محمد کلباسی: دادا

محمد کلباسی، از نویسندگان نوآور ایرانی در سال‌های قبل از انقلاب و از بنیانگذاران جنگ اصفهان سه‌شنبه ۹ آبان در بیمارستان خورشید تهران درگذشت. به گفته مهری ایزدی، همسر او، مراسم خاکسپاری کلباسی پنجشنبه ۱۱ آبان در بهشت رضوان اصفهان برگزار می‌شود.
محمد کلباسی متولد ۱۳۲۲ در اصفهان فوق‌لیسانس ادبیات تطبیقی از دانشگاه تهران را داشت. از ۱۳۴۸ کارشناس فرهنگ و هنر و بعد از انقلاب مدرس دانشگاه اصفهان شد. چندی نیز در دانشگاه کانبرا (استرالیا) زبان و ادبیات فارسی درس داد. از سال‌های آغازین دهه ۱۳۴۰ شروع به چاپ نقدها و داستان‌هایش در مجلات ادبی کرد، اما با انتشار جنگ اصفهان راه و روش خاص خود را یافت. در داستان‌های مجموعه «سرباز کوچک» ( ۱۳۵۸) مضامین اجتماعی را در فرمی نو بازتاب می‌دهد. مجموعه داستان «مثل سایه مثل آب» ( ۱۳۸۰) از آثار متأخر اوست. کلباسی همچنین کتاب دوجلدی «ادبیات و سنت‌های کلاسیک» (۱۳۷۷) اثر گیلبرت هایت را همراه مهین دانشور ترجمه کرده است.
مجموعه داستان «او» آخرین اثر به جای مانده از کلباسی در سال ۱۳۹۶ در نشر چشمه منتشر شد. داستانی از او را که پیش از این در سال ۲۰۰۸ در رادیو زمانه منتشر شده بود (+)می خوانید.

از تیرک‌ها بدم می‌آمد. تیرک‌های سقف را می‌شمردم، تمامی نداشت. خسته می‌شدم. خواب آلود می‌شدم. بلند می‌شدم می‌رفتم سراغ دادا. آن‎وقت‌ها یک پسر بچه‌ی پنج ساله بودم که توی خاک و خل می‌لولیدم و همه جا دنبال دادا می‌رفتم. اسمش غلامحسین بود. اما همه، حتی ننه‌ی خودش که ننه جون من باشد، او را «دادا» صدا می‌زدند. روی دو پا راه نمی‌رفت. روی یک پا می‌سرید. ننه می‌گفت یک پاش لمس است. بابای من، ماشالا، می‌گفت:
ـ این ناقلا خودش را می‌زنه به چلاقی که کار نکنه، مفت بخوره و راه بره… بسکه تنبله، تن لشه.

دادا می‌شنید؛ حرف نمی‌زد. گاهی می‌خندید و یک خط سفید، آب دهن، از زیر موی نازک سبیلش که تازه سبز شده بود آویزان می‌شد.

ننه و بلقیس مشک دوغ می‌زدند. سر طناب‌ها به تیرک‌های سقف اتاق بود و آنها چوب سفید مشک را با دو دست می‌گرفتند و می‌زدند. از چانه‌ی ننه عرق می‌چکید روی نمد. ماشالا و طلعت رفته بودند صحرا. ننه و بلقیس مشک بزرگ را می‌زدند. سخت بود. سنگین بود. باد می‌آمد. بیرون خاک می‌شد. اما ننه و بلقیس گرم‌شان بود. عرق به موی چانه‌ی ننه آویزان می‌شد. آنها مشک سفید را مثل ننه می‌بردند و می‌آوردند. بلقیس چشمش به من بود که هنوز پستانک سرخ سوتک‌دار گردنم بود. پستانک زیاد نمی‌خوردم، ولی ازش دست بردار نبودم. اگر ننه یا بلقیس یا طلعت از گردنم در می‌آوردند می‌افتادم به گریه زاری. اگر صبح پستانک را گردنم نمی‌دیدم قشقرق راه می‌انداختم؛ بلقیس که زن بابای من است می‌رفت پستانک سرخ را می‌آورد می‌انداخت گردنم. با دو دست ریسمانش را باز می‌کرد و می‌انداخت گردنم. دادا می‌آمد دست مرا می‌گرفت می‌برد پیش مرغ و خروس‌ها. چاق بود و مرتب عرق می‌کرد. می‌گفت:
ـ زورتون به این بچه رسیده…

دادا زیر سیاه چادر می‌خوابید. نزدیک آغل گله. ننه چشم‌هاش آب آورده بود؛ سخت می‌دید. اما بلقیس چشم‌های تیزی داشت. چشم بلقیس به من بود که دست‌هام را پشت سرم قایم کرده بودم. بلقیس چوب مشک را ول کرد گفت:
ـ چی قایم کردی؟ ببینم دستت را.
عقب عقب رفتم. گفت:
ـ دیدم تو آغل بودی. چی برداشتی؟ تخم مرغ؟
سه چار تا مرغ و یک خروس سفید داشتیم. دو سه روز پیش لاشه‌ی خروس را تو آخور الاغ پیدا کردند. بلقیس که به مرغ‌ها دانه می‌داد جیغ زد. گوشتش سفت شده بود. ماشالا گفت:
ـ دیگر حرام شده.
جیلش سیاه بود. بلقیس بال‌های سفیدش را باز کرد. قشنگ بود؛ سفید برفی. گریه کرد. گفت:
ـ هیچی نیست. نه زخمی‎ نه رشک؛ چشمش زدن. خروس سفید آمد نیامد داره.
دادا سرک کشید. می‌خواست به بال‌هاش، به دم بلندش، دست بکشد… بلقیس نگذاشت. دادا گفت:
ـ حیف از خروس برفی.

روی تپه‌ی بالای آغل خروس را چال کردیم. دادا بیل را گرفت. برا خروس عین آدما قبر کند. سنگ و ریگ بود. دادا مثل پستانک من سرخ شده بود و محکم بیل می‌زد. سر بیل به سنگ خورد، شکست. بلقیس خواست قایم کند. رو به روی او ایستاد. ماشالا دید. چشمش همه جا هست. همه جا کار می‌کند. صورتش مثل صورت کَل اسدالله سرخ شد. رگ‌های گردنش مثل مار شد؛ سرخ سرخ. و دستش مثل چوب. ننه دوید گفت:
ـ حالا قیامت به پا می‌کنه.
ماشالا بیل را گرفت و با پشت بیل زد به گرده‌ی دادا. دادا فقط ناله کرد؛ یک ناله. گریه اصلاً. و مثل درخت بریده روی خاک افتاد. روی لاشه‌ی خروس. و صدا ازش درنیامد. ننه آمد:
ـ‌ای بی انصاف!…‌ای شمر ذی الجوشن! این بچه به تو چه کرده که این جور کمر به قتلش بستی؟ طفل معصوم هر چه باشه برادر خودته.
ماشالا غرید:
ـ کدوم بچه؟ این خرس گنده از من بیشتر می‌خوره.
بلقیس آمد. بلقیس زن بابای من است؛ زن اول ماشالا. نشست بالای سرش و به سینه‌اش کوفت. ماشالا داد زد:
ـ بابا! من ازم دیگه برنمیاد که زیر این آفتاب عرق بریزم، بیارم این تن لش بخوره…
دادا گوش می‌داد. گوش‌هاش دراز بود و بیرون زده از دو طرف گردنش. بلقیس گفت:
ـ دستتو بده ببینم چی قایم کردی.
دستم را گرفت و به زحمت باز کرد. پشکل بود. به صورتم زد. خیلی درد نیامد. گفت:
ـ حالا دیگه پشکل می‌خوری بچه؟… آی مردم!…
درویش که روی تخته سنگ نشسته بود و به قوطی سیگارش ور می‌رفت گفت:
ـ نه. این طور نمی‌تونه باشه. بچه پشکل نمی‌خوره. اگه از گشنگی هم بمیره…
من گریه کردم. ننه آمد. چشم‌هاش کورمکوری شده، دستم را گرفت. سرم را بغل کرد و پستانک سرخ را زورکی تپاند تو دهانم. رفتم پشکل‌ها را ریختم روی قبر خروس. دادا تو ایوان روی خرسک دراز کشیده بود و من آغل بزغاله‌ها را می‌خواستم تمیز کنم. غروب که شد ماشالا و طلعت برگشتند. بلقیس هووی مادر من طلعت است و ازش می‌ترسد. وقتی مادر من می‌آید یک جایی خودش را گم و گور می‌کند. می‌رود تو سیاه چادرها به دوشیدن بزغاله‌ها؛ یا می‌رود سراغ الاغ سفید. به او علف و جو می‌دهد. اما آن روز ماشالا و طلعت پای پیاده می‌آمدند. خورجین روی دوش ماشالا بود و سر داسغاله‌ی براق از خورجین بیرون زده بود. طلعت هول کرده بود. گفت:
ـ مردن خروس سفید علامت بدبختیه…
ننه با پلک‌های سرخ نگاه نگاه کرد. گفت:
ـ باز چه خبر شده مگه؟

ماشالا نشست دم آبگیر؛ خورجین را از دوش کند و سرش را کرد تو آب. کلاهش افتاد روی آب. به سر کچلش دو شاخه موی سفید خیس چسبیده بود. طلعت گفت:

ـ صبحی هیچیش نبود حیوون. عین قرقی از کوه بالا می‌رفت. پالانش را برداشتیم برود مرتع صفر بچرد. غروب که علف‌ها را خواستیم بار کنیم خر نبود. دنبالش تمام مرتع را زیر پا کردیم؛ نبود که نبود؛ آب شده بود چکیده به زمین. صالح را فرستادیم نزدیک دره‌ی پیر آقا. از آب هم گفت گذشته بود؛ آن آب سیلابی. پاچه‌ها را بالا زده رفته بود طرف امامزاده…

به صالح نگاه کردم. سرش کوچک‌تر از همیشه بود و کلاه نمدی‌اش لکه‌ی عرق داشت مثل چربی. پاچه‌ی شلوار گشادش رو به بالا لوله شده بود و لکه‌ی گِل چسبیده به ساق پای سیاهش. صالح همان‎طور نوک زبانی که حرف می‌زند گفت:
ـ رفتم نزدیک امامزاده. زوار آمده بود با مینی بوس و وانت‌بار. پایین دست امامزاده، زیر سایه‌ی درخت توت، نزدیک آب خوابیده بود. انگار نه انگار سقط شده. هی کردم لامصب ورخیز… پاش پرید. لگدی انگار بخواهد بزند. زدمش. منو از پا انداخته‌ای تازه لگد نثارم می‌کنی؟ دستم خورد به پوست گردنش. سرد بود. مورمورم شد. یعنی که چه… حیوون چت شده؟ پلکش را برگرداندم. دیدم کارش تمام است. بیچاره سقط شده.
ننه با نیم مشت به صورتش زد. گوشت نبوده‌ی صورت را کند و چشم‌های کور مکوری‌اش خیس شد. طلعت گفت:
ـ یه چال بکنین بکنیدش زیر خاک…

خر با پوست سفیدش، عین این که خواب باشد، هنوز زنده بود. دادا رفت کنارش و به پوزه‌اش دست کشید. سرش تو شانه‌ها فرو رفته بود. دادا بیل را برداشت و رفت که چال بکند. ماشالا پرید بیل نو را از دستش قاپ زد:
ـ می‌خواهی این یکی را هم بشکنی؟ تازه خریدم…
دست دادا از چوب بیل خراشیده شد. خون بیرون دوید. دادا برخاست رفت طرف سیاه چادرها، پیش بلقیس. بلقیس دستش را گرفت و کهنه‌پیچ کرد. طلعت پرید وسط:
ـ کی گفته کاسه داغ‌تر از آش بشی؟ تو برو رد کار خودت…
بلقیس جواب نداد. هیچ وقت جواب نمی‌داد. می‌رفت رد کار خودش. سر به زیر می‌رفت. عین دادا وقتی کتک می‌خورد، سرش را می‌دزدید. ناله نمی‌کرد و می‌رفت یک گوشه‌ای. صالح کنار درخت عرعر، نزدیک آنجا که خروس را خاک کردیم، یک چال برداشت. دادا پالانش را پایین کشید. خر حالا بی‌پالان مرده بود. تنش سنگ می‌شد. صالح و ماشالا با طناب افسار رو زمین کشیدندش پیش و انداختندش تو چال. صالح افسار را باز کرد و با پاشنه‌ی گیوه‌اش سر خر را زیر خاک کرد. چشم‌هاش هنوز باز بود و سفید سفید. ماشالا خاک ریخت. دادا با دست کهنه بسته تو خاک و خل ایستاده بود. رفت با آفتابه آب آورد. طلعت گفت:
ـ بدبختی از همه جا می‌باره. یکی نیست بگه این خر زبون بسته چش شد…
فکری کرد و گفت:
ـ از اداره بهداشت سوزن هم بش زده بودند.
ماشالا با پشت بیل زمین را کوبید. دادا باز آب ریخت. صدای درویش آمد. آواز می‌خواند. صداش در باد کشیده می‌شد. ماشالا آفتابه‌ی سرخ را از دست دادا گرفت:
ـ بابا گل چاق نکن…
با مشت به سینه‌ی دادا کوفت:
ـ مفت‌خور لامصب بسه.
دادا از پشت زمین خورد. طلعت به طرف ماشالا چشم دراند:
ـ تلافی الاغو سر این بدبخت درمی‌آری؟
دادا خاک‌آلود مرا بغل زد. خودم را چسباندم به سینه‌اش. صورتم را گذاشتم به صورتش، داغ داغ بود. عین گل آتش. و بوی خوش می‌داد. نه مثل بوی صالح و ماشالا و طلعت… یک نسیم بود، خوشبو. موهام را ناز کرد. گفت:
ـ میای بریم بازی؟…
سرم را تکان دادم. طلعت و بلقیس باز عین خروس جنگی افتادند به جان هم. همیشه همین طور بود. وقتی یک طور می‌شد می‌افتادند به جان هم. بزن بزن حسابی. ماشالا بلقیس را از زیر دست و پای طلعت بیرون کشید. برد کرد تو مستراح. بلقیس آنجا بود تا ننه دست به دیوار کورمال رفت و چفت در را برایش باز کرد. بلقیس آمد بیرون. بوی مستراح می‌داد. ننه گفت:
ـ بلقیس که شب تا صبح مثل خر کار می‌کنه دستمزدش این بود؟
ماشالا دم آب نشسته بود. به صالح گفت:
ـ رحمت به این خر. کاش به جای این خر، برادر مفت‌خور من مرده بود.
ننه گریه کرد. صالح گفت:
ـ زبونتو گاز بگیر نامرد…
درویش روی سنگ سیگار می‌کشید.

رفتم دوباره از آغل پشکل جمع کردم. این بار ریختم تو کیسه‌ی پلاستیک، بردم ریختم پای درختی که دادا بالای نعش خر کاشته بود. برگ‌هاش تازه کچه کرده بود. تنگ غروب ماشالا پای پیاده از راه رسید. صورتش مثل پستانک سرخ بود. دادا بی‌خیال به درخت کوچک آب می‌داد. باز داد ماشالا درآمد:
ـ ببین چه تنه‌ای گنده کرده… پسر! از این ننه خجالت بکش! پیرزن بیچاره اندازه‌ی دو تا مرد کار می‌کنه، اما تو اینجا به گور خر آب می‌پاشی.

بلقیس، که هنوز چشمش به چشم طلعت نیفتاده بود، گفت:
ـ دوباره آمدی و قال چاق کردی… چرا دق دل خستگی رو سر این بدبخت درمی‌آری؟…
ماشالا گفت:
ـ خروس و خر هم به خاطر همین خرگردن تنبل مردن… چون کسی نبود ازشون نگهداری کنه…
بلقیس گفت:
ـ بیا برو آبی بزن به صورتت مرد…
اما ماشالا ول‌کن نبود. بد و بیراه می‌گفت. چشم دیدن دادا را نداشت. آخر هم آفتابه را از دستش گرفت. پشت داسغاله را محکم زد تخت سینه‌اش. دادا رو زمین خم شد. مانند درختی که نصفه کاره ببرند خم شد؛ نصفه شد. ننه کُلید آمد طرفش. گفت:
ـ بابا بیا بکشش خودتو راحت کن. تلافی بی‌آبی و بدبختی رو سر این بیچاره در بیار. لاکردار! آخه تو چه برادری هستی؟… این هم از خون تو ظالمه…
ماشالا رفت سر آبگیر که حالا آبش پایین افتاده بود؛ سرش را کرد زیر آب. کلاه نمدی‌اش ماند روی آب. دادا آفتابه را برداشت. بدجور می‌لنگید. یک پا را خر‌خر روی زمین می‌کشید و خمیده می‌رفت طرف ایوان. ننه و بلقیس رفتند تو آفتاب ایستادند به حرف زدن. من دنبال دادا رفتم. صورتش زنگ پستانک من شده بود. برگشت به من نگاه کرد. گفت:
ـ بیا بغلت کنم بچه. بیا!…
بغلم کرد. لبهاش می‌لرزید. نفس نفس می‌زد. سرش را چسباند به صورتم. زبانم را به صورتش مالیدم. گفت:
ـ بچه! من اینجا زیادی‌ام… زیادی.

دستش را گرفتم؛ عرقی بود. سرد مثل چوب. دستم را از دستش درآوردم. دست‌هام بوی پشکل می‌داد. دست‌هام را بو کرد. رفت تو اتاق. دنبالش رفتم. برگشت و مرا تند نگاه کرد. تو اتاق ایستادم. شانه‌اش را زیر مشک سنگین دوغ کرد که ننه و بلقیس می‌زدند. با شانه زور داد و طناب را شل کرد و حلقه‌ها را درآورد. یک طرف طناب آزاد شد. فکر کردم ماشالا از این کارش هم عصبانی می‌شه. کرسی پای پلاستیکی را زیر پا گذاشت و بالا رفت. خندید. با زبان سرخ ادای مرا درآورد. ادای پستانک خوردن مرا. مثلاً مک‌مک می‌زد. خندیدم. غش‌غش. بعد سرش را مثل سر من خم کرد و با دو دست طناب را عین ریسمان پستانک باز کرد و سرش را به طناب گیر انداخت. خنده‌ام گرفت. داشت ادای پستانک انداختن مرا درمی‎آورد. گفت:
ـ بیا با دادا حرف بزن! بیا با دادا حرف بزن!… بیا…
با پا چارپایه را زد. چارپایه برگشت. دادا باز خنده کرد و صورتش لرزید. زبانش بیرون آمد. سرخ. پاش را عین وقتی که از ماشالا کتک می‌خورد لرزه گرفت و کف سفید از دهنش چکه کرد. عین کف صابون. و آویزان شد تو هوا. خط سفید صابون… بلقیس که دنبال کار مشک آمده بود تو، خشکش زد. دهنش چند بار باز و بسته شد، اما صدایی درنیامد. بعد دهانش را باز کرد. باز باز و جیغ زد. جیغ گوش کر کن… مرا بغل زد و باز جیغ زد. بعد ننه پیداش شد. داشت شب می‌شد و دادا به طناب وسط زمین و هوا ول بود و تکان تکان می‌خورد، می‌چرخید. ننه با دست‌های باز تو هوا، کورمال آمد و پای او را چسبید و به سرش کوفت و مویش را کند. دسته دسته موی سفید پنبه‌ای… گفت:
ـ عاقبت کار خودت را کردی شمر ذی الجوشن!
گوشت نبوده‌ی صورتش را می‌کند. دست‌های دادا در هوا می‌چرخید.
ـ آخه این به تو چه کرده بود؟ دلش می‌خواست کار کنه… امروز آغل بزغاله‌ها را پاک کرد…

شلوغ شد. شلوغ شد. چراغ آوردند. چراغ بادی، توری‌دار. باد می‌زدند. از محله‌ی امامزاده هم آمدند. بوی حلوا همه جا را گرفت. درویش روی سنگ نشسته بود. نه می‌خواند نه سیگار می‌کشید. خشک شده بود. سنگ شده بود. ننه بیرق سیاه را سر چوب علم کرد. تکه پارچه‌ای سیاه سر چوبی بلند. صالح و امان برای دادا یک گودال دیگر زیر جوی آب، پهلوی درخت عرعر، کندند. دکمه‌های برگ بر چوب درخت جوشیده بود. آفتابه‌ی سرخ را برداشتم بروم آب بیاورم بریزم پای درخت دادا.

اصفهان – شهریور ۱۳۷۵

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی