
۱. زندانی سیاسی و پسزمینهی تاریخی و ادبی «مرگ نور»
نویسندهگانِ زندانی سیاسی، نویسندهگان بحرانی روانی هستند که آثارشان، کارکردی چون شاهد عینی دارد» (لیوسکو، ۲۰۱۳، ۲۲۱). «پاول گریدی» (Paul Gready) باور دارد که نوشتهی زندانی سیاسی، نوشتهای کاملاً متفاوت است که از راه نوشتن، مبارزه میکند (گریدی، ۱۹۹۳، ۴۸۹). «الین اسکری» (E. Scarry) بر این باور است که درد ناشی از مرارت زندان هرگز به عنوان دردی شخصی، مطرح نمیگردد؛ بلکه به عنوان داستانی از قدرتنمایی زندانی سیاسی معرفی میشود (اسکری، ۱۹۸۵، ۲۸). خاطرات زندانی سیاسی به زندانیان پیشین کمک میکند تا گذشتهی خود را بازسازی کرده، صدای خاموششدهی خود را بازگردانند (همان،۵۰). افزون بر این، زندانیان سیاسی از روزگار حبس خود، درک تازهای به ما میدهند؛ روزگاری که شکاف عمیقی را در تاریخ شخصی زندانیان سیاسی به وجود آورده است. درواقع، مقاومت و کوشش برای زنده ماندن در زندان، برجستهترین مضمون در روایتهای مربوط به زندانیان سیاسی است. زندانیان هوشمند، خود را وقف این مهم میکنند که وضعیت ناانسانی زندانیان را افشا کنند و تجربیات همسولیهای خود را در خاطرات جمعی، زنده نگاه دارند و نشان دهند که فداکاریهایشان بیفایده نبوده است. روایتهای زندانی سیاسی «گواهی بر پیروزی نهایی واقعیت وخیم کنونی، بر قدرت سیاسی است» (چِرگوی، ۲۰۱۶، ۳۸). زندانیان سیاسی، کنش نوشتن را با کوشش خود برای دست یافتن به آزادی پیوند میدهند. به این دلیل، هدف از نوشتن و تحلیل خاطرهنامهی «مرگ نور» بازنمود شکنجه و صدای سرکوب شدهی «طاهر بِن جِلّون» در اثری است که در سال ۲۰۰۲ انتشار یافته است. «سلطان حسن دوم» شاه «مراکش» در سال ۱۹۶۲ نخستین «قانون مشروطهی مراکش» را به مرحلهی اجرا درآورد تا بتواند دولت و مجلس شورای ملی را در انحصار و تملک خود درآورد و در برابر، احزاب سیاسی موجود در کشور هم مردم را تشویق میکردند که به اعتصابات و تظاهرات خود برای به دست آوردن دموکراسی ادامه دهند و به همین دلیل، کشور «مراکش» شاهد جنگی خونین میان سلطنت و احزاب سیاسی چپگرا گردید (الایسی، ۲۰۱۵، ۶۵۸). دههی ۱۹۷۰ با کودتای نافرجام به رهبری ژنرال «مذبوح» و در ۱۹۷۱ و ژنرال «محمّد اوفکِر» وزیر دفاع آغاز شد. رهبران کودتا اعدام شدند تا درس عبرتی برای آنهایی شوند که به خود جرأت میدهند با سلطنت مخالفت کنند، هرچند سربازانی که آگاهانه یا ناآگاهانه در کودتا شرکت داشتند، به «تازمامارت» یک بازداشتگاه بدنام فرستاده شدند. در همان دهه، ما شاهد اعتراضات بسیاری از طرف دانشجویان و گروههای مخالفی مانند «ایلا-اَلاَمام» به رهبری «ابراهام سیرفاتی» و در ۲۳ مارچ نیز شاهد جنبشی به رهبری «محمد کَرفاتی» بودیم که از جمله گروههای چپگرا بودند و همهگی توقیف، شکنجه، مُثله و ناپدید شدند. وجه مشترک همهی این جنبشها، فراخوانی برای برابری خواهی و طرفدار جامعهای دموکراتیک بودند. «سوزان اسلیموویچ» (S. Slymovics) در مقالهاش با عنوان «بحثی در بارهی سکوت: کمیسیونهای حقیقتیاب و زندانیان سیاسی زنان مراکش» مینویسد: «مرگ سلطان حسن دوم در ۲۳ جولای ۱۹۹۹ یک نقطهی عطف بود. در سال ۱۹۹۰ «سلطان حسن دوم» نهادی با نام «شورای رایزنی در مورد حقوق بشر» بنیان نهاد که از روی نهادی فرانسوی الگوبرداری شده بود و هدفش بازسازی اعتبارِ نداشتهی رژیم سرکوبگر بود. این گونه کوششها پس از مرگ شاه البته فزونی یافت (اسلیموویچ، ۲۰۱۱، ۸۸). در هفتم ژانویه ۲۰۰۴ «سلطان محمد ششم» نهادی با عنوان «حیاتُ الانصاف والمصالحه» بنیان نهاد که هدفش تحقیق در مورد نقض حقوق بشر گذشته بود.
از میان ۵۸ تنی که در بازداشتگاه مخفی «تازمامارت» زندانی شدند، تنها ۲۷ تن زنده ماندند تا داستانهای خود را روایت کنند. این ۵۸ تن زندانی سیاسی به دو گروه ۲۹ نفری تقسیم شدند که در سلولهای دو بلوک «الف» و «ب» زندهگی میکردند و در رمان خاطرهنگارانهی «مرگ نور» و با نام اصلی This Blinding Absence of Light نقل شده است. پیش از دستورِ تخلیهی «بازداشتگاه تازمامارت» در ۱۹۹۱ بازداشتشدهگان به مدت هجده سال باهمان «نان خشک و قهوهی رقیق و بیخاصیت روزانه روزگار میگذراندند؛ همان داستانهای تکراری را میشنید؛ در همان برخوردهای همیشهگی شرکت میکردند و میکوشیدند از اعضای خانواده در جهان بیرون از سلول خود چیزی بدانند (سِلمان، ۲۰۰۶، ۷۱). توجه بین المللی به زندان بدنام «تازمامارت» و محیط گور مانند آن، باعث ساخته و پرداخته شدن روایاتی مکتوب میگردید که در نقاط گوناگون جهان از آن به عنوان خاطراتی شخصی، جمعی و ملّی یاد میشد (همان، ۷۱).
نخستین کودتا در دهم جولای ۱۹۷۱ و هنگامی رخ داد که «سلطان حسن دوم» به مناسبت چهل و دومین سالگرد تولدش در قصر «صَخیرَت» (Skhirat) و در حضور برجستهگان پایتخت «مراکش» یعنی بازرگانان، هنرمندان، سران نظامی و دیپلماتها برگزار کرد. ژنرال «محمّد مذبوح» و سرهنگ «محمد ابابو» قصد داشتند «سلطان حسن دوم» را از قدرت بردارند و بنابراین به یاری دانشجویان دانشکدهی افسری آکادمی نظامی «آهرمومو» (Ahermoumou) به دانشجویان خود گفتند که زندهگی سلطان در خطر است و به آنان دستور دادند به هر کسی که بخواهد به سلطان سوء قصد یا در برابر شما مقاومت کند، باید شلیک کنید. بیش از هزار نفر از دانشجویان بیتجربهی دانشکده، خود را در برابر تیراندازی متقابل مدافعان قصر یافتند که مورد حمله قرار گرفته بودند. سلطان به گونهای معجزهآسا از مرگ حتمی گریخت و در طی چند ساعت، همه چیز زیر کنترل دولت قرار گرفت. دومین کودتا در شانزدهم آگوست ۱۹۷۲ و هنگامی روی داد که «سلطان حسن دوم» در حال بازگشت از فرانسه بود. جنگندههای جِت ارتش به هواپیمای سلطان هجوم بردند اما خلبان هواپیمای سلطان نیز به طور معجزهآمیکی توانست زندهگی سلطان را نجات دهد. این کودتا را ژنرال «اوفکِر» (Oufkir) وزیر دفاع رهبری میکرد که در شامگاه همان روز اعدام گردید.
«بِن جِلّون» پُرمایهترین و در همان حال، بحثبرانگیزترین نویسندهی مراکشی است. او به خاطر نوشتن رمان La Nuit Sacrèe («شب مقدس») و ترجمهی انگلیسیاش با عنوان The Sacred Night جایزهی معتبر Goncourt را در سال ۱۹۸۷ دریافت کرد که به خاطر انتقادات تند و تیزش، به شهرت ادبی بسیاری رسید. با این همه دریافت این جایزه، خود باعث به راه افتادن جنجالی بزرگتر شد و نویسنده متهم گردید به این که مضامین مطرح شده در رمان را از خاطرات نیمهداستانی و تجربهی بازداشتگاه «تزمامارت» و کودتای رخ داده نوشتهی «عزیز بینهبینه» (Aziz Binebine) گرفته که «لیندا کلووِردیل» (Linda Cloverdale) در سال ۲۰۰۲ خاطرهنامهی «بِن جِلّون» را با عنوان This Blinding Absence of Light به انگلیسی برگردانده و در سال ۲۰۰۴ جایزهی معتبر IMPACT را دریافت داشته است. عنوان این جایزه، به معنی «تأثیر» و مقصود جایزهای است که گویا به اثر یا شخصی یا کسانی تعلق گرفته که نتیجهی تحقیقاتشان «تأثیرگذار» بوده و هر دو سال یک بار به برندهاش اعطا میشود که ممکن است فرد یا گروهی باشند که در تولید آن انباز بودهاند و شامل دریافت یک لوح و هزار دلار نقد است. نویسنده هم به سرقت داستان «عزیز بینهبینه» متهم شد، هم این که هیچگاه طرفدار حقوق بشر نبوده و در «مراکش» اعتبار اجتماعی نداشته و در روزگار «سلطان حسن دوم» – که قربانیان بازداشتگاه «تزمامارت» را شکنجه میکردهاند – از اعتبار ادبی خود برای اعتراض به «سلطان حسن دوم» مایه نگذاشته است. با این همه، «بِن جِلّون» اصرار دارد که شخص «بینهبینه» از او تقاضا کرده که داستان روزگار حبس هجدهسالهاش را بنویسد (لویس، ۲۰۱۳، ۱۲۹). «دیوید ترِسیلیان» (D. Tresilian) نیز از قول «بینهبینه» مینویسد: «آنچه در رمان خاطرهنگارانهی «بِن جِلّون» آمده، نوشتهی او است، حتی اگر از داستان من الهام گرفته باشد.» یادآوری این نکته لازم است که بدانیم «عزیز بینهبینه» کتابی با عنوان «تازمامارت: هجده سال در زندان پنهان مراکش» (Tazmamart: Eighteen Years in Morocco’s Secret Prison) به زبان فرانسه نوشته که «لولو نورمان» (Lulu Norman) در سال ۲۰۲۰ آن را با همین عنوان به انگلیسی ترجمه کرده که از نظر شاعرانهگی ارزشی به مراتب کمتر از کتابی دارد که «بِن جِلّون» نوشته؛ به ویژه که در بارهی جزئیات کودتا نیز چندان اطلاعاتی به خواننده نمیدهد.
اکنون دیگر وقتِ آن است که به ساز و کار تبهکارانهی زندانبانان و مقامات ارشد امنیّتی بپردازیم که هدفشان، ناتوانسازی تن و روان و درهمشکستن ایستادهگی زندانیان است و کاری کنند که آنان به مرگی تدریجی تن دهند و از شر کسانی خلاص شوند که به جان «سلطان حسن دوم» سوء قصد کردهاند.
۲. آزارهای فیزیکی، تنی، روانی و زبانی زندانیان سیاسی
ما از اهداف و نیّات کودتاگرانی که در سالروز تولد «سلطان حسن دوم» به کاخ سلطنتی «صخیرات» (Skhirat) نزدیک «رباط» (Rabat) حمله کردند تا او و ۹۸ تن از میهمانان و مدعوّینش را به قتل برسانند، آگاهی دقیقی نداریم، اما دقیقاً میدانیم که وی تا هنگام مرگش در ۱۹۹۹ نزدیک به چهل سال با استبداد تمام پادشاهی کرد. دو کودتایی که به رهبری سرهنگ دوم «محمد ابابو» (M. Ababu) فرمانده «کالج نظامی و سلطنتی آهرمومو» (Ahermoumou Royal Military College) و سپس ژنرال «محمد اوفکِر» وزیر دفاع سازماندهی شده بود (اَ لاَهرام، ۲۰۰۱) شاید تنها در اندیشهی جابهجایی قدرت سیاسی بودند و ای بسا گرایشهایی دموکراتیک را دنبال میکردند. اما دانشجوی دانشکدهی افسری «احمد مَرزوکی» (A. Marzouki) – که در رمان با نام «سَلیم» شناخته میشود – چنان میپنداشت که گویا گروهی خرابکار و چپگرای افراطی قصد ترور سلطان را دارند و باید با قاطعیت آنان را نابود ساخت: «ما سربازهایی بودیم که افسران مافوق فریبمان داده بودند.آنها ما را مسلح کردند و چند دقیقه قبل از رسیدن به «صخیرات» به ما گفتند: «اعلیحضرت در خطرن. برای نجاتشون بریم. دشمن خودش رو به شکل مهمون و بازیگرهای گلف درآورده.» اما ما چه کسانی بودیم؟ نظامیهای زیردست و فریبخورده یا خائنهایی همدست با آنان؟ . . . همان موقع بود که صدای گلولهها از هر طرف شنیده شد و آدمهای شیکپوش با سر و صورت اصلاح کرده و مرتب، مثل مگس روی زمین ریختند. از آن لحظه به بعد، دیگر مفهوم تراژدی را فراموش کردم: کشتن شاه! این کار به نفع چه کسی تمام میشد؟شاه را برداریم و کودتاچیان را سرِ کار بیاوریم؟ ژنرالها، تیمسارهایی که حکومت و ثروت مملکت را بین خودشان تقسیم میکنند، سرِ کار بیایند؟» (بِن جِلّون، ۱۳۸۷، ۱۲۱). او همان است که کتاب «سلول شمارهی ۱۰ تزمامارت» (Tazmamart Cellule 10 / Tazmamart Cell 10) را در طی هجده سال حبس خود به سبکی خاطرهنگارانه نوشت و منبعی ارزشمند برای «بِن جِلّون» باقی نهاد تا رمان خاطرهنگارانهاش را با الهام از آن بنویسد. این زندان – که ۶۸ تن از دانشجویان دانشکدهی افسری در آن محبوس بودند – یکی از مخوفترین زندانهای پنهان از چشم و در بیابانی دور افتاده قرار داشت که تاریکی محض بر سلولهایش چیره بود و قرار نبود زندانیان هیچگاه آزاد شوند یا دقیقهای در هوای آزاد و روشن حرکت کنند. رهبران کودتا بیدرنگ اعدام شدند و رنجی نبردند اما دانشجویان دانشکدهی افسری – که ناخواسته و به دستور رئیس دانشکده به کاخ شاه تاختند – توقیف و به حبسی جانکاه و مرگی تدریجی محکوم شدند که هجده سال به طول انجامید و تنها به تصادف، انگشت شماری زنده ماندند: «اما چرا ما را در دادگاه محاکمه و به ده سال زندان محکوم کردند و بعداً به مرگ تدریجی حکم دادند؟چرا ژنرالها – یعنی آدمهایی که کودتا را طراحی کرده بودند – بعد از خلع درجه به جوخههای اعدام سپردند، ولی ما مدرّسین، کادرهای نظامی، دانشجویان افسری مجبور بودیم بعد از رنجهای بیپایان با احساس گناه و در حالی که اعصاب و روان ما آزرده میشد و تنها سرمایهی بازماندهی ما یعنی شرفمان به بازی گفته میشد، به آرامی به سوی مرگ میرفتیم؟» (۶۵). «سلیم» سلول انفرادی خود را چنین وصف میکند: «ما مدفون شده بودیم. ما را زیر خاک کرده و سوراخ کوچکی برای تنفس باقی گذاشته بودند. اندازهی سوراخ در آن حد بود که حد اقل هوای لازم برای نفس کشیدن تو بیاید که آن قدر زنده باشیم و آن قدر در شب زندهگی کنیم تا توان لازم را پس بدهیم . . . خیلی وقتها، سرمای مرطوب کف سیمانی سلول وادارم میکرد وضع بدنم را تغییر دهم. روی شکم میخوابیدم و سرم با زمین، کاملاً مماس بود. . . قبر ما را این طور تزیین کرده بودند. . . درواقع، منظور از قبر، سلولهایی بود با ۵/۱ متر عرض و سه متر طول. سقف آن خیلی کوتاه بود، بین ۵/۱ تا ۶/۱ متر؛ حتی نمیتوانستیم بایستیم. چالهی وسط سلول را برای رفع حاجت کنده بودند؛ سوراخی به قطر ۱۰ سانتیمتر. این سوراخ، بخشی از وجود ما شده بود. باید خیلی زود نادیده میگرفتیمش تا بوی بد فضولات را احساس نکنیم. . . هر کدام از ما، پنج لیتر جیرهی آب داشتیم. یک پارچ پلاستیکی داشتم که آب را تویش میریختم و یک روز میگذاشتم تا صاف شود. در ته پارچ، لایهای از گِل غلیظ تهنشین میشد» (۱۹-۱۵). همین اندازه وصف سلول تاریک و گورمانند کافی است تا خواننده را با نظامی تمامیتخواه آشنا کند که مخالفانش را بی هیچ شتابی زنده به گور میخواهد و میپسندد و «سلیم» و دیگر همسلولهایش باید هجده سال را با همین وضع سپری کنند. منظور من از «آزار فیزیکی» همین محیط گورمانندی است که حتی در زمستان برای تحمل سرما میبایست یک پتو را چند لا کرده زیر خود انداخت تا از آسیب سرمای نمناک کف سلول ایمن بود و تنها یک پتوی بویناک را هم روی خود کشید (۱۹) تا دیگر کسی به خود اجازه ندهد قصد «سلطان» کند؛ در حالی که دانشجویان دانشکدهی افسری با این دروغ بزرگ فرمانده خود به قصر حمله بردند تا «سلطان» مراکش را از آسیب بداندیشان، دور کنند. اما یکی از مخوفترین شکنجههای جسمی آنهم به قصد انتقامجوییِ یک زندانبان از فرماندهان زبردست خود، کشتن زندانی با انداختن کژدم به سلولها است. «سلیم» با هوشیاری تمام مینویسد: «این کار، باید انگیزهای شخصی داشته باشد. شاید این آدم یکی از درجهداران و احتمالاً استوار زندانیان بود که میخواست به این وسیله انتقام بگیرد. این انتقام، به خاطر عشق به مقام سلطنت نبود؛ بلکه احتمالاً انتقام از رئیس یا رؤسایی بود که او را برای نگهبانی از ما مردهگانِ زنده، یا بهتر بگویم محکوم شدهگان به مرگ تدریجی فرستاده بودند. . . یک سکوت کامل لازم بود تا بتوانیم صدای راهرفتنشان را بفهمیم. میدانستیم بالای سرِ ما هستند. اگر سقوط میکردند، باید از روی صدا بفهمیم کجا افتادهاند. به همین خاطر نباید میخوابیدیم. عقربها دوست من،حسین را توی خواب نیش زدند. از نگهبانان کمک خواستیم اما آنها تا صبح روز بعد پیدایشان نشد» (۶۴-۶۳). گونهی دیگر مرگ هراسناک زندانی سیاسی، فراهم آوردن وضعیتی است که زندانی با ندانمکاری و با خوردن نانهایی پر از تخم سوسک تباه شود. او «سبان» نام دارد و گویا از اعضای گارد سلطنتی بوده و در بارهی خود با «سلیم» هیچ نمیگوید و از همهگان گوشه گرفته است. به احتمال زیاد فرض بر این بوده که این سرباز گارد در دفاع از کاخ، کوتاهی کرده و او را با شکنجه یا با همان گلولهی شلیک شده به او، به سلول انفرادی فرستادهاند: «وقتی نگهبان برگشت تا مرا به سلولم برگرداند، چراغ قوهاش را پشت سبان انداخت. دیدم بازویش شکسته؛ آرنجش از جا درآمده؛ گوشتش قانقاریا گرفته . . . قانقاریا بدن سبان را به سرعت فراگرفته بود. میدیدم کِرمها از کف پاهایش بیرون میآیند. آن قدر سوسک دور و برِ جسد زیاد شده بود که برای بیرون کشیدن جنازه و گذاشتن توی کیسهی پلاستیکی، به زحمت افتاده بودیم. . . نگهبان به من گفت: «مرگ باید به تدریج و آروم بیاد سراغتون. مُردن، درسته، اما آروم آروم» (۱۵۴-۱۵۳). خودکشی در پی ناتوانی زندانی از تحمل فشار جسمی، روانی و فیزیکی، رخدادی تکراری است. «مجید» همسلولی «سلیم» چون او از توطئهی کودتای فرمانده دانشکده و آجودان «عطا» آگاهی دارد و خود را قربانی کودتای آنان میداند اما حاضر نیست تا پایان عمر منتظر مرگ خویش باشد. پس ابتکار عمل را خود به دست میگیرد و عزرائیل خود میشود: «چند روز بعد احساس کردم مجید در سلولش عصبانی و برآشفته است. او را صدا کردم. جوابی نداد. پس از سوپ سبزی، صدای جسمی را شنیدیم که این طرف و آن طرف میخورد. مجید، تنها کسی بود موفق شد داخل زندان خود را حلقآویز کند. از تمامی لباسهایش، طناب درست کرد، دور گردنش پیچید وآن را با تمام نیرویش کشید. انتهای پیراهنش را به دریچه بست. روی زمین خوابید. در را با پایش مرتب فشار داد تا خفه شد. روی پوستش آثار سوختهگی با آتش سیگار دیده میشد» (۱۲۳). از آزار و خشونت فیزیکی و تنی که بگذریم، آزار روانی برای زندانی محکوم به مرگ تدریجی، بیش از هر آزار بدنی تأثیرگذار است. اگر «سلیم» از انگشت شمار زندانیانی است که زنده میماند، به دلیل توان معنوی، شور زندهگی و آگاهی فراگیری است که بهرهی او شده و دیگران از آن، چندان نصیبی نبردهاند. نخستین آزار روانی، کوشش برای نفی هستی زندانی با نهادن شماره برای ممتاز ساختن او از دیگران است. اصولاً نام حتی همان«نام کوچک» شخص، برایش «هویت» انسانی و جایگاه و منزلت خانوادهگی، اجتماعی و فرهنگی ایجاد میکند. تا آنجا که دادههای ادبی من اجازهی داوری میدهد، نخستین نظام ایدهئولوژیک و جهنمی که به این دقیقه پی برد، برنامهسازان حزب کمونیست شوروی برای تخفیف، تحقیر و خوارمایهسازی مخالفان عقیدتی خود به جای معرفی میلیونها زندانی خود با «نام» از شمارههایی سود میجستند که هویتی کاذب، تجریدی و انتزاعی برایش میساخت و مقدمهی لازم را برای فراموشی نام اصلی خود فراهم میساخت. من در مقالهای مشروح با عنوان یک روز از زندهگی ایوان دِنیسوویچ» نوشتهی «الکساندر سولژِنیتسین به عنوان نوع ادبی ادبیات زندان – که در نشریهی اینترنتی و ادبی «بانگ» انتشار خواهد یافت – به این نکته پرداختهام.

نخستین کوشش زندانیان برای پاسداشت هویت راستین، این است که به جای به کار بردن شماره، دیگران را با نام واقعی آنان بخوانند و صدا بزنند تا همدلی بیشتری با هم داشته باشند. هدف زندانبانان وفرماندهانشان، این بود که از این رهگذر، زندانی هویت فردی و اجتماعی، حافظهی تاریخی و فرهنگی خود را از یادببرد واز درون، تهی شود. پس تنها چاره، سخن گفتن و قرائت آیات قرآنی و نمازخوانی است تا پیوندشان با آسمان و زبان “قرآن” نگاه داشته شود:
“با هم قرار گذاشته بودیم فقط با “اسم” یکدیگر را صدا بزنیم، گرچه این کار را قدغن کرده بودند. اسم زندانی شمارهی ۲۲ “حمید” بود. پدرش ارتشی بود و دستش را در جنگ “هندوچین” از دست داده بود. حمید آرزو داشت خلبان هواپیماهای مسافربری شود و ارتش را ترک کند. نمیتوانستیم جلو حرف زدن او را در طول روز بگیریم. شور و شوقش خاطرمان را جمع میکرد. از پیشِ ما رفته بود. موقع حرف زدن، چشمهایش را به سقف میدوخت. . . گویا حمید، تصویری از آیندهی خودمان بود. شاید دکترها دارویی به او خورانده بودند که دیوانه شود, بعد او را پیش ما فرستاده بودند تا الگوی آیندهی خود را به چشم ببینیم، زیرا در ماههای گذشته با انواع شکنجههایی که زندانیان در این زیرزمینها تحمل میکردند، بعضی جان خود و برخی مثل حمید، عقل خود را از دست داده بودند… برای این که در این دام نیفتیم، “غریب” زندانی شمارهی ۱۰ شروع به تلاوت “قرآن” میکرد. . . نماز خواندن “غریب” هیچ وقت قطع نمیشد. معمولاً قبل از خواب، چند آیهی “قرآن” از حفظ میخواند. در مدرسهی نظام “استاد” صدایش میکردند” (۲۴-۲۳).
آنچه جنون ناشی از مسمومیّت این زندانی را تأیید میکند، خودکاری زبان و نداشتن کنترل بر آن است که “حمید” را وامیداشت بیوقفه حرف بزند و چون حضور خود را باعث آزار دیگران میبیند، از جمع کناره میگیرد که نفسِ همین گوشهگیری، بیماری روانی او را افزون میکند:
“منزوی شد و مرگ را صدا زد. یک بار – که از خود بیخود شد و چند بار سرش رامحکم به دیوار زندان کوبید – مرگ، دعوتش را پذیرفت. فریاد بلندی کشید و برای همیشه ساکت شد” (۲۵).
گونهی دیگری از آزار روانی، به وجود آوردن وضعیتی است که در آن، زندانی احساس کند قرار است زنده به گور شود؛
هم خود بترسد، هم دیگران را هراسان کند:
“ناگهان درِ سلولم باز شد و دو نفر از نگهبانان، سمت من هجوم آوردند و چند لحظه بعد مرا توی گونی انداختند و کیسه را طرف در بردند. دست و پا میزدم ولی صدای فریادم در فریادهای آنان – که میگفتند: “باید این یکی رو زنده زنده دفن کرد تا بقیه عبرت بگیرن” گم میشد. همهی زندانیان با مشت به در میکوبیدند و فریاد میزئند. توی آن کیسه، سخت تقلا میکردم. روحیه و حواسش را داشتم که “فاتحه” بخوانم. نیرویی استثنایی در خود میدیدم. آیهها را آن قدر با صدای بلند میخواندم که تا همه را ساکت کردم. . . نگهبانی میگفت:”کُماندار [فرمانده] صریحاً دستور داده این زندانی باید قبرش رو با دستای خودش بکَنه. . . باید این طور وانمود میکردیم.” همین طور که مشغول صحبت بودند، در کیسه را باز کردند و مرا توی سلول انداختند. وقتی توی سلول تنها شدم، خندههای عصبیام شروع شد. نمیتوانستم جلو خودم را بگیرم و ساکت شم. مرتب میخندیدم و پاهایم را به زمین میکوبیدم. فهمیدم برای ترساندن و تحریک زندانیان، این کار را انجام داده بودند. . . این، یکی از مجازاتهای مرسوم در ارتش است. دست و پا را میبندند و محکوم را ایستاده دفن میکنن؛ طوری که فقط سر و گردنش از زمین بیرون باشد تا زیر آفتاب تابستان و سرمای زمستان بماند” ۰۳۲-۳۱).
سومین گونهی شکنجهی روانی، کوشش نگهبابان و فرماندهان، برای فراموشی زمان در ذهن زندانیان بود و به ویژه اصرار داشتند که “گذشته” و “آینده” را از ذهن آنان پاک کنند تا کورسوی امیدی نداشته باشند. تاریکی مطلق سلول انفرادی، این ذهنیت را تقویت میکند و زندان، گور و تاریکی و فراموشی را به ذهن میآورد:
“وضعیت ما دقیق محاسبه شده بود. طوری برنامه ریزی چیده بودند تا حسّ دیدن آینده را از دست ندهیم. میدانستیم معنای زمان را تنها در حرکت موجودات و اشیا میتوان درک کرد، ولی آنها ما را تا مرز سکون و ابدیت مطلق تنزّل داده بودند. ما در زمان حال، ساکن زندهگی میکردیم. اگر کسی بدشانسی میآورد و به گذشته یا آیندهی خود فکر میکرد، مرگش را جلو میانداخت. فضا، فقط برای حرکت در زمان حال وجود داشت” (۴۹).
۳ . گونههای ایستادهگی و نافرمانی:
“ریوکاه زیم” (R. Zim) در مقدمهای بر کتاب “تسلّیهای نوشتن: راهبردهای ادبی مقاومت از بوئتیوس تا پریمو لِوی” (Consolations of Writing: Literary Strategies of Resistance from Boethius to Primo Levi) نوشته است: “مقاومت گاهی شانس بقا را افزایش میدهد، زیرا زندانی به دلایل سیاسی میخواهد تصمیم بگیرد که از نظر اخلاقی یا معنوی زنده بماند و به همین دلیل است که زندانیان در وجه غالب، خودکشی را با آرمان والای خود در تضاد میدانند. آنان با ایستادهگی در برابر وضعیت جانکاه خود، میکوشند تا با بهرهجویی از برخی تواناییهای خویش در برابر بیمزدهگی، تزلزل روانی و دادههای نادرستی که زندانبانان به آنان میدهند، مقاومت کنند. یکی از کارآمدترین ایستادهگیها و ماندهگارترین آنها، نوشتن است. نوشتن در اسارت، ادامهی طبیعی کار نویسندهگان است. حبس و سرکوب، مخالفان را وامیدارد تا در بارهی زندانبانان و عوامل سرکوب در زندان، گزارشهایی شخصی بنویسند و تصاویر و یادبودهایی ماندهگار از خود باقی گذارند که در حکم شهادتی تاریخی است” (زیم، ۲۰۱۴، ۱).
واژهی “سالم” به معنی کسی است که از “سلامت جسم” برخوردار است اما “سلیم” به عنوان صفت مشبهه در عربی به معنی کسی است که از “سلامت روان و ذهن” بهرهمند است و “ایمِن از گزند” معنی میدهد و در “قرآن” از “قلب سلیم” یاد شده؛ یعنی دلی که از آفت آلایش، پاک و دارندهاش شایستهی آمدن به بهشت است. به باور من نویسنده این نام را آگاهانه برگزیده و در واقع “اسمی با مسمّی” است؛ یعنی وجه تسمیهای دقیق و رسا دارد. برجستهترین شخصیت که از گونهای فرابینی دینی، عرفانی و بالاتر از همه فلسفی و انسانی برخوردار است، او است که با انفاس خوشش، همهگان را به ایستادهگی فرامیخواند و تأثیرگذارترین شخصیت رمان است و باز به همین دلیل تصور میکنم این اثر، نوشتهی خودِ “بِن جِلّون” است نه خاطراتی که “احمد مرزوکی” در زندان یا پس از زندان نوشته، زیرا نویسنده از حافظهی ادبی، فرهنگی و تاریخی سرشاری بهرهمند میبوده و یک دانشجوی دانشکدهی افسری، سواد ادبی و فرهنگی فراگیری ندارد.
همهی کوشش نظام خودکامه در مورد زندانیان سیاسی، این است که هرچه زودتر از یادها بروند و مرگ و کفن و دفنشان، کوچکترین بازتابی نیابد و اعضای خانواده و دوستان و همسلولهایش، به این خوارمایهگی تن دردهند. با این همه، با مرگ دلخراش “حمید” همسلولیها بر آن میشوند تا مراسم به گورسپاری، با عزّت و احترام برگزار شود؛ حرکتی از سرِ نافرمانی – که نشانهی ایستادهگی در برابر اوامر و نواهی مقامات زندان است. اما هنگامی که نزدیک به شصت نفر زندانی همدل و همآواز به مهمّی میپردازند، مخالفت با آن نیز برای مقامات زندان، پیامدهایی ناخواسته میتواند داشته باشد؛ به ویژه که بازتاب زندانیان، شرعی و عرفی است. پس استاد “غریب” قاری برجستهی “قرآن” ابتکار عمل را به دست میگیرد:
“صدایش، آهنگین و زیبا بود. بعد از قرائت سوره، سکوت باشکوهی حکمفرما شد. قرار شد استاد برای انجام مراسم شرعی دفن، با نگهبانان مذاکره کند. باید اول رئیس زندان را میدیدند. بعد رئیس زندان به نوبهی خود، باید از پایتخت کسب تکلیف میکرد. مقامات زندان میخواستند بدون انجام هیچگونه تشریفات، بدون دعا و نماز و تلاوت قرآن، جسد را توی یک گودال بیندازند. اولین صدای اعتراض و اولین درخواست ما این بود که پس از مرگ، به شکل شایستهای کفن و دفن شود. آن روز تا حدودی خوشحال بودیم. بعد از ۴۷ روز اقامت در این سیاهچال، روشنایی را دوباره میدیدیم. نور، چشمهایمان را آزار میداد. “استاد” مراسم تدفین را اجرا کرد. برای غسل، آب و برای کفن، ملافهای خواست. یکی از نگهبانان چند سطل آب و ملافهای کاملاً نو و سفید به ما داد” (۲۶-۲۵).
این گونه مقاومت، به زندانیان نیز فرصت میدهد تا موقعیت جغرافیایی و چند و چون استقرار نیروهای انتظامی را بررسی کنند و دریابند که هیچ شانسی برای گریز و رهایی از زندان ندارند و در همان حال این احساس در آنان بیدار میشود که مرگ یک زندانی، فرصتی کوتاه برای بازتوانی و بهرهجویی از نور آفتاب و دیدن همدیگر است که طبعاً گونهای “عذاب وجدان” نیز در پی دارد: “حمید، اولین رفیقی بود که به ما لقمهای نور هدیه داد” (۲۷).
گونهی دیگری از “مقاومت” برگزیدن “سکوت مطلق” بر سخن گفتن و ترک عادت همیشهگی است که زندانبانان را خوش نمیآید. “ابراهیم سیّد فَوزی” در مقالهای با عنوان “Challenging Silence” متوجه گونهای تناقض میان “سکوت” و “مقاومت” شده، مینویسد سکوت همیشه همبستهی عینی مرگ است؛ به این معنی که سکوت به گونهای تناقضآمیز، شکلی از شکنجه به شمار میآید که در نقطهی مقابل مقاومت قرار میگیرد، در حالی که اگر دقت کنیم، درمییابیم که گاه سکوت، نوعی از بازتاب شدید و گونهای از اعتراض میتواند به شمار آید (سید فوزی، ۲۰۲۱، ۱۱).

“سلیم” طبعاً اهل کشف و شهود و مراقبه است و از آن به عنوان ابزاری برای تمرکز فکری خود در برابر هیاهوی بیرون از سلول خویش بهره میبرد. اما گاه رخدادی ویژه، اقتضا میکند با فراخواندن همسلولیهای خود در زندان، از “سکوت” به عنوان شیوهای برای برهم زدن تعادل روانی زندانبانان از یک سو و نمایش مقاومت و اقتدار خودشان سود جوید و برحسب تصادف، از آنجا که نگهبانان خرافاتیاند، این سکوت ناگهانی و آگاهانه را بر ورود اجنّه به زندان حمل میکنند و از آن بیم دارند. تا کنون زندانیان از زندانبانان خود بیم داشتند، اما با روی آوردن زندانیان به این ترفند، آنان مایهی هراس زندانبانان خود میشوند. این شکل از مبارزه، نه تنها یگانهگی زندانیان را با هم استوارتر میکند، بلکه نشانهی بیتدبیری و از دست دادن خویشتنداری زندانبانان نیز میشود. یکی از زندانیان به نام “رشدی” نسبت به زندانبانان و نگهبانان و کسانی که باعث حبس او شده اند، به شدت کینه میورزد و پیوسته از ضرورت کشتن آنان میگوید. “سلیم” از نگهبانان تقاضا میکند اجازه دهند تا با او حرف بزنند تا رویهی خود را تغییر دهد اما نگهبانان – که به سلامت روانی زندانیان اهمیتی نمیدهند – این خواهش منطقی را نمیپذیرند. پس “سلیم” از زندانیان میخواهد با با تحمیل سکوت کشندهی خود، مایهی آزار روانی و هراس زندانبانان شوند:
“در آن سیاهچال، سکوت مطلق برقرار شد؛ حتی یک کلمه هم با یکدیگر حرف نمیزدیم. هیچ حرکتی هم نمیکردیم. نفسهایمان را کنترل میکردیم. چند دقیقه سکوت عمیق و سنگین، نگهبابانان را دیوانه کرد. داد میزدند و با قنداق تفنگ به درِ سلولها میکوبیدند. وانمود میکردیم مُردهایم. سکوت و تاریکی، به معنی آمدن اجنّه است. این تصمیم، حرف نداشت. یکی از نگهبانان داد زد: بیاین بریم از اردوگاه فرار کنیم. اینجا جن لونه کرده. قسم میخورم یه جن دیدم با چشمای برّاقش. باید این بیشرفها رو با جنها تنها بذاریم. همهشون از یه قماشن. زود باشید فرار کنیم.” رفتند. با ترس و لرز نفسی به راحتی کشیدیم و به صدای بلند خندیدیم؛ به همان شکلی که جنها میخندند” (۶۱).
۴. زندان، فرصتی برای خودکاوی و گفتمان با دیگران فراهم میآورد:
زندان به ویژه برای محبوسی که دیگر قرار نیست هیچگاه امیدی برای آزادی داشته خود باشد و همهی پلهای پیوندش را با زندهگی بیرونی خود ویران مییابد، فرصتی طلایی برای بازاندیشی برای کسی فراهم میآورد که اندیشهای در سر و توانی برای خودکاوی (self-analysis)، فرابینی (transcendence) و مراقبه (meditation) دارد. هر گونه «خودکاوی» و «مراقبه» و «فرابینی» باید نخست، دربردارندهی دریاقتها، مکاشفهها و شناختی دقیقتر از خود و پیرامون خویش، هم گونهای از پیشرفت و تحول عالیتر ذهن زندانی باشد. این گونه تحول و دگردیسی ذهنی و فکری، رهآورد نویسنده از سیر آفاقی زندانی در تبعید ناخواسته از خانه و زندهگی به منطقهای ناشناخته و سیر انفُسی او به کشف مجهولات و ناشناختهتر هستی خویش است؛ گویی زندانی در این حال، فرصتی یافته تا کتاب زندهگی خود را از گذشته تا کنون، باری دیگر اما سنجیده و با دیدگاهی انتقادی مرور کند و به دریافتهایی برسد که پیشتر فرصت کافی برای بازبینی ذهنیت خود نداشته است. وقتی پیوندمان با «بیرون» بریده میشود و ناگزیریم در سلولی تاریک و گورمانند زندهگی کنیم، تنها راه زنده ماندن و پیشگیری از تباهی تدریجی، پناه ردن به غار روشن «درون» و «جور دیگر دیدن» است.
نخستین اندیشهای که به ذهن «سلیم» راه مییاید، سیمای پدر و مادر و تفاوت ماهُوی میان آن دو است. پدر به خاطر شرکت پسرش «سلیم» در کودتا بر ضد شاه، او را «عاق» کرده و از خود رانده و بارها مراتب بیزاری خود را از چنین پسری
به «سلطان حسن دوم» ابراز داشته تا با نزدیک کردن خود به او، برای خویش جایگاه و منزلتی درباری بیابد و «دلقک» خاص او شود و با فصهگویی و ظرافت و شوخی، وقت را بر او خوش کند. این گونه رفتار ناپسند، بر مادر خودساخته و مهربان ناگوار میآید و شوهر را از خانه و زندهگی خود میرانَد:
«احساس میکردم در درونم، تکیهگاهی استوار در حال شکلگیری است. قبلاً چنین احساسی نداشتم. یاد مادرم افتادم. از تصمیمی که میگرفت، هرگز برنمیگشت. وقتی پدرم را از خانه بیرون کرد، وسایلش را توی کوچه ریخت. . . پدرم در زندهگی مادرم و در خانهی او دیگر کاری نداشت. این ثبات رأی مادر، ستودنی بود. . . مادرم هم این روحیه را از مادرش – که به او «ژنرال» میگفتند – ارث برده بود. او زنی باشخصیت بود که همیشه مقابل مردان خیلی محکم میایستاد. زمانی رسیده بود که احساس میکردم بر مشکلات غلبه خواهم کرد. در سالهای اولیهی زندان، از این درک غریزی محروم بودم» (۱۰۶).
«پدرم را در حالی میدیدم که مرتب تعظیم میکرد. جلو او شاه با حالتی مغرور گاهگاهی برمیگشت و با حالت شاهانه دست خود را تکان میداد. پدر هرگز استراحت نمیکرد. باید لطیفههای خندهدار ، بازی با کلمات، شوخیهای جنسی دست اول پیدا کند. ذهنش همیشه در حال آمادهباش بود و به خصوص باید زمانهای مناسبی برای بیان این شوخیها انتخاب میکرد. پدرم نقش یک دلقک، یک جادوگر، یک روانشناس، یک پیشگو، یک آرامش دهنده را برای شاه بازی میکرد. اینها وظایف پدرم بود» (۱۱۵).
این گونه ترسیم سیما از مادر و پدر، به دو گونه ذهنیت متفاوت در «سلیم» کمک میکند: از یک سو مادر، به نمادی از «مقاومت» تبدیل و راهنمای پسر در تحمل مرارت حبس میشود، از سوی دیگر پدر، به نمودی از «خوارمایهگی» فرومیکاهد. با این همه این گونه تأثیربخشی، به نگاهی دیگر نیز فرامیرود: مادر به نمادی از «مردانهگی» و پدر به نمودی از «زنانهگی» و به تعبیری بهتر به فعّال بودهگی مادر و «زن» و انفعال پدر و «مرد» تبدیل میشود. این گونه دریافت تازه، از دولت «خودکاوی» و «دریافت شهودی» (intuition) برمیآید و همچنان که «ال گابلی» (El Guabli) مینویسد: «نقشهای جنسیتی، عوض میشوند؛ یعنی مادر نقش جنسی مردانه و پدر نقش جنسیتی زنانه مییابد (اِل گابلی، ۲۰۱۶، ۷۵).
دومین تحول ذهنیت در «سلیم» فرارَوی او از ذهنیت مذهبی و شرعی رایج، به ذهنیت فراتر عرفانی است. او برای چیرهگی بر ناامیدی و دل نهادن بر هلاک خود، پیوسته به «حجرالاسود» و «کعبه» میاندیشد و خانهی خدایی را که به دست و همت حضرت «ابراهیم» ساخته شده، در مرکز ذهن خود قرار میدهد تا با الهام از آن و آموزههای قرآنی و اسلامی، تکیهگاهی معنوی برای خویش بنیان گذارد. این سنگ، در حکم سکویی برای بالا رفتن از آن جهت ساختن «کعبه» بوده که سپس به اوبژهای مقدس تبدیل شده است. از همین جا است که «سلیم» سیر انفُسی خود را از جهان بیرون به دنیای درون آغاز میکند. تاریکی مطلق سلول، نیز زمینه را برای این حالت «استغراق» فراهم تر میکند. زندانی هوشمند ناگزیر است برای هرز نرفتن توان روانی و جسمی خود، به نیروهایی معنوی چنگ بزند «تا کدامش دست گیرد در خطر»:
«این تمرکز، تسلط بر نحوهی نفس، متمرکز شدن روی یک موضوع، یک تصویر، یک سنگ مقدس ، به من امکان میداد جسمم را فراموش کنم. رفته رفته به جایی رسیدم که از بدنم جدا شدم. به کمک نیروی تمرکز، میدیدم که نشستهام؛ زانوهایم تا شدهاند. به خودم نگاه میکردم و میدیدم که مثل روحی بالای این سیاهچال ایستادهام» (۶۹).
راه دیگر برای گریز از عین به ذهن و از «مَلَأ» (جمعیت) به «خَلَأ» (خالی کردن ذهن از غیر)، پناه بردن به «دُعا» است بخشی مهم از وقت «سلیم» در سلولش به خواندن دعا میگذرد. او دعا میخواند تا بتواند ساحت قدس دل را از هر گونه کینه و انتقامجویی و بیزاری از این و آن بپردازد، زیرا آن که به بیگناهی به زندان افتاده و قصد کسی نداشته، پیوسته از کینه به آنان که بانی این حبس شدهاند و برای تصاحب قدرت سیاسی، از او به عنوان ابزار بهره جستهاند، میخواهد کینهکشی کند. مخاطب راوی «رشدی» نامی است که جز به انتقامجویی نمیاندیشد و قلبش با زهر کینهکِشی و بیزاری از دیگران، سرشار شده و رنج میبرد. در این حال، «سلیم» فلسفهی دعاگویی خود را برای او بازمیگوید:
«من بی اندازه دعا میکنم خداوند منو از این دنیای مادّی کنار بکشه. من با دنیا دعوا ندارم امامخالف امیالی هستم که دور و برِ ما پرسه میزنن تا ما رو از کینه و نفرت پُر کنن. دعا نمیکنم تا به چیزی در آینده برسم. دعا میکنم تا فرسایشی که میخواد ما رو طرف خودکشی و مرگ ببره، از بین ببره. بله رشدی عزیزم! دعا باید مطلقاً بی اجر و مواجب باشه» (۱۱۵).
گونهای از تکامل و استعلای روانی و ذهنی، کوشش برای درک زبان و حرکات و سکنات پرندهگان است. یک بار – که «سلیم» برای گزاردن نمازِى قضایش بلند میشود، یک پرندهی گنجشک مانندی را میبیند که در زبان محلی مراکش به آن «تِبِت» میگویند که مقدس نیز هست و شباهتی به «سحرهی جنگلی» دارد. این پرنده در سوراخی که برای تهویهی سلول کنده شده، مینشیند و پانزده دقیقه میخواند و «سلیم» پیوسته به اوخُرده نانی میدهد و پیوندشان، گرمتر میشود. «سلیم» درمییابد که «تبت» هر بار به گونهای دیگر میخواند و میکوشد میان تغییر الحان پرنده و آنچه در بیرون از سلول رخ میدهد، پیوندی بیابد. سرانجام درمییابد که این پرنده با این تغییر لحن، از تغییری در آب و هوا و وضع جوّی برایش خبر میدهد یا حتی از تغییری خبر میدهد که در درون زندان رخ داده است:
«ما از وضع هوا هیچ خبری نداشتیم ما به کمک این پرنده متوجه وضعیت هوا میشدیم. همین پرنده بود که به ما میگفت توفان شن به زودی شروع میشود. از نوع خواندنش میفهمیدیم دارد اتفاقی میدهد. نگهبانها خیلی تعجب میکردند وقتی بهشان میگفتیم: «عجب بارونی داره میاد!» یا این که «خوب، توفان چهطور بود؟» بعدها فهمیدم وقتی صبحها لحنش را عوض میکند، میخواهد به ما بگوید یکی از نگهبانها به مرخصی رفته است. . . به «اَشار» [همسلولی خبرچین] میگوید: «هر روز احساس میکنم تازه به دنیا اومدهم و شدهم شبیه تِبت. زبون پرندهها رو دیگه بهتر از زبون آدمها میفهمم. تبت منو میبره سفر و تو این راه همراهیام میکنه تا دنیای معنویت» (۱۶۲-۱۶۰).
۵. کوشش برای توانبخشی روانی به همسلولها با داستانگویی:
«سلیم» در سلول خود میکوشد همان نقشی را بازی کند که «شهرزاد» قصهگو در قصر خلیفه «شاهزمان» در کتاب «هزار و یک شب» ایفا کرده است. او با داستانگویی برای حکمرانی خونریز و کامخواه نه تنها جان خود و صدها دختر باکره مانند خویش را از آسیب تجاوز و مرگ رهایی میبخشد، بلکه در دراز مدت میتواند خوی ددمَشی را در حاکم از بین ببرد. «سلیم» نیز میتواند نه تنها بذر دانایی را در اذهان مخاطبانش بکارد و حافظهی تاریخی و فرهنگی خود را به آنان منتقل کند، بلکه بر آتش طلب آنان برای داستانگویی دامن میزند و به این ترتیب، سلول تاریک جهل را بر آنان به شبچراغی از امید به آینده و خیالپردازی روشنگرانه تبدیل میکند و غم از دلها میزداید. «سیمونا لیوِسکو» (S. Livescu) از باور «سلیم» به «بهداشت ذهنی شخصی» میگوید و این که انضباط درونی برای نقلِ بخشی از مسائل هنری میتواند به تبات روانی همسلولیهایش کمک کند: «ارائهی دستور کاری برای برقراری ثبات ذهنی و مداومت در آن، راز تسخیرناپذیر بقای حیات روانشناختی و بقای جسمی میشود» (لیوِسکو، ۲۰۱۱، ۱۹۵).
«نقش من در زندان، قصه گویی برای دیگران بود. همه مرا برای این وظیفه انتخاب کرده بودند. شاید چون میدانستند کار پدرم، قصهگویی و سرگرم کردن شاه است . کتابهای«شازده کوچولو» و «گلهای بَدی» را میتوانستم از بر بخوانم اما آنها بیشتر دوست داشتند قصههای «هزار و یک شب» را برایشان تعریف کنم. عبدالقادر زندانی شمارهی ۲ بیشتر وقتها به من میگفت: یه قصه تعریف کن و گر نه، میمیرم» . . . این قصهها به من انرژی میده. بهشون احتیاج دارم. همیشه آرزومند شنیدن کلههام. دوست دارم حفظشون کنم و با تصویرها، تزیینشون کنم. گرمای تصویرها را حفظ کنم. اونا رو زنده نگه دارم و وقتهایی که حالم خوش نیست و میترسم دیوونه بشم، توی ذهنم مرورشون کنم. چیزی بگو! قصهای تعریف کن» (۹۵-۹۴). . .
«عبدالقادر هر روز التماس میکرد: «سلیم! آقای باسواد ما! تو که قوهی تخیل قویای داری! چیزی بگو که این عطشِ منو، از بین ببره. هر جملهای که بگی، برای من مثل یه لیوان آب زلال چشمه است. حاضرم جیرهی غذای خودم رو به تو بدم؛ حاضرم جیرهی آبم رو با تو نصف کنم به شرطی که برام قصه تعریف کنی؛ یک قصهی بلند و پرهیجان. خیلی احتیاج دارم. مسألهی مرگ و زندگیه. قصه برام مثل امید، مثل اکسیژن و مثل آزادیه. . . یادت باشه، مریضی من فقط با حرفها و قصههای تو خوب میشه. با قصهای که از فیلم مارلون براندو تعریف کردی، تونستم برای چند دقیقه، مارلون براندو بشم. اما همین که داستان رو قطع کردی، من دیگه مارلون براندو نبودم. . . بعد از این که قصههای «هزار و یک شب» رو برامون تعریف کردی، تحمل این وضع برام راحتتر از گذشته شده. هیچ فکر نمیکردم این همه تشنهی شنیدن داستان باشم» (۱۰۳-۱۰۲).
۶. کوشش برای ارتباط با بیرون و جلب افکار عمومی به زندانیان سیاسی مراکش:
کوشش برای خودکاوی و بازنگری ذهنیت گذشته، البته بخشی از وظیفهای است که زندانی سیاسی خود را به آن ملزم میداند. با این همه، آنچه باعث تغییری عملی در روابط میان او و قدرت سیاسی میشود، جلب افکار عمومی جهانیان ازرهگذر رسانههای گروهی به ویژه جلب توجه روشفکران، نهادهای مدنی و حقوق بشری در سطح جهانی است. پس از گذشت هفده سال از حبس زندانیان، اتفاقی رخ میهد که سرنوشت آنان را سراپا دگرگون میکند. «فاضل» رئیس نگهبانان با وجود بیآزرمی و خشونت، راضی میشود نامهای از یک زندانی را به نام «واکرین» به خانوادهاش بفرستد. زندانیان از طریق همین «واکرین» از وضعیت دشوار و طاقتفرسای خود، اطلاعاتی را به خارج از زندان میفرستادند. «واکرین» برای همسلولی خود «فلّاح» – که وضع مزاجی ناگواری دارد – از مادرش دارو تقاضا کرده تا زندانی بیمار را درمان کند. اما محتوای نامه به بیرون و مجامع حقوق بشری درز میکند و زندانیان متوجه میشوند که ناگهان وضع غذایی بهتری یافتهاند. در این حال، پنج سال از فرستادن نخستین نامهی «واکرین» به خانواده گذشته و اکنون «فاضل» به زندانیان خبر میدهد که بهزودی، پزشکانی برای عیادت بیماران زندانی خواهند آمد (۲۰۴). نشانههایی از خوشرفتاری در نگهبانان در قبال زندانیان دیده میشود و زندانیان بی آن که از بیرون زندان خبری داشته باشند، متوجه یک رشته تغییراتی در مدیریت زندان میشوند و میکوشند وجهی برای آن بیابند:
«شاید مطبوعات خارجی از ما صحبت کرده بودند. شاید روشفکران [فرانسه] برای آزادی ما بسیج شده بودند. شاید «ژان پل سارتر» و «سیمون دوبوار» میانجی شده بودند… به یک زندان تمیز منتقلمان کردند. درهر سلول، تخت و میز و چراغخواب و پتوی نو گذاشته بودند. برای غذا، مرغ بریان، گوشت برّه و حتی ماهی میدادند. بعد از هجده سال، گوشت شتر، سیبزمینی و نخود سبز به خوردمان دادند. . . کماندار اطلاع میدهد که دیگه بدبختیها تموم شده و شما بخشیده شدین» (۲۱۱-۲۰۹).
تأثیر افشاگریهای رسانههای فرانسوی زبان در زمینهی جنایات و خودکامهگی «سلطان حسن دوم» چندان کارگر میافتد که ناچار میشود دستور دهد تا دهها بولدوزر دو زندان معروف و مخوف پنهان ازدیدهگان جهانیان با خاک یکسان و حتی وجود آن، انکار شود (۲۲۳). اندکی بعد در ۲۹ اکتبر ۱۹۹۱ و پس از معاینات کامل پزشکان و روانپزشکان از چهار تن زندانی بازمانده از بیست و سه نفر به آنان اخطار میشود که از هر گونه مصاحبه و خاطرهگویی در مورد زندان، خودداری کنند (۱۳۲). روانپزشکی که «سلیم» را ویزیت میکند، میکوشد از احساسات و هیجانات ناشی از تحمل هجده سال زندان مخوف او جویا شود و بداند که آیا او در پی کینهکشی و نشان دادن مراتب بیزاری خود از همهی کسانی است که باعث حبس بیدلیل او شدهاند یا نه. با این همه با توجه به پیامدها و یافتههای خودکاوانه و مراقبهها و رسیدن به «استغنا» و تبدیل او به «انسان کامل» آسودهخاطر میشود که این زندانی، از نظر روانی، کاملاً سالم است:
«از این لحظه به بعد احساس آرامش عمیقی کردم. دیگر هیچ بلایی نمیتوانست سرم بیاید. بالاخره داشتم و میرسیدم به ابدیت؛ جایی که به کینهتوزی آدمیان ، بدبختیها و پستیها راهی ندارد. به این ترتیب، به نوعی تنهایی و خلوت مقدس دست پیدا کردم» (۲۱۷).
منابع:
بن جلّون، طاهر، مرگ نور. ترجمهی بهمن یغمایی؛ محمدهادی خلیلنژادی، تهران: نشر چشمه، ۱۳۸۷.
Al-Ahram, Weekly On-line, That blinding absence of light, Published in Cairo, 12-18 April 2001, Issue No. 529.
.Chergui, Azeddine. “The Poetics of Resistance and Memory in Moroccan Prison Writings””
Langues et Littératures, vol. xxv, 2016, pp. 37-57.
Elaissi, Hanane. “The Rise of Feminist Consciousness in Morocco during the Lead Years” ,”
International Journal of Education and Research, vol.3, no.2, 2015, pp. 651-666.
El Guabli, Brahim, “The Hidden Transcript of Resistance in Moroccan Tazmamat Prison Writings. The Arab Studies Journal, vol. 22, no. 1, 2014. pp. 170-207.
Gready, Paul. “Autobiography and the power of writing: Political Prison Writing in the
Apartheid Era.” Journal of Southern African Studies, vol, 19, no.3, 1993, pp. 498-523.
Livescu, Simona. “Deviation from the Norm? Two Easts Testify to Prison Aesthetics of Happiness.” Human Rights, Suffering and Aesthetics in Political Prison Literature, edited by Yenna Wu and Simona Livescu. Lexington Books, 2011, pp. 185-205.
Scarry, Elaine. The Body in Pain: The Making and Unmaking of the World. Oxford University Press, 1985.
Sellman, Johanna. “Memoirs from Tazmamrt: Writing Strategies and Alternative Frameworks
of Judgment.” The Journal of the Midwest Modern Language Association, vol. 39, no. 2, 2006, pp. 71-92.
Sayed Fawzy, Ibrahim, “Challenging Silence: Poetics of Representation in Taher Ben Jelloun’s This Blinding Absence of Light and Carlos Liscano’s Truck of Fools. Fayoum University Egypt, 2021, 1-30.
Slymovics, Susan. “The Argument from Silence: Morocco’s Truth Commission and Women
Political Prisoners.” Human rights, Suffering and Aesthetics in Political Prison Literature, edited by Yenna Wu and Simona Livescu. Lexington Books, 2011, pp. 87-106. Accessed May 21, 2018.
Tresilian, David. “This Blinding Absence of Light.” Al-Ahram Weekly Online. April 12-18, 2001.
Zim, Rivkah. The Consolation of Writing: Literary Strategies of Resistance from Boethius to Primo Levi, Princeton University, 2014.
از همین نویسنده:
- جواد اسحاقیان: گونههای انسجام در رمان «شبِ مرشدِ کامل» نوشته فرهاد کشوری
- جواد اسحاقیان: از «هنر رمان» کوندِرا تا «به سبُکی پَر، به سنگینی آه» مهدی خطیبی
- جواد اسحاقیان: «سه قطره خون» صادق هدایت و «گربهی سیاه» ادگار آلن پو
- جواد اسحاقیان: سیمای قهرمان چندلایه در «نماز میّت» رضا دانشور
- جواد اسحاقیان: دختران کوبانی
- جواد اسحاقیان: از «بالاپوشی از قطار» مهدیّه کوهیکار تا «خندهی مدوزا» هلن سیکسو
- جواد اسحاقیان: خوانش پسامدرنی رمان «هزارتوی خواب و هراس»ِ عتیق رحیمی
- جواد اسحاقیان: خوانش داستان کوتاه «بریدن سرِ گربه» نوشتهی غاده السَّمان بر پایهی شگرد ساختاری «جفتهای متقابل»
- جواد اسحاقیان:خوانش فرهنگی رمان «من مَلاله هستم» نوشتهی ملاله یوسَفزَی-کریستینا لَمب
- جواد اسحاقیان: خوانش رمان «موری» نوشتهی مهدی خطیبی با رویکرد فرا-داستان پسامدرن
- جواد اسحاقیان: رویکرد طبقاتی به رمان «غرور و تعصب» نوشته جِین آستِن
- جواد اسحاقیان: «ایشتار» نوشته ژیلا مساعد؛ سفری اسطورهای و روانشناختی در جستوجوی هویت زنانه








