دهد.

زمانِ نگارش این داستان بسیار مهم است. این داستان در زمانه‌ی خود بسیار تازه و بدیع بوده‌است. طنز بسیار زیبایی در این داستان وجود دارد. چندسطر از آن را با هم بخوانیم:

“می‌بینم که این کارمند دون‌پایه‌ی اداره‌ی داراییِ شهرستان نائین به‌طور عمودی و ناگهانی به من خیره‌ شده‌است… پس من بدون آن‌که برای نگاه آن آقای کارمند داراییِ عینکی… ارزشی قائل شوم.. عینکم را برمی‌دارم… (عینک من هم از قضایِ روزگار ته‌استکانی‌است و به عینک آن آقا شباهت عجیبی دارد)… همیشه چیزهایی هست که آدم فراموش‌می‌کند؛ اما در این لحظه فقط درباره‌ی یکی از آن‌ها فکرمی‌کنم… رئیس! رئیس! بله، رئیس! کلمه‌ی مضحکی‌است. کلمه‌ی بزرگی‌است! باشکوه است یا احمقانه؟…

حتی آدم‌های فراموش‌کاری چون من هرگز قادر نخواهند‌بود که رئیس را از یاد ببرند… فی‌المثل مگر می‌شود این امضاء بزرگ را نادیده گرفت؟… چندین‌خط دورِ چندحرف حلقه‌وار یا به‌طور عمودی یا افقی، اَشکالِ عجیبی را به‌وجود‌آورده‌اند.

زنم می‌گفت: از این امضا شخصیت و مناعتِ طبع می‌بارد. این هم شد امضا که تو داری؟ اسمت را می‌نویسی و تمام. چقدر ضعف و حقارت در این امضا دیده‌می‌شود؟… هرچه رئیستان به شما گفت، بی‌چون و چرا گوش کنید… هرگز سعی نکنید عرق کنید… چشمتان سیاهی برود… موی بدنتان سیخ بشود… دو کلمه بگویید: چشم! اطاعت! و بیرون بیایید”.

●”کاج‌ها بی‌حرکت‌اند، باد ایستاده است!”، عنوانِ داستان هفتم است.

نعمت‌‌الله مفاصا، حسابدار قسم‌خورده‌ی بازنشسته‌ای است که هنوز برای حساب‌رسی، برخلاف میلِ باطنی‌اش، به مأموریت می‌رود. ذهنِ او درگیر بیماری‌اش است. بیش‌تر داستان، به گفت‌وگوهایِ ذهنیِ او اختصاص‌دارد. برای او باورِ سرطان خون بسیار دشواراست. اضطراب و پریشانیِ او مدام در داستان گزارش‌می‌شود. پسرش تنبل و بی‌عار و درس‌نخوان است و زنش یک روز بر سر نماز، احساس‌می‌کند که قراراست بمیرد و آقا خبرمی‌کنند که خانم وصیت‌کند.

داستان در باغ هتلی که او برای حساب‌رسی به آن‌جا رفته‌است، آغاز می‌شود. دلش نمی‌خواهد به سفر برود؛ اما به‌طمعِ دستمزدش، راهیِ ماموریت‌ می‌شود. پسرش می‌خواهد او را همراهی‌کند؛ اما او موافقت‌نمی‌کند. بیماریِ او در هتل عودمی‌کند. نگاه او متوجه درخت‌های کاج باغ است:

“روز اسفند مه‌گرفته است. بوی چمن راه نَفَسم را بسته. کاج‌ها بی‌آن‌که بادی بیاید، می‌لرزند: آرام و بی‌صدا، در تاریکی، عین اَشباح. گویی باد نیست که باغ را می‌تکاند. کاج‌ها باغ را در تاریکی تکان‌می‌دهند”.

او در ماشینِ سواریِ کرایه‌‌ای آخرین دلواپسی‌هایش را نیمه‌جان، می‌گوید:

“اگر تویِ شهری غریبه بمیرم… بهتر بود. می‌گفتم: خانم از این‌جا بروید. از این شهر تاریک بروید. این‌جا به درد شما نمی‌خورد. شما…

 کاج‌ها بی‌حرکت‌اند. باد ایستاده‌است”.

●داستان هشتم “بوته‌های بی‌نام” است. داستان، روایت فقرِ فرهنگی است‌. آدم‌های متوسط‌الحال، کم‌سواد با ظاهرهایِ متفاوت، در مطب منتظرند. نویسنده چون یک فیلمبردار، هر دم، دوربین را بر رویِ یک‌بیمار یا همراه، ثابت نگه‌می‌دارد و خواننده را با او آشنامی‌کند.‌ دختری پریده‌رنگ و زیبا با مادرِ سبک‌سر و میان‌سالش در مطب نشسته‌‌است. نام داستان از ماجرای دخترِ بیمار گرفته‌شده‌است. منشیِ مطب که نام او را می‌پرسد، مادر می‌گوید: “اسمش اعظم است؛ اما ناهید صدایش می‌‌زنند”. دختر شناسنامه ندارد. شوهری که می‌خواهد او را طلاق دهد، شناسنامه‌اش را نمی‌دهد. پرونده هم ندارد.

مادر سر‌به‌هوا و سرِحال و گوشتالود مدام به‌جای او حرف‌می‌زند. دختر طلاق نمی‌خواهد: “باشه! به همین رضام. همین که بگن شوهر داره! همین که یک نفر بالا سرم باشه! همین که تنها و بی‌کس نباشم! همین که بیوه‌سار نباشم! همین”.

 منشیِ مرد جوان، تمام بیماران را برانداز و در ذهن خود آن‌ها را تجزیه‌و‌تحلیل می‌‌کند. دکتر مدام به باغبان تریاکی غُر می‌زند:

“آب نده! این‌قدر به گیاهانی که از هلند آورده‌ام، آب نده! این‌قدر به دیوار آب نپاش! تمام دیوار ورم کرده‌است”.

دختر سر‌به‌هوایِ باغبان، با دستیار دکتر سَر و سِرّ دارد. نویسنده به معرفی و تیپ‌سازی اشخاص حاضر در مطب می‌پردازد و با پاراگرافی زیبا که مصداق شخصیت‌های قصه است، پایان را می‌‌بندد:

” امروز هوا بارونیه… وقتش می‌شد که باغبان تعطیل‌کند. داشت گلدان‌های این طرف را آب می‌داد. گلدان‌هایی که معلوم نیست چه گلی می‌دهد‌. فقط ساقه‌های تیره‌ی ماشی‌رنگ با برگ‌های سبز کوچک. بوته‌هایی که از یک باد زرد می‌شوند. بوته‌های بی‌نام” . دقیقا مانند آدم‌هایِ داستان.

●”نبرد تَن‌به‌تنِ آقای فراست”، نهمین داستان است. آقای فراست به‌معنایِ کامل کلمه یک دن‌کیشوت ایرانی‌است‌. کارمند جزءِ یک اداره‌ی دولتی که چندسر عائله دارد. مستأجر است. ‌شب‌ها مست می‌کند. یک پسر درس‌نخوان و ولنگار دارد و چند دختر و پسر کوچک و بزرگ.

آقای تمجیدیِ بانفوذ که از آژان و مأمور گرفته تا شیرینی‌فروش و خواربارفروش همگی، گوش‌به‌فرمانِ او هستند، همسایه‌ی اوست و مدام او و خانواده‌اش را آزارمی‌دهد.

آقای فراست مست که به‌خانه می‌آید، سریع به زیر کرسی می‌خزد و در ذهن خود، تمجیدی را به نبرد تن‌به‌تن دعوت‌می‌کند. او را شکست‌می‌دهد. داستان، طنز غم‌انگیزی دارد‌. فراست در ذهنِ خود حتی خونِ تمجیدی را هم بر شمشیر می‌بیند‌: “فضا از چکاوک به لرزه….”.

فروغ فرخزاد در شعر “دلم برای باغچه می‌سوزد!” برادرش را این‌گونه توصیف‌می‌کند:

“برادرم به فلسفه معتاد است..

 بسیار دردمند و خسته و مأیوس است

او ناامیدی‌اش را هم

مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش

همراهِ خود به کوچه و بازار می‌بَرَد

و ناامیدی‌اش

آن‌قدر کوچک است که هر شب

در ازدحام میکده گم می‌شود”.

آقای فراست چنین است. دعوای او و تمجیدی بر سرِ یک دیوار به شهادت‌دادنِ اهل محل علیه او، و صدورِ حکمِ تخلیه‌ی منزلش منجرمی‌شود. ماموران کلانتری، فراستِ مست را که در گنجه پنهان شده‌است، با خود می‌برند.

●دهمین داستان این مجموعه، “مثل درختی در گردباد”، نام دارد که با بیتی از حافظ آغاز‌می‌شود:

“شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل‌‌‌…”.

رسول نگران و نیمه‌مست‌ در میخانه‌ای در اصفهان نشسته‌است. عده‌ای عربده‌کشان واردمی‌شوند. حیدر یکی از آن‌هاست که با اهانت به رسول نزدیک می‌شود؛ اما رسول سکوت‌می‌کند و جواب‌نمی‌دهد. از صحبت‌های آن‌ها درمی‌یابیم که رسول در کارخانه قهرمان به‌شمارمی‌آمده و به‌تازگی از زندان آزاد‌شده‌است. اینان فکرمی‌کنند او خبرچین‌است. حیدر معتقداست که،

“آدم‌های معمولی وقتی زندان می‌روند، قهرمان می‌شوند؛ اما قهرمانان، وقتی به‌زندان می‌روند، به همه‌چیز گُه‌می‌زنند”.

حیدر آدم لج‌بازی‌است و قصد کوتاه آمدن هم ندارد. از آن‌دسته آدم‌هایی که “وقتی بیفتد به‌لج‌بازی، شمر هم جلودارش نیست”.

رسولِ کتک‌خورده پس از مرخص‌شدن از بیمارستان، بدون شکایت از کسی، در یک‌شب برفی، مست و لایعقل به‌خانه‌می‌رود. سقفِ خانه در حالِ ریختن‌است‌. به‌سببِ ناسزاهای همسر و دیدنِ حال و روزِ بچه‌های قدو‌نیم‌قدش، با نردبانی کهنه، به رویِ بام می‌رود و سقوط‌می‌کند:

” صدای افتادنِ تکه‌های خرد شده‌ی نردبان را در باد شنید. مثل درختی در گردباد که ریشه‌کن می‌شود، و تمام‌قد، با همه‌ی شاخ‌و‌برگ درمی‌غلتد”.

نویسنده به تشریحِ افکار و احساسات رسول می‌پردازد؛ اما یک نکته را مبهم می‌گذارد. خواننده تا پایان نمی‌داند که آیا واقعاً رسول خیانت کرده‌است یا خیر؟ در ذهن رسول تصویرِ یک کشتی که در طوفان گرفتارآمده، نقش بسته‌است که رسول مدام با آن کشتی، و سرگردانی‌، و ویرانی‌اش در طوفان، هم‌ذات‌پنداری می‌کند.

●”خورشید، خونی که شعله می‌کشد!”، یازدهمین داستان است و توصیف دقیقی از تماشاچیانِ اعدام یک جوان است. جماعت زیر آفتاب داغ، برای دیدن مراسم اعدام، همدیگر را هول‌می‌دهند.

” انسان پوک!

انسان پوک پُر از اعتماد

نگاه کن که دندان‌هایش

چه‌گونه وقت جویدن، سرودمی‌خوانند،

و چشم‌هایش

چه‌گونه وقت خیره‌شدن، می‌درند!”

(فروغ فرخزاد)

در گرمای زیاد، زندانی تیرباران‌ می‌شود و مردم، انگارنه‌انگار که خون بر زمین ریخته‌شده‌‌ی انسانی را به‌چشم دیده‌اند. نگاه نویسنده اما؛ مرگ را در اشیا تصویرمی‌کند:

” خورشیدِ قرمز، در افق بود و دور. انگار لکه‌ی خونی که شعله‌می‌کشید. باد تندکرد. بوته‌های خشک خار لرزیدند. درخت خشک در مقابل باد تکان‌نخورد. شاخه‌ها در نور آفتاب، عینِ استخوان مرده بود. بیرون‌زده از خاک و خشکیده زیر آفتاب. استخوانی درهم‌پیچیده که بر جای‌جایش، جای گلوله مانده‌بود. زنجیره‌ای از حفره‌های کوچک دهان بازکرده. داخل حفره‌ها، سیاه‌بود”.

●”سرباز کوچک” داستانِ پایانی و بسیار غم‌انگیز این مجموعه، و شاید مهم‌ترینِ آن باشد.

داستان بر پایه‌ی گفت‌وگوهای ذهنی و تکه‌تکه و بریده‌بریده‌ی یک زندانی استواراست که مدام مرورمی‌شود و خواننده باید قطعات این پازل را کنار هم بگذارد.

خاطرات، یک‌دست و متوالی نیستند و هر بار از جایی و از زمانی آغازمی‌شوند‌.

معلمی فقیر ظاهراً افکار سیاسی دارد.

یکی‌دو بار او را می‌دزدند و سوار بنز می‌کنند و در همان ماشین او را گوشمالی سختی می‌دهند و سپس پیکر نیمه‌جان او را پشت در خانه رهامی‌کنند. داستان هر بار از جایی آغازمی‌شود. در تصویرهای آغازین کتاب، او را در جایی می‌بینیم که در پایان می‌فهمیم یک زندان است:

“… گفته براش یک جفت دمبل بیاورند زندان، که مثل دمبل‌های معمولی، این‌قدر سبُک نباشد”.

 او هرروز در حیاط زندان می‌نشیند و به رفت‌وآمد یک سرباز کم‌سن‌وسال خیره‌می‌شود. در داستان سرباز را با عنوان “سرباز کوچک” خطاب‌می‌کند و توجه به رفتار همین سرباز کوچک است‌ که دغدغه و عادتِ ذهنیِ زندانی می‌شود. از خاطرات ذهنیِ او درمی‌یابیم که ظاهراً بر رویِ زندانیان آزمایش‌های پزشکی انجام‌می‌دهند و داروهایی به آن‌ها تزریق‌می‌کنند و هرروز واکنش داروها را بر روی آن‌ها می‌سنجند.

یکی از کارگزاران زندان آقای اسفندیاری نام‌دارد که هر روز با اوراقی به سراغ آن‌ها می‌رود و چندپرسش تکراری را می‌پرسد:

اسم، شغل، سن، محل کار… و این پرسش‌ها، پایانی ندارد.

در جایی گفت‌وگوی زندانی را با او می‌بینیم:

“بچه! خُل نشو! و اِلا می‌روی آن‌جا که عرب نی‌ انداخت. این دیگر به تجربه دخلی نداشت. وقتی از موش و خرگوش آزمایشگاه استفاده‌ات را کردی، می‌گذاری یقین، راحت بشوند؛ اما آقای اسفندیاری این بار بالاخره در جواب گفته بود: حرف این است که ما استفاده‌مان را از این موش نکردیم. خندیده بود و به پیپ پُک زده‌بود”.

معلم هر روز بر روی یک نیمکت می‌نشیند که پشت ندارد. این نیمکت او را به یاد دوران بچگی و مدرسه‌ی خودش، می‌اندازد و سپس دوران آموزگاری و مدرسه‌ای که در آن تدریس‌می‌کرد را برایش تداعی‌می‌‌کند. یادش می‌آید که ماموران هنگام دستگیریِ او، به پدر و مادرش آسیب‌رسانده‌اند.

در تصویرهای بعدیِ ذهنی او، پدر و مادر را مدام بیمار می‌بینیم. برادران او هر کدام به کار خود مشغول‌اند. او مدام از زندان برای خانواده نامه می‌نوشته‌است؛ نامه‌هایی که هیچ‌وقت به دست گیرنده نرسیده‌اند. در صحنه‌‌های آخر داستان، زندانی را می‌بینیم که تواناییِ کنترل آبِ دهان خود را هم ندارد. لمس است و ناله‌های مادر را می‌شنویم که می‌گوید:

“به خدا این پسر من نیست! پسر من این‌طوری نبود…”.

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی